بود-
و استعارت بعدول باشد از معنى بمثل- چنانك دل را پادشاه خوانند يا بضد- چنانك سياه
را كافور خوانند يا از اسم بمناسبت او- چنانك شعرى را نباح آسمان خوانند- و سنبله را
خرمن آسمان- و تشبيه چنانك دلير را مانند شير يا همتاى شير گويند- و از استعارات لفظى
اقامت غير حيوان باشد بجاى حيوان- چنانك غضب را لجوج خوانند و غم را بد غريم- و استعارت
كه بعدول بود- يا ماخوذ بود از مشارك در نفس معنى- چنانك ياد كرديم يا از مشارك در
قوت فعلى- چنانك توبيخ را بطعن استعارت كنند- يا در قوت انفعال چنانك نرم را به خمير-
يا مشارك در كيفيت محسوس چنانك شفق را به خون- و آن را مراتب بود در حسن و قبح و رونق
و ضدش- مثلا استعارت در عبارت- از سرخ به گلگون بهتر از آنك بقرمزى- چه گلگون اقتضاء
تخيل لطافت گل كند- و قرمزى اقتضاء تخيل قذارت كرمى كه آن را قرمز خوانند- و همچنين
استر را بچه اسب خوانند- بهتر از آنك بچه خر- و همچنانك پيران را زينتى خاص بود- كودكان
را زينتى خاص- و استعمال هر صنفى زينت ديگر صنف را قبيح بود- و هر صنفى را از اصناف
سخن استعارتى خاص بود- و استعمال يكى بجاى ديگر نشايد- مثلا استعارت از آنك دزدى كرد-
در موضع كه تساهل كنند بانك پوشيده بر گرفت- و در موضعى كه تفخيم خواهند- بانك غارت
مطلق كرد و بر اين قياس- و چون چيزى را اسمى نبود- و از آن باستعارت عبارت خواهند كرد-
بايد كه استعارت از شبيهترين چيزى باو گيرند- و بايد كه شبيه مستعار نبود- چه مستعار
از مستعار قبيح بود- مانند آنك از فرزند استعارت بچشم كنند- و از چشم بنرگس- پس اطلاق
نرگس بر فرزند قبيح بود- و در استعارت تعارف شرط بود- چه غرابت استعارت هم چون غرابت
الفاظ ناخوش بود- مثلا فرزند را جگر گوشه خوانند و متعارف بود- و اگر از عضوى ديگر
گيرند كه متعارف نبود ناخوش بود- و استعارت و ديگر تغييرات- هر چند اقتضاء زينت و طراوت
سخن كند- اما از غرابت و تعجب خالى نبود- و ايراد آن در سخن