responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 8  صفحه : 189

2315.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) : دو پسر عبد اللّه بن جعفر ، به همسر عبد اللّه بن قُطبه طايىِ نَبهانى پناه بردند . آن دو ، نوجوانانى نابالغ بودند و عمر بن سعد ، پيش تر به جارچى اى فرمان داده بود كه ندا دهد : هر كس سرى بياورد ، هزار درهم دارد . ابن قُطبه به خانه اش آمد و همسرش به او گفت : دو نوجوان ، به ما پناه آورده اند . آيا مى توانى بيايى و آن دو را به سوى خانواده شان در مدينه بفرستى؟ گفت : آرى . آن دو را به من نشان بده . هنگامى كه آن دو را ديد ، سرشان را بُريد و نزد عبيد اللّه بن زياد آورد . عبيد اللّه ، چيزى به او نداد و به وى گفت : دوست داشتم كه آن دو را برايم زنده مى آوردى و من با آن دو بر ابو جعفر (يعنى عبد اللّه بن جعفر) منّت مى نهادم . اين خبر به عبد اللّه بن جعفر رسيد . گفت : دوست داشتم كه آن دو را برايم مى آورد و دو هزار هزار (دو ميليون) درهم به او مى دادم !

2316.الأمالى ، صدوق ـ به نقل از حُمران بن اَعيَن ، از ابو محمّد (پير: هنگامى كه حسين بن على عليه السلام كشته شد ، دو نوجوان كم سال از لشكرگاه او اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللّه بن زياد آوردند . او يكى از زندانبان هايش را فرا خواند و گفت : اين دو نوجوان را نزد خود ، نگاه دار و به آنها غذاى گوارا مخوران و آب خُنَك منوشان و زندان را بر آنها سخت بگير . دو نوجوان ، روز را روزه مى گرفتند و چون شب ، آن دو را در بر مى گرفت ، دو قرص نان جو و كوزه اى آب خوردن برايشان مى آوردند . چون حبس دو نوجوان به طول انجاميد و نزديك به سال شد ، يكى از آن دو به ديگرى گفت : اى برادر ! حبس ما طول كشيد و نزديك است كه عمر ما به سر آيد و بدن هايمان ، فرسوده شود . پس هر گاه پيرمرد آمد ، جايگاهمان را به او بگو تا شايد به خاطر محمّد [ـِ پيامبر] صلى الله عليه و آله بر خوراك ما گشايش دهد و بر آب نوشيدنى مان بيفزايد . هنگامى كه شب ، آن دو را در بر گرفت ، پيرمرد با دو قرص نان جو و كوزه اى آب خوردن ، به سوى آنها آمد . نوجوان كم سال به او گفت : اى پيرمرد ! آيا محمّد صلى الله عليه و آله را مى شناسى؟ پيرمرد گفت : چگونه محمّد را نشناسم ، در حالى كه او پيامبر من است؟! گفت : آيا جعفر بن ابى طالب را مى شناسى؟ گفت : چگونه جعفر را نشناسم ، در حالى كه خدا ، دو بال برايش رويانده است تا با آنها همراه فرشتگان ، به هر جا كه مى خواهد ، بپرد؟! گفت : آيا على بن ابى طالب را مى شناسى؟ گفت : چگونه على را نشناسم ، كه او پسرعمو و برادر پيامبرم است؟! او به پيرمرد گفت : اى پير ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم . ما از فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستيم كه در دست تو اسيريم . غذاى گوارا مى خواهيم و به ما نمى خورانى و آب خُنَك مى خواهيم و به ما نمى نوشانى و زندانمان را بر ما تنگ گرفته اى . آن پيرمرد ، بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را بوسيد و مى گفت : جانم فداى جان هايتان ! صورتم ، سپر صورت هاى شما ، اى خاندان پيامبر مصطفى ! اين ، درِ زندان است كه پيشِ روى شما باز است . از هر راهى كه مى خواهيد ، برويد . چون شب ، آنها را فرا گرفت ، پيرمرد ، دو قرص نان جو و كوزه اى آب خوردن برايشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت : اى محبوبان من ! شب ، راه برويد و روز را پنهان شويد تا خداى در كارتان گشايشى و برايتان ، راه بيرونْ آمدنى قرار دهد . آن دو نوجوان ، چنين كردند . هنگامى كه شب ، آنها را پوشاند ، به پيرزنى بر درِ خانه اى رسيدند . به او گفتند : اى پير ! ما دو نوجوانِ كم سالِ غريبِ نورسيده و ناآگاه از راهيم و اين شب، ما را فرا گرفته