ثابت
بوده باشد- و اين خلف است اگر گويند- پس از اينجا لازم آيد كه تجربه هم افادت حكم يقينى
نكند- چه حكم بر آنك سقمونيا مسهل صفرا است- بواسطه احساس بيكبار كه اين فعل كرده باشد
حاصل شود- و اين هم استقرائى است- و شما مجربات را از مبادى برهان شمردهايد- و نيز
اگر فرض كنيم كه در وقتى از اوقات- هيچ انسان جز زنگى موجود نبود- تجربه چنان اقتضاء
كند كه انسان اسود باشد- و اين حكم باطل بود- گوئيم فرق است ميان استقراء و تجربه-
و آن آنست كه- تجربه مشتمل است بر برهانى لمى پوشيده بخلاف استقراء- و آن آنست كه تكرار
احساس به تاثير سقمونيا- مقتضى علم باشد بانك صدور اين فعل از او اتفاقى نيست- چه اتفاقى
نه دايم بود نه اكثرى بل آن را سببى است- و سبب نشايد كه جسميت سقمونيا باشد- يا آنچه
جارى مجرى آن باشد- و الا همه اجسام همين تاثير كردندى- پس مصدر آن تاثير امرى است
خاص بسقمونيا- و علم بوجود سبب- از آن روى كه آن سبب سبب مسببى معين باشد- و اگر چه
ماهيت سبب معلوم نباشد- در استلزام علم بوجود آن مسبب كافى بود- پس باين وجه حكم بانك
سقمونيا مسهل صفرا است- حكمى كلى ضرورى است- مستفاد از علم بسببى كه مقتضى حكم است-
و لا محاله چنين حكمها يقينى دائمى باشد- و در استقراء نه چنين است- و چون همه مجربات
در اشتمال بر وجود سببى- بر اجمال و عدم علم بماهيت سبب بتفصيل اشتراك دارند- مجربات
را در مبادى شمردهاند- يعنى قضايايى است كه در ثبوت آن- باقامت براهين مستانف احتياج
نيست- و اگر چه بحقيقت از مبادى نيستند- و ببايد دانست كه در مجربات جملگى شرايط تجربه-
و قرائنى كه در وقت تجربه بر سبيل استمرار يافته باشند- بضرورت اعتبار بايد كرد- چه
هر حكم كلى كه مقيد بان اعتبارات و قراين صادق باشد- ممكن بود كه با اطلاق از آن قيود
كاذب- چنانك در مثال سقمونيا- اگر حكم در مكان