نام کتاب : پيام امام امير المومنين(ع) نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 8 صفحه : 403
بخش دوم
و اللّه لقد رأيت عقيلا و قد أملق حتّى أستماحني من برّكم صاعا، و رأيت صبيانه
شعث الشّعور، غبر الألوان من فقرهم، كأنّما سوّدت وجوههم بالعظلم، و عاودني
مؤكّدا، و كرّر عليّ القول مردّدا، فأصغيت إليه سمعي، فظنّ أنّي أبيعه ديني، و
أتّبع قياده مفارقا طريقتي، فأحميت له حديدة، ثمّ أدنيتها من جسمه ليعتبر بها،
فضجّ ضجيج ذي دنف من ألمها، و كاد أن يحترق من ميسمها، فقلت له: ثكلتك الثّواكل،
يا عقيل! أتئنّ من حديدة أحماها إنسانها للعبه، و تجرّني إلى نار سجرها جبّارها
لغضبه! أتئنّ من الأذى و لا أئنّ من لظى؟!
ترجمه
به خدا سوگند (برادرم) عقيل را ديدم كه فقير شده بود و از من درخواست كرد يك
صاع (حدود سه كيلو) از گندم بيت المال شما را به او ببخشم (و اين را بر سهميه مرتب
او بيفزايم) كودكانش را ديدم كه بر اثر فقر موهايشان پريشان و رنگ صورتشان دگرگون
شده بود. گويى صورتشان را با نيل به رنگ تيره درآورده بودند. عقيل مكرر به من
مراجعه و سخنش را چندبار تكرار كرد، من خاموش بودم و به سخنانش گوش فرامىدادم.
گمان كرد من دينم را به او مىفروشم و به دلخواه او گام بر مىدارم و از راه و رسم
خويش جدا مىشوم. در اين هنگام قطعه آهنى را براى او در آتش داغ كردم. سپس آن را
به بدنش نزديك ساختم تا با آن آهن سوزان عبرت گيرد (و از آتش آخرت كه با آن قابل
مقايسه نيست بپرهيزد، همين كه حرارت آهن داغ به دستش نزديك شد) ناگهان نالهاى
نام کتاب : پيام امام امير المومنين(ع) نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 8 صفحه : 403