responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : فقه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 21  صفحه : 7
امام خمينى, ساده زيستى و مساله شان
احمد عابدينى

يـكى از دل مشغوليهايى كه اين جانب در زمان حيات امام خمينى و پس از رحـلـت ايـشـان داشـتـه و دارم ايـن است كه: چرا ايشان پيوسته تمامى گـروهـها: از روحانيان, نمايندگان مجلس شوراى اسلامى, نمايندگان مجلس خـبرگان, مسئولان مملكتى و... را به ساده زيستى و دورى از تجمل گرايى دعـوت مـى كرد, ولى هيچ دگرگونى محسوسى در زندگى فردى و اجتماعى اين گـونـه افـراد, گـروهـها و مسوولان پديد نيامد. با اين كه انسان يقين دارد در جـمـع مـخاطبان ايشان, اگر نگوييم همه, به يقين مى توان گفت كـه بيش تر از ژرفاى دل ايشان را دوست مى داشتند و آرزوى درونى آنان ايـن بـود كـه سـخـنـان ايـشـان را بـه كار ببندند, با اين حال, چرا يـادآوريها و تذكارهاى بسيار ايشان درباره ساده زيستى , نا كارآمد و يا كم كارآمد بود؟

اگـر كـسـى بگويد: مقام طلبى, رفاه خواهى و پست و مقام همه را شيفته كـرده و به همين جهت سخنان آن پير سالك را نشنيده اند, اين نيز سخنى خـارج از انـصـاف و غير محققانه است, چون بسيارى از آنان فداكاريهاى چـشم گيرى انجام داده و مى دهند كه نمى توان آسانى انگ رفاه گرايى و مقام طلبى را به آن زد.

از احـتـمالهايى كه در ذهن بنده آمده و مقاله حاضر را در همان راستا نـگـاشـتـه ام, ايـن است كه: سفارش امام به ساده زيستى, برابر مبناى فـقـهـى اسـت كه ايشان دارد و كه به مبناى فقهى مشهور فقهاى شيعه در باب نگهداشت شان, در ظاهر ناسازگار است.

در رسـالـه هـاى عملى, حركت برابر شان, مصرف برابر شان, هزينه زندگى بـرابـر شان, مركب برابر شان را مطرح مى كنند و در مثل بيان مى شود:

اگـر در شـان كـسـى بود كه يك ماشين آخرين سيستم خوب داشته باشد, يا خـانـه اى بـسـيـار گـسـترده, اشكالى ندارد و از بابت خريدن آن خمسى بـدهـكـار نـيست و حتى گاهى نگاه ندارى شان را خلاف مروت و سبب پايين افـتـادن فرد از عدالت مى دانند. با اين حال, در سخنرانيها و بيانيه ها, مردم را به ساده زيستى فرا مى خوانند.

هـر پـاى بـند به شرع و از جمله مخاطبان ساده زيست, خود را بر سر دو راهـى: سـربـرتـافتن از فتوا يا سربرتافتن از سفارش اخلاقى گرفتار مى بـينند. اگر بخواهند ساده بزيند, با فتواى نگهداشت شان ناسازگار است و اگـر بـخـواهـند نگهداشت شان را پيش بدارند, راهى براى ساده زيستى (در بـرخـى مـوارد) باقى نخواهد ماند. و چون فتوا, حكم شرعى و قانون الـهـى اسـت كـه سـر بر تافتن از آن كيفرى را به همراه دارد, پيوسته جـانب فتوا نگهداشته مى شود و سفارش به ساده زيستى, موضوعى پيدا نمى كند.

بـحـث دربـاره كـبـراى كـلى كه آيا در دين اسلام و به طور كلى در دين آسـمـانى و الهى, امكان ناسازگارى اخلاق, با قانون وجود دارد يا خير, بـه مجالى ديگر وا مى گذاريم. در اين نوشتار اين بحث را پى مى گيريم كـه آيـا واجب بودن نگهداشت شان يك مساله اسلامى پذيرفته شده است, يا اين كه پايه و اساس درست فقهى ندارد؟

اين بحث, دستاوردهاى مهمى دارد. اگر واجب بودن نگهداشت شان رد شود و از نـظـر شرعى نتوان آن را ثابت كرد, آن گاه مى توان مردمان, گروهها و كـارگـزاران حـكومت را به ساده زيستى, قناعت, زهد و... فراخواند و حـتـى بـا گذراندن قانون, آنان را از بسيارى از ناهنجاريها بازداشت. ولـى اگـر شان امرى درخور پذيرش بود و دليلهاى شرعى و عقلى بر فرق و جـدايى افراد از نظر شان اقامه شد, بايد بحث ساده زيستى را به كنارى نـهـاد و آن را ويـژه گروهى از جامعه دانست كه از نظر مالى ضعيف, از نـظـر حـسب و نسب پايين و از نظر علمى و مانند آن, در مرتبه فرودينى قـرار داشـته باشند كه در واقع, اينان چون چيزى ندارند بايد هم ساده زنـدگى كنند و اين اثر طبيعى فقر آنان است, نه اثر دعوت دين بر ساده زيـستى. و از سويى, پيوسته بايد توجيه گر ساده زيستى پيامبر اكرم(ص) و أـمـه اطهار(ع) باشيم و بگوييم: آنان چون در زمان و مكان سختى به سـر مـى بردند و ساز و نوايى وجود نداشت, تن به ساده زيستى مى دادند كه توجيهى بسيار دور از واقعيت است.

ترتيب بحثها را اين گونه پى مى گيريم:

1- سفارشهاى امام امت به ساده زيستى.

2- سيره پيامبر اكرم(ص) و حضرت على(ع) در ساده زيستى

3- چرا در زمان ما بين مسوولان ساده زيستى لازم وجود ندارد؟

4- ناسازگارى ظاهرى بين نگهداشت شان و ساده زيستى.

5- شان ما در رساله هاى عمليه و دليلهاى له يا عليه آن.

6- شان در آيات و روايات.

7- جواب به چند اشكال, از جمله فرق سيد هاشمى با ديگران.

سفارشهاى امام خمينى به ساده زيستى

حـضرت امام كه خود فقيهى وارسته بود و تا آخرين روزهاى عمر و در اوج قـدرت و مـقام, حاضر نشد خانه اى بزرگ و گسترده براى خود فراهم كند, حـتـى حـاضـر نـشد حسينيه اى كه محل ديدارهاى او بود, گچ كارى و رنگ آمـيـزى شود. و در عمل تلاش مى ورزيد درسى را كه از بزرگان و استادان بـنام و عارف خود آموخته بود, نه تنها در زندگى شخصى خود پياده كند, بـلـكـه بـه تـمـامـى كسانى كه او را الگو و مقتداى خود مى دانستند, بياموزاند.

و اگر او در اين راه موفق مى شد, چهره اى از اسلام همانند آنچه كه در صـدر اسـلام جـلـوه گـر شده بود, دگربار جلوه گر مى شد. بدين جهت او, افـزون بـر سـاده زيـسـتـى عملى, با بيان رساى خود, گروههاى گوناگون جـامـعـه را بـه سـاده و بى آلايش زندگى كردن, بر مى انگيخت كه اكنون بخشى از درر گفته هاى وى را در اين جا يادآور مى شويم:

الف. در جمع سفرا و كارداران دولت جمهورى اسلامى:

مـا بـايد به هر سفارتخانه اى كه داريد, به جاى آن خرجهاى طاغوتى كه در آن وقـت[ دوران ننگين پهلوى] مى شد, آن مهمانيهاى طاغوتى, كه همه اش بـرخـلاف اخـلاق اسـلامـى بـود, و آن خرجهاى ديگرى كه خود شما هم مى دانـيد كه در آن جا مى شد, آن مخارج را صرف تبليغات بكنيد و به دنيا بـفـهمانيد كه اسلام چطور است... خوف اين كه ما اگر ساده رفتار كنيم, آنـهـا بـا آن سـفارتخانه هاى آنها, با آن وضعى كه دارند, ما در نظر آنـهـا تـحقير مى شويم, اين خوف را در خودتان راه ندهيد... شما گمان نـكنيد كه اگر چنانچه به طور ساده عمل بكنيد و سفارتخانه شما يك جاى سـاده اى بـاشـد, يك مركزى باشد كه از آن جا علم و دانش و اخلاق صادر شـود, شما تحقير خواهيد شد, خير. اين حرف, حرف غرب زده هاست كه خيال مـى كنند ما اگر مثل غرب نباشيم ما تحقير مى شويم... عظمت انسان, به لـباس و كلاه و اتومبيل و پارك و امثال آن نيست. انسان يك حقيقتى است كـه اگـر آن حقيقت بروز كند, شرافتمند است, عظمت دارد. شما مى بينيد كـه بـزرگ تـرين افراد بشر, انبيا بودند و ساده ترين از همه هم آنان بـودند. در عين حالى كه بزرگ تر از همه بودند... تمام انبيا اين طور بودند و تاريخ همه آنها را نشان مى دهد

(... شـ كـه بـا وضـع بسيار ساده اى عمل مى كردند... در عين حالى كه وضـعـشـان آن طـور بود كه وقتى يك كسى از خارج مى آمد, در مسجد رسول الـلـه(ص) و اين افراد نشسته بودند, نمى شناخت كه كداميك اينها رسول الـلـه هـسـتـنـد... بـراى ايـن كه, نه بالايى بود نه پايينى, دور مى نـشـسـتـنـد... ليكن عظمت شان, عظمتى بود كه دنيا را تحت تاثير قرار داد... شـمـا آقـايانى كه در سفارتخانه ها هستيد, موظفيد عقلا و شرعا به اين كه هر چه ساده تر, سفارتخانه هاتان, هر چه ساده تر باشد...)[1]

ب . در جمع فقها و حقوقدانهاى شوراى نگهبان:

(مـسـاله ديگر, مساله تشريفات حوزه هاى روحانيت است كه دارد زياد مى شـود. وقـتـى تشريفات زياد شد, محتوا كنار مى رود. وقتى ساختمانها و مـاشينها و دم ودستگاه ها زياد شد, موجب مى شود بنيه فقهى اسلام صدمه بـبـيـند; يعنى با اين بساطها نمى شود شيخ مرتضى و صاحب جواهر تحويل جـامـعه داد اين موجب نگرانى است... اين تشريفات اسباب آن مى شود كه روحـانـيت شكست بخورد. زندگى صاحب جواهر را با زندگى روحانيون امروز كـه بـسنجيم خوب مى فهميم كه چه ضربه اى به دست خودمان به خودمان مى زنيم.)[2]

ج . در جمع طلاب و روحانيون حوزه علميه:

(يـكـى از امـور مـهم اين است كه روحانيون بايد ساده زندگى كنند. آن چـيـزى كـه روحـانيت را پيش برده تا حالا, و حفظ كرده است اين است كه سـاده زنـدگـى كـردند. آنهايى كه منشا آثار بزرگى بودند, ساده زندگى كـردنـد... ارزش انـسـان, بـه خانه نيست, به اتومبيل نيست. اگر ارزش انـسـان بـه ايـنـها بود, انبيا بايد همين كار را بكنند. انبيا سيره اشـان را ديده ايد چه جور بوده. ارزش انسان به اين نيست كه يك هياهو داشـتـه بـاشد, يك اتومبيل كذا داشته باشد, يك رفت و آمد زياد داشته بـاشد. ارزش روحانيت به اين نيست كه يك بساطى داشته باشد و يك دفترى و يـك دستكى داشته باشد. فكر كنيد ارزش انسان را به دست آوريد, ارزش روحانيت را از دست ندهيد.)[3]

د . در ديدار با نمايندگان مجلس خبرگان:

(از اهـم مسألى كه بايد تذكر بدهم, مساله اى است كه به همه روحانيت و دسـت اندركاران كشور مربوط مى شود و هميشه نگران آن هستم... كيفيت زنـدگـى اهـل علم است. اگر خداى نخواسته, مردم ببينند كه آقايان وضع خـودشـان را تـغـيير داده اند عمارت درست كرده اند و رفت وآمدهايشان مـنـاسـب شـان روحـانيت نيست.... از دست دادن آن همان و از بين رفتن اسـلام و جـمـهورى اسلامى همان... آن چيزى كه مردم به آن توجه دارند و مـوافـق مـذاق عـامـه است اين كه زندگى شما ساده باشد, همان طورى كه سـران اسـلام و پيغمبر اسلام و اميرالمومنين و أمه ما زندگى شان ساده و عادى بود, بلكه پايين تر از عادى.)[4]

ه . پيام به حجاج:

(و آخـريـن نـكـتـه اى كـه... بر آن تاكيد نمايم مساله ساده زيستى و زهـدگـرايـى عـلـمـا و روحانيت متعهد اسلام است كه من متواضعانه و به عـنوان يك پدر پير, از همه فرزندان و عزيزان روحانى خود مى خواهم كه در زمـانى كه خداوند بر علما و روحانيون منت نهاده است و اداره كشور بـزرگ و تـبـلـيـغ رسـالـت انبيا را به آنان محول فرموده است, از زى روحـانـى خـود خـارج نشوند و از گرايش به تجملات و زرق و برق دنيا كه دون شـان روحانيت و اعتبار نظام جمهورى اسلامى ايران است, پرهيز كنند و بـرحـذر باشند كه هيچ آفت و خطرى براى روحانيت و براى دنيا و آخرت آنان بالاتر از توجه به رفاه و حركت در مسير دنيا نيست.)[5]

ايـن سـفـارشها و تاكيدها, نه تنها از سوى امام امت مطرح مى شد و نه تـنـها او ساده زيست بود و از تشريفات دورى مى جست كه اين روش تمامى عـلـما, بزرگان و مراجعى كه اكنون مى شناسيم و از آنان به بزرگى ياد مـى كـنـيـم بـوده و هست, بلكه برخى چونان شيخ انصارى, آن چنان ساده زيـسـت و ژنـده پوش بوده اند كه گوى سبقت از هم گنان خود ربوده اند. ولـى بـيـان و عـمل امام امت از اين جهت اهميت دارد كه او با اين كه رهـبرى دينى مردم را به عهده داشت, رهبرى سياسى مردم را نيز بر عهده داشـت. در چنين پست و مقامى, چه بسا افراد زيادى و حتى به نام متخصص در فـن مـديـريـت و مـانـنـد آن, داعـيه دار ميدان شوند و بگويند از ويـژگـيـهـاى مديريت است كه مدير ابهت و جذبه ويژه داشته باشد, گونه لـبـاس, گـونه نشستن, جايگاه ملاقات, تشريفات ملاقات و... بايد براساس عـرف شـنـاخـته شده اى باشد و اين ساده زيستى به مديريت صدمه مى زند و....

ولـى او خـوب مـى دانـد كـه پـيامبر اكرم(ص) و اميرمومنان(ع) بهترين مـديـريـت را در جـامـعه انجام دادند و افزون بر رسالت دينى و تبليغ احـكام الهى, بهترين و به يادمان ترين دوران حكومتى را براى مردم به وجـود آوردنـد, بـه گـونـه اى كه در آن محيط سراسر ستم, آن رفتارها, هـمگان را شيفته اسلام و رفتار پيامبر(ص) و على(ع) كرد و آن قدر براى آنـان شـيـريـن بـود كه با اندك و انگشت شمار بودن باسوادان و كمبود نـوشـت افزار, بيش تر حالتها و برخوردهاى آنان براى ما ثبت شده است. او خـوب مى داند شايد مديريت با جذبه و ابهت و اسراف و زرق وبرق, تا انـدك زمانى جلوه اى داشته باشد و جلوه گرى دروغين آن, چند روزى چشم هـمـگان را خيره كند, ولى همچون كف روى آب زود فرو مى نشيند و نابود مـى شـود, ولى مديريت مردمى, ساده زيستى و حتى خود را در رتبه پايين تـرين مردم, از نظر زندگى مالى قرار دادن است كه انسان را در دنيا و آخرت, جاودانه مى كند و روشى حسنه بر جاى مى گذارد.

بله, او به جاى گوش فرا دادن به سخنان آنان كه مديريت را از روى نوع مـيـز و صـنـدلى باز مى شناسند, و براى مدير, معاون اول, معاون دوم, مـنـشـى و... صـنـدلـى و ميزهاى گوناگون و به اصطلاح براى هر كدام به فـراخـور شـان و رتـبه پيشنهاد مى كنند, تا نشانه مقام سازمانى آنها بـاشـد, به سخنان پيامبران(ص) و أمه اطهار(ع) توجه مى كند و مديريت خوب و سالم را از آنان فرا مى گيرد.

حـال مـنـاسـب اسـت مـقدارى از ساده زيستيهاى پيامبر اكرم(ص) و أمه اطـهـار(ع) و سـفـارشـهاى آنان به ساده زيستى, حركتهاى عملى آنان در كـشـيـدن جـامـعه به ساده زيستى و دورى از پاره اى امور اعتبارى نقل شـود, تـا الـگـوى امـام امت و منبع مديريتى او, براى ما روشن شود و مـعـلـوم شـود ما نيز بايد به چنان منبعى نزديك شويم و خود را با آن برابر سازيم.

ساده زيستى و سيره پيامبر اكرم(ص) و حضرت على(ع)

احاديث درباره ساده زيستى پيامبر اكرم(ص) و اميرمومنان(ع) بسيار است و آن چـنـان زنـدگى ساده آنان را بيان مى كند كه وقتى انسان تشريفات حـكـومتهاى امروزى را مى بيند و سخنان در باب علم مديريت را مى شنود و جدايى مديران و كارگزاران را در هر رده, از زيردستان نگاه مى كند, بـا تـمام وجود مى خواهد اعلام كند كه (حكومت) و (حاكميت) مشترك لفظى اسـت كـه در پـيـامـبـر اكرم(ص) و حضرت امير(ع) به معنايى بوده و در حاكمان مسلمانان امروزى به معناى ديگر.

آنـان, مـانـنـد بـردگـان روى خـاك مـى نشستند, نان جوين مى خوردند, بازشناخت آنان از ديگران, در ظاهر, ممكن نبود.

اكـنـون, به نمونه هايى از سيره زندگى آنان كه بسيارى و شهرت آن, ما را از بررسى سندى بى نياز مى كند, مى پردازيم:

ابوذر مى گويد:

(رسـول اكـرم(ص) در بـيـن افراد مى نشست و هنگامى كه غريب بيگانه اى وارد مـى شد, نمى دانست كدام يك پيامبر است, تا اين كه مى پرسيد. به هـمـيـن جهت, ما از ايشان خواستيم تا مكانى براى نشستن خود قرار دهد كه غريبه ها او را بشناسند.)[6]

و در احاديث بسيارى وارد شده است: نبى اكرم(ص) در تمام عمر, هيچ گاه شـكـم از غذا سير نكرد و گاهى سه روز غذا نمى خورد كه به نمونه هايى اشاره مى كنيم:

(ما شبع النبى(ص) من خبز بر ثلاثه ايام حتى مضى سبيله.)[7]

(عـيـص بـن قاسم به حضرت صادق(ع) گفت: خبرى از پدر شما روايت شده كه فـرمـود: پـيـامبر(ص) هيچ گاه از نان گندم سير نخورد[ نشد] آيا چنين خبرى صحيح است؟

حضرت صادق(ع) فرمود: نه, رسول اكرم(ص) هيچ گاه نان گندم نخورد و هيچ گاه از نان جوين به مقدارى كه سير بشود, نخورد.)[8]

عايشه مى گويد:

(ما شبع آل محمد ثلاثه ايام شباعا حتى لحق بالله عزوجل.)[9]

اهـل پيامبر(ص) سه روز غذاى سير نخوردند, تا وقتى كه پيامبر از دنيا رفت.

ايـن حـديـث, راه جـمـعـى بـيـن دو حديث پيشين است و نشان مى دهد كه پـيـامـبـر(ص) يـك غذاى سير از نان گندم نخورده و خانواده او نيز در زمان آن حضرت سه روز پشت سر هم غذايى سير نخورده اند.

اخبار از اين گونه فراوان است, از جمله:

امام صادق(ع) مى فرمايد:

(شـخـصـى نـزد پـيـامـبر اكرم آمده و دوازده درهم به پيامبر(ص) داد. لـباسهاى پيامبر فرسوده شده بود; از اين روى, حضرت پول را به على(ع) داد و فرمود: اين درهمها را بگير و لباسى برايم بخر تا بپوشم.

حضرت على(ع) مى گويد: به بازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و نزد پيامبر(ص) آوردم.

پـيامبر(ص) به آن نظرى افكند و فرمود: اى على! لباسى ديگر[ ارزان تر و ساده تر] را بهتر دوست دارم! آيا فروشنده معامله را بر هم مى زند؟

گفتم نمى دانم. فرمود: امتحان كن.

نزد فروشنده رفتم و گفتم: رسول الله(ص) اين لباس را نپسنديد و لباسى سـاده تـر خـواسـت[ لـطـفـا] معامله را برهم بزن. او پولها را به من بـرگـرداند. آنها را نزد پيامبر(ص) آوردم و با هم به بازار رفتيم تا پيراهنى بخرد. چشمش به دختركى افتاد كه بر كنار راه نشسته و گريه مى كرد.

پـيـامـبر اكرم پرسيد: چه مشكلى دارى؟ گفت: اى رسول خدا! خانواده ام چـهـار درهم به من دادند تا چيزى بخرم, آن پول گم شد و جرات نمى كنم كه به خانه برگردم.

پيامبر اكرم(ص) چهار درهم به او داد و فرمود: نزد خانواده ات برگرد.

سـپس به بازار رفت و پيراهنى چها درهمى خريد و پوشيد و خدا را ستايش كـرد و از بـازار بيرون آمد, مرد برهنه اى را ديد كه مى گفت: هر كسى مـرا بـپوشاند, خداوند او را از لباس بهشتى بپوشاند. پيامبر اكرم(ص) لـبـاسش را درآورد و به او داد و باز به بازار برگشت و پيراهن ديگرى بـا چهار درهم باقيمانده خريد و پوشيد و حمد خداى را انجام داد و به سـوى مـنزل برگشت. ناگهان همان دخترك را ديد كه در كنار راه نشسته و مى گريد.

پيامبر اكرم فرمود: چرا نزد خانه ات نمى روى؟

گفت: اى رسول خدا! چون دير شده مى ترسم كه مرا كتك بزنند.

پـيامبر اكرم(ص) فرمود: از جلو برو و خانواده ات را به من نشان بده.

پـيـامـبـر اكـرم(ص) به در خانه ايستاد و فرمود: السلام عليكم يا اهل الـدار. كـسى جوابش را نداد دوباره سلام كرد كسى جوابش را نداد. دفعه سوم سلام كرد, گفتند: عليك السلام يا رسول الله و رحمه الله و بركاته. فرمود: چرا دفعه اول و دوم جواب سلام را نگفتيد؟

گفتند: سلامت را شنيديم. دوست داشتيم كه بيش تر سلام كنى.

پـيـامـبر اكرم فرمود: اين دخترك مقدارى تاخير داشت, از او بازخواست نكنيد.

گـفـتند: اى رسول خدا! براى اين كه شما براى او اين راه را آمديد او آزاد شد (و ما او را آزاد كرديم) .

پـيـامبر اكرم(ص) فرمود: چه دوازده درهم با بركتى! دو عريان را لباس پوشاند و برده اى را آزاد ساخت.)[10]

نكته ها:

1- مـعلوم نيست پيراهنى دوازده درهمى پيراهنى عالى و گران قيمت بوده بـاشد, چون حضرت على(ع) با روحيه حضرت آشنا بوده و به حتم لباس ساده اى بـراى او گـرفـته, ولى باز پيامبر(ص) لباس ساده ترى را مى خواسته است.

2- پيامبر اكرم(ص) از پوشيدن لباس كهنه پرهيز نداشته است.

3- پـيـامـبـر اكـرم از رفـتـن به در خانه ارباب يك كنيزك و شفاعت و عذرخواهى براى او, باكى نداشته است.

4- پيامبر اكرم(ص) از پذيرش پول به عنوان هديه ابأى نداشته است.

5- پـيـامبر اكرم, وقتى غم زده يا گرفتارى را مى ديده از گرفتارى او مى پرسيده و به فكر چاره مى افتاده است.

نـكـتـه مـهم: اين سادگى زندگى پيامبر اكرم(ص) در لباس, خوراك و مشى زنـدگـى, تـنـها جنبه فردى نداشته است و از ويژگيهاى غيردرخور پيروى حـضـرت نبوده است, بلكه چنين مشى و روشى داشته تا ديگران او را الگو قـرار دهند و همانند او باشند, همان گونه كه خود حضرت فرمود: (لتكون سنه من بعدى.)[11]

از سخن پيامبر اكرم, روشن تر كلام حضرت على است كه مى فرمايد:

(ان الله تعالى فرض على أمه العدل ان يقدروا انفسهم بضعفه الناس كى لايتبيغ بالفقير فقره.)[12]

خـداونـد بر امامان عادل واجب كرده است كه زندگى خود را همانند مردم فرودست و مستضعف سامان دهند تا فقر فقيران بر آنان سخت نيايد.

حـال اگـر خـداونـد بـر امـامان عادل فرض و واجب كرده است كه خود را هـمـانـنـد طـبقه مستضعف جامعه تقدير كنند, چنين نتيجه مى گيريم كه:

پـيروى از پيامبر اكرم(ص) براى همگان مستحب نيست, بلكه بر سردمداران و مـسوولان حكومتى واجب است. ساده زيستى بر مردم مستحب است و بر أمه مـردم: رئـيس جمهور, استانداران, وزيران, مديران, ادارات, أمه جمعه و رهبران سياسى و دينى واجب است.

بـنـابـرايـن, ريـاسـت, مـقـام و مديريت, نه تنها اقتضاى دكوراسيون, مـاشـيـنهاى قيمتى و خدم و حشم ندارد, بلكه بر أمه عدل واجب است كه هـمـانـنـد طـبـقه ضعيف مردم باشند. و به ديگر سخن, نه تنها شانى كه نـگـهـداشت آن واجب باشد وجود ندارد, بلكه زندگى معمولى نيز بر آنان روا نـيـسـت و بـايـد هـمانند بينوايان و مستضعفان باشند و گرنه كلام على(ع) زير پا نهاده مى شود.

