شد-
از اين مقولات خارج نيفتد- و اعتماد در حصر اين مقولات در اين ده جنس- هر چند در آن
سخن بسيار گفتهاند بر استقراء است- و بيان آنك- وجود جنسى عام نيست اين ده مقوله را
آن است- كه تصور اين معانى با شك در وجود آن ممكن است- و تصور ماهيت بىتصور تمامى
ذاتيات ناممكن- پس اگر وجود جنس اين معانى بودى- تصور آن با شك در وجود ممكن نبودى-
و نيز عقل علتى و سببى نطلبد- لون بودن سواد را و شكل بودن مثلث را- و موجود بودن سواد
و مثلث را علتى و سببى طلبد- پس اگر موجود جنس بودى- حكم او در عدم احتياج بعلت- حكم
ديگر اجناس بودى- و نيز جنس بر انواع و اشخاص- كه در تحت او باشند بتواطى محمول بود-
و وجود بر موجودات بتشكيك محمول بود- چه موجود بخود از موجود بغير- و قائم بذات خود
از قائم بغير- و موجود قار از موجود غير قار بوجود اولى باشند- پس وجود جنس اين مقولات
نبود بل از قبيل لوازم باشد
فصل
دويم در معرفت موضوع كه رسم جوهر و عرض بىآن متصور نشود
بهرى
موجودات يافته مىشود- كه با موجودى ديگر ملاقى باشد- ملاقاتى تمام نه بر سبيل مماست
و مجاورت- بل چنانك ميان هر دو مباينتى در وضع تصور نتوان كرد- و موجود دوم را از موجود
اول صفتى حاصل آيد- چنانك سياهى و جسم- چه هر گاه كه ميان سياهى و جسم ملاقات افتد-
آن ملاقات نه بر سبيل مماست و مجاورت بود- بل ملاقاتى تمام بود- و جسم را بسبب سياهى
صفتى حاصل شود- و آن آنست كه او را سياه گويند- پس اين نوع ملاقات را بحكم اصطلاح حكما
حلول خوانند- و آن موجود را كه بسبب او صفت حاصل آيد- مانند سياهى حال گويند- و آن
موجود را كه باو موصوف شود- مانند جسم محل گويند- و حال دو گونه بود- يا حالى بود كه
سبب قوام محل باشد- و محل