بيان مفردات آيه در جزء پانزدهم سوره حج جلد قبلى اين كتاب گذشت و در
اينكه فرموده: (فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً) استعارهاى است به كنايهاى لطيف.
[مقصود از اينكه فرمود:(ثُمَّ
أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ) و معنايى كه تعبير به
انشاء افاده مىكند]
( ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ .)
كلمه انشاء به طورى كه راغب مىگويد به معناى ايجاد چيزى
و تربيت آن است، هم چنان كه نشا و نشاة به معناى احداث و
تربيت چيزى است و از همين جهت به جوان نورس مىگويند: ناشئ [1].
در اين جمله سياق را از خلقت، به انشاء تغيير داده و فرموده: (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ)
با اينكه ممكن بود بفرمايد: ثم خلقناه ... و اين به خاطر آن است كه
دلالت كند بر اينكه آنچه به وجود آورديم چيز ديگرى، و حقيقت ديگرى است غير از آنچه
در مراحل قبلى بود، مثلا، علقه هر چند از نظر اوصاف و خواص و رنگ و طعم و شكل و
امثال آن با نطفه فرق دارد الا اينكه اوصافى كه نطفه داشت از دست داد و اوصافى
همجنس آن را به خود گرفت.
خلاصه، اگر عين اوصاف نطفه در علقه نيست ليكن در همجنس آن هست مثلا
اگر سفيد نبود قرمز مىباشد و هر دو از يك جنسند به نام رنگ، به خلاف اوصافى كه
خدا در مرحله اخير به آن داده و آن را انسان كرده كه نه عين آن اوصاف در مراحل
قبلى بودند و نه همجنس آن، مثلا در انشاء اخير، او را صاحب حيات و
قدرت و علم كرد. آرى، به او جوهره ذاتى داد (كه ما از آن تعبير مىكنيم به
من ) كه نسخه آن در مراحل قبلى يعنى در نطفه و علقه و مضغه و عظام پوشيده به
لحم، نبود هم چنان كه در آن مراحل، اوصاف علم و قدرت و حيات نبود، پس در مرحله
اخير چيزى به وجود آمده كه كاملا مسبوق به عدم بود يعنى هيچ سابقهاى نداشت.
ضمير در انشاناه - به طورى كه از سياق بر مىآيد- به
انسان در آن حالى كه استخوانهايى پوشيده از گوشت بود بر مىگردد، چون او بود كه در
مرحله اخير خلقتى ديگر پيدا كرد، يعنى، صرف مادهاى مرده و جاهل و عاجز بود، سپس
موجودى زنده و عالم و قادر شد پس ماده بود و صفات و خواص ماده را داشت، سپس چيزى
شد كه در ذات و صفات و خواص مغاير با سابقش مىباشد و در عين حال اين همان است، و
همان ماده است پس مىشود گفت آن را به اين مرحله در آورديم و در عين حال غير آن
است، چون نه در ذات با آن شركت