حضرت على(ع) و ساده زيستى

عـلإ بـن زياد حارثى, از ياران حضرت على(ع) بيمار شد. حضرت, به ديدن او رفت. هنگامى كه خانه بزرگ او را ديد, فرمود:

(بـا ايـن خـانـه بـزرگ و گسترده در دنيا چه كار مى كنى؟ در حالى كه نيازت به چنين خانه اى در آخرت بيش تر است.)

امام, با اين جمله, به بزرگى خانه او خرده مى گيرد. سپس مى فرمايد:

(بله مى توانى با اين خانه به آخرت برسى, در آن ميهمانى كنى صله رحم كـنى و حقوق حق داران را اظهار كنى كه در اين صورت به وسيله خانه ات به آخرت رسيده اى.)

وقـتـى علإ ديد كه حضرت على(ع) بر خانه گسترده او, با اين شرط كه با آن خـانـه آخـرت خـود را آباد كند, صحه گذاشت, به گلايه از برادر خود عاصم بن زياد پرداخت.

حضرت پرسيد: مگر او چكار مى كند؟

علإ گفت: او لباس خشن پوشيده و دنيا را ترك گفته است.

حضرت فرمود: او را بياوريد.

هنگامى كه او را آوردند فرمود:

(اى دشمن خويشتن! شيطان بر تو چيره گشته است, چرا به اهل و فرزندانت رحـم نـمـى كنى؟ آيا فكر مى كنى خداوند روزيهاى خوشگدار و دلپذير را حلال كرده و با اين حال كراهت دارد كه از آن برگيرى؟...)

عاصم گفت: اى اميرمومنان: خودت را ببين با اين لباسهاى خشن و غذاهاى خشك؟!

حضرت فرمود:

(خـداونـد بـر امـامـان عـادل واجب كرده است كه زندگى خود را همانند ضعيفان تقدير كنند تا فقر فقرا بر آنان سخت نيايد.)

بررسى:

روشـن اسـت كـه حـضـرت عـلى(ع) به عاصم اجازه نمى دهد كه غذاى سخت و نـاگـوار بخورد و لباس خشن بپوشد, چون عاصم يك فرد معمولى جامعه است و خـانه بزرگ برادرش علإ را نيز, مورد تاييد قرار مى دهد و وقتى بحث خـودش پيش مى آيد مى فرمايد: امام عادل بايد چنين باشد. نمى فرمايد:

مـن از زهـد خـوشم مى آيد, بلكه مى فرمايد: (امام عدل بايد اين چنين باشد.)

بـرعكس امام, عاصم فكر مى كند بهره گرفتن از دنيا و خوب خوردن و خوب زنـدگى كردن, ناخوشايند است كه امام بر اين فكر خدشه وارد مى سازد و بـه آن انتقاد مى كند و افزون بر اين, به او دستور مى دهد: شيطان را از خـود دور كـنـد و بـه زن و بـچـه خـود رحـم كـند, از پاكيزه ها و خوشگدارهاى دنيا بهره مند شود.

ولـى هـمـين على(ع) وقتى كه مى شنود استاندارش در جلسه اى كه غذاهاى رنـگـارنگ داشته و پول داران جمع بوده اند, از بينوايان خبرى نبوده, شـركـت كرده, او را سخت سرزنش مى كند. (نهج البلاغه, نامه 45) پيداست مـقـام حكومتى داشتن اقتضا مى كند كه انسان از پول داران, زراندوزان و مـرفـهان دورى گزيند, يا دست كم, آنان و مستضعفان را در كنار هم و در يـك سـطـح قرار دهد و براى آنان ارزشى برابر در نظر بگيرد و باور داشته باشد.

در جـاهاى بسيار, قرآن بيان مى كند: زراندوزان و اشراف مى گفتند: تا فـقـيران و بينوايان گرد انبيإ را گرفته اند, ما ايمان نمى آوريم و خـداونـد اجـازه پـراكندن فقرا و يا بى اعتنايى به آنان را حتى براى چـنـد لحظه نيز, بر نمى تافت. كه در ضمن بحثهاى آينده به پاره اى از آنها اشاره خواهد شد.

چرا سفارشهاى به ساده زيستى كم اثر يا بى اثر است؟

پـس از ايـن كه روش و شيوه زندگى پيامبر اكرم(ص) و اميرمومنان(ع) در سـاده زيـسـتـى روشن شد و سفارشها و روش زندگى بزرگان فقاهت و رهبرى ديـنـى, سـيـاسـى, بـويـژه امام امت, به عنوان يك رهبر سياسى و مدير امـروزى بـيـان شد, به طور طبيعى هر كسى از خود مى پرسد: چرا امروزه چـنـيـن نـيـسـت؟ چـرا در وزارت خـانـه ها, مراكز و نهادهاى دولتى و غـيـردولـتـى, ايـن الـگـو پـياده نمى شود. مگر رهبران ما ساده زيست نـبـودنـد, به ساده زيستى دعوت نكردند؟ پس چرا زندگى امروزى ما چنين است؟

ايـن پرسشها, پرسشهاى اساسى است و بايد پاسخ درخور داده شود و آن هم نـه بـا زبـان, بـا عـمـل. اين پرسشها, دغدغه خاطر خارخار بسيارى از جـوانـان, بـيـنـوايـان, فرودستان, تهى دستان, و پابرهنگان است. حتى صـاحـبـان مـال و ثـروت و مقام و مكنت نيز گه گاه از اين همه ريخت و پاشها و خود نماييهاى با جاه و جلال و حشم دلتنگ مى شوند.

الـبـتـه, بـراى حال و وضع موجود, تفسيرها و تحليلها شده و كسانى به تـوجـيـه وضع موجود پرداخته اند و همچنين بسيارند كسانى كه به توجيه كـار خـود مى پردازند و براى خود دليلهايى دارند و به پندار خود راه خطا نمى پويند, از جمله مى گويند:

1- آن زمـان فقر و بدبختى و سياه روزى در بين مردم زياد بوده و چيزى نداشته اند كه با آن از ساده زيستى خارج شوند.

ولـى ايـن سـخـن, نادرست است; زيرا اگر فقر سبب و انگيزه ساده زيستى بـود, تـوده مـردم, بـه حـتم فقيرتر و بينواتر از حاكم; يعنى پيامبر اكـرم(ص) يـا حـضرت على(ع) بوده اند و در اين صورت, آنان ساده تر از آن مـعـصـومان مى زيسته اند, پس وجهى ندارد كه با شگفتى, ساده زيستى آنان در زندگى نمايانده شود.

بـه ديـگـر سخن, بيان ساده زيستى آن دو در كتابها, نشانه ساده زيستى نـاشـنـاخـتـه و نامعمولى است كه همگان را به شگفتى وا مى داشته است وگرنه اگر شناخته شده و معمول بود جاى شگفتى نداشت.

2- زنـدگـى بـا جـلال و شـكوه امروز حاكمان و دست اندركاران از پيوند كـشـورهـاى اسـلامـى با كشورهاى صنعتى شرق و غرب, ناشى شده است و چون آنـان بـا زيب وزيور و آرايه هاى بسيار زندگى مى كنند و در بين مردم بـا حشم و خودآرايى ظاهر مى شوند, كم كم اين روش و مشى, به كشورها و حكومتهاى مسلمانان نيز, سريان پيدا كرده است.

3- زنـدگى اسراف گرايانه و پرريخت و پاش و پر حشم و خدم, برخاسته از فتواى عالمان دين است كه نگهداشت شان را واجب دانسته اند.

4- زندگى تجمل گرايانه امروز, ناشى از حس راحت طلبى, مقام پرستى, حب جاه و مقام و برترى طلبى انسان است.

الـبته بايد اذعان داشت كه امور اجتماعى هيچ گاه ناشى شده و برخاسته از يـك عـلت نيست و نماياندن و شناساندن سهم هر علت در يك معلول نيز كـار مـشـكـلى است, چون ثابت نگه داشتن ديگر عاملها و انگيزه ها جهت بـررسى نقش يك عامل, در امور اجتماعى كارى بسيار دشوار, بلكه ناممكن اسـت و نـمـى تـوان همچون امور تجربى در آزمايشگاهها, ساير عوامل را تثبيت كرد و نقش يك يك آنها را روشن ساخت.

افـزون بـر ايـنـها, چگونگيها و حالتهاى روحى و روانى كسان, گوناگون اسـت. امـكـان دارد در شـخصى روحيه و حس جاه خواهى قوى تر باشد و در ديـگـرى خودباختگى در مقابل صنعت جهان كنونى و در سومى فتواى شرعى و پايبندى بيش از اندازه به نگهداشت شوون.

بـارى, انـگـيـزه هـاى گوناگونى از اين گونه, مى تواند در دور ساختن انـسـان از سـاده زيـسـتـى نقش بازى كند و گاهى انگيزه هاى جديدى از تـركـيـب اين انگيزه ها و همچنين تركيب هر يك از اين عوامل با روحيه هـا و حالتهاى روانى مانند حسادت, چشم و هم چشمى, خود برتربينى و... در دور ساختن انسان از ساده زيستى نقش دارد.

ولـى بـا هـمه اين سخنها, در جامعه مذهبى ايران و پس از تشكيل حكومت اسـلامى, نقش فتواى فقيهان در واجب بودن نگهداشت شوون را نبايد كم تر از عـوامـل ديـگـر دانـست و بلكه در بين متدينان, روحانيان و بزرگان ديـنـى, شـايد مساله حفظ و نگهداشت شوون نقش كليدى را داشته باشد. و چـون نگهداشت شوون, با ساده زيستى, در ظاهر ناسازگارى دارند, و اولى مـورد فـتـواى فقها و واجب فقهى و دومى سفارش اخلاقى است, فتواى فقهى نـقـش اصـلى و ظاهرى و دينى را داشته و ديگر علتها و انگيزه ها, نيز نـقش پنهان خود را داشته اند و ناگهان زندگى ساده يك انسان ديندار و مـومـن, يـا جامعه مومنان به زندگى آراسته با زيور و زيب فراوان غير درخور توجيه تبديل شده است.

زبان حال ناسازگارى وضع موجود و اسلام امروزى با اسلام واقعى را شاعرى در شعر خود خطاب به امام زمان(ع) اين چنين بازگو كرده است:

بس كه ببستند بر آن برگ و ساز
گر تو ببينى نشناسيش باز

بـنـابـراين, يا بايد ناسازگارى بين خوش آيند بودن ساده زيستى و خوش آيـنـد بـودن نگهداشت شان حل شود, يا معلوم شود يكى از اين دو حقيقت ندارند و به اسلام بسته شده است.

سمت و سوى نوشته حاضر, در جهت رد واجب بودن نگهداشت (شان) به معنايى كـه امـروزه در جـامـعـه مـطـرح است و منشا فتواى فقها در واجب بودن نگهداشت شان را مورد مناقشه جدى قرار مى دهد.

معناى شان و كار بردهاى آن:
لغت نامه دهخدا

(شـان مـاخوذ از شان عربى به جاى (باره) استعمال شود, چنانكه گويند: (ايـن در شـان آن مـنزل است[ (يعنى درباره] گاهى به جاى لفظ (حق) هم گـفـته مى شود, چنانكه گويند: اين آيه در شان او نازل شده است, يعنى در حـق او. حق و باره[ ...معناى ديگر شان] رسم و قاعده و كار[ .نظير ]جهان را چنين است آيين و شان, هميشه به ما راز دارد نهان[ يعنى رسم و قـاعـده جهان اين چنين است]... ]معناى ديگر]: قدر و منزلت و شكوه. رتـبه, قدر و مرتبه[ نظير] باز بنشست به صدر اندر با جاه و جلال. باز زد تكيه بگاه اندر با عزت و شان.)[13]

در لـغـت نامه دهخدا, در ذيل واژه (شان) نيز معنايى چون: كار و حال; خوى, سرشت و طبيعت و معانى ديگرى آورده شده و دست آخر آمده:

(در تـداول فارسى زبانان, به معنى حق آمده است, چون: اين آيه در شان او نـازل شـده اسـت... در تداول فارسى زبانان, قدر و مرتبه و شوكت و عـظـمـت بـاشد (از برهان قاطع). قدر و مرتبه و شكوه (انجمن آرا) رفع الـشـان: بـلـند پايه, بلند مرتبه, والا مقام. عالى شان, بلند پايه و بزرگ.)[14]

فرهنگ لاروس:

(الشان: حالت و كار, امر, (وماتكون فى شان): در هيچ كار نباشى. مقام مـنـزلـت: (هومن ذوى الشان) او صاحب منزلت است. كار بزرگ و دشوار... حاجت, نياز.)

نـتـيـجه:

چند معنى براى (شان) ياد شد, مانند: كار, حالت, حق, رسم و آيـيـن, مـقام و منزلت, حاجت ولى روشن است كه بحث ما پيرامون شان به مـعـنـاى كـار و مـانـنـد آن نـيست, بلكه بحث شانهاى اعتبارى است كه واژگـانى مانند: مقام, منزلت, رتبه, شكوه و... تا اندازه اى معنى آن را به ذهن نزديك مى كند.

بـراى بـازشـنـاسـى بهتر معنى و يافتن محل بحث, با ذكر نمونه هايى و مـواردى كـه شـان در زنـدگـى روزمـره به كار مى رود, سعى خواهيم كرد ماهيت شانى را كه مورد بحث است روشن سازيم.

گـاهى گفته مى شود: در شان پزشك نيست كه خود در مطب را باز كند و آن را آب و جـارو كـنـد... در شان او نيست با بيمار به نزاع پردازد. در شـان روحانى نيست كه در خيابانها و كوچه و بازار رها بگردد و عمر بر بـاد دهـد. در شـان مـجـتهد نيست كه موضوع حكم را تعيين كند. در شان رئـيـس قـبـيله نيست كه از بازار سبزى و... بخرد. در شان رئيس اداره نيست كه با آبدارچى درگير شود.

ايـن گـونـه شـانها را به طور معمول, عرف باز مى شناسد و گويا ملاك و مـعـيـار آن ايـن اسـت كـه وقت يك دكتر با ارزش تر از اين است كه به جـاروكـشـى بپردازد و وقت رئيس قبيله نيز همين طور. مجتهد رتبه اش و مـقام علمى اش در فقه است و حكم الهى را مى فهمد و بيان مى كند, ولى در شـنـاسـايى و شناساندن موضوع خبره نيست. او مى گويد اگر آب برايت زيـان دارد وضـو نـگـير, ولى در شان او و در محدوده كارى او نيست كه بـاز گـويـد و روشـن كند چه وقت آب ضرر دارد. رئيس اداره نيز از نظر شـغـلـى مـرحـله بسيار بالاترى از آبدارچى دارد و نبايد خود را به حد درگيرى با وى, پايين بياورد.

در ايـن گـونـه جـاهـا, ارزش مندى وقت, نوع تخصص, مرتبه علمى, مرتبه اجـتـماعى و... و بايستگى استفاده بهينه از فرصتها, توانها و... شان را تعيين مى كند و عرف اجازه چنين كارهايى را به اين كسان نمى دهد و اگر انجام دهند, آنان را سرزنش مى كند.

امـا گـاهـى مـسـالـه شكل ديگرى به خود مى گيرد. پزشك پا را روى پاى انـداخـتـه, بدون هيچ خستگى و ناراحتى, بى كار نشسته است و مى گويد:

در شـان مـن نـيـست كه آمپول بزنم, در شان من نيست كه در مطب را باز كنم!

و رئـيـس قـبيله, اكنون در حال گذر از بازار است و مى تواند نيازهاى خـود را بـدون ايـن كـه وقتى از او از بين برود, بخرد, ولى مى گويد:

شـان مـن از ايـن حرفها بالاتر است و... يا شخص تا ديروز در خيابانها پـيـاده راه مـى رفـت امـروز پـسـتى به او دادند يا گنجى پيدا كرد و ثـروتـمند شد, ناگهان بگويد چون من ميلياردر شده ام در شانم نيست كه پـيـاده راه بـروم, اتـومـبـيـل چنين و چنان سوار شوم در حالى كه نه استفاده بهينه از وقت است و نه ترس از جان و مال.

در اين جا, عرف او را سرزنش و بر كار او خرده مى گيرد و مى گويد: تو مـقامى نداشتى و ندارى و وقت تو ارزش چندانى ندارد, خطرى هم در كمين تـو نـيـسـت و... بـنابراين, وجهى و دليلى براى كناره گيرى از مردم, سوار شدن بر اتومبيل چنين و چنان و... وجود ندارد.

گاهى شخصى خانه كوچكى دارد و در آن زندگى مى كند, ولى به جهت مهربان بـودن, شناسا بودن , خويشاوندان زياد داشتن, هر روز ميهمانهاى زيادى بـه خانه اش رفت و آمد مى كنند و او حس مى كند كه در اين منزل كوچك, هـم خـودش و هـم ميهمانانش ناراحتند, مى گويد در شان من است كه خانه بـزرگ تر داشته باشم, من نيازمند به خانه بزرگى هستم عرف اين سخن را مى پذيرد.

شـخص ديگرى كه دوست, همسايه و... داراى زندگى و منزل مساوى با اوست; امـا ميهمان كم ترى به خانه او مى آيد, اگر اين شخص بخواهد خانه خود را بـا خـانه اى بزرگ تر عوض كند و بگويد شان من خانه بزرگ ترى است, عـرف نـمى پذيرد, بلكه خريد خانه بزرگ تر را بر چشم وهم چشمى, حسادت و مانند آن حمل مى كند.

و همچنين اگر شخص در اثر شغل زياد, موقعيت اجتماعى, اهميت وقت و عمر او, تـرس از ترور يا ربودن او, لازم باشد در حال و وضع ويژه اى به سر بـرد, شايد عرف بپذيرد كه او شانش اين است كه از تواناييها و برنامه هـاى ويـژه اى برخوردار باشد, ولى براى فرزندان, بستگان و خويشان او چـنـيـن شـانهايى را قأل نيست, مگر اين كه خود آنان نيز, حال و وضع ويژه اى داشته باشند.

بنابراين, قضاوت عرف در جاها, حال و وضعها, زمانها و افراد گوناگون, فـرق دارد و قـاعـده مـنـد ساختن اين امور كارى بس مشكل است. به طور فـشرده و خلاصه مى توان گفت: شانهايى كه بر خاسته از نيازها باشد, چه نـيـاز مـعـنوى, چه مادى, چه اجتماعى و سياسى و... را عرف مى پذيرد, ولـى آنـچـه فـرد سعى مى كند خود را نيازمند آن بداند و با توجيه به خـود بـبـنـدد چـه با نسبت دادن خود به مقام و موقعيتى باشد و چه با نـسـبـت دادن بـه فـرد صاحب جاه و مقام و چه به رخ كشيدن مال و منال باشد, از ديد عرف پذيرفته نيست.

خـلاصه:

با توجه به مثالهاى مطرح شده, معناى امروزى شان, افزون بر آن شـانهاى پذيرفته شده و پذيرفته نشده از نظر عرف, تا حدودى روشن شد و بـه دسـت آمد عرف تركيبى از مقام و منزلت همراه با احتياج و نياز را در نظر مى گيرد و براساس آن حكم مى كند.

امـا اين كه عرف بين مال شخصى و مال عمومى و بيت المال, چقدر فرق مى گذارد نياز به دقت افزون ترى است.

رساله هاى عمليه و مساله شان

سيد محمد كاظم طباطبايى در عروه الوثقى در مساله 61 از مسأل خمس مى نويسد:

(المراد بالموونهمضافا الى مايصرف فى تحصيل الربح, مايحتاج اليه, لـنفسه وعياله فى معاشه بحسب الشان اللأق بحاله فى العاده من الماكل والـمـلبس والمسكن... و مايحتاج اليه لتزويج اولاده او ختانهم. و نحو ذلك. مثل مايحتاج اليه فى المرض و فى موت اولاده و عياله الى غير ذلك مـمـا يحتاج اليه فى معاشه, ولو زاد على ما يليق بحاله مما يعد سفها و سرفا بالنسبه اليه لايحسب منها.)

[ايـشـان در مسأل گذشته شرح داده اند كه خمس پس از هزينه است; يعنى وقـتـى انـسـان سـودى به دست آورد بايد هزينه هايى كه در راه به دست آوردن آن سـود مصرف شده است, از آن كم شود تا سود خالص روشن شود, آن گـاه خـمس سود خالص را بدهد. اكنون در اين مساله موونه (= هزينه) را بـه مـعـناى وسيع ترى مى گيرد و مى نويسد] :مراد از موونه (= هزينه) افـزون بـر آنچه كه در راه تحصيل رنج و سود هزينه مى شود, شامل آنچه كـه سـود بـرنده آن را در زندگى روزمره براى خود و خانواده اش برابر شـانـى كـه شـايـسته اوست, به آنها نياز دارد, مانند خوراك, پوشاك و مـسـكـن نـيز مى شود... بلكه موونه شامل آنچه كه براى ازدواج و ديگر هـزيـنـه هـاى فـرزنـدانش و آنچه كه به آن در بيماريها, در مرگ زن و فـرزنـد و مـانند آن نياز دارند نيز مى شود. ولى اگر از آنچه شايسته شـان اوسـت, بيش تر مصرف كرد به طورى كه در عرف نسبت به او اين گونه هزينه ها سفهى و اسراف باشد از هزينه به حساب نمى آيد.

فـقيهان بسيارى كه بر عروه الوثقى حاشيه زده اند كه به دوازده حاشيه از آنـان كـه در دسـتـرس بـود مراجعه شد و معلوم شد كه بر اين مساله حـاشيه اى ندارند و معناى آن اين است كه اين مساله از نظر آنان بدون اشكال است.

در جـواهـر نـيز, بر اين مساله ادعاى عدم خلاف شده است و آقا جمال در حاشيه روضه ادعاى نفى ريب كرده است[16]

در رساله توضيح المسأل فارسى امام خمينى17 اين مسئله عروه به چندين مساله تبديل شده است كه پاره اى از آنها ذكر مى شود.

(مساله :1775 آنچه از منابع كسب در بين سال به مصرف خوراك و پوشاك و اثـاثـيـه و خريد منزل و عروسى و جهيزيه دختر و زيارت و مانند اينها مـى رسـاند, در صورتى كه از شان او زياد نباشد و زياده روى هم نكرده باشد, خمس ندارد.

مـسـالـه :1776 مالى را كه انسان به مصرف نذر و كفاره مى رساند, جزء مـخـارج سـالـيانه است و نيز مالى را كه به كسى مى بخشد يا جايزه مى دهـد در صـورتـى كـه از شان او زياد نباشد از مخارج ساليانه حساب مى شود.

مـسـالـه :1777 اگـر انـسان نتواند يك جا جهيزيه دختر را تهيه كند و مـجبور باشد كه هر سال مقدارى از آن را تهيه نمايد, يا در شهرى باشد كـه مـعـمولا هر سال مقدارى از جهيزيه دختر را تهيه مى كنند, به طورى كـه تـهـيـه نـكـردن آن عـيب است چنانچه در بين سال از منافع آن سال جهيزيه بخرد خمس ندارد.)

آيـه الله منتظرى در سه مساله گذشته با امام خمينى موافق و دو مساله ديگر به آن افزوده است كه عبارتند از:

(مساله :1667 ماشينى را كه انسان براى مسافرتهاى خود و خانواده اش و يـا رفـتـن بـه زيـارت مى خرد, اگر خارج از شان متعارف او نباشد جزء مخارج همان سال به حساب مى آيد و خمس ندارد....

مـسـالـه :1668 تـجـمـلات و تـشـريـفات منزل و زندگى و اياب و ذهاب و مـيـهـمانيهاى انسان و خانواده او اگر از حد متعارف و شان او بيش تر نـبـاشـد خـمس ندارد و اگر از حد متعارف و شان او بيش تر باشد, بايد خـمـس زأد بر متعارف را بپردازد و شان افراد به حسب زمانها و شهرها و اوضاع معيشت عمومى مردم متفاوت مى باشد.)

در مـسألى كه نقل شد سخنى از احتياج و نياز به ميان نيامده بود, در حـالى كه عبارت عروه الوثقى درباره احتياج ونياز بود و در رساله هاى آقايان: گلپايگانى و فاضل نيز مساله نياز مطرح شده, در مثل در مساله تهيه جهيزيه دختر نوشته اند: (و تهيه آن مورد حاجت باشد).

و بالاخره مساله مصرف در حد شان با مساله نياز, پيوند تنگاتنگ دارند, بـه گونه اى كه شمارى با آوردن واژه شان, شايد خود را از آوردن واژه (حـاجـت و نـيـاز) بى نياز ديده اند و شمارى براى از بين بردن زمينه هـرگونه شبهه, حاجت و نياز را نيز آورده اند. چون روشن شد كه در ذيل عبارت عروه الوثقى همه بر يك نظرند.

اگر چه اين احتمال نيز وجود دارد كه نياوردن قيد حاجت و نياز درپاره اى از رسـالـه هـا بـراى فـراگير ساختن شان و گسترده تر ساختن آن از حـاجـت بـاشد. ولى با صدر و ذيل مسألى كه بحث از موونه است و زياده روى را از مـوونه نمى دانند و با توجه به قيدى كه پس از تهيه جهيزيه آورده انـد (بـه طـورى كـه تـهيه نكردن آن عيب است) معلوم مى شود كه مـساله نياز و حاجت در ذهن همگان بوده است و دست بالا مى توان گفت كه در ذهـن شـمـارى حـاجت و نياز فراتر از حاجت و نياز مادى است و شامل حاجتهاى روحى و آبرويى نيز مى شود.

خـلاصه:

از فتواهاى فقها در اين جا روشن شد كه در مساله شان فرقى بين آنـچـه فقها از اين لفظ مى فهمند و آنچه در عرف مردم مطرح است, وجود ندارد و مقام و منزلت همراه با حاجت است كه شان را مى سازد.

نكته مهم:

روايى نگهداشت شان در مالهاى شخصى است.

در مـسـأـل نـقل شده از عروه الوثقى و رساله هاى توضيح المسأل بحث دربـاره مـصـرفـهـاى شخصى و در زندگى هاى خصوصى است. در مثل آيا اگر شـخصى ميهمانى بزرگى از مال خود راه بيندازد و هر شب چند نفر را غذا دهـد, از شـان او خارج است يا خير؟ كه در صورت اول بايد خمس پول صرف شده در ميهمانى ها را نيز بپردازد.

يـا اگر كسى با پول خود به مسافرتهاى گوناگون برود و در هتلهاى درجه يـك سـكـنى گزيند و به هر حال پول زيادى مصرف كند آيا برابر شان عمل كـرده تـا بـگـوييم پولهاى مصرف شده از هزينه هاى معمولى اوست و خمس نـدارد يا از هزينه هاى معمولى او نيست و چون زياده روى كرده, افزون بـر اصـل مـال كه تلف شده, بايد خمس آن را نيز بپردازد بنابراين بحث صـاحـب عروه الوثقى و فقيهان ديگر, ربطى به مصرف از بيت المال ندارد حرام بودن استفاده از اموال عمومى در مصرفهاى شخصى و در راه شان, آن قدر روشن است كه تنها به جمله اى از حضرت على(ع) بسنده مى كنيم:

(ادقوا اقلامكم و قاربوا بين سطوركم و احذفوا عنى فضولكم واقصدوا قصد المعانى. واياكم والاكثار. فان اموال المسلمين لاتحتمل الاضرار.)[18]

قلم هايتان را تيز كنيد, سطرها را به هم نزديك سازيد, واژه هاى زايد را دربـاره مـن حـذف كـنـيد, تنها معانى را قصد كنيد, از زياده گويى بپرهيزيد; زيرا اموال مسلمانان تحمل زيان را ندارد.

بـلـه وقـتـى بـيـت الـمال مسلمانان تحمل زيان ناشى از نوشتن لقبهاى امـيرمومنان, به عنوان خليفه مسلمانان را ندارد و وقتى سطرهاى نوشته درمـورد مـسـأـل جارى مملكت, بايد كنار هم و با قلم ريز نوشته شود; زيـرا كـه امـوال مـسـلـمانان اين ضرر را نمى تواند تحمل كند, تكليف پـلاكـاردهـاى بلند براى تبليغ افراد يا معرفى آنان يا خوش آمدگوييها و... روشـن اسـت. وقـتـى نـتـوان بـيت المال را براى تبليغ مسوولان و رهـبـرانى همچون حضرت على(ع) كه كشور به وجودشان نيازمند است, هزينه كـرد و بـزرگداشت شان آنان از بيت المال مسلمانان اشكال داشته باشد, بـزرگـداشـت كسان ديگر و نگهداشت شان و منزلت افراد با مال مسلمانان به طريق اولى جايز نيست.

شان در استطاعت حج

(مـسـالـه :4 الـمراد بالزاد هنا, الماكول والمشروب و سأر ما يحتاج الـيه المسافر, من الاوعيه التى يتوقف عليها حمل المحتاج اليه و جميع ضـروريات ذلك السفر, بحسب حاله قوه و ضعفا وزمانه حرا و بردا و شانه شـرفـا وضـعه والمراد بالراحله: مطلق مايركب, ولو مثل سفينه فى طريق الـبـحـر. والـلازم وجود ما يناسب حاله بحسب القوه والضعف. بل الظاهر اعـتـبـاره من حيث الضعه والشرف, كما و كيفا. فاذا كان من شانه ركوب الـمحمل او الكنيسه, بحيث يعد ما دونهما نقصا عليه, يشترط فى الوجوب الـقـدره عـلـيه و لايكفى مادونه وان كانت الآيه والاخبار مطلقه و ذلك لـحـكـومـه قاعده نفى العسر والحرج على الاطلاقات. نعم اذا لم يكن بحد الـحـرج وجـب معه الحج. و عليه يحمل ما فى بعض الاخبار, من وجوبه ولو على حمار اجدع مقطوع الذنب.)

مراد از توشه دراين جا[:توشه و راحله شرط استطاعت براى حج است]خوراكى, آشـامـيـدنـى و ديگر چيزهايى است كه مسافر به آنها احتياج دارد, حتى ظـرفـهـايى كه جابه جايى اثاثيه هاى مورد نياز به آنها بستگى دارد و هـمـه ضروريات آن سفر, برابر حال او از نظر قوت و ضعف[ اگر او توانا و سـالم است يك نوع غذا نياز دارد. و اگر بيمار و سست بنيه است نياز بـه غذا و وسايل رفاهى بيش ترى دارد] و برابر زمان سفر, از نظر گرمى و سـردى, بـرابر شان او از نظر شرافت و پستى[ كه اگر شريف است زاد و تـوش خوب, غذاى خوب و... و اگر از طبقه پايين است, غذاى معمولى و... ]و مـراد از (راحـلـه مـطـلق مركب است و لو اين كه آن مركب كرايه اى بـاشـد, مـانند كشتى كه در راه دريايى بر آن سوار مى شوند و لازم است مـركـبـى مـوجـود باشد كه مناسب حال او باشد, از نظر قوت و ضعف[ اگر تـوانـاسـت و سـالم مركب معمولى براى وى خوب است ولى اگر بيمار است, نـيـاز بـه مركب رام دارد با ابزار و وسأل مورد نياز براى رفاه حال وى] .بـلـكه ظاهر اين است كه در استطاعت شخص, جايگاه اجتماعى او, از نـظـر پـستى و شرافت نيز در چگونگى وسيله سوارى او, نقش دارد, هم از نظر چندى و شمار و هم از نظر چونى و چگونگى.

بـنـابرايـن اگـر از شـان اوسـت كه بـر مـركـب محـمل دار يا كـجـاوه دار سـوار شـود, به گونه اى كه اگر سوار بر مركب پايين تر شود, براى وى عـيـب بـه شـمار مى آيد. در واجب بودن حج, شرط است كه قدرت بر آن گـونـه مـركب داشته باشد و به كم تر از آن بسنده نمى كند. در اين جا اگـر چـه آيـه و روايات مطلق است, ولى اين نظر و فتوا با در نگريستن به اين نكته است كه قاعده نفى حرج و عسر, بر اطلاقات حاكم است.

بله اگر از طبقه پايين اجتماع باشد, وسيله سوارى يا توشه به گونه اى نـباشد كه حرج لازم بيايد, با داشتن آن زاد و راحله حج بر او واجب مى شـود و اخبارى كه بر واجب بودن حج[ گرچه با سوار شدن و استفاده كردن از الاغ گـوش, بـيـنى و دم بريده] دلالت دارند, بر همين صورتى كه حرجى نباشد حمل مى شوند.

پـس از بـيان نظر صاحب عروه الوثقى, مناسب است كه به شرحهاى استدلالى كـه بـر اين كتاب نگاشته شده است نيز, نظرى افكنده شود, تا اگر آنان براى حق بودن شان, سخنى دارند بررسى شود.

در معتمد عروه الوثقى آمده:

(اصـحـاب مـا در اين كه مكلف از طبقه شريف بالاى اجتماع باشد و يا از طـبـقه پايين بودن مكلف در نوع مركب او در سفر حج نقشى دارد يا خير, به دو گروه تقسيم شده اند: گروهى بر اين باورند جايگاه اجتماعى مكلف در راحله او دخيل است و ديگران بر اين باورند كه چنين نيست.

گـروه نـخست, به قانون نبود دشوارى (حرج) تمسك كرده و گفته اند: اگر چـه دليلها از اين جهت اطلاق دارند , ولى قاعده نبود تنگنا و دشوارى, بـر اطـلاقـهـا حـكومت دارند. ولى در اين جا اشكالى وجود دارد: قاعده نـبود تنگنا و دشوارى , تنها مى تواند واجب بودن حج را از عهده مكلف بـردارد, ولى مشروع بودن آن بر سر جاى خود موجود است. بنابراين, اگر كـسـى تـنگناها و دشواريها را تحمل كرد[ و بر خلاف شان خود مركب سوار شد] حج وى صحيح است.)[19]

از فـراز بـالا روشـن مـى شـود كه: نويسنده اصل وجود شان و واجب بودن نـگـهـداشـت آن و دخالت آن را در واجب بودن حجه الاسلام قبول دارد. به هـمـيـن جـهت تنها به اين بحث مى پردازد كه اگر شوون را نگه نداشت و خـود را بـه حـرج انداخت, عبادت وى مشروع است يا خير؟ و مجزى است يا خير؟

بررسى:

پـرسش اصلى ما از فقيهان اين است كه: واجب بودن نگهداشت, شان از كجا آمده تا ناسازگارى آن, به دشوارى و تنگناى بيانجامد و قاعده نفى حرج بر آيه و اطلاقها حاكم باشد؟

وقـتى پيامبراكرم(ص) (كه علاوه بر نبوت, از قريش و از شاخه هاشم, مهم تـريـن و با شخصيت ترين افراد حجاز[ نام (هاشم) به اين جهت بر جد وى اطلاق شد كه او در هنگام مراسم حج گوشت, قربانى مى كرد, غذا آماده مى سـاخـت و بـا دسـت خـود نـانهاى خشك را كه از پيش تهيه ديده بود, در ظـرفـهاى آب گوشت خورد مى كرد و به حاجيان مى داد و آن قدر اين كار, بـزرگ و مـهـم بود كه كم كم نام اصلى او, عمرو, فراموش شد و (هاشم); يـعـنـى (خـورد كـننده) نام او گرديد[20] جدش عبدالمطلب بود كه پس از سـالـيان درازى كه دو باره زمزم را حفر بئر كرد و در فراهم ساختن آب بـراى حج گزاران كوشيد, به گونه اى كه كم كم پناهگاه مردم شد و جمله (يـا مـن حـفـر زمزماه) در مناداى مندوب ورد زبانها شد و... كه حضرت ابـوطـالـب هنگام خواستگارى حضرت خديجه براى پيامبر اكرم(ص) به گوشه اى از بـرتـريـها و شايستگيهاى بى شمار نياكان پيامبر اكرم(ص) اشاره مـى كـند] (بر مركب برهنه سوار مى شود و پشت سر خود نيز يك نفر سوار مـى كـنـد, بـر روى زمـيـن مى نشيند و وقتى تربيت شده مكتب وى, حضرت عـلـى(ع) كه خود, هم نسب با پيامبر اكرم(ص) است, غذاى معمول و پايين تر از معمـول مـى خـورد و لبـاسـش را همـسـان لـبـاس غــلامـش قــرار مـى دهـد و سـنـت شـكـنـى مـى كنـد و حـاضـر نمـى شــود بـر رســم و مـرام جـاهـلـيـت و يا حتى بر رسم و مرام خلفاى پيشين خود, كه خلفاى اسـلامى بودند, حركت كند, همه و همه, حكايت از اين دارد كه براى آنان شـان مـطـرح نـبوده است و بلكه مى توان از آيات قرآن به دست آورد كه شـانـهـاى نـشـات گـرفته از امور اعتبارى, نه تنها منشا دينى و شرعى نـدارنـد, بـلـكـه پيوسته مورد هجوم انبيا بوده و از رسالتهاى انبيا مـبـارزه بـا اشـراف و حـمـايت از مستضعفانى بوده كه اشراف, آنان را (اراذلـنـا بادى الراى) قلمداد مى كرده اند. نگاه به كلمه (ملا) يعنى اشـراف و برخورد انبيإ با آنان از يك سوى; و از ديگر سوى, دستور به هـمـنـشـينى با برخاستگان از طبقه فرودين جامعه نشان مى دهد كه قرآن خـواهـان پايان يافتن شان و شان به خودگرفتنها بوده است. در اين جا, آياتى چند يادآور مى شود كه بسيار راهگشاند:

(واصـبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغداه والعشى يريدون وجهه ولاتعد عـنهم عيناك تريد زينه الحياه الدنيا ولاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا واتبع هواه و كان امره فرطا.)[21]

و بـا كـسانى كه پروردگارشان را صبح و شام مى خوانند و خشنودى او را مـى خـواهـنـد, شكيبايى پيشه كن و دو ديده ات را از آنان بر مگير كه زيـور زنـدگى دنيا را بخواهى و از آن كس كه قلبش را از ياد خود غافل سـاخته ايم و از هوس خود پيروى كرده و كارش بر زياده روى است, پيروى مكن.

2- (عـبـس و تـولـى. ان جـإه الاعمى. و ما يدريك لعله يزكى. او يذكر فـتـنفعه الذكرى. اما من استغنى فانت له تصدى. وما عليك الا يزكى.)[22]

چـهره در هم كشيد و روى گردانيد. كه مرد نابينا پيش او آمد. و تو چه دانـى شايد او به پاكى گرايد يا پند پذيرد و اندرز سودش دهد. اما آن كس كه خود را بى نياز مى پندارد, تو, به او مى پردازى. با آن كه اگر پاك نگردد بر تو مسووليتى نيست؟

3- (كـذبـت قـوم نـوح الـمـرسلين... قالوا انومن لك واتبعك الارذلون. قال... وما انا بطارد المومنين.)[23]

قـوم نوح پيامبران را تكذيب كردند... گفتند آيا به تو ايمان بياوريم و حـال آن كـه فـرومـايـگـان از تو پيروى كرده اند؟ نوح گفت... و من مومنان را از خود نمى دانم.

4- (فقال الملا الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نراك اتـبـعـك الا الـذيـن هـم اراذلـنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل.)[24]

سـپـس سران قوم او[ قوم نوح] كه كافر بودند گفتند: ما تو را جز بشرى مـانند خود نمى بينيم و جز فرومايگان ما, آن همه نسنجيده, نمى بينيم كسى از تو بيرون كرده باشد. و شما را بر ما برترى نيست.

جـان سـخـن ايـن اسـت كـه: اگر كسانى بايد شرافت به خود بگيرند و با شـريـفان نشست و برخاست داشته باشند, انبيإ سزاوارترين گروه بودند; زيرا افزون بر رسالت و پايگاه والا و بلند معنوى, دليل شرعى نيز براى كـار خـود داشـتـنـد و مى توانستند بگويند: تا وقتى كه با فرومايگان نـشـسـت و بـرخـاسـت داريـم و با بينوايان, نابينايان و... دمسازيم, بـزرگـان نزد ما نمى آيند و نمى توانيم دين خدا را به گسترانيم و از آن تـبليغ كنيم. در حالى كه خداوند از آنان مى خواهد كه به هر قيمتى كـه شـده با فقيران و بى شانهاى اجتماع نشست و برخاست داشته باشند و بـراى هـدايـت ثـروت مـنـدان و اشـراف, بـى احـترامى يا كم توجهى به فرودستان و بينوايان, به هيچ روى و حتى براى لحظه اى روانيست.

در شـان نزول آيه هاى سوره عبس آمده است: پيامبر اكرم(ص) با عتبه بن ربـيعه, ابوجهل و عباس عموى خود و ابى و اميه, سخن مى گفت و آنان را بـه اسـلام دعوت مى كرد. عبدالله بن ام مكتوم. كه نابينا بود و[ شايد ]نـمـى دانـسـت كـه پـيامبر(ص) با ديگران جلسه دارد, به طور مكرر مى گـفـت:اى رسـول خدا براى من قرآن بخوان. از آنچه خدا به تو ياد داده بـه من ياد بده. پيامبر اكرم در پيش خود گفت: بزرگان قريش مى گويند:

پـيـروان او كوران و بردگان هستند, از اين روى, از ابن ام مكتوم روى گردانيد و به سخن گفتن با بزرگان قريش پرداخت كه در اين هنگام, آيات (عبس و تولى) نازل شد[25]

در بـحثى كه اكنون در نظر است اين مهم نيست كه پيامبر اكرم(ص) از آن نـابينا روى گردانيده باشد, يا شخص ديگرى, آنچه مهم است اين كه ظاهر قـرآن نـشـان مـى دهد كه خداوند نه تنها تقسيم جامعه را به گروه هاى شـريف و غيرشريف بر نمى تابد و نمى پذيرد, بلكه حتى چند لحظه يا چند روزى بـا شـريفان نشستن و زى شريفان به خود گرفتن را نيز براى هدايت آنـان, بـر نـمـى تـابـد. و اين از جهت حق الناس نيست, تا كسى بگويد خـداونـد مى خواسته كه اين نابينا ناراحت نشود; زيرا روى ترش كردن و چـهـره در هـم كـشيدن را از چهره مى توان فهميد و نابينا چنين قدرتى نـدارد. بـه هـر حـال قـرآن زى شرافت به خود گرفتن را نمى پسندد حتى مـوسـى و هـارون كـه بـراى دعوت شخصى چون فرعون, صاحب كاخهاى مجلل و دسـتـگـاه فرعونى, به سوى او فرستاده شدند, با جامه اى بافته شده از مـوى بـز و لـبـاسى چوپانى بر او وارد شدند, به گونه اى كه او برترى خود را بر آنان روشن ديد و گفت:

(ام انا خير ام هذا الذى هو مهين ولايكاد يبين. فلولا القى عليه اسوره من ذهب.)[26]

آيا[ نه اين است كه] من از اين كسى كه خود بى مقدار است و نمى تواند درسـت بـيـان كـند, بهترم؟ پس چرا بر او دستبندهاى زرين آويخته نشده است؟

حضرت على(ع) در خطبه قاصعه مى فرمايد:

(ولـقـد دخـل مـوسى بن عمران و معه اخاه هارونعليهما السلامعلى فـرعـون. و عليهما مدارع الصوف وبايديهما العصى. فشرطا لهان اسلمبـقـإ مـلكه و دوام عزه, فقال: الا تعجبون من هذين يشرطان لى دوام الـعـز و بـقإ الملك. و هما بما ترون من حال الفقر و الذل فهلا القى عليهما اساور من ذهب.)[27]

موسى بن عمران با برادرش هارون, بر فرعون وارد شدند, در حالى كه جبه هـاى پشمينه بر تن و در دست عصاى چوپانى داشتند. سپس شرط كردند: اگر اسـلام بـيـاورد پـادشاهى او باقى بماند و عزتش ادامه يابد. فرعون به قـوم خود گفت: آيا از اين دو شگفت زده نمى شويد كه ماندگارى پادشاهى و دوام عـزت مـرا مشروط مى سازند و اينان, فقر و ذلتشان چنين است كه مى بينيد; چرا بر آنان دستبندهاى طلا آويخته نشده است.

به هر حال, آيات و روايات در اين قسمت, بسيار است. و وقتى اسلام اساس شـان را, گرچه براى زمانى كوتاه و گذرا و گرچه براى هدفى بزرگ مانند تـبـلـيـغ و رسـانـدن دين به گوش فرعون يا فرعونهاى مكه, نپذيرد, بى گـمـان, فرق گذارى بين توش و راحله شخص جاه مند و دارا و شخص فرودست و بينوا را نمى پذيرد.

بـنـابراين, به نظر مى رسد كه مساله عروه بايد تغيير كند و بيان شود كـه زاد و راحله اى كه شرط واجب بودن حج است, براساس نيازها, گرمى و سـردى هـوا, تـوانـايى و سستى بنيه مسافر و مانند آن تعيين مى شود و شان هيچ گونه دخالتى ندارد.

نـكـتـه :1

شانى كه در مساله عروه الوثقى مورد بحث واقع شد و بنظر ما مـردود است, شان از حيث جاه مندى و دارايى و فرودستى و بينوايى بود, ولـى هـمان طور كه پيش از اين مطرح شد, عرف تركيبى از مقام و منزلت. هـمـراه با نياز و احتياج, را به عنوان شان مى پذيرد و اگر احتياج و نـيـاز هـمراه آن نباشد, از ديد عرفى نيز محكوم است و عنوان تكبر را بـه خـود مى گيرد. حال چه شده كه سيد يزدى اين مساله را به طور مطلق در عـروه مـطـرح سـاخـتـه و چه شده كه فقهاى عصر ما بر آن تعليقه اى نـنـوشـتـه انـد, معلوم نيست؟ به هر حال دليل شرعى, بر خلاف آن است و دليل عرفى نيز با آن برابر نيست.

نكته :2

گيريم كه نگهداشت شان جايز, مستحب يا واجب باشد. منبع تامين ايـن حـكـم, اموال خود شخص است و حاجى داراى شرافت با پول خود, مركب مـنـاسـب بـا شان خود را تهيه مى كند و هيچ گونه دليلى بر جايز بودن استفاده از بيت المال براى نگهداشت شان اشخاص در دست نيست.

پيشينه شان در فقه شيعه

بـا توجه به بحثهاى پيشين روشن شد كه شان به معناى جاه مندى, جايگاه والاى اجـتماعى صرف و اعتبارهاى برخاسته از آن مردود است و از هدفهاى پـيامبران, مبارزه با اين گونه شوون بوده است و حتى معلوم شد كه عرف امـروزى نيز اين گونه شان را رد مى كند, مگر اين كه نيازى نيز همراه آن مطرح باشد. اكنون اين بحث پيش مى آيد كه چرا فقها به شان اين قدر بـها داده اند, به گونه اى كه رعايت آن را شرط استطاعت دانسته اند و بـيـان كـرده انـد كه اگر شخصى حج گزارد و شان خويش را نگه نداشت از حجه الاسلام كفايت نمى كند!

آقاى حكيم در مستمسك العروه ذيل عبارت عروه الوثقى:

(بل الظاهر اعتباره من حيث الضعه والشرف كما و كيفا) مى نويسد:

(كـمـا يـظـهر من الشرايع حيث قال... و نحوه فى القواعد. لكن فى كشف اللثام... و فى المدارك.)[28]

وى با اين بيان, دليل و پيشينه تاريخى اين بحث را نشان مى دهد و كلام مـوافـقان و مخالفان را نقل مى كند و معلوم مى شود كه نخستين كلام در ايـن باب از محقق صاحب شرايع صادر شده و سپس ديگرانى با آن موافقت و يـا مـخـالـفت كرده اند, تا مساله به زمان ما رسيده كه همه با فتواى محقق موافق گشته اند.

بنابراين, مساله نه تنها اجماعى نيست, بلكه از مسأل مستحدثه اى است كـه پـيشينه تاريخى آن به قبل از زمان محقق و علامه نمى رسد. اما كلام آن بـزرگـان چـيست؟ بايد دوباره مورد بحث قرار دهيم; زيرا به نظر مى رسـد ايـن چـنـد فقيهى كه مستمسك العروه ذكر كرده است نيز, عبارتهاى چندان روشنى در شان نداشته باشند.

محقق حلى صاحب شرايع الاسلام (م676:ه.ق.) مى نويسد:

(والـمـراد بـالزاد قدر الكفايه من القوت والمشروب, ذهابا وايابا, و بالراحله راحله مثله.)

مراد از توشه آن مقدار از خوردنى و نوشيدنى است كه براى رفت و برگشت او كافى باشد و مراد از (راحله) وسيله سوارى مثل اوست.

عـلامـه حـلـى (م: 726ه.ق.) كه پنجاه سال پس از محقق از دنيا رفته در قـواعـد نـيـز, هـمـانـنـد عـبارت محقق را آورده است: (ويشترط راحله مثله.)[30]

اما آيا واقعا مراد محقق و علامه بيان مساله شان بوده است, يا اين كه مـى خواسته اند بگويند: بين كشورها و شهرها فرق است. در مثل آنان كه از راه شـام بـه مـكه مى رفته اند, نياز به مركبى داشته اند كه شايد بـراى مردم ايران يا مردم حبشه مفيد نبوده است و دورى و نزديكى راه, طـبـيـعت مردم از حيث توان تحمل دشواريها, وجود دريا در مسير, نبودن دريـا و... نـقـش دارد. بـنابراين ممكن است مراد از (مثله) مثل بودن شـانـى نباشد, بلكه مثل بودن در توانايى و سستى بنيه و نياز به مركب و بـى نيازى از آن و... باشد. همان گونه كه شهيد در دروس و سيد محمد عـامـلـى در مدارك الاحكام نيز (مثله) را همين گونه معنى كرده اند كه عبارتهاى آنها خواهد آمد.

عـلامـه در تذكره عبارتهاى گوناگونى دارد كه صاحب مدارك از آنها ظهور در شانيت و صاحب جواهر تصريح به آن را فهميده اند:

(و يـعـتـبـر راحـلـه مثله. فان كان يستمسك على الراحله من غير محمل ولايـلحقه ضرر و لامشقه شديده, فلايعتبر فى حقه الا وجدان الراحله لحصول الاسـتـطـاعـه معها, وان كان لايستمسك على الراحله بدون المحمل او يجد مـشـقـه عظيمه, اعتبر مع وجود الراحله وجود المحمل, ولوكان يجد مشقه عظيمه فى ركوب المحمل, اعتبر فى حقه الكنيسه.)[31]

وسـيـله سوارى افراد مثل اين شخص, در استطاعت او اعتبار و نقش دارد. اگـر او به گونه اى است كه بر مركب بدون كجاوه و هودج مى تواند سوار شـود و ضـررى بـه او نمى رسد و ناراحتى و رنج شديدى براى او پيش نمى آيـد, در اسـتـطـاعـت او, تـنها راحله كافى است. و اگر بر مركب بدون كـجاوه نمى تواند سوار شود[ در مثل مى افتد] يا رنج و ناراحتى بسيار بـزرگى را بايد تاب بياورد, در استطاعت معتبر است كه افزون بر مركب, كـجـاوه نـيز داشته باشد و اگر در سوار شدن بر كجاوه نيز, ناراحتى و رنـج بزرگى را بايد تاب بياورد, در حق او معتبر است كه كجاوه مجهز و داراى سايبان داشته باشد.

روشـن است كه اين عبارت, پيوندى با مساله شان ندارد, بلكه توان سوار شـدن و رنـج و نـاراحتى بزرگ را در نظر دارد. و دور است كه نظر صاحب جواهر و صاحب مدارك, به اين عبارت باشد.

2- در آخـر مـسـالـه 39 پـس از اين كه وجوب توشه رفت و برگشت را شرط اسـتـطـاعت دانسته و ديدگاههاى اهل سنت را نيز نقل كرده كه شمارى از آنـان گـفته اند: اگر در آن شهر زن و فرزند ندارند, نفقه برگشتن شرط واجـب بودن حج نيست و آن را رد كرده و نوشته: انسانها وطن خود را مى خواهند و جوياند, اگر چه در آن جا زن, فرزند و مالى نداشته باشند. سپس افزوده است:

(اذا عـرفت هذا فالمشترط فى الراحله و الزاد, راحله مثله وزاد مثله, لـتـفاوت الاشخاص فى خشونه العيش ونعومته, فيعتبر فى حق الرفيع زياده على مايحتاج اليه غيره مما يناسبه.)[32]

با شناخت آنچه يادآورى شد, معلوم شد شرط در راحله و توشه, راحله مثل او و تـوشـه مـثـل اوسـت; زيـرا اشـخـاص از نـظر سختى زندگى و آسايش گـوناگونند بنابراين, در حق جاه مند و دارا افزون بر آنچه كه غير او نياز دارد, آنچه مناسب اوست نيز, اعتبار دارد.

بررسى:

كـسـانـى كـه ظهور با صراحت شان را به تذكره علامه نسبت داده اند, به هـمـيـن عـبـارت نـظر داشته اند. بويژه اگر كسى (ال) در (الرفيع) را مـوصـول بداند; يعنى (آن انسانى كه رفيع است آن گاه ظهور قابل انكار نـيـست. ولى به نظر مى رسد كه اين عبارت, نه تنها صراحت ندارد, بلكه ظـهـور نيز ندارد; زيرا با ملاحظه اول مساله كه بحث پيرامون توشه بود كـه آيـا توشه برگشتن نيز در استطاعت شرط است يا خير؟ به نظر مى رسد كـه هـمـان گـونـه مثل بودن را در نظر دارد, بويژه با توجه به جمله: (اذا عـرفت هذا) كه مطالب پسين را بر شناخت مطالب پيشين, مترتب كرده اسـت. بـنـابـراين, مراد اين است كه چه آن شخص در آن شهر زن, فرزند, مـسـكن و... داشته باشد, چه نداشته باشد در استطاعت, شرط اين است كه تـوانـايى برگشت به شهر خود را داشته باشد و مركب او نيز مركبى باشد كه بتواند با آن به ديار خود برگردد.

به هر حال, بايد نگاه كند افرادى كه مانند او هستند, از نظر ساختمان بـدنـى, خوراك و مانند آن, چه وقت مستطيع هستند, اين نيز مانند آنان اسـت. حـال چـرا مـثل بودن معتبر است؟ زيرا افراد در هر شهر نيز, با يـكـديگر فرق مى كنند, شمارى پيوسته در ناز و نعمت بوده اند و هميشه غذاى خوب مى خورده اند شمارى به گونه اى ديگر. اكنون او توشه راه را نـيـز بـايـد هـمـانند توشه وطن محاسبه كند و با توجه به وضع فردى و اجتماعى خود, نوع خوراك و هزينه حج خود را ارزيابى كند.

درباره مركب نيز همين طور. يكى هميشه بر مركب بدون كجاوه سوار شده و بـه آن عادت كرده است, ديگرى تا حال مركب بدون كجاوه سوار نشده است. ايـن دو در شـرطـ اسـتطاعت يكسان نيستند. آن كه در ناز و نعمت بوده, شـرط استطاعت او, راحله و توشه برتر و زيادترى است, نه اين كه هر كه داراى شـان و مـقام بالاترى است زاد و راحله افزون را نياز دارد. بين دو مساله فرق زيادى است.

خـلاصـه:

از عـبـارت عـلامه در تذكره نيز چيزى افزون بر شرايع الاسلام و قـواعـد الاحـكـام, كـه عبارتهايى دو پهلو بودند, به دست نيامد. و نه تنها صراحت براى ما روشن نشد كه ظهور نيز قابل مناقشه بود.

شهيد اول (786ه.ق.) در كتاب دروس مى نويسد:

(والمعتبر فى الراحله ما يناسبه, ولو محملا اذا عجز عن القتب, ولايكفى عـلو منصبه فى اعتبار المحمل او الكنيسه. فان النبى(ص) والأمه عليهم السلام حجوا على الزوامل.)[33]

[در استطاعت شرعى براى حج] معتبر است كه حج گزار, وسيله سوارى مناسب بـا خود داشته باشد. اگر چه استفاده از كجاوه باشد, هنگامى كه او از اسـتـفاده و به كار بردن سوارى با پالان[ و بدون كجاوه] ناتوان باشد. ولى جاه مندى و مقام در اين كه كجاوه و كجاوه با سايبان[ در استطاعت وى] مـعـتـبـر بـاشد, ناكافى است; زيرا پيامبر اكرم(ص) و أمه(ع) بر زوامل حج انجام داده اند.

تـوضـيـح:

وسـايل سوارى آن زمانها, به طور معمول حيواناتى مانند شتر بـوده و گاهى, تنها بر آن جهازى, مانند پالان مى گذاشتند, گاهى افزون بـر پـالان تختى روان براى راحتى مسافر روى آن مى گذاشتند كه به آنها كـجـاوه گفته مى شد و گاهى به پيرامون كجاوه چوبهايى نصب مى كردند و پـوشـشـى براى جلوگيرى از گرما و سرما و راحتى براى مريض و مانند آن درسـت مـى كـردند كه به آن كنيسه مى گفته اند. به هر حال, در اين سه صـورت, هـر مـسـافـر يـك مركب داشته است, ولى گاهى وسيله اى درست مى كـردنـد كـه در هر پهلوى شتر يك نفر سوار شود و بنابراين, دو نفر يك مـركب داشته اند كه اين (زامله) نام داشته است حال نظر شهيد اول اين اسـت كه اگر شخصى ناتوان بود و به خاطر ناتوانى, نياز داشت كه سوارى او مـجـهز به برخى امور باشد, اشكالى ندارد و آنها شرط استطاعت است. ولـى كـسى كه ناتوان نيست, تنها به عذر اين كه جاه مند است و وكيل و وزيـر, بـخـواهـد بـراى خود شان و مقامى قأل شود و در حالى كه توان سـوار شـدن بـر مـركب معمولى را دارد, بخواهد بر مركبى مجهز تر سوار شود و آن را شرط استطاعت بداند, كافى نيست.

بـنـابراين, شهيد به گونه روشن, مساله شان و دخالت آن را در استطاعت رد كرده است.

سـيـد محمد عاملى, معروف به صاحب مدارك (م: 1009ه.ق.) در كتاب مدارك

الاحـكـام كـه شـرح شـرايع الاسلام محقق حلى است, پس از بيان كلام محقق: (وبالراحله راحله مثله) نوشته:

(يـمكن ان يريد المماثله فى القوه والضعف و به قطع الشهيد فى الدروس حـيث قال: والمعتبر... ويمكن ان يريد المماثله فى الرفعه والضعه وهو ظاهر اختيار العلامه فى التذكره. والاصح الاول, لقوله(ع) فيمن عرض عليه الـحـج فاستحيا: هو ممن يستطيع, لم يستحيى ولو على حمار اجذع ابتر.) مـمـكن است محقق مثل, هم بودن را در توان و ضعف, اراده كردن باشد كه شـهيد در دروس, به همين قطع پيدا كرده و گفته است: وممكن است مثل هم بـودن در جـاه مندى و فرودستى را قصد كرده باشد كه ظاهر سخن علامه در تـذكره مى رساند كه همين را اختيار كرده است. و درست تر همان احتمال اول اسـت; زيـرا امام(ع) درباره كسى كه حج بر او عرضه شد و او خجالت كـشـيـد كـه قـبـول كند, فرمود: او از كسانى است كه مستطيع است, چرا خجالت كشيد؟ و گرچه به الاغ گوش, بينى و دم بريده باشد.

بررسى:

1- روشـن نـيست ايشان از كدام كلام علامه در تذكره چنين مطلبى فهميده; زيـرا دو عـبـارت كـه احتمال داشت چنين مطلبى را بتوان از آن فهميد, پـيـش از ايـن نـقـل شـد و به گمان قوى, نظر صاحب مدارك نيز بر همان عـبـارتـهـا بـوده است, اگر چه ما در ظهور آن عبارتها شك داريم و آن عبارتها را داراى احتمالهاى برابر مى دانيم.

2- صـاحـب مدارك احتمال نخست را درست تر مى داند و مفهوم آن اين است كـه احـتـمـال دوم نـيز, درست باشد. بنابراين, در برابر شهيد اول كه اعـتـبـار نگهداشت شان را در استطاعت, به طور كامل رد مى كند. ايشان ضـمـن تاييد سخن شهيد و درست تر دانستن آن, احتمال ديگر را نيز صحيح مـى دانـد. بـنـابراين, مى توا ن گفت: اگر چه صاحب مدارك در صدد نفى اعـتـبـار شـان بـوده اسـت, ولـى ناخواسته, مساله شان و دخالت آن در استطاعت را با روشنى بيش تر از محقق و علامه بيان كرده است.

3- در نـظـر صـاحـب مدارك, شهيد و ديگر علماى پيشين, زيان, دشوارى و نـاتـوانـى سـبـب مـى شـود كه امور زيادترى در استطاعت حج شرط باشد.

بـنـابراين, نمى توان گفت: آنان به قاعده نفى ضرر يا نفى حرج, توجهى نـداشـته اند, بلكه با توجه به آن قاعده, مى خواسته اند بگويند: شان در ايـن امـور مـعـتـبر نيست. به اين عبارت مدارك كه در ادامه عبارت گذشته آمده توجه كنيد:

(وعـلى هذا فمن كان يستمسك على الراحله من غير محمل ولا يلحقه من ذلك ضرر ولامشقه لم يعتبر فى حقه الا وجدان الراحله, وان لحقه من ذلك مشقه اعـتـبـر فـى حـقـه وجود المحمل, ولو وجد مشقه عظيمه فى ركوب المحمل اعتبر فى حقه الكنيسه...)[36]

و بـنابراين كسى كه مى تواند بر راحله بدون كجاوه سوار شود و از اين بـابـت بـه او زيـانـى و رنجى نمى رسد, در حق او بيش از يافتن راحله مـعـتـبـر نـيست و اگر زيان به او مى رسد, وجود كجاوه نيز, در حق وى مـعتبر است و اگر در سوار شدن كجاوه زيان و رنج بزرگى احساس مى كند, در حق وى, كنيسه معتبر است.

فـاضل هندى (م: 1137ه.ق.) در كشف اللثام كه شرح قواعد علامه حلى است, عبارت خود را با عبارت علامه در هم آميخته و نوشته است:

((ويـشـتـرط راحله) يفتقر اليها (مثله) قوه و ضعفا لاشرفا وضعه لعموم الآيه والاخبار... والعباره توهم اشتراط راحله مثله شرفا وضعه.)

وشـرطـ اسـت مركبى كه انسانهاى مثل او از نظر توان و ضعف, نه از نظر شـرافـت و غـيـرشـرافت, به آن احتياج دارند, داشته باشد به دليل عام بـودن آيه و اخبار[ بر هر دو صورت] و عبارت متن به وهم مى اندازد كه راحله انسانهاى نظير او از نظر شرافت و فرودستى شرط است؟

صـاحـب جـواهر (م: 1266ه.ق.) در جواهرالكلام پس از اشاره به عبارتهاى مدارك, دروس و كشف اللثام مى نويسد:

(الا ان الانصاف عدم خلوه عن الاشكال مع النقص فى حقه, اذ فيه من العسر والـحـرج مالايخفى وحجتهمعليهم السلام ـ لعله كان فى زمان لانقص فيه فى ركوب مثل ذلك.)[38]

انـصاف اين است: اگر كاستى درحق مكلف به شمار آيد, گفته هاى فقيهانى نظير شهيد در دروس خالى از اشكال نيست, زيرا تنگنا و رنجى بسيار پيش مـى آيـد كـه بر هيچ كس پوشيده نيست و اين كه أمه اطهار(ع) آن گونه حـج مـى كـرده اند, شايد در زمانى بوده كه آن گونه مركبها براى آنان نقصى به همراه نداشته است.

از آيات و رواياتى كه از اول نوشتار تاكنون نقل شد, به خوبى روشن مى شـود كـه پـيامبر اكرم(ص) و به طور كلى دين آمد تا آداب و رسوم باطل را از بـيـن بـبـرد و يكى از همان آداب شوم و باطل, اعتبار قأل شدن بـراى شـانـهـاى اعـتـبارى بود. رهبران الهى به شدت با اين اعتبارها مـبارزه كرده اند, حال چگونه است كه صاحب جواهر با يك كلمه (الانصاف) و (لـعـله) همه آن امور را زير سوال برده و با قاعده نفى حرج كه جاى آن در ايـن جـا نـيـست, به سراغ تمامى دليلها رفته و آنها را از كار انداخته است!

شايد ايشان توجه نداشته كه پذيرش مساله شان در يك بخش و مساله اى از فـقه, به زودى به تمامى زواياى زندگى افراد كشيده مى شود و از زندگى شـخـصـى گذشته و وارد اجتماع مى شود و حتى در ادارات نظام اسلامى نيز صـنـدلـى رئيس و كارمندان و استكان چايى خورى آنان نيز از هم جدا مى شـود و تمام سنتهاى ساده زيستى پيامبر اكرم(ص) و أمه معصومان(ع) به كـلى فراموش مى شود و به اسم شان, دينى غير آنچه او آورده بود ارأه مى شود.

كـم كـم بـحـث شـان و اعتبار به جايى رسيده است كه ساده زيستن و نگه نـداشـتـن شـوون اعتبارى را, شمارى از فقيهان, خوار كردن نفس دانسته اند و ساحت أمه را از اين كاستى به دور.

آقـاى حكيم پس از نقل سخن صاحب جواهر و اشاره به سخنان ديگر فقيهان, نوشته است:

(لايـظن امكان الالتزام بانهم(ع) كانوا يوقعون انفسهم فى المهانه التى تـكون حرجيه. كما انه لم يعلم وقوع ذلك منهم فى حج الاسلام على نحو لم يـكـونـوا مـستطيعين الا بذلك. اما ما فى صحيح ابى بصير فقد عرفت انه معارض بغيره مما يجب تقديمه عليه.)[39]

گـمـان نـمى رود بتوان پذيرفت و پاى بند شد كه أمه اطهار(ع) پيوسته نـفـس خـود را بـه خوارى رنج آور مى افكنده اند. همان گونه كه معلوم نـيـسـت سوار شدن بر شترهاى آن چنانى در حجه الاسلام بوده, به گونه اى كه تنها استطاعت حج به آن گونه را داشته اند.

ايـشـان, بـا يـك كـلـمه (لايظن) و يك كلمه (لايعلم) خواسته اند تمامى روايـات سـاده زيستن و حج بى پيرايه پيامبر اكرم(ص) و أمه اطهار(ع) را پـاسخ دهند, در حالى كه اين گونه پاسخ گفتن وقتى درست است كه اصل وجـود شـان پـذيرفته شده باشد, آن گاه نگه داشتن آن در خوارى افكندن نـفس است, ولى از آيات و روايات گوناگون و فراوان استفاده مى شود كه ديـن بـراى بى اعتبار كردن اين گونه شانها اعتبارى و غير واقعى آمده است.

نگهداشت شان در مصرف زكات

سيد محمد كاظم طباطبايى يزدى در عروه الوثقى, در بحث زكات مى نويسد:

(اذا كـان يـقـدر عـلى التكسب لكن ينافى شانه, كما لو كان قادرا على الاحتطاب والاحتشاش غير اللأقين بحاله, يجوز له اخذ الزكاه.)[40]

وقـتـى كه شخصى توانايى بر كسب و كار دارد, لكن با شان او ناسازگارى دارد, مـانند اين كه توانايى بر جمع هيزم يا جمع خارو خاشاك دارد كه شـايـسـتـه بـه حال او نيست. در اين صورت, براى او جايز است كه زكات بگيرد[ .مصرف كند].

هـيچ يك از علما, در اين جا حاشيه اى بر عروه نزده اند و اين نشانگر آن اسـت كه علماى عصر ما, همگى با صاحب عروه موافقند. مرحوم حكيم در مستمسك العروه, دليل اين مساله را اين چنين بيان مى كند:

(بـلاخـلاف ظـاهـر و يـسـتفاد من نصوص استثنإ العبد والخادم المتقدمه ولاسيما خبر عبد العزيز.)[41]

اختلاف آشكارى در اين مساله نيست و از نصوص استفاده مى شود كه برده و خـادم اسـتـثـنا شده[ با داشتن خادم و برده باز مى تواند زكات بگيرد ]بويژه از خبر عبدالعزيز استفاده مى شود كه مى تواند زكات بگيرد.

بـايـد بررسى شود كه آيا فقهاى پيشين چنين مساله اى را عنوان كرده و سـپس اين گونه فتوا داده اند كه در اين صورت معلوم مى شود مساله شان را قـبول داشته اند. ولى اگر مساله را عنوان نكرده اند, ادعاى بلاخلاف بـى فـايـده اسـت و نمى توان به آنان نسبت داد كه شان را قبول داشته اند.

محقق در شرايع الاسلام مى نويسد:

(ومـن يـقـدر عـلـى اكتساب مايمون به نفسه وعياله لايحل له اخذها لانه كالغنى.)[42]

و كـسـى كه توانايى بر كار و كسبى دارد كه بتواند با آن هزينه زندگى خـود و زن و فـرزنـدش را فراهم آورد, بر او حلال نيست كه زكات بگيرد; زيرا او همانند شخص بى نياز است.

مـحـقق, سخنى از نبود خلاف يا اجماع به ميان نياورد و دليل فتواى خود را (هـمـانند غنى بودن او) دانست و سخنى از لايق به حال و غير آن نيز به ميان نياورد. صاحب مدارك در ذيل اين عبارت مى نويسد:

(ويـعـتـبـر فى الاكتساب والصنعه كونهما لأقين بحاله, لما فى التكليف بغير المعتاد من الحرج والضرر المنفيين بالآيه والروايه.)[43]

در كـسـب و صنعت معتبر است كه شايسته به حال او باشد; زيرا در تكليف بـه كـارى كـه عـادت او نـيـست تنگنا و زيان لازم مى آيد كه به آيه و روايت نفى شده است.

نـكـتـه: (لايـق بـه حال) با (عادت) هميشه همگون نيستند. چه بسا كارى شايسته به حال او باشد, ولى چون عادت ندارد, برايش سخت باشد.

صاحب جواهر عبارت خود را با متن شرايع در آميخته و نوشته است.

(وكيف كان ف (من يقدر على اكتساب ما يمون نفسه وعياله) على وجه يليق بـحـاله (لاتحل له لانه كالغنى وكذا ذوالصنعه) اللأقه بحاله التى تقوم بذلك كالتجاره والحياكه ونحوهما بلاخلاف معتد به اجده فى الاخير.)[44]

و بـه هر حال كسى كه قدرت بر اكتساب كارى كه خود و عيالش را بر وجهى كه لايق به حال اوست آذوقه دهد, دارد, زكات براى او حلال نيست زيرا او هـمانند غنى است و همچنين صنعت گرى كه صنعت لايق به حال او باشد نظير تـجـارت, بـافـنـدگى و مانند آن[ فقير نيست] بدون اين كه اختلاف قابل اعتنايى در دومى بيابم.

نكته ها:

1- از عـبارت صاحب جواهر به خوبى روشن مى شود, در مطلب اول كه مربوط بـه شان بود اجماع و نبود خلاف وجود ندارد; زيرا محقق دو مطلب را ياد كـرد: نخست: كسى كه قدرت بر كار و كسب دارد.... دوم: كسى كه صنعت گر است.

مطلب نخست را محقق استدلال كرده كه: او, همانند غنى است و صاحب جواهر از كـنار آن گذشته و دومى را محقق دليل نياورده و صاحب جواهر درباره آن نـوشـته است: (اختلاف در خور اعتنايى در دومى نمى يابم, بلكه ممكن است اجماع بر آن تحصيل كرد...)

2- عـبارت صاحب مدارك از بود و نبود اجماع خالى است. تنها در ابتداى عـبارتش ادعاى شهرت كرده, ولى به قرينه روايتى كه نقل كرده معلوم مى شود كه آن شهرت, مربوط به صنعت گر است, نه توانايى بر كسب و كار.

3- عبارتى كه از صاحب مدارك نقل شد, داراى دو كلمه به ظاهر ناسازگار اسـت; زيـرا از يـك سـو مـى نويسد: (كونهما لأقين بحاله) كسب و صنعت شـايـسته به حال او باشند. و از سويى مى گويد: (لما فى التكليف بغير معتاد من حرج); زيرا در تكليف به كارى كه عادت ندارد تنگنا و دشوارى لازم مـى آيـد. روشن است كه هر كار شايسته به حالى را انسان بر انجام آن عادت ندارد و همه كارهايى كه انسان به آنها عادت كرده, شايسته به حـال او نـيست. بله, به طور معمول كارهايى را كه كسان عادت كرده اند كه انجام دهند آن كارها را شايسته و سازوار به حال خود مى دانند, در حـالى كه كارهاى بيش ترى نيز هست كه توان انجام آن را دارند, شايسته شـان آنـها نيز هست, ولى چون عادت نكرده اند, براى آنان حرجى و ضررى است. بنابراين, از استدلال و كلمه (معتاد) مى توان گفت كه مراد او از لأـق بـه حـال هـمـان كـارى است كه به آن عادت كرده است, نه كارى كه مناسب شان او باشد.

4- در عـبـارت صـاحـب جـواهر اگر (على وجه يليق بحاله) قيد (اكتساب) بـاشـد, بحث پيش مى آيد كه كارها دو گونه است: گونه اى خلاف شان او و گـونه اى موافق شان او. ولى اگر قيد (يمون) باشد, در ظاهر همين مراد اسـت, يعنى آذوقه و غذا برساند بر وجهى كه شايسته به حال خود اوست و ايـن ديـگـر ربطى به بحث شان ندارد; زيرا لايق به حال در آذوقه رسانى مـنـحـصر به رعايت شان نيست, بلكه قبيله, محيط, شغل, و... نيز دخالت دارد.

5- نـتيجه:

آقاى حكيم كه ادعاى (لاخلاف) كرده, به نظر, پذيرفتنى نيست; زيرا ادعاى: نبود خلاف صاحب جواهر و ادعاى شهرت صاحب مدارك, مربوط به امـور ديـگـر بـوده و فقهاى گذشته نيز, به مساله نپرداخته اند; زيرا عبارت شيخ در نهايه چنين است:

(ولايـجـوز ان يعطى الزكاه لمحترف يقدر على اكتساب مايقوم باوده واود عياله.)[45]

شـيـخ مـفـيد46 و شيخ صدوق47 نيز, به مساله نپرداخته اند. بنابراين, مـنـاسـب بـود آقـاى حكيم ديدگاههايى را كه مناسب و يا برابر با متن عـروه اسـت, ياد كند و به يك عدم خلافى كه اساس و بنياد ندارد, بسنده نكند.

بـه هر حال, بحث ما اين نبود كه آيا انسانى كه شغل مناسب خود را نمى يـابـد حـق زكـات گرفتن دارد يا ندارد; زيرا در آن بحث ممكن است كسى بـگويد: شارع خيلى سخت گير نيست و او مى تواند زكات بگيرد, بلكه بحث مـا ايـن بـود كه عبارتهاى شان و شانيت سابقه زيادى ندارد و به زمان شارع مقدس نمى رسد.

آقاى منتظرى از ذيل اين مساله عروه, تنها به سخن حاج آقا رضا همدانى در كتاب مصباح الفقيه بسنده كرده است:

(واما القدره على الكسب والصنعه الغير اللأقين بحاله فليست مانعه عن تـنـاولـهـا جزما, فلايكلف الرفيع ببيع الحطب والحرث والكنس وخدمه من دونـه فـى الشرف واشباه ذلك مما فيه مذله فى العرف والعاده, فان ذلك اصـعـب مـن بـيـع خـادمه وداره الذى قد سمعت فى خبر اسماعيل المتقدم التصريح بعدم لزوم ما فيه من الحرج المنفى بادلتها.)[48]

امـا تـوانـايـى داشتن بر كسب و صنعتى كه شايسته به حال او نيست, بى گـمـان مـانـع از دريافت زكات نيست. بنابراين, انسان جاه مند و صاحب مـقـام و از طـبـقـه اشـراف وادارنـمـى شود به هيزم فروشى, كشاورزى, جـاروكـشـى و خـدمتگزارى براى پايين تر از خود در شرافت و مانند اين امـور كـه در عـرف و عادت خوارى است; زيرا اين كارها سخت تر از فروش خـادم و خانه اى است كه در خبر اسماعيل كه پيش از اين ذكر شد, تصريح بـه لازم نـبـودن فـروش آنـهـا را شنيدى. افزون بر اينها, حرجى كه با دليلها نفى شده است نيز, لازم مى آيد.

و ايـن نـشـان مـى دهد كه قول ديگرى در اين مساله وجود نداشته است و گـرنه آنها را نيز در اين جا نقل مى كرد; زيرا روش ايشان اين است كه اول گفته هاى ديگران را به گونه مستقيم, از خود آنان نقل كند.

سپس خود وى, وارد بحث شده و نوشته است:

(مـا ذكـره صـحيح فى الجمله ولكن ليعلم ان كثيرا من الشئون من الامور الـمـوهـومـه الـتـى يـخـطوها العقل والعقلإ وقد توهمها ضعفه النفوس وجـعلوها اغلالا على انفسهم: الم يكن النبى(ص) واميرالمومنين والأمهعـلـيـهـم الـسلام ـ من الشرفإ وقد ورد ان اميرالمومنين(ع) اعتق الف مـمـلوك من كد يده وان ابا الحسن, موسى بن جعفر (ع) كان يعمل فى ارض لـه قـد اسـتـنقعت قدماه فى العرق, فقيل له اين الرجال؟ فقال قد عمل باليد من هو خير منى و من ابى فى ارضه. فقلت: ومن هو؟
فـقـال: رسـول الـله(ص) و اميرالمومنين وآبأى كلهم, كانوا قد عملوا بايديهم. وهو من عمل النبيين و المرسلين والاوصيإ والصالحين.
وفـى روايـه الـشـيبانى. قال رايت ابا عبدالله(ع) وبيده مسحاه وعليه ازار غـلـيـظ يعمل فى حأط له والعرق يتصاب عن ظهره فقلت جعلت فداك:
اعـطـنـى اكـفـك فـقـال: انـى احـب ان يتاذى الرجل بحر الشمس فى طلب المعيشه.
وفى صحيحه هشام بن سالم عن ابى عبدالله(ع) قال: كان اميرالمومنين(ع) يـحـتطب و يستقى و يكنس, وكانت فاطمه تطحن وتعجن وتخبز. الى غير ذلك من الاخبار49 فراجع.)[50]

(آنچه محقق همدانى بيان كرد, به طور اجمال صحيح است, ولى بايد معلوم بـاشـد كـه بسيارى از شوون از امور موهومى است كه عقل و عقلا آنها را تـخطئه مى كنند. در حالى كه برخى نفسهاى ضعيف آنها را توهم كرده اند و آنـها را مانند غل و زنجيرى بر خود نهاده اند. مگر پيامبر اكرم(ص) و امـيـرمـومـنان و أمه(ع) از شريفان نبودند؟ در حالى كه در روايات وارد شـده اسـت كـه: حـضرت على(ع) هزار برده را از دست رنج خود آزاد كـرد و حـضـرت كاظم در زمين خود كار مى كرد و پاهايش از عرق خيس شده بود.

به او گفته شد: پس مردان[ كارگران] كجايند؟

فرمود: كسانى كه از من و از پدر من بهتر بودند با دست كار كردند. گفتم: آنان چه كسانى بودند؟

فـرمـود: رسـول الله(ص) و اميرالمومنين و پدرانم همگى با دست كار مى كـردنـد و كار با دست از عمل پيامبران, رسولان, اوصيإ و صالحان است. و در روايـت, شـيبانى گفت: حضرت صادق را ديدم كه بيلى در دست دارد و پـيـراهـن خـشن بر تن, در بستان كار مى كند و عرق از پشتش مى ريزد و گفتم: فدايت شوم[ .بيل را] به من بده كار را انجام مى دهم.

فـرمود: من دوست دارم كه مرد در راه روزى با حرارت خورشيد اذيت شود. و در صحيحه هشام بن سالم, از حضرت صادق(ع) فرمود: اميرالمومنين هيزم جـمع مى كرد, از چاه آب مى كشيد جارو مى كرد و فاطمه(س) آرد درست مى كرد, خمير مى كرد, نان مى پخت.

اخبار زيادى در اين مورد و جود دارد كه رجوع شود.)

نـتيجه گيرى:

سه عبارت از عروه الوثقى از سه باب جداى از يكديگر نقل شـد و روشـن شد كه در باب خمس و خريدن جهيزيه (شان) به معناى مقام و مـنزلت همراه با نياز (مادى و معنوى) در نظر گرفته شده است; زيرا كه در تـهـيـه جـهـيزيه دختر, مقام و جايگاه خانواده, آداب و رسوم محلى عـادت مـحـل در تـهـيه زود هنگام جهيزيه كه مخالفت با آن عيب باشد و هـمـچنين نداشتن پول براى تهيه يك باره جهيزيه در هنگام عروسى, همه, در از هزينه سال به حساب آمدن جهيزيه خريده شده دخالت دارند.

امـا هـمـين فقيهان, در بحث حج, احتياج را از جاه و ارج و بزرگى جدا كـردند و در كنار يكديگر قرار دادند كه ظاهر عبارت دلالت بر ناهمگونى مـى كـند و استدلالهاى ذيل آن نيز بيش تر به ناهمگونى دامن زد. به هر حـال, روشـن شـد كـه شـان در بـاب حج, همان جاه و ارج اعتبارى است و احتياج در آن هيچ گونه دخالتى ندارد.

جا داشت فقهاى بزرگوار موضوع حكم خود را روشن مى كردند تا معلوم شود مـرادشان از شان, جاه و ارج همراه با احتياج است, يا تنها به يكى از آنـها نظر دارند و آن يك كدام است. به هر حال, همين مجمل بودن معناى شـان, سـبـب شده كه شمارى از روى احتياط و عمل به وظيفه و شمارى بنا بـر هـدفـهاى ديگر شان را به معناى جاه مندى و ارج اعتبارى بدانند و به پيامدهاى آن تن در دهند.

فـقـيـهان در باب جايز بودن دريافت زكات و خوددارى از انجام كار غير درخـور بـه شـان نـيز, شان را شرح نداده اند, ولى از مجموع فتواها و شـرحـهـا مـعـلـوم مـى شود, شان را همان جاه مندى و ارجمندى اعتبارى دانسته اند.

فـتـواهـاى باب زكات مشكلى پديد نمى آورد; زيرا بحث بر سر جايز بودن دريـافـت زكـات اسـت; يعنى مكلف اختيار دارد كه كار پايين تر از شان خـود را انجام دهد و اختيار دارد كه از انجام آن كار خوددارى ورزد و از زكـات مـصـرف كند. در حالى كه در بحث حج, واجب بودن نگهداشت شوون واجـب الـحج نبودن انسانى را كه وسيله سوارى مناسب با مقام و جايگاه خـود نمى يابد به همراه دارد و حتى بحث بسنده نبودن چنين حجى از حجه الاسلام, مطرح است.

و هـمـين گونه فتواها, بويژه با توجه به اين كه ثروتمندان به مكه مى رونـد, نـه فـقـرا, به مساله شان دامن زده است و جامعه را دچار وضعى سـاخـته كه در آن جايى براى ساده زيستى يا سفارش به ساده زيستى باقى نگذاشته است. در حالى كه از بررسى دليلهاى آن روشن شد كه وجوب رعايت چـنـيـن شانى, به طور كلى, پايه و اساس ندارد و نه تنها روايت و آيه اى بـر اعـتـبار آن قأم نيست كه حتى فقهاى پيش از صاحب شرايع از آن ذكـرى بـه مـيـان نياورده اند و عبارت شرايع, قواعد و تذكره نه تنها بـيـان روشـنى در اين باره ندارند, بلكه ظاهر آنها در مثل بودن امور غـيـر اعـتـبـارى بـوده است و به هر حال, واجب بودن نگهداشت شان, به مـعـنـاى ارجـمـندى و ناارجمندى, پيشينه اى در فقه ندارد, بنابراين, نبايد مورد اعتنا واقع شود.

كاربرد شان در لغت, قرآن و روايات

پـس از بـحـث فـتواهاى فقها درباره شان و اثبات بى پايگى و بى اساسى واجـب بـودن نـگهداشت شان به معناى جاه مندى و ارجمندى و ادعاى جديد بـودن شان به اين معنى, به طور طبيعى هر مسلمان فرهيخته ميل پيدا مى كـند كه سرى به كتابهاى لغت قديم بزند و يا با ورق زدن معجم المفهرس آيـات قرآن و روايات, موارد شان را در آيات و روايات, پيدا كند و در مـعـنـاى آن درنگ ورزد تا ببايد ادعاهاى مطرح شده قبلى تا چه اندازه به واقعيت نزديك است.

راغب اصفهانى:

(الـشان الحال والامر الذى يتفق ويصلح ولايقال الا فيما يعظم من الاحوال والامور.)[51]

شـان, حـالـت و كـارى است كه اتفاق مى افتد و صلاحيت دارد. و تنها در احوال و امورى كه بزرگ است گفته مى شود.

ابن اثير:

(الشان: الخطب والامر والحال والجمع شوون.)[52]

شان, به معناى مساله مهم, كار و حال است و جمع آن شوون مى باشد.

قرآن:

واژه (شان) در قرآن چهار مرتبه به كار رفته است:

1- (و مـاتكون فى شان و ماتتلوا منه من قرآن ولاتعملون من عمل الا كنا عليكم شهودا.)[53]

و در هـيـچ كـارى نـبـاشى واز سوى او هيچ از قرآن نخوانى و هيچ كارى نكنيد مگر اين كه ما بر شما گواه باشيم.

امين الاسلام طبرسى, در ذيل آيه مى نويسد:

(الشان امر يقع على الامر والحال, تقول ما شانك وما بالك وما حالك[54] شان اسمى است كه بر كار و حال واقع مى شود, مى گويى شانت چيست؟ كارت چيست؟ در چه حالى؟

معنايى كه در ترجمه آيه آمده, با آنچه راغب, ابن اثير و طبرسى نوشته اند يكى است و سازوار با صدر و ذيل آيه نيز همين معناست.

2- (... ان الـذيـن يستاذنونك اولئك الذى يومنون بالله ورسوله, فاذا استاذنوك لبعض شانهم فاذن لمن شئت منهم.)[55]

كـسـانـى كه از تو اجازه مى گيرند آنانند كه به خدا و پيامبرش ايمان دارنـد پـس چـون براى برخى از كارهايشان از تو اجازه خواستند, به هر كس از آنان كه خواستى اجازه ده.

امـيـن الاسلام طبرسى مى نويسد: (لبعض مهماتهم وحاجاتهم.)[56] براى پاره اى نـيـازهـا و كـارهـاى مـهمشان. بنابراين در آيه سوره نور, شان به معناى كار يا كار مهم به كار رفته است.

3- (يساله من فى السموات والارض كل يوم هو فى شان.)[57]

هـر كه در آسمانها و زمين است, از او درخواست مى كند. هر زمان او در كارى است.

در مـجـمـع الـبـيان, نمونه ها و مصداقهاى بسيارى از كارهاى خداوند, مـانند زنده كردن و ميراندن, بخشش و خوددارى از بخشش ذكر شده است[58]

[4]. (يوم يفر المرء من اخيه وامه وابيه وصاحبته و بنيه لكل امرو منهم يومئذ شان يغنيه.)[59]

روزى كـه آدمـى از بـرادر و مـادر و پدر و از همسر و فرزندان خود مى گـريـزد, در آن روز هـر كـسـى از آنـان را كارى است كه او را به خود مشغول مى دارد.

نـتيجه
در تمامى آيات قرآن شان به معناى كار, به كار برده شده است, ولى وقتى به كار, شان گفته مى شود كه آن كار مهم و بزرگ باشد.

در روايات واژه شان زياد به كار رفته و افزون بر كار به معناى رتبه, مـقـام و مرتبه و حالت نيز به كار رفته است, در مثل (و من شان السعى ان يـكـون بـعـد الطواف)[60] شان سعى بين صفا و مروه اين است كه پس از طواف باشد.

يا:

(اذا كان الرجل من شانه ان يحج كل سنه.)[61]

وقتى كه از شان مرد اين باشد كه هر سال حج انجام دهد.

يا:

(... و مـا فـسـره رسـول الله(ص)؟ قال: بلى قد فسره لرجل واحد و فسر للامه شان ذلك الرجل.)[62]

آيـا رسول اكرم(ص[ (قرآن را] تفسير نكرد؟ فرمود: چرا: آن را براى يك نفر تفسير كرد و براى امت شان آن مرد را بيان كرد.

در ايـن حـديـث, شـان مى تواند به معناى مقام و رتبه ذاتى يا مقام و رتـبـه اعـتـبـارى و يا حالتها و ويژگيها باشد به هر حال در كتابهاى چـهـارگـانـه حديثى شيعه, كم و بيش 60 مورد كلمه شان به كار رفته كه نـيـمـى از آن دربـاره خـدا و أـمـه اطهار است كه در آن جاها, مقام اعـتـبارى معنايى ندارد و مقدارى كه درباره ديگران است, درباره كار, حـالـت و مـقـام اعـتبارى است و تنها دو سه مورد است كه احتمال مقام اعتبارى در آنها مى رود.

نـتـيـجه:

به نظر مى رسد شان ابتدإ براى شغل و كار مهم به كار برده شـده و بـه مرور زمان, چون افراد را با شغل و كارشان مى شناخته اند, شـان بـه مـقام ذاتى و سپس به مقام اعتبارى گسترش پيدا كرده و كم كم معناى اولى مهجور شده است.

در زمـان مـا, وقتى واژه (شان) به گوش مى رسد, يك دسته امور اعتبارى كـه شخص از آنها كسب آبرو مى كند, به ذهن مى آيد, در حالى كه پيش از ايـن, ايـن طور نبوده است و در بين احاديث, تنها چند حديث به مقام و رتـبـه ويـژه مـى شد كه آنها نيز, شايد مقام و رتبه حقيقى را در نظر داشـتـه باشند. در مثل (اذا كان الرجل من شانه ان يحج كل سنه) را مى توان به گونه هاى گوناگون, معنى كرد:

1- شغل وى اين است كه هر سال به حج برود مانند راننده و....

2- از لحاظ مقام علمى, اجتماعى و مديريتى به گونه اى است كه بايد هر سال به مكه برود.

3- تنها مقام اعتبارى وى است كه لازم مى كند هر سال حج برود.

بـه نـظـر مـى رسـد معناى سوم, در طول زمان و با در نظر گرفتن شغل و اعـتـبـار, پـديـد آمده است و در اصل, مقصود و معناى اول و دوم بوده است.

توضيح ايـن كه:

اصل در واگذاردن مسووليتها, لياقتهاى درونى افراد است. اگر خـداونـد مـتـعال كه عالم به همه چيز است, به كسى مقام اعتبارى و يا مـسـووليتى بدهد, نشانه اين است كه او شايستگى آن مسووليت و مقام را دارد. در مـثـل, وقـتى خداوند مقام اعتبارى رسالت را به كسى مى دهد, نـشان مى دهد كه آن شخص شايستگى حقيقى و ذاتى را براى آن مقام داشته اسـت. حـال اگر بگوييم: محمد(ص) همان انسان خود ساخته و پاكى است كه شان رسالت الهى را دارد, درست است و اين مقام اعتبارى نشانه وجود آن مـقـام حـقـيقى است. ولايت اعتبارى نيز همين گونه است. ولى كم كم چون نـااهـلانـى كـه مـقـامـهـاى معنوى اصيل درونى را نداشتند, بر پستهاى اعـتـبـارى دست پيدا كردند, شان خود را آن مقام اعتبارى دانستند. از ايـن روى هـرگاه از يكى از اين كسان پرسيده شود شان تو چيست؟ شغل تو چـيـسـت؟ حـالـت و روان تـو چگونه است؟ پيوسته خود را زير نقاب مقام اعـتـبـارى پـنهان مى كند و مقام اعتبارى خود را باز مى گويد. كم كم شـان هـمـان مـقـام اعتبارى معنى شد و گرنه همان گونه كه پيش از اين آمـد, در آيات قرآن شان به معناى امروزى آن نيست. در نهج البلاغه نيز شش مرتبه كلمه شان به كار رفته و سه مرتبه در

تـوضـيح باره خداى متعال و سه مرتبه درباره شغل و مقام اصلى و درونى است نه اعتبارى.

1- (فـاقـيـمـوا عـلـى شـانـكـم والـزمـوا طريقتكم وعضوا على الجهاد بنواجذكم.)[63]

بـر شـان خود پايدار بايستيد و ملازم راه خود باشيد و با دندانهايتان بر جهاد پاى فشريد.

2- (والـلـه لـو شـئت ان اخبر كل رجل منكم بمخرجه ومولجه وجميع شانه لفعلت.)[64]

سـوگـنـد به خدا, اگر بخواهم به هر يك از شما مردم از محل خروج, محل ورود و همه حالتهايى كه داريد, خبر دهم, مى دهم.

3- (فالزموا كل امر لزمت العزه به شانهم.)[65]

همراه باشيد با هر كارى كه[ پيشينيان] به سبب آن كار عزت و بزرگوارى همراه شان و حال آنان شد.

خـلاصه:

كاربرد نخستين شان, شغل و كار مهم بوده است. به همين جهت بيش تـرين جايى كه به كار رفته درباره خداوند متعال است, مانند: (كل يوم هـو فـى شـان.) در كتابهاى چهارگانه روايى شيعه كه حدود شصت بار اين واژه و بـرگـرفته هاى از آن, به كار رفته, حدود سى مورد آن مربوط به خداوند است كه ساحت او از مقام اعتبارى به دور است ولى اين واژه, كم كـم بـراى امـور اعـتبارى به كار رفت و در اين معنى استقرار يافت به طـورى كه امروزه وقتى شان گفته مى شود, تنها مقامهاى اعتبارى به ذهن مى آيد. در عبارت عروه الوثقى آمده بود:

(وشـانـه شـرفا وضعه)[66] و در قسمت ديگر آن عبارت آمده: (فاذا كان من شانه ركوب المحمل او الكنيسه.)[67]

اشكال:

مـمـكن است كسى بگويد كه بررسى واژه شان گره را نمى گشايد; زيرا اگر چـه شـان در قـرآن و روايت به معناى شغل و كار است و ربطى به مقام و ارج اعـتـبارى ندارد, ولى ما از مذاق فقه و بررسى بابهاى گوناگون آن بـه دسـت مـى آوريم كه بين انسان آزاد و برده فرق گذاشته, با اين كه فـرق و جـدايى آن دو اعتبارى محض است و يا مى يابيم كه بين مسلمان و مـشـرك, مـومـن و كـافـر فرق قأل است با اين كه آنان فرقى ندارند و بـالاخره بين عالم و جاهل فرق قأل است. بنابراين, چه اشكالى دارد كه گـفـتـه شـود: بين رئيس و كارمندان شريف و وضيع, غنى و فقير نيز فرق قـأـل بـاشـد و بـراى هـر يك رتبه و جايگاه مخصوصى قرار دهد و همين فرقها را امروزه با واژه (شان) باز مى شناسند.

جـواب:

در عالم تكوين و جهان خارج از ذهن, فرق بين موجودات زياد است و بـراسـاس هـمـيـن فـرقها و جداييهاست كه چيزهاى گوناگون از يكديگر بـازشـنـاخته مى شوند و گونه هاى گوناگون تشكيل مى شود و در هر گونه بـاز بـا تـوجه به ويژگيهاى گوناگون, صنفها و دسته هاى بسيارى تشكيل مـى شود و اين جداييها و فرقها, گاهى جسمى, ظاهر و آشكار است, مانند فـرق بـيـن انـسان بلندقد و انسان كوتاه قامت و گاهى تفاوتها روحى و درونـى اسـت, مـانـند انسان بخيل و سخى,ترسو و شجاع, خوش انصاف و بى انصاف, تنبل و زرنگ, راحت طلب و كوشا و ....

و در اسـاس, زيـبـايـى جهان تكوين و نظم آن و اداره امور آن بر اساس هـمـيـن فرقها و جداييهاست. اگر همه حالتهاى روحى و روانى, مانند هم بود يا همه اجسام همانند هم بودند, لازمه اش تشكيل نشدن جهان بود.

جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزش به جاى خويش نيكوست

تا اين جا, بحث روشن است. حال گاهى اين فرقهاى ذاتى و درونى منشا يك سـرى امور اعتبارى مى شوند و گاهى امور اعتبارى از امور ذاتى بيگانه اسـت. تـوضيح اين كه: امور برابر يك تقسيم به اعتبارى و حقيقى تقسيم مـى شـونـد.در مثل مالكيت ما بر خانه و دكان يك مالكيت اعتبارى است, ولـى مالكيت ما بر خودمان و بر قواى ادراكى خودمان مالكيت حقيقى است و قابل فروش و واگذارى نيست.

و در جـاى خـود بـحـث شده كه اساس مالكيت هاى اعتبارى را مالكيت هاى حـقيقى تشكيل مى دهند و اعتبار مالكيت از سوى خردمندان براى فردى از افراد, وقتى صحيح است كه مستند به مالكيت حقيقى او باشد.

از باب مثال: من چون مالك خود و مالك قواى خود هستم, اگر با اين قوا كـار كـردم و وسـيـله اى ساختم يا كتابى نوشتم, مالك آن نيز مى شوم. خردمندان نيز, مالكيت آن را براى من اعتبار مى كنند.

امـا اعـتبارهايى كه منشا حقيقى نداشته باشد, خردمندان نمى پذيرند و مـالكيت اعتبارى كه هيچ گونه بستگى به مالكيت حقيقى نداشته باشد هم, از نظر خردمندان مردود است.

بـنـابـرايـن, امـور اعتبارى, بايد با امور حقيقى, در پيوند باشند و قـانـونـهـا و آيينهاى اعتبارى آن گاه صحيح و استوار است كه بر پايه امـور حـقيقى و تكوينى باشد و قانونها و دستورهاى شرع هنگامى درست و باقى ماندنى و عقل پسند است كه برابر با تكوين باشند.

حـال بـحـث اسـلام و كـفـر , از همين گونه است و ريشه در تكوين دارد. مـسـلـمان كسى است كه روحيه حق پذيرى دارد و در برابر خداوند متعال, بـه عنوان آفريدگار, روزى ده, تربيت كننده او تسليم است و همان گونه كـه در تـكـويـن نـيـازمند اوست, در تشريع نيز خود را نيازمند او مى داند.

ولـى كافر كسى است كه چنين روحيه اى ندارد, بلكه در برابر حق, روحيه انـكـار, ستيز و مقابله دارد, با اين كه در تكوين نيازمند خداست, در تـشـريع خود را از او بى نياز مى داند و ....بنابراين, تفاوت اين دو ذاتى است و پيوندى با بحث شوون ندارد.

سـايـر فـرقها و جداييها نيز, اگر داراى منشا تكوينى باشند, پذيرفته اند و گرنه مردودند.

از بـاب مـثـال: چـون انـسـانها از نظر توان جسمى, توان روحى, تلاش و تـنـبلى, حافظه و كودنى و ...با هم فرق دارند, امور اعتبارى ناشى از ايـن امـور نـيز, پذيرفته است و به همين جهت, برابرى دارايى و هزينه زنـدگى پذيرفته نيست و انسانها براساس تلاش و فكر خود مى توانند صاحب مـال و مـنـال شـونـد و مالك اعتبارى اموال خود هستند; زيرا اگر اين دارايـيها را با به كار بردن قواى خود كه مالك حقيقى آنها هستند, به دسـت آورده اند و در هزينه كردن آنها آزادند و حق دارند كه با آسايش و رفـاه زنـدگـى كـنند.بله, اسراف و تبذير حرام است كه آن بحث ديگرى است.

در بحث برده و آزاد نيز همين گونه است, يعنى فرقها, يا به امور ذاتى و فرقهاى تكوينى باز مى گردند و يا از نظر اسلامى مردودند.

براى شرح مطلب مقدمه اى بايسته است: اسلام در يك جامعه سالم و پاك از افـق سرنزده, بلكه اسلام در جامعه اى كه برترى دادنهاى بى دليل شمارى بـر شـمـارى, ستمها و حق كشيها, معمول بوده و رايج, جنگ و خونريزى و بـه بـردگـى گـرفـتن انسانها براى شغل و كار, طلوع كرده و پابه عرصه وجـود گـذاشته است. پاره اى از امور اساسى و اعتقادى را كه اصول دين بوده است, از اول گفته و بر آن اساس جامعه اسلامى را از جامعه مشركان جـدا سـاخـتـه اسـت, مانند توحيد و نبوت و پاره اى از دستورها را در طـول23 سـال بيان و كامل كرده, مانند تمامى دستورهاى عملى دين.از آن جـمله:برنامه هاى عملى لغو برده دارى كه با برنامه ويژه اى زمينه را بـراى آزادشـدن آنان, مهيا ساخته است.دست آخر براى ريشه كن كردن اين پـديـده زشـت, اعـلام كـرده (بـدتـريـن مردم, كسانى هستند كه مردم را بفروشند)[67]

بـنـابـراين, تمامى سازوكارهاى اسلام در راستاى آزادسازى بردگان بوده اسـت و در كـتـابـهـاى فـقهى ما, كتاب(عتق) داريم نه كتاب (بردگان). بـنـابـراين, برده دارى امرى عارضى بوده كه قرآن درصدد برانداختن آن بـوده اسـت.در قرآن كريم, تكيه را روى ايمان برده و برده مومن را از آزادمرد كافر مهمتر دانسته است.

(ولا تنكحوا المشركات حتى يومن ولامه مومنه خير من مشركه ولو اعجبتكم. ولا تـنكحوا المشركين حتى يومنوا و لعبد مومن خير من مشرك ولو اعجبكم اولئك يدعون الى النار...)[68]

و با زنان مشرك ازدواج مكنيد, تا ايمان بياورند. كنيز با ايمان بهتر از زن مـشرك است, هر چند او شما را به شگفت آورد و به مردان مشرك زن مـدهـيـد, تـا ايـمان بياورند, برده با ايمان بهتر از مرد آزاد مشرك اسـت, هـر چـند شما را به شگفت آورد. آنان شما را به سوى آتش فرا مى خوانند.

بـنابراين, اسلام براى انسان آزاد, ارزش بيش ترى از برده باور نداشته اسـت. بـلـكه برده داراى عارضه اى بوده كه جامعه آن زمان به آن مبتلا بوده و اسلام, از آغاز برآن شده تا اين نظام را براندازد.

بـله, نمى شده كه برده دارى را به يكباره از بن بركند,چون بايد چاره اى بـراى اسـيـران جنگى انديشيده مى شد كه كم ترين هزينه و بيش ترين سـود را داشـته باشد و آن عبارت از برده قراردادن اسيران بود, تا در خـانـواده هـاى اسلامى ادب بياموزند و كم كم, زمينه آزادى آنان فراهم شـود و اگـر از آغاز, بدون هيچ قيدوشرطى اعلام مى شد: اسلام برده دارى نـمـى كـنـد و اسـير نمى گيرد يا اسيران را آزاد مى كند, گرفتاريهاى بـسـيـارى براى مسلمانان پديد مى آورد, از جمله سبب مى شد كه مشركان جرات حمله به مسلمانان را بيابند.

بـنـابـرايـن, بـرده يا اسير, تا ناآگاه است, مسووليتى ندارد و خوار شمرده نمى شود, بلكه اسلام به او آموزش داده مى شود.

اگـر پـس از آمـوزش و شـنـاخـت اسلام, ايمان آورد داراى شخصيتى چونان ديـگران است, ولى اگر پس از شناخت اسلام, از روى پليدى درونى, دين را نـپذيرفت, در فرودست قرار مى گيرد و به جايگاه مومنان راه نمى يابد. و اين به خاطر برده بودن او نيست.

در نـتيجه اسلام, براى آزادبودن شان و رتبه اى در نظر نگرفت و بردگان را بـه خاطر بردگى حقير نشمرده بلكه آن را پديده اى دانست كه در اثر جنگ يا امور ديگر پيش مى آيد.

بـنـابـرايـن اگر در اسلام, احكام حر با عبد فرق دارند و دليل آن, بى اختيارى عبد است نه پايين بودن مقام و جايگاه او.

اشكال:فرق ديه زن با مرد, فرق ديه آزاد با برده و قانونها و آيينهاى قـصـاص كـه اگر آزاد مردى برده اى را كشت قصاص نمى شود ولى اگر برده اى آزادمـردى را بـكـشـد, قـصاص مى شود, دلالت بر مقام و جايگاه بالاى انـسـان آزاد نـسبت به برده و جايگاه و رتبه بالاى مرد نسبت به زن مى كند و اين خود پذيرش گونه اى شان است.

جواب:

نظر اشكال كننده به مضمونى است كه از اين آيه شريفه فهميده مى شود:

(يـا ايـهـا الذين آمنوا كتب عليكم القصاص الحر بالحر والعبد بالعبد والانثى بالانثى.)[69]

اى كسانى كه ايمان آورده ايد, درباره كشتگان, بر شما (حق) قصاص مقرر شده:آزاد به جاى آزاد, و بنده به جاى بنده و زن به جاى زن.

بـله, درست است كه مردآزاد در برابركشتن برده قصاص نمى شود, ولى چرا چـنـين است؟آيا به اين جهت است كه مردآزاد مقام و مرتبه بالاترى دارد يـا بـه جـهـت ديـگـرى است؟ معلوم نيست شايد انگيزه آن, اين باشد كه آزادگـان, بـه طـور مـعمول مسووليتهاى بيش ترى به عهده دارند:مديريت مـنزل, تامين امنيت خانواده, تهيه غذا, و ديگر نيازمنديها و ...و به هـمـيـن جـهـت ارزشـهاى برترى دارند, نه اين كه خود آزاد بودن مقامى اعـتـبـارى و داراى ارزش باشد. به هر حال, كسى كه مدعى دخالت شان در صـدور اين احكام است, بايد ثابت كند اين فرق, ناشى از شان حر است نه به خاطر پذيرش مسووليتى كه نوع آزاد مردان به عهده دارند.

مـسـالـه تفاوت زن با مرد نيز در جاى خود بحث شده و روشن شده است كه مـرد بـودن بـه خـودى خود شرافت نمى آورد, تا اگر زنى را از روى عمد كـشـت قـصـاص نشود, بلكه مرد, افزون بر انسان بودن مسووليت انسانهاى ديـگـر مـانـنـد: زن و فرزند را به عهده دارد و اين ارزش بيش ترى كه بـراى او در نـظـر است, مى تواند به اين جهت باشد, به ديگر سخن, اگر مـردى زنى را كشت, مى توان او را قصاص كرد, ولى اولياى زن بايد نيمى از ديـه را بـه اولياى مرد بپردازند, تاحق كسانى كه سرپرستى آنان را بـه عهده داشته از بين نرود, و به سومين بيان مى تواند ديه هر انسان را پـانـصـد مثقال طلا يا پنجاه شتر, به حساب آورد و براى حق مسووليت مـرد و وظـيـفـه اى كـه او براى تامين خوراك و پوشاك و مسكن خانواده دارد نـيـز, پـانصد مثقال طلا قرار داد. در مساله تفاوت ارث زن و مرد نيز همين حساب را مى توان مطرح كرد.

اشـكـال:

نظريه انكار مساله شان, با رواياتى كه زكات را بر بنى هاشم حـرام كـرده و آن را (اوسـاخ الناس) دانسته و شان بنى هاشم را بالاتر از آن دانـسته كه از (اوساخ الناس) استفاده كنند سازگارى ندارد;زيرا در آن روايـات, بـا روشـنـى بـيـان شده كه زكات بر شما حرام است چون (اوسـاخ مـردم) اسـت و در عوض به جاى او خمس براى شما قرار داده شده كه كرامت است.

جـواب:

قبل از پرداختن به جواب لازم است برخى از آن روايتها ياد شود, تا ببينيم مفاد آنها چيست؟

1- صـحـيـحـه مـحـمدبن مسلم و ابى بصير و زراره از حضرت باقر و حضرت صادق(ع) كه آن دو امام فرمودند:

(قـال رسـول الـله(ص) (ان الصدقه اوساخ ايدى الناس. وان الله قد حرم عـلـى مـنها ومن غيرها ما قد حرمه. وان الصدقه لاتحل لبنى عبدالمطلب) ثـم قـال: امـا والـلـه لو قد قمت على باب الجنه ثم اخذت بحلقته لقد عـلـمـتم انى لااوثر عليكم فارضوا لانفسكم بما رضى الله و رسوله لكم.) قالوا:رضينا) 70

پـيـامـبـر اكرم(ص) فرمود: صدقه چركهاى دستهاى مردم است و خداوند از آنـهـا (اوسـاخ) و از غـيـر آنها, آنچه را كه بر من حرام كرده, حرام كرده است و صدقه براى فرزندان عبدالمطلب حلال نيست.

سـپـس فـرمود: آگاه باشيد سوگند به خدا اگر بر در بهشت ايستادم, سپس حـلـقـه آن را گـرفـتم شما خواهيد دانست كه هيچ كس را بر شما بر نمى گـزيـنـم. بنابراين به آنچه خدا و رسولش براى شما انتخاب كرده, راضى باشيد.

گفتند: راضى شديم.

صحيحه عيص بن قاسم عن ابى عبدالله(ع) قال:
(ان انـاسـا مـن بنى هاشم اتوا رسول الله(ص) فسالوه ان يستعملهم على صـدقـات المواشى وقالوا:يكون لنا هذا السهم الذى جعل اللهعزوجلللعاملين عليها فنحن اولى به فقال رسول الله(ص) يا بنى عبدالمطلب ان الـصـدقه لا تحل لى و لالكم, ولكن قد و عدت الشفاعه...فما ظنكم يا بنى عـبدالمطلب اذا اخذت بحلقه باب الجنه, اترونى موثرا عليكم غيركم.)[71]

حـضرت صادق(ع) فرمود: گروهى از بنى هاشم نزد پيامبر اكرم(ص) آمدند و درخـواسـت كـردنـد كـه آنان را بر جمع كردن صدقات گوسفندان بگمارد و گـفـتـنـد: ( مـا زكـات گـوسفندان را جمع مى كنيم تا) آن سهمى را كه خـداونـد بـراى عـامـلان زكـات قـرار داده, براى ما باشد; زيرا ما از ديگران به اين سمت سزاوارتريم.

پـيـامبر اكرم(ص) فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب; صدقه براى من و براى شما حلال نيست و لكن به من وعده شفاعت داده شده است...

اى فـرزنـدان عـبدالمطلب!هنگامى كه حلقه در بهشت را گرفتم, گمان شما چيست؟آيا تصور مى كنيد غير شما را بر شما برترى دهم؟

3- جـعفربن ابراهيم هاشمى از حضرت صادق(ع) پرسيد: آيا صدقه براى بنى هاشم حلال است؟ حضرت فرمود:

(انـما تلك الصدقه الواجبه على الناس لاتحل لنا فاما غير ذلك فليس به بـاس. ولـو كـان كـذلـك مـا استطاعوا ان يخرجوا الى مكه. هذه المياه عامتها صدقه.)[72]

تنها, صدقه اى كه بر مردم واجب است, براى ما حلال نيست. اما غير واجب اشـكـالـى ندارد. و اگر چنين بود (كه هر صدقه چه واجب و چه مستحب بر بـنـى هـاشـم حرام باشد) نمى توانستند به مكه بروند; زيرا آبهاى بين راه بيش ترش صدقه است.

4- عـن جـعـفـربـن مـحـمد(ع) قال: ان الله لااله الا هو, لماحرم علينا الـصـدقـه, ابدل لنا الخمس, فالصدقه علينا حرام و الخمس لنا فريضه و الكرامه لنا حلال.)[73]

حـضرت صادق(ع) فرمود: خداوندى كه غير او خدايى نيست, چون كه صدقه را بر ما حرام كرد, براى ما خمس را به جاى آن قرار داد. بنابراين, صدقه بر ما حرام و خمس براى ما فريضه است و كرامت براى ما حلال.

5- رسول خدا فرمود:

(انـا اهـل بـيـت لا تحل لنا الصدقه و امرنا باسباغ الوضوء وان لاتنزى حمارا على عتيقه)[74]

مـا خـانـدانى هستيم كه صدقه براى ما حلال نيست, به تام و كامل گرفتن وضـو امـر شده ايم و ما الاغ را بر اسب ماده (براى جفت گيرى) جهش نمى دهيم.

اينها شمارى از روايتهايى است كه در اين مورد وجود دارد. اكنون بايد ديـد نـخـسـت آن كه آيا اين روايتها, انسانها را بر يكديگر برترى مى دهد و در مثل مى گويد:

انسانها دو دسته اند: يك دسته, فقراى غير بنى هاشم. كه آنان چون تهى دسـت هـسـتند و از طبقه فرودين جامعه حق دارند (چركهاى دستهاى مردم) را بـخـورنـد و دسته دوم فقيران بنى هاشم, يا بنى هاشم چه فقير و چه غـنى, كه آنان چون طبقه برين هستند حق ندارند چركهاى دستهاى مردم را بـخـورنـد؟يا اين كه نه روايات مالها را بر يكديگر برترى مى دهد, نه انـسانها را و مفاد آنها اين است كه: مال زكات چركهاى دست مردم است. بنابراين, به خوردن آن طمع و هوس نداشته باش؟

روشـن اسـت كه مفاد روايات, برترى اموال است, نه برترى انسانها. چون مـى فـرمـايد:(انما هى اوساخ الناس) و مرجع ضمير (هى) اموال است, نه فقرإ.

دو ديـگـر:

بـايد روشن شود كه اگر مفاد روايات برترى مال خمس بر مال زكـات اسـت, آيـا واقعا عقل بين دو نوع مال فرق مى گذارد يا خير؟آيا در واقع پول زكوى چرك و وسخ است؟

روشن است كه عقل, هيچ فرقى بين دو مال نمى يابد و با روشنى مى گويد:

دو اسـكـنـاس هزار تومانى كه يكى خمس و ديگرى زكات است, هر دو برابر اسـت و هيچ كدام چركى, يا برترى خاصى ندارد گيريم مال الزكات, اوساخ الـنـاس بـاشد وقتى فقير به طور مستقيم آن را نخورد, بلكه به نانوا, قـصـاب و ديـگـران بـدهـد و نـان, گوشت, شير و ...بخرد ديگر چركى را نـخـريـده و چـركـى را نـخورده است.آيا مى توان گفت دو نفر, يكى سيد هـاشـمـى و ديـگـرى غير سيد, از دكان نان مى خرند يكى چركهاى دستهاى مردم را مى خرد و ديگرى كرامت و بركت را؟

معلوم است كه اين حرفها مطرح نيست و عقل به روشنى اين امور را رد مى كـنـد و شـاهـدش روايتهايى است كه دلالت مى كند يك مال ممكن است براى كـسى صدقه باشد, ولى وقتى همين شخص گيرنده آن صدقه را براى ديگرى به عـنـوان هـديه برد, آن مال براى ديگرى هديه است, اگر چه بداند كه در اصل صدقه بوده است:

(...تـصـدق على بريره بلحم فاهدته الى رسول الله(ص) فعلقته عأشه, و قـالت: ان رسول الله(ص) لاياكل لحم الصدقه فجإ رسول الله(ص) و اللحم مـعلق. فقال: ما شان هذا اللحم لم يطبخ؟ فقالت: يا رسول الله صدق به على بريره و انت لاتاكل الصدقه.
فقال: هو لها صدقه و لنا هديه. ثم امر بطبخه.)[75]

به بريره, گوشتى صدقه داده شد و او آن را به رسول اكرم(ص) هديه كرد. عـايشه گوشت را آويزان كرد و گفت: رسول الله گوشت صدقه اى نمى خورد. پس از آن رسول اكرم آمد و گوشت هنوز آويزان بود. حضرت فرمود:قصه اين گوشت چيست كه پخته نشده است؟

عـايـشه گفت: اى رسول خدا!اين گوشت به بريره صدقه داده شده است و تو صدقه نمى خورى.

حـضرت فرمود: آن براى او صدقه است و براى ما هديه. سپس دستور داد كه آن را بپزند.

سـند حديث صحيح است و به روشنى بر مطلب ما دلالت مى كند. در واقع اگر صـدقـه (اوسـاخ الـنـاس) اسـت, اين گوشت صدقه اى تا ابد بايد (اوساخ الناس) باشد, نه اين كه با عوض شدن عنوان, خود آن نيز عوض شود.

بنابراين, به يقين روايتها در صدد بيان نكته ديگرى هستند كه بايد آن را يـافـت تـا روايـتـها, ناسازگار با خرد جلوه نكنند. از روايت دوم روشـن مـى شـود كه بنى هاشم مى خواستند سرپرستى گردآورى مالهاى زكوى را عـهده دار شوند, تا از اين راه سهم (العاملين عليها) را ويژه خود سـازنـد. بـنـابراين, شايد پيامبر اكرم(ص) اين مطلب را فرمود تا طبع آنـان مـتـنـفـر شود و از فكر جمع زكات و فكر خوردن زكات به طور كلى پرهيز كنند.

كـسـى اشكال نكند كه با اين توجيه, پيامبر اكرم(ص) به خلاف واقع گويى مـتـهـم شـده اسـت. خير حضرت امر خلاف واقع نفرموده است و هنوز مساله نـيـاز بـه توضيح دارد و آن اين كه:بين مال الزكات و مال الخمس, فرق اسـت. در زكـات واجـب, مكلف اول مالك مال مى شود و پس از آن كه مالك مـال شـد و يـك سال آن را در اختيار داشت, مكلف مى شود كه مقدارى از آن را به عنوان زكات بدهد.

بنابراين, در ابتدا مال از آن خود وى بوده و سپس بر عهده او آمده كه زكـات بـدهـد و بـه هـمين جهت, گروهى آن را از روى ميل و خرسندى نمى دهند.آيات قرآن از اين حقيقت پرده برداشته و مى فرمايد:

(ولا ينفقون الا و هم كارهون)[76]

و (منافقان) جز از روى بى ميلى و ناخرسندى انفاق نمى كنند.

در آيه ديگر:
(ومن الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما)[77]

بـرخـى از آن باديه نشينان, كسانى هستند كه آنچه را پرداخت مى كنند, زيانها مى دانند.

امـا مـال خـمس, كه اساس آن غنيمت است از كافران به دست مى آيد و به پـنج قسم تقسيم مى شود, و يك قسم آن خمس و باقى آن بين رزمندگان پخش مـى شـود. بنابراين, ديد اجتماع نسبت به مال زكات كه از دارايى مردم جدا شده و مال خمس كه پيش از تقسيم جدا شده, گوناگون است.

و پـيـامـبـر اكـرم(ص) تـا اين حد نيز نمى خواستند بنى هاشم از زكات اسـتـفـاده كـنـنـد, تا به ذهن كسى بيايد كه او پيامبرى كرد و حكومت تشكيل داد و قانون وضع كرد, تا به خويشان او رسيدگى شود.

اما خمس, حق الاماره حق الحكومه است و پيش از اسلام نيز مردم چنين حقى را بـراى والـيـان و روساى خود قرار مى دادند و حتى پيش از اسلام, يك چهارم از غنيمتهاى جنگى را به حاكم و رئيس قبيله مى دادند.

و در اشـعـار جاهلى هست كه (لك المرباع و...) آن گاه با طلوع اسلام و كـم شـدن حـق الامـاره از يـك چـهـارم به يك پنجم, گروهى از اعراب كه مـسـلـمـان هم نبودند, خود را زير پوشش حكومت اسلامى قرار دادند و در ركاب آن شمشير مى زدند و سهم غنيمتى خود را مى بردند.

بـه هـر حـال, اسـتفاده بنى هاشم از خمس استفاده مستقيم از مال مردم نـيـسـت, تـا پنداشته نشود, پيامبر اكرم(ص) به سود خويشان خود قانون گـذارده اسـت. بلكه استفاده از حق الاماره و حق الحكومه است. به ديگر سـخـن, حـكومت اسلامى بايستى به گونه اى برنامه ريزى كند كه فقيرى در جـامـعـه نـبـاشد, آن گاه گروهى را از مال زكات اداره مى كند و گروه ديـگـر را از مـال الحكومه. فرقى بين مالها نيست, مگر از اين جهت كه زكـات, به طور مستقيم از مردم گرفته مى شود, ولى غنأم, انفال و ... بـه صورت غير مستقيم و پيش از رسيدن و به دست مكلف, برداشته مى شود.

خلاصه سخن:

1- فرقى بين مال زكات و خمس نيست و هيچ يك چركهاى دست مردم نيست.

2- فـقـيران بنى هاشم, هيچ برترى شانى يا غير آن, بر فقيران غير بنى هاشم ندارند.

3- هـدف از روايـتـهـايـى كه زكات را (اوساخ الناس) مى دانست, بيزار سـاخـتـن بنى هاشم بوده از اين كه بخواهند سرپرستى گرد آورى زكات را به عهده بگيرند.

4- مـال زكـات و مال خمس از اين جهت فرق دارند كه زكات اول مال مردم اسـت و يـك سال نزد آنان بوده است و سپس از ملك آنان خارج مى شود كه در ايـن صـورت, بـه طـور مـعـمول, مردم چون به مال خود وابسته ا ند, نـاراحـت مـى شـوند, ولى خمس قبل از اين كه مال به مردم تعلق بگيرد, جدا مى شود و بنابراين, دلبستگى به آن وجود ندارد.

5- خـمس حق الاماره, حق الحكومه, حق الولايه و ...است و سادات چون اهل بـيت پيامبرند, پيامبر اكرم(ص) مى خواسته است تا از حق الاماره تامين شـونـد, تا مردم نپندارند كه او حكومتى تشكيل داد تا خانواده خود را از حقوق مردم سير كند.

6- از آنـچـه بـيان شد, روشن شد كه چرا زكات واجب, بر بنى هاشم حرام اسـت, ولـى صـدقـه مـستحبى كه افراد با ميل و شوق و خرسندى مى دهند, براى بنى هاشم حلال است.

اشـكـال:

در روايـات, بـراى پـيـامبر اكرم(ص) و امام معصوم و پيشواى مـسـلـمانان, شان ويژه اى در نظر گرفته شده و انفال غنأم نفيس براى آنان قرار داده شده است.

جـواب:

انفال و مانند آن, مال شخص امام نيست, بلكه از آن مقام امامت و مقام حكومت است و به همين جهت, پس از وفات پيامبر اكرم(ص) يا امام مـعـصـوم, بـين ورثه تقسيم نمى شود و به جانشين او مى رسد. غنيمتهاى نـفـيـس, يا غنيمت هايى كه تقسيم شدنى نيستند, مانند كوه نور, درياى نـور, فـرش بهارستان و مانند آنها كه تقسيم شدن آنها سبب پايين آمدن قـيـمـت آنها و از ارزش افتادن آنهاست,به امام مسلمانان مى رسد و در واقع از آن بيت المال است.

بـه هـر حـال, صفاياى ملوك و مانند آن, از همين گونه است كه چون سمت وسـوى اين مقاله, مقوله ديگرى است, از پرداختن به نكته هاى جزئى اين بحث خوددارى مى كنيم.

تا اين جا روشن شد كه شان به معناى جاه و جايگاه والا, موضوع حكمى از احـكـام نـيـست و آنچه در بحث استطاعت عروه الوثقى, درباره شان آمده اعـتبارى ندارد و از راههاى گوناگون براى يافتن دليلى براى اين گونه شـانـهـا پـيـش رفـتـيم, ولى دليلى بر اعتبار آن پيدا نشد و فرقها و جـدايـيـهاى افراد در احكام, در مال و دارايى و در علم و جهل, داراى تـوجـيـه هايى است كه از هر جهت بر توجيه هاى ناشى از قبول شان, پيش هـسـتـنـد. حال نوبت به بيان و شرح آيات و رواياتى مى رسد كه در صدد ردكـردن شـانـهـاى اعتبارى است كه برخى افراد يا گروهها و قبيله ها, بـراى خـود, چنين شانهايى را پنداشته و به دنبال آن براى خود امتياز ويژه اى باور داشته اند.

آيـات و روايـات, نه آن شانها را امضا مى كند و نه برتريهاى ناشى از آن را.

آيات قرآن:
1- (و مـا كـان لمومن ولامومنه اذا قضى الله ورسوله امرا ان يكون لهم الـخـيـره من امرهم ومن يعص الله ورسوله فقد ضل ضلالا مبينا. واذ تقول لـلـذى انـعم الله عليه وانعمت عليه امسك عليك زوجك واتق الله وتخفى فـى نـفـسك ما الله مبديه و تخشى الناس والله احق ان تخشاه فلما قضى زيـد مـنـهـا وطـرا زوجـنـاكها لكى لايكون على المومنين حرج فى ازواج ادعيأهم اذا قضوا منهن وطرا وكان امر الله مفعولا.)[78]

(هـيچ مرد و زن مومنى را نرسد كه چون خدا و رسولش بر كارى تصميم جدى گـرفـتـند, براى آنان در كارشان اختيارى باشد و هركس خدا و رسولش را نـافرمانى كند, بى گمان دچار گمراهى آشكارى گرديده است. و آن گاه كه بـه كـسى كه خدا به او نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودى مـى گـفـتى: همسرت را پيش خود نگه دار و از خدا پروا بدار و آنچه را خـدا آشـكـار كـنـنـده آن بود, در دل خود نهان مى كردى و از مردم مى تـرسـيدى با آن كه خداوند سزاوارتر بوده كه از او بترسى. پس چون زيد از هـمـسـر خـويـش كـام بـرگرفت[ و او را طلاق داد] وى را به نكاح تو درآورديـم, تا در مورد ازدواج مومنان با زنان پسرخواندگانشان[ پس از طلاق] گناهى نباشد و فرمان خدا انجام شدنى است.

نكته ها:

زيد برده سياهى بود كه پيامبر(ص) او را آزاد ساخت و او را به فرزندى گـرفـت. او از پيشى گيرندگان در اسلام بود. پيامبر(ص) بر آن شد همسرى بـراى وى برگزيند و از دختر عمه خويش, زينب بنت جحش, خواستگارى كرد. زيـنـب, بـه خـيـال اين كه پيامبر(ص) او را براى شخص خودش خواستگارى كـرده, جـواب مثبت داد, ولى وقتى فهميد كه خواستگارى براى زيد بوده, از قـبـول ازدواج خـوددارى ورزيد و برادر زينب نيز, با چنين ازدواجى مخالفت كرد. آيه نخست: (ما كان لمومن...) در اين باره نازل شد.

بنابراين, آيه قرآن از اين كه شخصى در برابر حكم خدا و رسول مبنى بر جـواز ازدواج مـرد مسلمان از هر نژاد و قبيله اى برده يا آزاد, سفيد يـا سياه, قريشى يا غير قريشى, هاشمى يا غير هاشمى, ايستادگى كند به شدت مى ايستد و گناهكار را داراى گمراهى آشكار مى بيند.

يادآورى:

در آيه 36 از سوره احزاب يادى از زيد يا زينب و مانند آنان نـشـده, تـا آيه مفهوم عام خود را داشته باشد و تمامى موارد را شامل بشود.

در آيـه لـفـظـ (قـضى الله ورسوله) است كه مترجمان به طور معمول, به (فرمان خدا و رسول) ترجمه كرده اند كه ترجمه مناسبى نيست.

(قـضـى) حكم جدى و تصميم قطعى را مى گويند. يكى از حكمهاى جدى خدا و رسـول عـبـارت اسـت از: بـرابرى تمامى قبيله ها, نژادها و گروهها كه مـساله برابرى و هم كفو بودن زيد و زينب يكى از نمونه ها و مصداقهاى آن است.

پس از نزول آيه, زينب و برادرش تسليم حكم خدا و رسول شدند و زينب با زيـد ازدواج كـرد. پس از گذشت مدتى, زندگى آنان به ناسازگارى كشيد و زيـد بارها در صدد طلاق زينب برآمد و پيامبر(ص) بارها او را سفارش مى كـرد كـه (اتـق الله) و (امسك عليك زوجك) ولى دست آخر, زيد بر آن شد زينب را طلاق بدهد.

خداوند زينب را به ازدواج پيامبر(ص) در آورد تا چند مساله حل شود.

1- ايـن كه روشن شود ازدواج با همسر پسرخوانده پس از طلاق, حرام نيست و هـمـسـر پسرخوانده حكم همسر پسر واقعى را ندارد كه قرآن اين را به روشنى بيان مى كند.

2- مـردم بـرابـرند و بزرگ ترين مقام اسلامى, پيامبر اكرم, حق دارد و بـلـكـه بايد با همسر طلاق داده شده يك غلام آزاد شده, ازدواج كند, تا در عـمـل نـشـان دهـد. زنان و مردان مسلمان از هر نژاد و باهر حال و وضع, باهم برابرند و حق ازدواج با يكديگر را دارند.

3- نـكته شايان توجه:

آن گاه كه زينب دختر است و هنوز به شوهر نرفته و خـود خواستار ازدواج با پيامبر اكرم(ص) است از ازدواج با رسول خدا مـحروم مى شود, ولى پس از چندين سال كه ديگر كه دختر نيست و يك برده زرخريد تازه آزاد شده نيز, حاضر نيست او را در كابين خود نگه دارد و حـتـى سـفارشهاى پيامبر(ص) در او كارگر نمى افتد و طلاق داده مى شود, آن گـاه بـه ازدواج پـيـامـبـر(ص) در مـى آيـد, تا همگان بدانند اين اعـتـبـارهـا و شانها در اسلام, هيچ گونه ارزشى ندارند. همان گونه كه دخـتـر بـودن, جـوان بـودن, قريشى بودن و دختر عمه پيامبر بودن ارزش ذاتـى ندارد و براى وى شانى درست نمى كند كه از ازدواج با زيد سرباز زنـد. و از سـوى ديگر مسن شدن, بيوه شدن, نازا بودن, طلاق داده شدن و رد شدن زن از سوى شوهر, كه خود يك برده آزاد شده است, از قدر و ارزش و جـايـگـاه شـخـص نـمى كاهد كه نتواند همسر مسلمان ديگر و حتى همسر پيامبر اكرم شود.

از ديـگر سوى, پيامبر بودن, در جنگهاى مختلف پيروز شدن, تشكيل حكومت اسـلامـى دادن احـزاب فـراوان را در هم شكستن و يك تنه مرد ميدان شدن امـتيازاتى نيست كه به خاطر آنها رسول خدا شان و جايگاه برترى داشته باشد كه نخواهد با زينب ازدواج كند.

از اينجا جواب يك پرسش دشوار و پيچيده در آيه روشن مى شود.

آيـه قرآن مى فرمايد: زينب را به ازدواج تو در آوردم تا براى مومنان در ازدواج با همسر پسرخوانده هايشان وقتى كه آنها را طلاق دادند, حرج و مشكلى نباشد.

پـرسـش:

نـخست آن كه: مگر چقدر پسر خوانده وجود دارد؟ در زمان ما كه بسيار كم پسر خوانده يافت مى شود.

دو ديگر: مگر چند درصد از پسرخوانده ها همسر خود را طلاق مى دهند؟

سه ديگر: مگر چند درصد از مردان كه پسر خوانده هايشان همسران خود را طلاق داده اند خواستار ازدواج با همسر پسر خوانده خويشتند؟

مـى بـيـنيد كه احتمال پديد آمدن چنين پديده اى در زمان ما نزديك به صـفر است و در زمانهاى گذشته از حد يك درصد تجاوز نمى كرده است. حال ايـن چـه حـرجى بوده است كه خداوند از مومنان برداشته و آيه قرآن را بـيان كرده است: (زينب را به ازدواج تو درآورديم تا بر مومنان حرج و مشقتى نباشد.)

جواب: از مطالب پيشين روشن شد كه ازدواج با همسر پسرخوانده, تنها يك نـمـونه بوده و آنچه كه مهم است, از بين بردن شانها و اعتبارها بوده كـه افـراد بـراى خـود قـأـل بوده اند و هستند يا مى توانستند قأل بـاشـنـد؟ چه شانها و اعتبارهايى كه زينب پيش از ازدواج با زيد براى خـود بـاور داشـت, چـه شانها و اعتبارهايى كه پيامبر مى توانست براى خـود بـاور داشته باشد و يا ديگران براى حضرت باور داشته باشند و به دلـيل داشتن آن شانها, پيامبر(ص) خود از ازدواج با زينب سرباز زند و يا او را به خاطر اين ازدواج مورد تحقير و توهين قرار دهند و بگويند او بـا كسى ازدواج كرد كه موالى نيز او را طلاق داده اند. و چه كمبود شـانـى كه زينب پس از اين ازدواج و طلاق در وجود خود حس مى كرد كه در محيط غريب پس از زندگى طولانى با برده اى زرخريد و بدون به وجود آمدن حتى يك فرزند از آنان, شوهرش او را طلاق دهد.

بـلـه: ايـن بـه هم ريختن شانها و از بيخ و بن بركندن كامل آن, نعمت بـزرگـى بـود كـه خـداوند آن را براى مومنان به ارمغان آورد و نعمتى سزاوار يادآورى است.

2- از جـمـله آيات شريفه اى كه با شان به مخالفت برمى خيزد, آيات حج اسـت. در سوره بقره, خداوند پس از بيان پاره اى از احكام مى فرمايد:

(ثم افيضوا من حيث افاض الناس واستغفروا الله ان الله غفور رحيم.)[79]

از هـمـان جا كه انبوه مردم روانه مى شوند, شما نيز روانه شويد و از خداوند آمرزش بخواهيد كه خدا آمرزنده مهربان است.

شرح اين آيه را زيد شحام از حضرت صادق(ع) پرسيد و حضرت فرمود:

(اولـئـك قـريـش كانوا يقولون نحن اولى الناس بالبيت ولايفيضون الا من المزدلفه فامرهم ان يفيضوا من عرفه.)[80]

آنـان قـريش بودند كه مى گفتند ما به بيت الله سزاوارتريم و تنها از مـزدلـفـه كـوچ مى كردند, ولى آنان را امر كرد كه از عرفه كوچ كنند. روايـتـهـاى ديـگـرى نـيز در ذيل آيه وجود دارد كه بيانگر همين نكته اسـت[81] ايـن مطلب تنها در روايات بيان نشده, بلكه در تفسيرهاى شيعه و سنى آمده است كه:

(قـريـش و هـم پيمانان آنان, به عرفات نمى رفتند, چون عرفات خارج از حـرم اسـت و آنـان خـود را اهل حرم و داراى شان و جايگاه ويژه اى مى دانـسـتـنـد. آنـان در آخر مزدلفه كه داخل حرم است مى ماندند و ديگر مـردم بـه عـرفـات مـى رفـتند و وقتى كه مردم از عرفات بر مى گشتند, ايـنـان پـيـشاپيش همه از مزدلفه به سوى منى رهسپار مى شدند. خداوند آنـان را مـورد انتقاد قرار مى دهد و مى فرمايد: از همان جا كه مردم كوچ مى كنند كوچ كنيد.

و در واقـع بـه آنـان مى گويد: فرقى بين قريش و غير قريش, اهل حرم و غـيـر اهـل حـرم نيست و حتى آنان را به طلب بخشش از خداوند فرمان مى دهد كه نشانه گناه بودن اين فكر است.

3- بـاز قـرآن وقـتـى درباره مسجد الحرام سخن مى گويد مقيم و مسافر, شهرى و روستايى و... را برابر مى داند و مى فرمايد:

(المسجد الحرام الذى جعلناه للناس سوإ العاكف فيه والباد.)[82]

مسجدالحرام كه آن براى مردم, مقيم در آن جا و باديه نشين يكسان قرار داده ايم.

در واقـع آيـه جـواب دنـدان شـكنى است به اهل مكه كه خود را برتر از ديگران مى دانستند. در تفسير على بن ابراهيم آمده است:

(سوإ العاكف فيه والباد) قال اهل مكه و من جإ من البلدان فهم سوإ لايمنع من النزول ودخول الحرم.)[83]

اهل مكه و هر كس كه از شهرهاى ديگر مى آيد برابرند و از فرود آمدن و وارد شدن باز داشته نمى شوند.

در نـهـج البلاغه است كه حضرت على(ع) به قثم بن عباس فرماندار خود در مكه نوشت:

(از ميهمانان مكه كرايه نگيرند, چون ساكن و غيرساكن برابرند.)[84]

حـتـى از حـضرت صادق(ع) نقل شده است: خانه هاى مكه در نداشت, تا همه بـتـوانـنـد از آن استفاده كنند و نخستين كسى كه براى آنها درگذاشت, معاويه بن ابى سفيان بود[85]

بـه هر حال, روشن است كه اهل مكه چون ساكن حرم بودند براى خود شرافت و حقى قايل بودند, ولى آيه قرآن آنان را با اهل باديه برابر مى داند و حـتى اين برابر بودن را گاهى به جايى مى رسانده اند كه به خانه ها نيز در نمى گذاشتند تا گمان اختصاصى و ويژه بودن نشود.

4- قـرآن داسـتـان ازدواج حضرت موسى با دختر حضرت شعيب و پيشنهاد آن ازدواج از طـرف شـعيب را براى ما نقل مى كند. موسى جوانى بود گرسنه, فـقـيـر, آواره و فـرارى. بـى توش و توان, بيكار, ناآشناى با حرفه و كـارى, ولـى درست كار, داراى زور بازو و در حالى كه دختر شعيب فرزند پـيـامـبـر خدا و داراى مقام معنوى و روحانى, افزون بر برخوردارى از تواناييهاى مادى بسيار, كه گله هاى گوسفندش نمونه اى از آنهاست.

و جـالـب ايـن كه پيشنهاد اين ازدواج از جانب حضرت شعيب, پدر دختر و اشـاره ظـريف دختر مطرح شده است و براى اين كه سنت قبيله اى و شانها از بين برود, خود حضرت شعيب پيشنهاد كرد:

(انى اريد ان انكحك احدى ابنتى هاتين على ان تاجرنى ثمانى حجج.)[86]

من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو در آورم به اين كه هشت سال براى من كاركنى.

و چـون مـهـريـه بـسيار كمى بود و گويا خود موسى(ع) دوست مى داشت كه مقدار زمان بيش ترى در پناه حضرت شعيب باشد, در ادامه فرمود:

(وان اتممت عشرا فمن عندك.)

اگر خودت مايلى كه ده سال باشد اشكالى ندارد.

جـوانـى كـه از مـصر فرار كرده و تنها يك پناهگاه مى خواهد و از شدت گرسنگى به خود مى پيچد و به درگاه خداى مى نالد:

(رب انى لما انزلت الى من خير فقير.)[87]

پروردگارا من كه به هر خيرى كه به سويم بفرستى سخت نيازمندم.

بـه چـنـين جوان پيشنهاد ازدواج دادن, خود, از شان گذشتن است, تا چه رسـد بـه ايـن كـه چنين پيشنهادى از سوى يك پيامبر, مانند حضرت شعيب مـطـرح شـود و چـه رسـد به اين كه مقدار مهريه را به عهده خود داماد واگـذارند و بازخودش چيزى را به عنوان مهريه پيشنهاد كند كه حتى اگر پـيـشنهاد ازدواج نيز مطرح نمى شد, موسى موافق بود آن را انجام دهد, تـا يـك پـناهندگى براى حفظ جانش و يك راهى براى گذراندن زندگى پيدا كـنـد. ولـى حضرت شعيب همين عمل را به عنوان مهريه دخترش از وى قبول كرد.

بـايـد بـه ايـن نكته نيز توجه كرد: حضرت موسى(ع) در آن زمان پيامبر نـبـود و سخنى نيز از اين كه حضرت شعيب از پيامبر شدن وى خبر داشته, در آيات مطرح نشده است به هر حال نقل اين قسمت از داستان در قرآن در بـردارنـده ايـن نكته است: كه بين ما رايج است كه خواستگارى بايد از سـوى مـرد و خـويشان مرد باشد و بر سر مقدار مهريه بايد مقدارى چك و چـانـه زد و حـتما خويشاوندان زن بايد كمى بر مهريه بيفزايند و ارزش زن و شـان او را از مـقدار مهريه اش بفهمند, همه و همه, سخنان مردود و بى پايه و اساس است.

روايات

شـيـخ حـر عاملى, صاحب وسأل الشيعه, بابهاى گوناگونى از كتاب وسأل الشيعه را به بحث شوون اختصاص داده است.

در يـك بـاب مـومن را كفو و برابر مومن ديگر دانسته است در باب ديگر روايـى ازدواج هـاشـمـى با غير هاشمى را مطرح ساخته و در بابى مستحب بـودن ازدواج مـردان شـريف را با زنانى كه در نسب شرف و حسب, در لايه فـرودين جامعه قرار دارند, مطرح مى كند. در باب ديگرى به زنان سفارش مـى كند: اگر مرد مومن و نيك خلقى خواستگارى آمد, دست رد به سينه او نزنيد.

ثـقـه الاسلام كلينى, در كافى بابهايى را به كفو =هم طراز اختصاص داده اسـت و در ديـگر كتابهاى روايى نيز, اين گونه روايات, بسيار يافت مى شود كه در اين جا به چند روايت از باب نمونه اشاره مى شود:

1- ابى حمزه ثمالى با سند صحيح نقل مى كند.

(نـزد حـضرت باقر نشسته بودم كه شخصى اجازه ورود خواست و حضرت به او اجـازه داد. هنگامى كه داخل شد و سلام كرد, حضرت براى او جاى باز كرد و به وى خوش آمد گفت و وى را نزد خود نشاند و حالش را پرسيد.

مـرد جواب داد: جانم فداى شما, از مولاى شما فلان ابن ابى رافع, دخترش را خـواستگارى كردم, رد كرد و از من روى گرداند و به خاطر زشتى, فقر و بـى كسى مرا خوار شمرد و به اين جهت خيلى احساس خوارى كردم. خوارى قلبم را گرفت و در آن لحظه آرزوى مرگ كردم.

حـضـرت بـاقـر فرمود: برو, تو فرستاده من به سوى او هستى به او بگو:

مـحـمـد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب مى گويد: دخترت فلانه را به ازدواج منجح بن رباح درآور و او را رد نكن.

مـرد[ مـنـجـح بن رباح] از خوشحالى پريد و با شتاب براى رساندن پيام حضرت باقر(ع) حركت كرد. هنگامى كه رفت حضرت باقر(ع) فرمود:

مـردى از اهل يمامه, كه جويبر نام داشت, در جست وجوى اسلام, نزد رسول اكـرم آمـد و اسلام آورد و مسلمان خوبى هم شد. او شخصى كوتاه قد, زشت چـهـره, نـيـازمـند, برهنه و از زشت رويان سياه پوستان بود. به خاطر غـريبى و نيازش, رسول اكرم او را به خود وابسته ساخت و از غذا, خرما و... بـه او مـى داد و بـه او دسـتـور داد: در مـسجد باشد و در مسجد بـخـوابـد, تـا ايـن كـه غـريـبهايى كه مسلمان مى شدند در مسجد زياد شدند....

روزى رسـول الله(ص) به جويبر نگاه رحمت آميزى كرد و فرمود: اى جويبر كاش ازدواج مى كردى....

جـويبر گفت: پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا! چه كسى به ازدواج با من گرايش دارد؟

من نه حسب و نسب دارم و نه مال و جمال. كدام زن, خواستار من است؟

رسـول اكرم فرمود: اى جويبر, خداوند با اسلام هر كسى را كه در جاهليت شـريف بود, پايين آورد و هر كسى را كه در جاهليت پايين بود, با اسلام عزيز و شريف ساخت....

سپس پيامبر(ص) فرمود: اى جويبر, نزد زياد بن لبيد برو, او از بزرگان بـنـى بـياضه[ يكى از قبيله هاى انصار] است و به او بگو: من فرستاده رسـول خـدا بـه سـوى تـو هـستم و او مى گويد: دخترت (الذلفإ) را به ازدواج جويبر درآور....

زيـاد گفت: ما دختران خود را تنها به ازدواج همرديفها و هم رتبه هاى خود, از انصار, در مى آوريم. اى جويبر! برو, تا من خودم رسول خدا(ص) را ديدار كنم و عذر خويش به او بگويم.

جـويـبر برگشت و با خود مى گفت: نه قرآن به اين چنين نازل شده است و نـه نـبـوت مـحمد به اين چنين. (الذلفإ) سخنان جويبر را از پس پرده شنيد و به سوى پدرش فرستاد و گفت: اين چه گونه سخن گفتن بود؟

دختر گفت: به خدا سوگند, جويبر درمحضر رسول خدا به وى دروغ نمى بندد و فرستاده اى بفرست و او را برگردان.

زيـاد فـرسـتاد و جويبر را برگرداند و به او گفت: مرحبا به تو, لختى درنـگ كن تا برگردم و خود را به رسول خدا(ص) فرمود رساند و گفت: پدر و مـادرم بـه فـداى شـما, جويبر چنين پيامى آورده است, من به او روى خـوش نـشـان ندادم و فكر كردم, با شما ديدار كنم و بگويم: ما دختران خود را به ازدواج انصار, همرديفان و هم شانهاى خود در مى آوريم.

پيامبر خدا(ص): اى زياد! جويبر مومن است و مرد مومن, همرديف زن مومن اسـت و مـرد مسلمان هم شان زن مسلمان است او را همسر ده و از او روى مگردان....

سـپـس براى دخترش جهيزيه تهيه كرد و او را آماده ساخت و بعد به سراغ جـويـبـر فـرسـتـاد و گـفـت: آيا خانه اى دارى كه همسرت را به آن جا بياوريم؟

گفت: به خدا سوگند هيچ منزلى ندارم....

براى او منزلى سامان دادند و فرش و اثاثيه و غذا براى او تهيه ديدند و بـر او لـباس پوشاندند و (الذلفإ) را داخل حجله بردند و جويبر را شبانگاه وارد اتاق كردند.)[88]

مـهـم در ايـن رخداد تاريخى, اين است كه جويبر, نه تنها مال و منال, شرف و حسب نداشت, بلكه زيبايى و قد و قامت مناسب نيز نداشت.

بـه هر حال, بيان روشن پيامبر(ص) درباره برابر و هم كفو بودن مومنان بـا يـكـديـگـر هـيچ قابل توجيه نيست و راه را براى تمامى توجيه هاى امروزى مى بندد.

سـند حديث هم در خور خدشه نيست; زيرا كلينى از محمد بن يحيى از احمد بن محمد بن عيسى از حسن بن محبوب از مالك بن عطيه از ابى حمزه ثمالى نقل مى كند كه همه از افراد موثق هستند و جاى بحث ندارد.

چند نكته مهم:

1- پيامبر اكرم(ص) تمامى كلام زياد را رد نكرد; يعنى دختر دادن به هم قـبـيـله و همرديف اشكالى ندارد ولى اين كه كسى فكر كند كه نبايد با ديـگـرى ازدواج كرد و تقاضاى ازدواج ديگرى را رد كند, مشكل ساز است. بـه ديـگـر سـخن, افزون بر افراد قبيله بنى بياضه و ديگر قبيله ها و عـشيره هاى انصار, مسلمانان ديگر از مهاجران, سفيد پوست, سياه پوست, همه, هم كفو و همرديف با قبيله بنى بياضه اند.

2- در حـديث آمده بود: وقتى كه ابن ابى رافع حاضر نشده بود دختر خود را بـه مـنـجـح بدهد, منجح از ناراحتى و خوارى تقاضاى مرگ كرد و اين احـسـاس ذلـت و خوارى براى جامعه مشكل ساز است. اگر همرديف آمد و به بـهانه هاى واهى, مانند (قبيله, مال, جمال و... به او زن داده نشد و او سـرافـكـنـده و شـرمـنـده شد, ممكن است فكرهاى انحرافى, مانند حس انـتـقـام جـويـى و مـانند آن در وجود او رشد كند و فسادهاى فراوانى بيافريند كه در احاديث ديگر به آنها اشاره شده است.

3- زياد بن لبيد, در آغاز فكر مى كرد كه پيامبر(ص) جويبر را فرستاده اسـت, تـا از وى كمك مالى و... بخواهد. از اين روى, جويبر گفت: پيام پيامبر(ص) را آشكارا بيان كن; زيرا براى من افتخارى است. وقتى فهميد مـسـالـه چيز ديگرى است و بايد شانها و اعتبارهايى را كه براى خود و دخـتـر خـود مى پنداشت, زير پا بگذارد, خيلى زود دورى گزيد و خود را كنار كشيد.

اگر فهم عميق دخترش نبود, او خواسته پيامبر(ص) را رد مى كرد و برابر گفته دخترش كافر مى شد.

4- بـى گـمان زنان و دختران ديگر كه از نظر اجتماعى در جايگاه و لايه پـايـين تر از (الذلفإ) باشند و از نظر زيبايى به زيبايى وى نباشند نـيـز, وجود داشته است; زيرا (الذلفإ) يعنى (دخترك بينى نازك و خوش انـدام) انتخاب چنين دخترى براى جويبر, بيانگر برنامه و هدفى است كه اسـلام داشـته و آن ساختن و پرداختن انسانها و از بين بردن افتخارهاى قـبـيـلـه اى و جـلوگيرى از نازش به مال و شان و ايجاد پيوند عميق و ناگسستنى بين مومنان بوده است.

5- ايـن حـديث در صدد بيان اين نبود كه به خويشان و هم كفوان عرفى و هـم حـسـبها نبايد همسرداد و درصدد بيان اين جهت نبود كه بگويد حتما بـايـد زنـان زيبا را به مردهاى زشت داد, يا دختران ثروتمند را بايد بـه زنى مردان فقير و تهى دست در آورد, بلكه درصدد بيان اين جهت بود كـه ايـن گـونـه امـور شانى ايجاد نمى كند و ثروتمند و جاه مند شانى برتر از فقير ندارد, زيبا روى شانى بالاتر از زشت روى ندارد.

2- روايـات بـسـيارى را در اين باره كلينى در كافى جمع كرده است, از جمله:

(پـيـامـبـر(ص) صباغه دختر زبير بن عبدالمطلب را به ازدواج مقداد بن اسود درآورد.

امام صادق(ع) مى فرمايد: پيامبر اكرم(ص) چنين ازدواجى را ترتيب داد, تـا ازدواجـها راحت شود و به او تاسى شود و معلوم شود كه گرامى ترين كسان نزد خدا, پرهيزگارترينهايند.

در روايت دوم در همين باب, همين حديث را نقل مى كند و در آن جا زبير را مـى شناسد كه برادر پدر و مادرى عبدالله و ابوطالب بود. بنابراين دخـتـر زبـير از عشيره و قبيله اى شريف و نوه عبدالمطلب و دختر عموى حـقيقى پيامبر اكرم بوده است. و حضرت او را به عقد مقداد درآورد, كه پـسـرخـوانده اسود بن عبدالمطلب است و پدر حقيقى او عمرو بوده است و اسـود بـن عـبدالمطلب, او را پسر خوانده خود قرار داده است. بى گمان هدف از اين ازدواج شكستن شوون طبقاتى و حسب و نسبت بوده است[90]

3- در روايت ديگرى در كافى آمده است:

عـبـدالملك بن مروان جاسوسى در مدينه داشت, كه رخداد و خبرهاى آن جا را بـراى وى مـى نوشت. در ضمن خبرها نوشت: حضرت سجاد كنيزى داشت, آن را آزاد كـرد و سـپـس بـا وى ازدواج كرد. عبدالملك, نامه اى به حضرت سـجـاد نـوشت: به من خبر رسيده است: كه با كنيزك آزاد شده ات ازدواج كـرده اى! در حالى كه مى دانى در قريش هم كفو و همرديف وجود دارد كه بـه او سـر فـراز شـوى و از وى بـچه دار شوى. تو نه به حال خودت فكر كرده اى و نه براى فرزندانت آبرويى باقى گذاشته اى!

حـضـرت در جـواب وى نـوشت: نامه سرزنش آميزت درباره ازدواج با كنيزك آزاد شـده ام, به دستم رسيد و گمان مى كنى كه در بين زنان قريش, كسى بـاشـد كـه با او سرفراز شوم و او را براى بچه دار شدن برگزينم؟ ولى بـدان كه بالاتر از رسول اكرم كسى در مجد و بزرگوارى نيست (و او كنيز را پـذيـرفـت و جويريه را آزاد و آن گاه با او ازدواج كرد) من كنيزك خـود را بـه خاطر پاداش الهى آزاد كردم و از ملكم بيرون رفت, سپس او را بـر سـنت پيامبر(ص) به خود باز گرداندم. كسى كه در دين خدا پاك و پـاكـيـزه بـاشـد, ايـن امور به او گزندى وارد نمى سازد و خداوند به وسـيله اسلام, فرومايگى هاى جاهليت را برطرف ساخت و كاستيها را جبران كـرد و فـرومـايـگى را از ميان برد. بنابراين, بر انسان مومن سرزنشى نيست و فرومايگى تنها فرومايگى جاهليت است.

هنگامى كه عبدالملك نامه را خواند آن را پيش پسرش سليمان انداخت, او نـيـز, خواند و گفت: اى اميرمومنان! چه قدر على بن الحسين بر تو فخر فروخته است.

عـبـدالـملك گفت: چنين نگو. او سخن پرداز بنى هاشم است كه سنگ را مى شـكـافـد و از دريـا آب بر مى گيرد. پسرم, على بن الحسين از جهتى كه مردم در آن جهت مرتبه شان پايين مى آيد, بلند مرتبه مى شود.)[91]

نكته ها

الـف . شـان به خود گرفتن, و خود را برتر از ديگران دانستن اگرچه از ويـژگـيهاى درونى انسانهاست و هر كسى به گونه اى مى خواهد خود را با اهميت بداند و پادشاهان نيز دوست دارند كه به اين مساله دامن بزنند, ولى اسلام هيچ گونه ارزشى براى اين امور قأل نشده است.

ب . حضرت سجاد در اين حديث به روش پيامبر اكرم(ص) اشاره كرد كه شايد نـظـرش بـه ازدواج آن حـضـرت با جويريه دختر رئيس قبيله بنى المصطلق بوده است.

هـمـچـنـيـن آن حـضرت ماريه قبطيه را كه به عنوان هديه از مصر برايش فـرسـتـادند, قبول كرد و او را به همسرى برگزيد و از وى صاحب فرزندى به نام ابراهيم شد.

او هـمـچنين صفيه دختر حيى بن اخطب را به ازدواج خود درآورد[92] و به هـر حـال در تـمامى اين ازدواجها از بين بردن شوون مدنظر ايشان بوده اسـت. در حـالـى كه بهترين همسرها را به او مى دادند و او بزرگ ترين شـخـصـيـت دينى سياسى مردم در آن زمان بود ولى با كنيزكان ازدواج مى كـرد, بـر روى زمـيـن مـى نشست,93 بر الاغ برهنه سوار مى شد,94 تا بر تمامى اعتبارها و شانهاى اين گونه, خط بطلان بكشد.

ج. از روايـت بـر مـى آيد: از نظر حاكمان وقت و سياستمداران روزگار, حـضرت سجاد مرتكب خطاى فاحشى شده بود كه مساله شوون را نگه نداشته و بـا كـنـيـز آزاد شـده خـودش ازدواج كـرده بـود. به همين جهت, جاسوس عـبـدالملك خبر را به گوش او رساند و او نيز, به سرزنش حضرت پرداخت. از اين جا مى توان نتيجه گرفت: پافشارى بر اين گونه شوون, فكرى اموى و مـروانـى است و پشت پا زدن به اين شوون و خود را همرديف مردم ديدن و مردم را هم سطح خود ديدن, مساله اى نبوى و علوى است.

4- در روايت ديگرى آمده است:

(موالى (بردگان آزاد شده) به خدمت حضرت على(ع) رسيدند از عربها شكوه كـردنـد و گـفتند: رسول الله(ص) به ما و آنان به گونه برابر بخشش مى كـرد و به سلمان و بلال و صهيب همسر داد ولى اينان ابا مى كنند. حضرت امـيـر(ع) نزد آنان رفت و با آنان سخن گفت. عربها فرياد برآوردند كه ابـا مـى كـنـيم, بله, اى ابوالحسن, ابا مى كنيم (كه آنان را با خود بـرابـر بدانيم) حضرت على(ع) خشمناك خارج شد و از شدت خشم ردايش روى زمين مى كشيد و مى گفت:

(اى مـوالـى (بردگان آزاد شده) اينان شما را همانند يهود و نصارا مى دانـند, از شما زن مى گيرند و به شما همسر نمى دهند و آن مقدار بخشش كـه خـود دريـافت مى كنند, به شما نمى دهند. شما به تجارت بپردازيد, خـدا بـه شـمـا بركت مى دهد. از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: رزق ده جزء است, 9 جزء آن در تجارت و يكى در چيزهاى ديگر.)[95]

از ايـن حديث, افزون بر مطالب گذشته, روشن مى شود كه در بخشش از بيت الـمـال فرقى بين عرب و عجم و اصيل و مولى نيست و پيامبر اكرم(ص) به هـمـه بـه گونه برابر بخشش مى كرد و پس از پيامبر(ص) سنت او دگرگونى يـافته است و چنان آن فكر كژ, انحرافى و برابر با خواست درونى آنان, رشـد كـرده كـه جـسورانه مى گويند: ما از سنت رسول(ص) ابا مى كنيم و مولى را مانند اصيل قرار نمى دهيم.

5- در بـابـى ديگر از كافى و باب 28 وسأل الشيعه روايات بسيارى نقل شـده كه مضمون مشترك آنها چنين است: اگر كسى, به خواستگارى دختر شما آمـد, كـه اخلاق و دين او را قبول داريد, او را رد نكنيد و گرنه موجب فساد بزرگى مى شود.

از جـمـله على بن اسباط به حضرت باقر(ع) درباره ازدواج دخترانش نامه نوشت و گفت:

(به هيچ روى, كسى مانند خودم نمى يابم. حضرت باقر(ع) نوشت: مطلبى كه راجـع بـه دخـترانت گفته بودى كه شخصى همانند خودت نمى يابى فهميدم. در اين مساله دقت نكن; زيرا رسول اكرم فرمود:

اذا جـإكم من ترضون خلقه و دينه فزوجوه الا تفعلوا تكن فتنه فى الارض وفساد كبير.)

وقـتى كسى براى خواستگارى آمد خلق و دينش مورد رضايت شما بوده به او هـمسر بدهيد. اگر چنين نكنيد, در زمين فتنه و فساد بزرگى پديد خواهد آمد.)[96]

از ظاهر سوال روشن است كه خواستگاران اهل تدين و امانت بوده اند ولى از نـظـر كمالها و برتريها, در رتبه او نبوده اند, چون على بن اسباط شـخـص مـوثق و جليل القدرى است وقتى مى گويد: كسى مانند من پيدا نمى شـود, از بـاب غـرور و خـود بـزرگ بينى به مساله نگاه نمى كند, بلكه مـسـالـه عـقـيدتى دينى را در نظر مى گيرد. به هر حال, وقتى كمالهاى مـعـنـوى شـانـى نـياورد, امور اعتبارى بى ارزش دنيأى, بى هيچ شك و گمانى, براى كسى شانى درست نمى كند.

روايـات در ايـن بـاب بـسيار است و مجال يادآوريهاى آنها بيش از اين نيست.

خـلاصـه:

آنـچـه تـا اين جا روشن شد: حسب و نسب و مقامهاى اعتبارى در ازدواج, نـبايد نقشى داشته باشند و همه قومها و قبيله ها از اين جهت بـرابـرنـد. مـومـن, در ازدواج, هـمـرديف مومن است و تمامى شرافتهاى قـبـيـلگى و اعتبارى به دور افكنده شده است. برخلاف اين كه طبع مردم, بـه پـيـروى ايـن امتيازها و پذيرش آنها عادت كرده است, ولى اسلام مى گـويـد: ويـژگـيـهـاى ايمان, تقوا و... هيچ گاه نبايد با حسب و نسب, هـمـرديف قرار گيرد و هيچ گاه نبايد حسب و نسب بر ايمان برترى يابد.

روايتهاى ناسازگار

حـال كـه بـحـث شـان از نظر قرآنى, روايى تاريخى و فتوايى بررسى شد, مـنـاسـب اسـت چـنـد روايـتـى كـه بـه نظر مى رسد با بحثهاى گذشته , نـاسـازگارى داشته باشند, ذكر شود, تا بتوانيم به يك جمع بندى كاملى برسيم.

1- (پـيـامبر وقتى وارد مدينه مى شود, در خانه ام ابى ايوب, سكنى مى گـزيند و كسانى, مانند: سعد بن عباده, اسعد بن زراره, سعد بن خيثمه, واسـيـد بـن حـضـيـر و... بـه تـرتيب براى آن حضرت صبح و شام غذا مى آوردند.

اسـيـد, روزى غـذايـى تهيه كرد و كسى را نيابيد كه غذا را براى حضرت بـيـاورد, نـاگـزيـر خـود آن را آورد: او مـرد شريفى بود و از نقباى دوازده گـانـه اى بـود كـه پـيامبر(ص) معين ساخته بود. پيامبر(ص) در حالى كه از نماز بر مى گشت با او روبه رو شد.

فرمود: خودت آوردى؟

گفت: بله يا رسول الله كسى را نيافتم كه بياورد.

پيامبر فرمود: بارك الله عليكم من اهل بيت.)[97]

2- در حديث مرسلى از حضرت صادق(ع) نقل شده:

(باشر كبار امورك بنفسك وكل ما شف الى غيرك...)

امـور مـهم و بزرگ را خودت انجام بده و امور كوچك را به غير واگذار. سـپـس مـثال مى زند و مى گويد: خريدن زمين و مانند آن را خودت انجام بده[98]

3- الارقط نقل مى كند: كه حضرت صادق(ع) به وى فرمود:

(از آدمـهايى كه پيوسته در بازار دور مى زنند نباش و كارهاى كوچك را خـودت انـجـام نـده, بـراى مرد داراى حسب و دين سزاوار نيست كه خريد چـيزهاى كوچك را به عهده بگيرد. سزاوار است كه انسانهاى داراى حسب و نـسـب و دين, خريدن سه چيز را به عهده بگيرند: زمين, برده و شتر.)[99]

بررسى

راوى حـديـث سـوم: (الارقـطـ) ناشناخته است و خبر دوم نيز مرسل است و اعـتـبـارى بـه آن نـيست. حديث نقل شده از بحارالانوار نيز, سند قابل اعتنايى ندارد.

ايـن روايـات بـر فـرض درسـتـى سند آنها با آنچه بيان شد, ناسازگارى نـدارند; زيرا يك وقت فرد از روى تكبر و حساب اين كه شان من برتر از چـنـيـن كارى است, از كارى سرباز مى زند و مى گويد: شان من بالاتر از كـشـاورزى اسـت, شان من بالاتر از اتوبوس واحد سوار شدن است و شان من بـالاتـر از بـه بازار رفتن و سبزى و ميوه خريدن است, ولى گاهى وقتها بـه خـاطـر صـرفـه جـويـى در وقـت و اسـتـفاده از تمامى استعدادها و تـوانـاييها, به بچه يا خدمتگزار مى گويد: سبزى را شما بخريد. تا من از فـرصـت اسـتـفـاده كنم و كار مهم ترى كه از عهده شما ساخته نيست, انـجـام دهـم. ايـن تـقـسـيـم كـار است, نه شانى و اعتبارى براى خود انـگـاشـتن. گويا مجموع اين سه داستان در همين راستا بود, آوردن غذا بـراى پيامبر(ص) را, غلام يا فرزند اسيد نيز مى توانستند انجام دهند, بـنـابـرايـن, اگـر غـلام مى بود, اسيد كار را به او وا مى گذارد ولى اكـنـون كـه غـلام نـيـسـت, بـدون در نظر گرفتن رتبه والاى خانوادگى و عشيرگى, خود, غذا را مى آورد.

و در دو حـديـث نـقل شده از كافى نيز روشن است كه به طور معمول, وقت انـسـان بـا حـسب و نسب و جاه مند, ارزش دارد و سزاوار نيست, وقت با ارزش خـود را كـه خـيـلـى از گـره هـاى شخصى و جمعى را مى گشايد, به خريدهاى جزئى و كارهايى كه از ديگران بر مى آيد, هدر دهد.

بله, اگر زمانى كسى نبود كه خريدهاى جزئى را براى او انجام دهد و آن كـارهـا بـه زمين بماند به بهانه شرف و حسب, درست نيست كه خلاف آموزه هاى اسلامى است.

ديـگـر سخن, درست است كه در روايت بحث حسب و نسب مطرح است; اما شايد حـسـب و نسب عنوان مشير باشد به اين كه جهت اصلى بحث, شان و مقامهاى مـديريتى و عمومى بود نه شخصى علاوه بر اينها بر فرض صحيح بودن سند و صرف نظر كردن از اشكالهاى گذشته, اين خبرها تنها به بهتر بودن رعايت شان دلالت مى كنند.

4- مـواردى را در شرع داريم كه نشان مى دهد در آنها شان از نظر شارع مـورد امضإ واقع شده است و به آنها توجه شده, در مثل چنين كسانى كه كـارهـاى مهم بسيار دارند نه اين كه وصف دخالتى در حكم داشته باشد و افـزون بـر ايـن وقـتـى دخـتر يزدگرد سوم به دست مسلمانان اسير شد و خـلـيـفـه خواست كه وى را مانند ديگر اسيران تقسيم كند, حضرت على(ع) اعتراض كرد و فرمود:

(ليس لك ذلك اعرض عنها.)[100]

چـنـيـن حـقـى نـدارى از ايـن كـار خوددارى كن. صبر كن تا او يكى از مسلمانان را اختيار كند سپس تو وى را از فىء او به حساب بياور.

و در خبر ديگرى فرمود:

(فـروش دخـتـران پـادشـاهان جايز نيست اگر چه كافر باشند ولكن به او پـيـشنهاد كن كه مردى از مسلمانان را اختيار كند و با وى ازدواج كند و مهريه اش را از سهم آن مرد از بيت المال حساب كن.)[101]

محمد بن جرير بن رستم طبرى (نويسنده دلأل الامامه كه شخصى شيعى است و با صاحب تاريخ طبرى فرق مى كند) نقل كرده است:

(وقـتـى اسراى ايران به مدينه وارد شدند عمربن الخطاب تصميم داشت كه زنـان آنها را بفروشد. و مردانشان را برده قرار دهد. حضرت على(ع) به او فرمود: پيامبر اكرم فرمود:

(بزرگان هر قومى را اكرام كنيد.

عمر گفت: من شنيدم كه فرمود:

(اذا اتاكم كريم قوم فاكرموه و ان خالفكم.)

وقـتى بزرگ قومى نزد شما آمدند وى را گرامى بداريد اگر چه مخالف شما باشد.

حضرت على(ع) به او فرمود: اينان گروهى هستند كه تسليم شما شده اند و بـه اسـلام مـايـل گشته اند... سپس حضرت كوشش فراوانى كرد, تا همه آن اسيران آزاد شدند.

گـروهى از قريش مايل شدند كه با زنان اسير ازدواج كنند. حضرت فرمود:

آنان بر ازدواج وادار نمى شوند, ولى اگر كسى را اختيار كردند[ برابر خـواسـت خـود آنـان] عمل مى شود. گروهى به شهر بانو دختر كسرى اشاره كـردنـد. او از پـس پـرده مـخـيـر شـد و خـواستگارى شد و مردان حاضر بودند....

سـپس خواستگاران به شهر بانو نشان داده شدند و او با دست به حسين بن على(ع) اشاره كرد. دوباره سخن مخير بودن وى تكرار شد, با دستش اشاره كـرد و گـفـت: اگـر اخـتـيار با من است اين را[ اختيار كردم] و حضرت على(ع) را ولى خود قرار داد و حذيفه خطبه عقد را خواند....)[102]

بررسى

در مـجـمـوع ايـن نقلهاى تاريخى اگر چه اختلافهايى وجود دارد, در مثل گـروهـى مـى گويند: اين واقعه در زمان عمر اتفاق افتاد و گروهى ديگر آن را مـربـوطـ بـه زمان عثمان مى دانند و... ولى آنچه كه مشترك است ايـن كـه بـزرگ يـك قـوم, مـانـنـد ديـگر اسيران نيست و برايش حقوقى نـگـهداشته و در نظر گرفته مى شود كه براى اسيران ديگر در نظر گرفته نمى شود. و اين خود صحه گذارى بر مساله شان است.

جواب: از بحث سندى درباره اين واقعه خوددارى مى كنيم; زيرا رخدادهاى تـاريـخى از اين گونه, در كتابهاى زيادى نقل شده, ولى به طور معمول, مـرسـل هستند و سندى كه درخور اعتنا باشد, ندارند. از سوى ديگر, مثل ايـن كـه هـمـگـان ايـن گـونـه مـقوله ها و رخدادها را پذيرفته اند. بنابراين, به بحث دلالى آن مى پردازيم:

ايـن گـونه امور نيز, ممكن است مربوط به شان نباشند و امور ديگرى در آنها در نظر گرفته شده باشد.

در مـثـل, بـچـه اى كه درخانواده اى مرفه بزرگ شده و به كارهاى سخت: قـالى باقى, كشاورزى و... عادت نكرده است. حال اگر براى شغل او, حال و وضـع كار او, آسان گيريهايى در نظر بگيرند, شايد نه از باب اعتبار و شـان اوسـت, بلكه از باب اين كه همين مقدار از شغل براى او, بسيار توان فرساست و او تحمل بيش از اين را ندارد.

ديـگر آن كه, همان گونه كه پيش از اين بيان شد اسير گرفتن كارى بوده خـلاف قـاعـده و از روى ناگزيرى, از اين روى با هر بهانه اى كه امكان داشـتـه اسيران را آزاد بكنند, آزاد مى كرده اند و حضرت على(ع) نيز, بـرابـر هـمين نقلهاى تاريخى, تمام تلاش خود را براى آزادى اسيران به كـار برد. در آغاز سعى كرد, با استفاده از سخن پيامبر اكرم(ص) اكرام بـه كريمان قوم, دختر يزدگرد را از اسارت نجات دهد, تا او با اختيار خـود هـمسرى برگزيند و سپس كوشش خود را در راه آزادى ديگر اسيران به كـار بـرد, مانند كارى كه پيامبر اكرم(ص) در غزوه بنى المصطلق انجام داد. حـضرت, جويريه, دختر رئيس قبيله بنى المصطلق را خريد, آزاد كرد و بـا او پـيوند زناشويى بست. و مسلمانان چون ديدند خويشاوندان همسر پـيـامـبر اكرم(ص) در نزد آنان اسيرند و اين, ننگى است براى آنان از اين روى, همه اسيران بنى المصطلق را آزاد كردند[103]

بـاز مـانـنـد همين كار, در غزوه هوازن پديد آمد. بسيارى از مردان و زنـان قبيله ستيزه گر, در اين جنگ اسير مسلمانان شدند. كسانى از اين قـبيله كه حليمه سعديه, مادر رضاعى پيامبر اكرم(ص) از آنان بود, نزد پـيـامـبـر اكـرم(ص) آمدند: حضرت فرمود: سهم خود را بخشيدم, سهم بنى هـاشـم را هـم, كـه اخـتيارشان در دست من است, بخشيدم. شما بين نماز بـپـاخـيزيد و از مسلمانان بخواهيد كه اسيرانتان را آزاد كنند و مرا شـفـيـع قـرار دهـيـد و آنـان ايـن چـنين كردند و اسراى خود را آزاد كردند[104]

بـه هـر حـال, نـكـتـه مهم اين است كه در تمامى اين رخدادها, پيامبر اكـرم(ص) و حـضرت على(ع) مى خواستند به گونه اى اسيران را آزاد كنند و سـخـنان حضرت على(ع) پيرامون دختر يزدگرد احتمالا از همين باب بوده است, نه از باب قبول شانى براى او.

نتيجه:

1- در آيات و روايات, هيچ دليلى بر جايز و واجب بودن نگهداشت شانهاى اعـتـبـارى و شـانهاى پديد آمده از عنوانهاى اعتبارى يافت نشد, بلكه لبه تيز حمله انبيإ و اوليإ متوجه اين شان بود.

2- نـيـازهـاى انسان فراتر از نيازهاى مادى اوست و همان طورى كه بدن افـراد تـفـاوتـهـايـى دارد, روح و روان آنان نيز تفاوتهايى دارد كه نـگـهـداشـت آنها لازم است و بازشناخت آن به عهده خود افراد است: (بل الانسان على نفسه بصيره.)[105]

3- برآورده ساختن نيازهاى درونى, بايد از اموال شخصى خود طرف باشد و از بيت المال نمى توان استفاده كرد.

4- كـسانى كه نگهداشت شان را واجب يا جايز مى دانند, تامين هزينه آن را بـه عهده اموال شخصى آنان مى دانند و استفاده از بيت المال را در اين راه جايز نمى دانند.

5- ساده زيستى در گرو حل فقهى مساله شان است و با واجب بودن نگهداشت شان, جايى براى ساده زيستى نمى ماند.

6- شان به معناى اعتبارى آن, در كتابهاى فقهى سابقه طولانى ندارد.

7- محروم ساختن سادات از زكات به خاطر نگهداشت شان نبوده, بلكه براى نـگـهـداشـت حـال فـقـيـران بوده است و اين كه مردم نپندارند پيامبر اكـرم(ص) خـواسـته از حكومت و مقام خود راه درآمدى براى اهل بيت خود باز كرده باشد.

8- پـاره اى از كـارهـا و سخنان پيامبر اكرم(ص) يا أمه اطهار(ع) كه شـايد از آنها نگهداشت شان و شانيت استفاده شود, علتهاى ديگرى دارد, بنابراين نمى توان گفت كه آنان براى شان اعتبارى قأل بوده اند.

بـا تـوجه به آنچه بيان شد, اگر همه صاحبان فتوا بپذيرند كه نگهداشت شـان واجب نيست, و فتواى خود را در بحث حج و مانند آن اصلاح كنند, آن گـاه راه بـراى سـفـارش, سـاده زيستى يا فتواى به ساده زيستى و بيان امـور اخلاقى باز مى شود وگرنه سفارش به ساده زيستى با فتواى به واجب بـدون نگهداشت شان, ناسازگار مى شود. سفارش به ساده زيستى از سوى هر كـسـى, گـرچـه از سـوى امام امت كه همگان عاشق روش, منش و ساير صفات اويند, به سرانجام نمى رسد.

و هـمـيـن گـونه كه در اين سالها جامعه با شتاب به سوى زيب و زيور و زنـدگى پر زرق و برق پيش رفته باز هم با همين شتاب به پيش خواهد رفت و كـم كـم سـاده زيـسـتى انبيا و اوليإ به يك امر اسطوره اى دگرگون خواهد شد.


پى نوشتها: [1] (صحيفه نور), مجموعه رهنمودهاى امام خمينى, ح13/362363.
[2] همان, ج19/50.
[3] همان/157.
[4] همان/188.
[5] همان, ج20/130.
[6] (بحارالانوار), علامه مجلسى, ج16/229, ج35, به نقل از مكارم الاخلاق.
[7] همان/220, ح15, به نقل از عيون الاخبار/224.
[8] همان, ج19/219, ح4, به نقل از امالى.
[9] همان, ج16/221, ح18.
[10] همان/214, ح1.
[11] همان/215, 219.
[12] (نهج البلاغه), صبحى صالح, خطبه 209.
[13] (لغت نامه دهخدا), ج9/12383.
[14] همان/12438, 12439.
[15] (فرهنگ لاروس), ج2/1235.
[16] (مستمسك عروه الوثقى), ج9/539.
[17] (تـوضـيـح الـمسأل), امام خمينى/475476, با حاشيه چهارتن از مراجع.
[18] (وسأل الشيعه), شيخ حر عاملى, ج12/299, ابواب التجاره, باب 25, ح2.
[19] (معتمد العروه), كتاب الحج, ج1/89.
[20] (لغت نامه دهخدا), ج14/20640.
[21] سوره (كهف), آيه 82.
[22] سوره (عبس), آيه هاى 16.
[23] سوره (شعرإ), آيه هاى 105, 111, 112, 114.
[24] سوره (هود), آيه 27.
[25] تفسير (مجمع البيان), طبرسى, ج910/437.
[26] سوره (زخرف), آيه 52.
[27] نهج البلاغه, خطبه 92.
[28] (مستمسك العروه), ج10/75.
[29] (شرايع الاسلام), محقق حلى, ج1/226.
[30] (كشف اللثام), ج1/289.
[31] (تذكره الفقهإ), ج7/512.
[32] همان/53.
[33] (الدروس الشرعيه), ج1/312, موسسه نشر اسلامى, قم.
[34] زامـلـه, شترى را مى گويند كه يك فرد در اين سوى و فرد ديگرى در آن سوى آن سوار شود.
[35] (مدارك الاحكام), ج7/40.
[36] همان.
[37] (كشف اللثام), ج1/289, چاپ سنگى.
[38] (جواهر الكلام), ج17/256.
[39] (مستمسك العروه الوثقى), ج10/76.
[40] (العروه الوثقى), ج2/307, محشى, مساله 4.
[41] (مستمسك العروه), ج9/225.
[42] (شرايع الاسلام), ج1/159.
[43] (مدارك الاحكام), ج5/197.
[44] (جواهر الكلام), ج15/311 ـ [312]
[45] (النهايه), ج1/436, موسسه نشر اسلامى.
[46] (المقنعه)/241.
[47] همان/165.
[48] (مصباح الفقيه)/81, مكتبه المصطفوى; (كتاب الزكاه), ج2/347.
[49] (وسأل الشيعه), ج12, باب 9 و بابهاى بعدى در مقدمات تجارت.
[50] (كـتـاب الـزكـاه), حـسـيـنـعلى منتظرى, ج2/348, المركز العالمى للدراسات الاسلاميه.
[51] (نهايه), ابن اثير, ج2/437.
[52] (مفردات), راغب اصفهانى/260.
[53] سوره (يونس), آيه 61.
[54] تفسير (مجمع البيان), ج5 ـ 6/118.
[55] سوره (نور), آيه 62.
[56] تفسير (مجمع البيان), ج7 ـ 8/158.
[57] سوره (رحمن), آيه 29.
[58] تفسير (مجمع البيان), ج9 ـ 10/202.
[59] سوره (عبس), آيه هاى 34 ـ [37]
[60] (الاستبصار), شيخ طوسى, ج2/314.
[61] (وسأل الشيعه), ج8/595.
[62] (كافى), ج1/249.
[63] (نهج البلاغه), صبحى صالح, خطبه 122.
[64] همان, خطبه175.
[65] هـمـان, خـطـبـه 192. در شـرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به جاى (شانهم), (حالهم) آمده است.
[66] (العروه الوثقى), ج2/429.
[67] (من لايحضره الفقيه), ج3/159.
[68] سوره (بقره), آيه 221.
[69] سوره (بقره), آيه 178.
[70] (كافى), ج4/58, ح2 (وسأل الشيعه), ج6/186.
[71] همان/58, ح1 (وسأل الشيعه), ج6/185.
[72] همان/59, ح3.
[73] (وسأل الشيعه), ج6/187, ح7.
[74] همان, ح6.
[75] (تهذيب), ج7/341, ح27 ج3/134 (كافى), ج5/486.
[76] سوره (توبه), آيه 54.
[77] سوره (توبه), آيه 98.
[78] سوره (احزاب), آيه 36, 37.
[79] سوره (بقره), آيه 199.
[80] تفسير (نورالثقلين), ج1/195, ح710.
[81] همان, ح711, 715, 719.
[82] سوره (حج), آيه 25.
[83] تفسير (نور الثقلين), ج3/480, ح40.
[84] همان/41.
[85] همان/480481 ح43, 45.
[86] سوره (قصص), آيه 27.
[87] سوره (قصص), آيه 24.
[88] (فروع كافى) 8, ج5/339344, دارالكتب الاسلاميه.
[89] همان, ج5/344.
[90] (لـغـت نامه دهخدا), ج13, ماده مقداد; (معجم الرجال), ج18, ماده مقداد.
[91] (كافى), ج5/344345.
[92] (وسأل الشيعه), ج14/50, ح1.
[93] (يجلس جلسه العبيد).
[94] (يركب حمار العارى).
[95] (وسأل الشيعه), ج14/46.
[96] (كافى), ج5/347 (وسأل الشيعه), ح14/51.
[97] (بحارالانوار), ج19/109.
[98] (كافى), ج5/90.
[99] همان/91.
[100] (بحارالانوار), ج46/9, ج20.
[101] همان/10, ح21.
[102] همان/1516.
[103] (السيره النبويه), ج3 ـ 4/295, دارالمعرفه.
[104] همان/489.
[105] سوره (قيامت), آيه 14.
نام کتاب : فقه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 21  صفحه : 7
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست