حقيقت، كه او را «معلم دين» خوانند، تا حركت بر استقامت بود، و اگر بخلاف اين باشد حركت
منكوس و نگوسار بود، يعنى: خرد در فرمان نفس گويا بود، و نفس گويا در فرمان نفس
بهيمى، تا برپى آرزو و خشم شود، و بهاويه، يعنى:
بدوزخ بود، نعوذ باللّه منه.
پس هرگاه نفس بهيمى در فرمان نفس گويا آيد، آن شهوت و غضب از آنچه
بودهاند لطيفتر شوند، شهوت از شهوتى فراتر آيد، و بدرجه شوقى برسد، و غضب از
غضبى فراتر آيد، و بدرجه اعراض رسد. پس در آنكس كه نفس گوياى او بر نفس بهيمى غالب
شود، بجاى شهوت و غضب، شوق و اعراض بود. و چون نفس گويا در فرمان عقل باشد، آن شوق
و اعراض لطيفتر و كاملتر شود، بارادت و كراهت بدل شود. و همچنين چون عقل در
فرمان فرمان ده حقيقت آيد، آن ارادت و كراهت به تولا و تبرا بدل شود.
و حقيقت تولا روى فرا كسى كردن است، و حقيقت [تبرا از جز او بيزار
شد] ن[1]. و او آنگاه باشد كه آرزو و خشم او بدوستى مؤدى و روى فرا او كردن، و
د [شمنى و از هرچه جز اوست بيزار شدن مبدل شو] د[2].
و اگر نه چنين باشد چون نفس گويا تبع نفس بهيمى شود، يا آرزو و خشم
دو [چيز ديگر با آن اضافت شو] د، هم[3] از
آن باب يكى حب مال و ديگر حب جاه. و چون خرد تبع نفس گويا شود، دو چيز ديگر با آن
اضافت شود: يكى حرص، و ديگر كبر. و ديگر اخلاق بد ازين اخلاق برخيزد، تا مردم را
بجايى