است . امشب را از ما پذيرايى كن كه چون صبح شود ، به راه مى افتيم . پيرزن به آن دو گفت : شما كه هستيد ـ اى محبوبان من ـ كه من ، همه بوييدنى ها را بوييده ام ؛ امّا بويى خوش تر از بوى شما نبوييده ام . آن دو گفتند : اى پيرزن ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم و از زندان عبيد اللّه بن زياد ، از قتل گريخته ايم . پيرزن گفت : اى محبوبان من ! من ، داماد تبهكارى دارم كه در حادثه كربلا با عبيد اللّه بن زياد بوده است . مى ترسم كه در اين جا به شما دست يابد و شما را بكُشد . آن دو گفتند : ما شب را مى مانيم و صبح ، راه مى افتيم . پيرزن گفت : به زودى برايتان غذا مى آورم . سپس برايشان خوراكى آورد و خوردند و نوشيدند . چون به بستر رفتند ، برادر كوچك تر به بزرگ تر گفت : اى برادر من ! ما اميدواريم كه امشبمان را ايمن ، سپرى كنيم . بيا تا پيش از آن كه مرگ ، ميان ما جدايى بيندازد ، با هم معانقه كنيم و من ، تو را ببويم و تو ، مرا ببويى . دو نوجوان ، چنين كردند و دست در گردن هم انداختند و خوابيدند . پاسى از شب گذشته ، داماد تبهكار پيرزن آمد و درِ خانه را آرام كوبيد . پيرزن گفت : كيست؟ گفت : منم ، فلانى . گفت : چه چيزى تو را اين ساعتِ نابه هنگام ، به خانه كشانده است؟ گفت : واى بر تو ! در را باز كن ، پيش از آن كه عقلم بپرد و جگرم در سينه ام پاره پاره شود ، كه بلايى سخت بر من ، فرود آمده است . پيرزن گفت : واى بر تو ! چه چيزى بر تو فرود آمده است؟ گفت : دو نوجوان كم سن ، از لشكر عبيد اللّه بن زياد گريخته اند و امير ، در لشكرگاهش ندا داده كه هر كس سرِ يكى از آنها را بياورد ، هزار درهم ، و كسى كه هر دو سر را بياورد ، دو هزار درهم خواهد داشت ، و من به خود زحمت داده و رنج برده ام ؛ امّا چيزى به دستم نيامده است . پيرزن گفت : اى داماد من ! بترس از اين كه روز قيامت ، محمّد صلى الله عليه و آله طرف دعواى تو باشد . مرد گفت : واى بر تو ! دنيا ، چيزى است كه بايد ب��ايش حرص ورزيد . پيرزن گفت : با دنيايى كه آخرت ندارد ، چه مى خواهى بكنى؟ گفت : مى بينم كه از آن دو ، حمايت مى كنى . گويى از آنچه امير مى خواهد ، چيزى نزد توست ! برخيز كه امير ، تو را فرا مى خواند . پيرزن گفت : امير ، با من كه پيرزنى در اين بيابان هستم ، چه كار دارد؟ مرد گفت : من در جستجو هستم . در را باز كن تا اندكى بياسايم و استراحت كنم . چون صبح شد ، دوباره ، از هر راهى به جستجويشان بر مى خيزم . پيرزن ، در را براى او گشود و خوراكى و نوشيدنى برايش آورد و او خورد و نوشيد . پاسى از شب گذشته ، مرد صداى خُرخُر دو پسر را در دلِ شب شنيد و مانند شترِ به هيجان آمده ، به جنبش در آمد و مانند گاو ، نعره مى كشيد و به ديوار خانه ، دست مى كشيد تا آن كه دستش به پهلوى پسر كوچك خورد . پسر گفت : كيست؟ گفت : من صاحب خانه ام . شما كيستيد؟ پسر كوچك تر ، برادر بزرگ تر را تكان داد و گفت : اى محبوب من ! به خدا سوگند ، در آنچه مى ترسيديم ، افتاديم . مرد به آن دو گفت : شما كيستيد ؟ به او گفتند : اى پير ! اگر ما به تو راست بگوييم ، در امان خواهيم بود؟ گفت : آرى . گفتند : امان خدا و پيامبرش ، و ذمّه خدا و پيامبرش؟ گفت : آرى . گفتند : و محمّد بن عبد اللّه ، از شاهدان اين امان باشد؟ گفت : آرى . گفتند : و خداوند ، بر آنچه مى گوييم ، وكيل و شاهد باشد؟ گفت : آرى . گفت : اى پيرمرد ! ما از خاندان پيامبرت محمّد هستيم كه از زندان عبيد اللّه بن زياد ، از مرگ گريخته ايم . پيرمرد به آنها گفت : از مرگ ، گريخته ايد و به مرگ در آمده ايد ! ستايش ، خدايى را كه مرا بر شما چيره كرد . سپس به سوى هر دو پسر رفت و آنها را در بند كرد و هر دو پسر ، شب را كتف بسته خوابيدند . هنگامى كه صبح بر آمد ، مرد ، غلام سياهش به نام فُلَيح را فرا خواند و گفت : اين دو نوجوان را بگير و به كناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهايشان را برايم بياور تا آنها را نزد عبيد اللّه بن زياد ببرم و جايزه دو هزار درهمى را بگيرم . غلام ، شمشير را برداشت و جلوى دو نوجوان ، روان شد . هنوز دور نشده بود كه يكى از دو نوجوان گفت : اى غلام سياه ! چه قدر سياهىِ تو به سياهىِ بلال ، اذان گوى پيامبر خدا ، مى ماند! غلام گفت : مولايم فرمان كشتن شما را به من داده است . شما كيستيد؟ آن دو گفتند : اى سياه ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم و از زندان عبيد اللّه بن زياد ، از مرگ گريخته ايم . اين پيرزنِ شما ، از ما پذيرايى كرد ، در حالى كه مولايت ، آهنگ كشتن ما را دارد . غلام سياه ، بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى جان هايتان و صورتم ، سپرِ صورت هايتان ! اى خاندان پيامبر برگزيده خدا ! به خدا سوگند ، روز قيامت ، محمّد صلى الله عليه و آله طرف دعواى من نخواهد بود . سپس دويد و شمشير را از دستش به گوشه اى پرتاب كرد و خود را در فرات انداخت و به سوى ديگر رود رفت . مولايش بر او بانگ زد : اى غلام ! مرا نافرمانى مى كنى؟ گفت : اى مولاى من ! آن گاه از تو اطاعت مى كردم كه خدا را نافرمانى نكنى ؛ امّا چون خدا را نافرمانى كردى ، من از تو در دنيا و آخرت بيزارم . مرد ، پسرش را فرا خواند و گفت : پسر عزيزم ! من حرام و حلال دنيا را براى تو گرد آورده ام و بر دنيا بايد حرص ورزيد . اين دو نوجوان را بگير و به كناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برايم بياور تا براى عبيد اللّه بن زياد ببرم و جايزه دو هزار درهمى را بگيرم . پسر ، شمشير را گرفت و پيشاپيشِ دو نوجوان ، به راه افتاد . هنوز دور نشده بود كه يكى از دو نوجوان گفت : اى جوان ! از آتش دوزخ بر جوانى ات مى ترسم . جوان گفت : اى محبوبان من ! شما كيستيد؟ گفتند : ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم ، ولى پدرت آهنگ كشتن ما را دارد . جوان بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را مى بوسيد و همان سخن غلام سياه را به آنها مى گفت . سپس شمشير را به كنارى افكند و خود را به فرات زد و از آن گذشت . پدرش بر او بانگ زد : اى پسر ! مرا نافرمانى مى كنى؟ پسر گفت : اگر خدا را اطاعت كرده، تو را نافرمانى كنم ، دوست تر مى دارم تا آن كه خدا را نافرمانى و از تو اطاعت كنم . پيرمرد گفت : كشتن شما را كسى جز خودم به عهده نمى گيرد . آن گاه ، شمشير را گرفت و جلوى آنها رفت . چون به كنار فرات رسيد ، شمشير را از نيام بر كشيد . هنگامى كه نوجوانان به شمشيرِ بركشيده نگريستند ، چشمانشان ، پُر از اشك شد و به او گفتند : اى پيرمرد ! ما را به بازار ببر و از فروش ما بهره خود را ببر و نخواه كه محمّد صلى الله عليه و آله ، فرداى قيامت ، طرفِ دعواى تو باشد . پيرمرد گفت : نه ؛ بلكه شما را مى كشم و سرهايتان را براى عبيد اللّه بن زياد مى برم و جايزه دو هزار درهمى را مى گيرم . آن دو به پيرمرد گفتند : اى پير ! آيا خويشاوندى ما را با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پاس نمى دارى؟ پيرمرد گفت : شما با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خويشاوندى اى نداريد . آن دو به او گفتند : اى پيرمرد ! ما را نزد عبيد اللّه بن زياد ببر تا خود در باره ما حكم كند . گفت : به اين ، هيچ راهى نيست ، جز آن كه من با ريختن خونتان، به او نزديكى بجويم . به او گفتند : اى پيرمرد ! آيا بر كم سالى ما رحم نمى كنى؟ پيرمرد گفت : خداوند ، هيچ رحمى بر شما در دل من ، ننهاده است . آن دو گفتند : اى پيرمرد ! اگر هيچ چاره اى نيست ، ما را واگذار تا چند ركعت نماز بخوانيم . پيرمرد گفت : اگر نماز ، برايتان سودى دارد ، هر چه قدر مى خواهيد ، نماز بخوانيد . آن دو نوجوان ، چهار ركعت نماز خواندند و سرهايشان را به سوى آسمان ، بلند كردند و ندا دادن�� : اى زنده و اى بردبار ! اى حاكم ترينِ حاكمان ! ميان ما و او ، به حق حكم كن . پيرمرد به سوى برادر بزرگ تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره اش نهاد . پسر كوچك تر پيش آمد و در خون برادرش غلت زد و مى گفت : تا آن كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در حالى ديدار كنم كه با خون برادرم ، خضاب كرده باشم . پيرمرد گفت : ناراحت نباش كه به زودى ، تو را به برادرت ملحق مى كنم . سپس برخاست و گردن برادرِ كوچك تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پيكرهايشان را در حالى كه هنوز از آنها خون مى چكيد ، در آب رود انداخت . پيرمرد رفت و آن دو سر را براى عبيد اللّه بن زياد بُرد . ابن زياد ، بر تختش نشسته بود و چوب دستى اى از خيزران به دست داشت . مرد ، دو سر را پيشِ رويش نهاد . هنگامى كه به آن دو نگريست ، برخاست و سپس نشست . سپس برخاست و دو باره نشست . سه بار ، چنين كرد و آن گاه گفت : واى بر تو ! كجا بر اين دو ، دست يافتى؟ گفت : پيرزنى از ما ، آنها را ميهمان كرده بود . ابن زياد گفت : آيا حقّ ميهمانىِ آن دو را پاس نداشتى؟ گفت : نه . گفت : چه چيزى به تو گفتند؟ گفت : گفتند : اى پيرمرد ! ما را به بازار ببر و بفروش و از پولش سود ببر و نخواه كه روز قيامت ، محمّد صلى الله عليه و آله طرفِ دعواى تو باشد . گفت : تو به آن دو ، چه گفتى؟ گفت : گفتم : نه ؛ بلكه شما را مى كشم و سرهايتان را براى عبيد اللّه بن زياد مى برم و جايزه دو هزار درهمى را مى گيرم . ابن زياد گفت : سپس آن دو ، به تو چه گفتند؟ گفت : گفتند : ما را نزد عبيد اللّه بن زياد ببر تا خود ، در باره ما حكم كند . گفت : تو به آن دو ، چه گفتى؟ گفت : گفتم : هيچ راهى ندارد ، جز آن كه با ريختن خونتان به او نزديكى بجويم . گفت : چرا آن دو را زنده نياوردى تا جايزه را برايت دو برابر كنم و آن را چهار هزار درهم قرار دهم؟ پيرمرد گفت : راهى جز اين نديدم كه با ريختن خون آن دو ، به تو نزديكى بجويم . ابن زياد گفت : آن دو ، ديگر به تو چه گفتند؟ پيرمرد گفت : به من گفتند : اى پيرمرد ! خويشاندِى ما را با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پاس بدار . گفت : تو به آنها چه گفتى ؟ گفت : گفتم : شما با پيامبر خدا ، خويشاوندى اى نداريد. گفت : واى بر تو ! ديگر چه گفتند؟ گفت : گفتند : اى پيرمرد ! به كم سالىِ ما رحم كن . گفت : تو رحم نكردى؟ گفت : گفتم : خداوند ، هيچ رحمى بر شما در دل من ، ننهاده است . گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفت : گفتند : «بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم» و من گفتم : اگر نماز ، برايتان سودى دارد ، هر چه قدر مى خواهيد ، بخوانيد . آن دو هم چهار ركعت نماز خواندند . ابن زياد گفت : آن دو در پايان نمازشان ، چه گفتند؟ گفت : سرهايشان را به سوى آسمان ، بلند كردند و گفتند : اى زنده و اى بردبار ! اى حاكم ترينِ حاكمان ! ميان ما و او ، به حق ، حكم كن . عبيد اللّه بن زياد گفت : حاكم ترينِ حاكمان ، ميان شما حكم كرد . چه كسى از عهده اين تبهكار بر مى آيد؟ مردى از شاميان پذيرفت و ندا داد و گفت : من ، بر مى آيم . ابن زياد گفت : او را به همان جايى كه اين دو نوجوان را كشته است ، ببر و گردنش را بزن و نگذار كه خونش با خون آنها در آميزد . سرش را زود جدا كن و بياور . آن مرد ، چنين كرد و سرش را آورد و بر نيزه اى نصب كرد . كودكان ، آن را با كلوخ و سنگ مى زدند و مى گفتند : اين ، قاتل ذريّه پيامبر خداست .

نام کتاب : دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 8  صفحه : 189
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست