responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : ميزان الحكمه نویسنده : المحمدي الري شهري، الشيخ محمد    جلد : 11  صفحه : 425

بحث تاريخيّ في فصلَين :

1 ـ قصّة موسى و الخضر عليهما السلام في القرآن :

«أوحَى اللّه سبحانه إلى موسى أنّ هناك عبدا من عباده عنده من العلم ما ليس عند موسى ، و أخبره أنّه إن انطلق إلى مجمع البحرين وجده هناك ، و هو بالمكان الذي يحيا فيه الحوت الميت (أو يفتقد فيه الحوت) . فعزم موسى أن يلقَى العالم و يتعلّم منه بعض ما عنده إن أمكن ، و أخبر فتاه عمّا عزم عليه ، فخرجا قاصدَين مجمع البحرين و قد حملا معهما حوتا ميّتا ، و ذهبا حتى بلغا مجمع البحرين و قد تعبا ، و كانت هناك صخرة على شاطئ البحر فأويا إليها ليستريحا هنيئة و قد نسيا حوتهما و هما في شغل منه ، و إذا بالحوت اضطرب و وقع في البحر حيّا ، أو وقع فيه و هو ميت و غار فيه و الفتى يشاهده و يتعجّب من أمره ، غير أنّه نسي أن يذكره لموسى حتى تركا الموضع و انطلقا حتّى جاوزا مجمع البحرين و قد نصبا ، فقال له موسى : آتنا غداءنا لقد لقينا من سفرنا هذا نَصَبا ، فذكر الفتى ما شاهده من أمر الحوت ، و قال لموسى : إنّا إذ أوَينا إلَى الصخرة حَيِي الحوت و وقع في البحر يسبح فيه حتّى غار ، و كنت اُريد أن أذكر لك أمره لكنّ الشيطان أنسانيه (أو إنّي نسيت الحوت عند الصخرة فوقع في البحر و غار فيه) . قال موسى : ذلك ما كنّا نبغي و نطلب فلنرجع إلى هناك ! فارتدّا على آثارهما قَصَصا ، فوجدا عبدا من عباد اللّه آتاه اللّه رحمة من عنده و علّمه علما من لدنه ، فعرض عليه موسى و سأله أن يتّبعه فيعلّمه شيئا ذا رشد ممّا علّمه اللّه . قال العالم : إنّك لن تستطيع معي صبرا على ما تشاهده من أعمالي التي لا عِلم لك بتأويلها ، و كيف تصبر على ما لم تُحِط به خبرا ؟! فوعده موسى أن يصبر و لا يعصيه في أمر إن شاء اللّه ، فقال له العالم ـ بانيا على ما طلبه منه و وعده به ـ : فإن اتّبعتني فلا تسألني عن شيء حتّى اُحدِث لك منه ذِكرا . فانطلق موسى و العالم حتّى ركبا سفينة و فيها ناس من الركّاب ـ و موسى خالي الذهن عمّا في قصد العالم ـ فخرق العالمُ السفينة خرقا لا يؤمَن معه الغرق ، فأدهش ذلك موسى و أنساه ما وعده فقال للعالم : أ خرقتها لتغرق أهلها ؟! لقد جئت شيئا إمرا ! قال له العالم : أ لم أقل : إنّك لن تستطيع معي صبرا ؟! فاعتذر إليه موسى بأنّه نسي ما وعده من الصبر قائلاً : لا تؤاخذني بما نسيت و لا ترهقني من أمري عسرا . فانطلقا فلقيا غلاما فقتله العالم ، فلم يملك موسى نفسه دون أن تغيّر و أنكر عليه ذلك قائلاً : أ قتلت نفسا زكيّةً بغير نفس ؟! لقد جئت شيئا نُكرا ! قال له العالم ثانيا : أ لم أقل لك : إنّك لن تستطيع معي صبرا ؟ ! فلم يكن عند موسى ما يعتذر به و يمتنع به عن مفارقته و نفسه غير راضية بها ، فاستدعى منه مصاحبة مؤجّلة بسؤال آخر إن أتى به كان له فراقه ، و استمهله قائلاً : إن سألتك عن شيء بعدها فلا تصاحبني قد بلغت من لدنّي عذرا ، و قبله العالم . فانطلقا حتّى أتيا قرية ـ و قد بلغ بهما الجوع ـ فاستطعما أهلها فلم يضيّفهما أحد منهم ، و إذا بجدار فيها يريد أن ينقضّ و يتحذّر منه الناس فأقامه العالم ، قال له موسى : لو شئتَ لاتّخذتَ على عملك منهم أجرا فتوسّلنا به إلى سدّ الجوع ، فنحن في حاجة إليه و القوم لا يضيّفوننا ! فقال له العالم : هذا فراقُ بيني و بينك ، ساُنبّئك بتأويل ما لم تستطع عليه صبرا . ثمّ قال : أمّا السفينة فكانت لمساكين يعملون في البحر و يتعيّشون بها ، و كان وراءهم ملك يأخذ كلّ سفينة غصبا، فخرقتُها لتكون مَعيبة لا يرغب فيها. و أمّا الغلام فكان كافرا و كان أبواه مؤمنَين ، و لو أنّه عاش لأرهقهما بكفره و طغيانه ، فشملتهما الرحمة الإلهيّة ، فأمرني أن أقتله ليبدلهما ولدا خيرا منه زكاةً و أقرب رُحما ، فقتلته . و أمّا الجدار فكان لغلامَين يتيمَين في المدينة و كان تحته كنز لهما ، و كان أبوهما صالحا ، فشملتهما الرحمة الإلهيّة لصلاح أبيهما ، فأمرني أن اُقيمه فيستقيم حتّى يبلغا أشدّهما و يستخرجا كنزهما ، و لو انقضّ لظهر أمر الكنز و انته به الناس . قال : و ما فعلت الذي فعلت عن أمري بل عن أمر من اللّه ، و تأويلها ما أنبأتك به، ثمّ فارق موسى.

بحثى تاريخى در دو فصل:

1 ـ داستان موسى و خضر عليهما السلام در قرآن:

«خداوند سبحان به موسى وحى كرد كه يكى از بندگان او از دانشى برخوردار است كه موسى برخوردار نيست و به وى گفت اگر به مجمع البحرين برود، او را در آنجا خواهد يافت و در هر جا كه ماهى مرده زنده شد (يا ماهى ناپديد شد) او همان جاست. موسى تصميم گرفت كه آن مرد دانا را ببيند و در صورت امكان پاره اى از دانش او را فرا گيرد. موسى اين تصميم خود را با جوان خود در ميان گذاشت و هر دو به جانب مجمع البحرين حركت كردند و يك عدد ماهى بى جانى با خود برداشتند و رفتند تا به مجمع البحرين رسيدند. هر دو خسته شده بودند و در آنجا كنار ساحل، تخته سنگى بود. لذا به آن تخته سنگ تكيه دادند تا لختى بياسايند. امّا از ماهى غافل شدند و آن را از ياد بردند. ناگاه ماهى بى جان جنبشى كرد و زنده شد و به دريا افتاد، يا درهمان حال كه مرده بود به آب افتاد و زير آب رفت و آن جوان ماهى را مى ديد و از كار آن به شگفت آمده بود. منتها يادش رفت كه قضيه را به موسى بگويد. آن دو برخاستند و رفتند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت : غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت خسته و كوفته شده ايم. اين جا بود كه آن جوان به ياد ماهى و صحنه عجيبى كه از آن ديده بود افتاد و به موسى گفت : وقتى به پناه آن تخته سنگ رفتيم�� ماهى زنده شد و به دريا افتاد و شنا كنان به زير آب رفت و من مى خواستم موضوع را به تو بگويم امّا شيطان از يادم برد (يا در جاى تخته سنگ، ماهى را فراموش كردم و به دريا افتاد و در آب فرو رفت). موسى گفت : اين همان است كه ما در جستجوى آن بوديم. بايد به آنجا برگرديم. پس، از همان راهى كه آمده بودند برگشتند و در آنجا بنده اى از بندگان خدا را كه خداوند از جانب خود رحمتى به او داده و علمى لدنّى عطايش كرده بود، يافتند. موسى موضوع را به او گفت و از وى خواهش كرد اجازه دهد دنبالش برود و او پاره اى از دانش و رشدى كه خداوند ارزانيش كرده است بدو بياموزد. آن مرد دانا گفت : تو قدرت تحمّل كارهايى را كه از من مشاهده خواهى كرد و حقيقتشان را نمى دانى، ندارى؛ زيرا چگونه مى توانى در برابر كارهايى صبر و شكيبايى كنى كه از راز آنها اطلاع ندارى؟ موسى قول داد كه به خواست خدا صبر خواهد كرد و در هيچ كارى نافرمانى و مخالفت او نكند. آن دانا بر اساس خواسته و وعده اش گفت : اگر به دنبال من آمدى، نبايد درباره هيچ چيز از من سؤال كنى تا اينكه خودم پيرامون آن برايت توضيح دهم. پس، موسى و آن مرد دانا به راه افتادند تا بر كشتى اى نشستند كه عدّه اى سرنشين داشت. موسى از آنچه در ذهن آن دانا مى گذشت بى خبر بود. آن مرد دانا كشتى را سوراخ كرد، به طورى كه بيم غرق شدن آن مى رفت. اين موضوع موسى را به تعجّب وا داشت و و عده اى را كه داده بود از يادش برد. لذا به او گفت : كشتى را سوراخ كردى كه سرنشينان آن را غرق كنى؟ كار ناروايى كردى! مرد دانا گفت : نگفتم كه تو هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟! موسى از اينكه وعده خود را فراموش كرده است عذر خواهى كرد و گفت : مرا به سبب آنچه فراموش كرده ام مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير. آن دو به راه خود ادامه دادند، تا به پسر بچه اى رسيدند. مرد دانا او را كشت. موسى نتوانست خوددارى كند و بر او خرده گرفت كه : شخص بى گناهى را بدون آنكه مرتكب قتلى شده باشد، كشتى؟! راستى كه كار ناپسندى مرتكب شدى! مرد دانا دوباره گفت : آيا به تو نگفتم كه هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟ اين بار موسى ديگر عذرى نداشت كه بياورد و بدان وسيله از مفارقت او كه بدان راضى نبود، جلوگيرى كند. لذا از او خواست كه مصاحبتش مشروط به سؤالى ديگر باشد؛ اگر براى بار سوم سؤال كرد از وى جدا شود. موسى مهلت خواهى خود را چنين بيان داشت : اگر از اين پس چيزى از تو پرسيدم، ديگر با من همراهى مكن و از جانب من قطعاً معذور خواهى بود. مرد دانا پذيرفت. آن دو مجدداً به راه خود ادامه دادند، تا به آبادى اى رسيدند در حالى كه سخت گرسنه شده بودند ، پس از مردم آن آبادى غذا خواستند. امّا هيچ كس از آنان پذيرايى نكرد. در همين هنگام ديوارى را ديدند كه در آستانه فرو ريختن بود به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند. مرد دانا ديوار را درست كرد. موسى گفت : اگر مى خواستى مى توانستى بابت آن مزدى بگيرى و از اين طريق سدّ جوع كنيم؛ زيرا ما به اين دستمزد احتياج داريم و اين مردم هم از ما پذيرايى نكردند. مرد دانا گفت : اينك زمان جدايى ما از يكديگر فرا رسيد و من تو را از راز كارهايى كه ديدى و نتوانستى آنها را تحمّل كنى آگاه مى سازم. سپس گفت : امّا آن كشتى، از آنِ بينوايانى بود كه در دريا كار مى كردند و از طريق آن زندگى خود را مى گذراندند و چون آن طرف آنان پادشاهى بود كه كشتى ها را به زور مى گرفت، لذا آن را سوراخ كردم تا معيوب باشد و پادشاه به آن رغبت نكند. و امّا آن پسر بچّه، خودش كافر بود حال آنكه پدر و مادرش مؤمن بودند و اگر او زنده مى ماند با كفر و طغيان خود آنان را هم منحرف مى كرد. لذا رحمت الهى شامل حال آنان شد و به من دستور داد او را بكشم تا خداوند به جاى او فرزندى پاكتر و مهربانتر به ايشان عوض دهد و من هم او را كشتم. و امّا آن ديوار، متعلّق به دو پسر بچه يتيم در اين آبادى بود و زير آن گنجى بود كه به ايشان تعلق داشت و چون پدرشان مردى درستكار بود، به خاطر پاكى پدرشان،رحمت الهى شامل حال آن دو شد و به من دستور داد آن ديوار را بسازم تا اينكه سر پا بماند و آن دو پسر بچّه به سن بلوغ برسند و گنج خود را بيرون آورند. اگر ديوار فرو مى ريخت، گنج پديدار مى شد و مردم آن را غارت مى كردند. آن گاه گفت : اين كارهايى كه كردم، خود سرانه انجام ندادم. بلكه به فرمان خداوند بود و راز آنها نيز آن بود كه به تو گفتم. سپس از موسى جدا شد.

نام کتاب : ميزان الحكمه نویسنده : المحمدي الري شهري، الشيخ محمد    جلد : 11  صفحه : 425
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست