او
قاصر باشند- و استعمال آن در جزويات بر حاكمان بود- كه متولى فصل خصومات باشند- و نه
حاكم را قوت تصرف در قوانين بود- يا روزگار او بان وفاء كند- چه در فصل خصومات چندان
تاخير ممكن نباشد- كه انديشه وضع قوانين كنند- و نه واضع قوانين را امكان بيان جزويات
مفصل نامتناهى باشد- و بر جمله- در اين صورت كه حكمى كلى در شخصى جزوى امضاء كنند-
بسه چيز احتياج بود- كونى و لا كونى جزوى و اثبات كون بر خطيب بود- و حيل استدراجى
در آن نافع بود- و قانون كلى و وضع آن متعلق بشارع و اصحاب او بود- و دخول آن جزوى
در تحت آن كلى و حكم بان مفوض بحاكم بود- و باشد كه حاكم را در آن باعانت مفسرى حاجت
بود- و مفسر مبين حكم كلى بود در صورتى جزوى هم- بر وجهى كلى غير متعلق بزمانى و شخصى
معين- و بيان او را فتوى خوانند- و حاكم امضاء آن كند در اشخاص جزوى و زمانهاى معين-
و حيل استدراجى- در آنچه متعلق بود بواضع و حاكم و مفسر بود- نافع نباشد الا در آنچه
گفتيم- و ميل حاكم در اين حكومات زود ظاهر شود- چه انحرافى از اوضاع كلى ممكن نباشد-
اما در حكوماتى كه حاكم را مجال تصرف بود ظاهر نشود- و اما در آنچه نفع و ضرش بر وجهى
ديگر طلبند- مانند مصالح معاش اگر نفع و خير ظاهر بود- جمهور يا خواص را بر آن وقوف
باشد- و در آن هم ببيانى احتياج نبود- و اگر خفى بود يا وجه تاديه بنفع و ضر خفى بود-
خطيب را بيان بايد كرد- و حاكم باقناعى كه او افكند حكم كند- و اگر نفع و ضر آخرتى
بود حكم آن متعلق بحاكم بود- و بر خطيب اثبات وجود بيش نبود- مثلا گويد فلان فعل بر
اين وجه واقع است يا چگونه است- و حاكم گويد مجزى است يا نيست- و شايد يا نشايد يعنى
بآخرت نافع است يا نيست- و در منافرات اگر حكم كلى بمدح و ذم- در شريعت عام يا خاص
معلوم بود- چنانك