طلوع
آفتاب وجود روز را- يا احتراق مماست آتش را- يا حصول احراق وجود دخان را- يا حصول علم
وجود حيات را- يا وجود ابوت وجود بنوت را- يا بر وجهى ديگر بيرون اين وجوه- و بر جمله
چنان بود كه البته وضع مقدم- بوجهى از وجوه مستلزم وضع تالى بود- و علت لزوم باشد-
كه معلوم بود و باشد كه معلوم نبود- و آنچه معلوم بود باشد كه ببديهه عقل معلوم بود-
و باشد كه باستدلال و اكتساب معلوم شود- و متصل لزومى از يكى از دو قسم خالى نبود-
اما آنچه علت لزوم معلوم نبود آن را لزومى نشمرند- و اگر چه فى نفس الامر لزومى باشد-
بلك آن را از اتفاقيات شمرند- و اتفاقى آن بود كه مصاحبت حاصل بود- و آن را علتى معلوم
نباشد- و هر يك از لزومى و اتفاقى يا دائم بود يا غير دائم- لزومى دائم چنانك وجود
روز طلوع آفتاب را- و اتفاقى دايم چنانك وجود فرس وجود انسان را- و لزومى غير دائم-
چنانك وجود خسوف مقابله ماه و آفتاب را- چه اين لزوم ببعضى مقابلات خاص بود- و اتفاقى
غير دائم- چنانك آواز خر طلوع آفتاب را در وجود- چه اين اتفاق به بعضى اوقات خاص بود-
و باشد كه قضيه بحسب ماهيت اتفاقى بود- و بحسب وجود خارجى نبود- چنانك گوئى- اگر انسان
ضاحك است غراب ناعق است- چه در ماهيت دائما- اين دو حكم مقارن باشند و در وجود نه-
پس معلوم شد كه متصل يا لزومى باشد يا اتفاقى- و هر يك يا دائم بود يا در بعضى اوقات-
و همچنانك در حملى تغاير نسبت طرفين بيان كرديم- اينجا نيز نسبت تالى با مقدم غير نسبت
مقدم با تالى بود- و باشد كه يكى لزومى دائم بود و ديگر نبود- مانند كتابت و حركت دست-
چه دويم اول را لازم است هميشه- و وجود اول با دويم نه باين نوع لزوم بود- و چون لزوم
از طرفين حاصل بود- آن را بعضى لزوم تام خوانند- و آن بحقيقت دو لزوم بود و اگر