نه
نفس محدود- و اين هم از وجوه فساد حد بود كه- سبب محدود را نفس محدود گيرند يج و اگر
محدود موجودى بود- بايد كه حد او را ناموجود يا ممتنع الوجود نگرداند- چنانك گويند
بياض لونى است مخالط آتش- و اين ناموجود است- يا مكان خلايى است كه بجسم مملو شود-
و اين ممتنع الوجود است- يد و چيزى كه مطلوب لذاته بود- حد بايد كه او را مطلوب لغيره
نگرداند- چنانك گويند عدالت حافظ سنتها بود- و سنتها بسوى عدالت بايد نه عدالت بسوى
سنتها- و اگر هم بذات بود و هم بغير- مانند صحت بايد كه هر دو وجه مرعى باشد- يه و
اگر محدود بيك محل مخصوص بود- بايد كه حد او را بمحلى ديگر متعلق نگرداند- چنانك گويند
ابصار ادراكى و لونى بود- چه ابصار را يك محل بود و ادراك و لون را دو محل- يكى مدرك
و ديگرى مدرك- يو و اضافت را تعلق بدو چيز بود- مانند علم كه تعلق او بعالم بوجهى ديگر
بود- و بمعلوم بوجهى ديگر- و باشد كه يكى حقيقى بود و ديگر نه حقيقى- مثلا تعلق بصر
بمبصر بحسب هويت است- و بمرئى بحسب لزوم در حصول اثر- پس چون حد بهر دو اعتبار گيرند
بايد گفت- آلتى كه حيوان بان ادراك الوان كند- و آنچه او را اضافت عارض شود- اگر حدش
از جهت اعتبار ذات تنها گويند- بايد كه بحسب اضافت نبود- و اگر بحسب اضافت تنها گويند-
بايد كه بحسب ذات نبود- و مثال اول چنانك كوزه را گويند- آلتى از سفال يا روى چنين
و چنين و تمامى اوصافش ياد كنند- و مثال دوم چنانك هم كوزه را گويند- آنچه از او آب
خورند- يز بايد كه غايت محدود را- با آنچه در طريق غايت افتد بدل نكنند- مثلا گويند
نجارت ملكهاى است بسوى