سپس
درهمها را نزد آن مرد بُردم و به وى بازگرداندم، چنانكه گويا هزار درهم را به وى
بخشيدم [؛ چون او گمان نمىكرد اين پول، هيچگاه به وى برگردد].
مرد
گفت: شايد اينها برايت كم است. آنها را زياد كنم؟
گفتم:
خير؛ ليكن قصد حج دارم و دوست مىدارم اموالتان نزد خودتان باشد.
سپس
به سمت مكّه رفتم، اعمال حج را به جا آوردم و به مدينه بازگشتم. پس از برگشت، به
همراه مردم به ديدار امام صادق عليه السلام رفتم. ايشان، ملاقاتهاى عمومى داشت.
من كه كم سن بودم، در آخرِ جمعيت نشستم. مردم سؤال مىكردند و وى پاسخ مىداد تا
اين كه جمعيت، كم شد. امام عليه السلام به من اشاره كرد. نزديك شدم. به من فرمود:
«آيا خواستهاى دارى؟».
گفتم:
جانم فدايت! من عبد الرحمن پسر سَيابه هستم.
فرمود:
«پدرت چهكار مىكند؟».
گفتم:
از دنيا رفت.
امام
عليه السلام اظهار همدردى كرد و بر وى رحمت فرستاد. سپس به من فرمود: «آيا پدرت
مالى به جاى گذاشت؟»
گفتم:
خير.
فرمود:
«پس چگونه حج انجام دادى؟».
داستان
آن مرد را برايش شرح دادم. هنوز سخنم تمام نشده بود كه فرمود: «با هزار درهم، چه
كردى؟».
گفتم:
آن را به صاحبش بازگرداندم.
به
من فرمود: «آفرين!».
سپس
فرمود: «آيا به تو سفارشى بكنم؟».
گفتم:
آرى، جانم فدايت!
فرمود:
«بر تو باد راستگويى و امانتدارى، تا اين چنين، شريكِ مال مردم باشى» و انگشتهايش
را [براى فهماندن مطلب،] درهم كرد.