responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : تفسير نمونه نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر    جلد : 14  صفحه : 416
داشتم، جنگ به پايان رسيد، و ما بازگشتيم نزديك «مدينه» رسيديم، شب بود، من از لشكر گاه براى انجام حاجتى كمى دور شدم هنگامى كه بازگشتم متوجه شدم گردنبندى كه از مهره‌هاى يمانى داشتم پاره شده است، به دنبال آن باز گشتم و معطل شدم هنگامى كه بازگشتم، ديدم لشكر حركت كرده، هودج مرا بر شتر گذارده‌اند و رفته‌اند، در حالى كه گمان مى‌كرده‌اند من در آنم؛ زيرا زنان در آن زمان بر اثر كمبود غذا سبك جثه بودند به علاوه من سن و سالى نداشتم، به هر حال در آنجا تك و تنها ماندم، و فكر كردم هنگامى كه به منزلگاه برسند و مرا نيابند به سراغ من باز مى‌گردند، شب را در آن بيابان ماندم.
اتفاقاً «صفوان» يكى از افراد لشكر مسلمين كه او هم از لشكر گاه دور مانده بود شب در آن بيابان بود، به هنگام صبح مرا از دور ديد، نزديك آمد هنگامى كه مرا شناخت بى آن كه يك كلمه با من سخن بگويد، جز اين كه: «انَّا لِلَّهِ وَ انَّا الَيْهِ راجِعُون» را بر زبان جارى ساخت، شتر خود را خواباند، و من بر آن سوار شدم او مهار ناقه را در دست داشت، تا به لشكرگاه رسيديم، اين منظره، سبب شد كه گروهى درباره من شايعه‌پردازى كنند و خود را بدين سبب هلاك (و گرفتار مجازات الهى) سازند.
كسى كه بيش از همه به اين تهمت دامن مى‌زد، «عبداللَّه بن ابى سلول» بود.
ما به «مدينه» رسيديم و اين شايعه در شهر پيچيد در حالى كه من هيچ از آن خبر نداشتم، در اين هنگام بيمار شدم، پيامبر صلى الله عليه و آله به ديدن من مى‌آمد ولى لطف سابق را در او نمى‌ديدم، و نمى‌دانستم قضيه از چه قرار است؟ حالم بهتر شد، بيرون آمدم و كم كم از بعضى از زنان نزديك، از شايعه‌سازى منافقان آگاه شدم.
بيماريم شدت گرفت، پيامبر صلى الله عليه و آله به ديدن من آمد، از او اجازه خواستم به


نام کتاب : تفسير نمونه نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر    جلد : 14  صفحه : 416
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست