بىاو
متقوم و موجود بالفعل نتواند بود- مانند امتداد جسمانى- آن چيز را كه قابل امتداد است-
چه قابل امتداد بىامتداد موجود نتواند بود- و چنين حال را صورت خوانند و محل او را
ماده- و يا حالى بود كه محل بىاو متقوم و موجود بالفعل باشد- و آن گاه آن حال در او
حلول كرده باشد- مانند سياهى و جسم- چه جسم بىسياهى جسم باشد و موجود بالفعل بود-
و چنين حال را عرض خوانند- و محل او را موضوع- پس حال يا صورت بود يا عرض- و محل يا
ماده بود يا موضوع- و هر موجودى كه در موضوع بود عرض بود- و هر موجودى كه نه در موضوع
بود جوهر بود- پس موضوع در اين مقام محلى است- كه محتاج نبود در قوام و وجود بالفعل-
بانچه در او حال شود- و شبهت نيست در آنك وقوع موضوع بر اين معنى- و بر آنچه محمول
به ازاى او باشد باشتراك محض تواند بود- چه آن موضوع ماهيتى بود جزوى يا كلى- كه ماهيتى
ديگر كلى بر او مقول بود- بر سبيل مواطات و هو هو- و اين موضوع ماهيتى بود- كه ماهيتى
ديگر در او موجود بود- و بر او مقول نتواند بود الا بطريق اشتقاق و هو ذو هو- اما هر
دو موضوع را اشتراك باشد در آنك موصوف باشد- يكى بانچه در او موجود بود- ديگر بانچه
بر او مقول بود- و بهرى خواستهاند- كه هر دو موضوع را بيك رسم بيان كنند گفتهاند-
موضوع هر موصوفى بود صفتى را- كه هم مقوم موصوف و هم خارج از ماهيت او نبود- مقوم يعنى
اگر مقوم موصوف بود از او خارج نبود- و اگر از ماهيت او خارج بود مقوم او نبود- مانند
انسان يا حيوان ابيض را- و جسم يا ماده سواد را نه چون ماده صورت را- و بعد از اين
گويند چيزها از چهار گونه خالى نباشد- يا هم موجود در موضوع- و هم مقول بر موضوع باشد
و آن اعراض كلى بود- و يا نه موجود در موضوع و نه مقول بر