تفسير:
تبرئه يوسف از هر گونه اتهام تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد، همان گونه كه گفتيم آن قدر حسابشده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب خود ساخت.
او مىبيند كه يك زندانى ناشناس بدون انتظار هيچ گونه پاداش و توقع، مشكل تعبير خواب او را به بهترين وجهى حل كرده است، و براى آينده نيز برنامه حسابشدهاى ارائه داده.
او اجمالًا فهميد اين مرد يك غلام زندانى نيست، بلكه شخصيت فوقالعادهاى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است، لذا مشتاق ديدار او شد، اما نه آن چنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد، و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه «ملك دستور داد او را نزد من آوريد» «وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُوني بِهِ».
ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد، به جاى آن كه دست و پاى خود را بعد از سالها در سياه چال زندان بودن گم كند، نسيم آزادى او را غافل سازد، به فرستاده شاه جواب منفى داده كه من از زندان بيرون نمىآيم.
مىفرمايد: «به فرستاده ملك گفت: به سوى صاحب و مالكت باز گرد، و از او بپرس ماجراى آن زنانى كه در قصر عزيز مصر (وزير تو) دستهاى خود را بريدند چه بود»؟ «فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ».
او نمىخواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد، او نمىخواست، پس از آزادى به صورت يك مجرم، يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند.