شود-
و آن تصورى عقلى بود مستفاد از حس- و هيچ حد و رسم و تعريف و بيان عقلى در افادت آن
صورت- بجاى حس نتواند ايستاد- پس چون تصورات بسيار همه بر اين نسق اقتناص كند- آن را
هم بقوت تاييدى كه از مبادى خود يابد- تركيب كند تركيباتى تقييدى خبرى- تا تصورات و
تصديقات مكتسب حاصل آيد- و هر ادراكى معد باشد نفس را در حصول ادراكى ديگر- و بان سبب
ادراك دوم بر او آسانتر از ادراك اول بود- پس چون در تجريد كمالى حاصل كند- كه مستعد
تعقل ذواتى شود كه از نيل حواس منزه باشد- تا تمامى موجودات را تعقل كند- چه موجودات
محسوسات بود يا معقولات- و محسوسات را بتصرف مذكور- معقول بايد گردانيد تا تعقل توان
كرد- و اما معقولات را بتصرفى حاجت نبود بل معقول لذاته باشند- و با حصول استعداد حاصل
شوند- اين است طريق توصل نفس- از ادراك جزويات حسى بنيل تصورات عقلى- و ظاهر است كه-
فقدان بعضى حواس مقتضى فقدان بعضى از معارف باشد- و اما اعانت حس در ادراك تصديقات
بر چند وجه تواند بود- ا چون تصورات عقلى حاصل شود ميان آن- بسبب تعلقاتى كه ماهيات
آن تصورات را به يكديگر باشد- از اشتمال و استلزام و عروض- و تقابل نسبى ايجابى و سلبى
ادراك كند- بهرى بمجرد اشراق نور مبادى او بر او و آن اوليات بود- چه حصول اوليات بر
حصول تصور حدود بيش موقوف نباشد- و بهرى با آن بهم بمعاونت قوت فكر- در طلب حدود وسطى
كه علت ايقاع آن نسبتها بود- و آن مكتسبات باشد- و اعانت حس در اين باب بالعرض بود
چنانك گفته آمد- ب آنك حكمى در جزويات محسوسات- بر سبيل استمرار ادراك كند- پس همچنانك
كه در استقراء از جزويات بكلى توصل كنند- نفس را از آن جزويات بر حكمى كلى اولى اطلاع
حاصل شود- الا آنك در استقراء ظنى بود- و در اين موضع يقينى بىهيچ اشتباه و تردد-
و استقراء در اين موضع افادت حكم نكند- بل افادت