مرد بايد كز خدا راضى بُوَد* * * در امور خويش خود قاضى بود
گر تو خواهى تا ز حق باشى رضا* * * نِه سر تسليم بر حكم قضا
وه چه خوش مىگفت پير عشق كيش* * * چون به چرخ آمد ز شوق يار خويش:
عاشقم بر لطف و بر قهرش بجدّ* * * اى عجب من عاشقِ اين هر دو ضدّ
نا خوشِ او خوش بُوَد بر جان من* * * جان فداى يارِ تن رنجان من
عقل خود را آن زمان ميدان قوى* * * كه دو اسبه سوى اين مقصد دوى
گر خَلَد در خاطرت «ياليت كان»* * * آن ز ضعف عقل مِيدان بى گمان
قدر ضعف امّا بود حسب الرسوخ* * * اين بود ميزانش اى شيخ الشيوخ
معنى ديگر بر سبيل احتمال:
احتمال دارد كه عابد گمان كرده باشد كه خرهائي كه در دست مردم است مِلك خدا نيست، بلكه هر يك ملك حقيقى كسى است و به تدبير خود بهم رسانيده و جناب حق را جز در ايجادش، دخلى نيست و از مضمون كريمه «قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ»[1] غافل بوده و زعمش آنكه ملك حضرت او آنست كه اختصاص بخود داده و عباد را از تصرّف و تملّك آن منع كرده از بابت ناقه و بيت در آيه «هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً»، [2]«أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعاكِفِينَ»[3] وبناى معنى سابق بر آنست كه در آن جزيره اصلا خرى نبوده و بناى اين معنى بر آنكه خرى كه به زعم عابد از خدا باشد نبوده (نظم):
معنى ديگر به رسم احتمال* * * مىتوان گفتن كه ربّ نَبْوَد ملال
مرد عابد ديده بُدْ خرها بسى* * * هر يكى را ليك در دست كسى
گفت اينها خود همه از مردم است* * * هر يك از سعى خود آورده به دست
گشته هر يك مالك ملكى به عقل* * * جز در ايجادش خدا را نيست دخل