عام
گفتهايم- و از اين جهت است- كه توان گفت هيچ كائن فاسد نيست- و هيچ خفته بيدار نيست-
و نتوان گفت هيچ ضاحك كاتب نيست- و هيچ انسان متنفس نيست- چه انسان و ضاحك در زمان
ضاحكى و انسانى- گاه بود كه باين محمولات موصوف باشند- و در لغت عرب نيز چون گويند-
لا شىء من ج ب- مفهوم بر حسب تعارف مخالف مقتضاى اطلاق باشد- پس چون خواهند كه- مطلق
عام سالب بر قياس موجب ايراد كنند بايد گفت- كل ج ليس ب- يا هر جيمى كه هست با از او
مسلوب است- و بر جمله از صيغت مطلق عدول بايد كرد- پس سالبه مطلقه بحسب اطلاق ديگر
است- و بحسب عرف ديگر- و از اين جهت قضيه را كه محمولش موضوع را دائم بود- بدوام وصف
موضوع- و اگر چه ايجابى بود عرفى خوانند- چنانك گفتهايم- و باين اعتبار آن را مطلق
عرفى نيز خوانند- هر چند موجبه مطلقه در عرف- نه بر آن سياقت دلالت كند كه سالبه چنانك
گفتيم و واضع منطق در كتاب خود- كه آن را تعليم اول خوانند گفته است- كه قضايا سه است-
ضرورى و ممكن و مطلق- و در تفسير مطلق شارحان كتب او را مذاهب است- مذهب ثامسطيوس و
ثافرسطس آنست كه- قضيه