responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 6  صفحه : 11

1574.الفتوح : ناگهان ، جارچىِ لشكر عمر بن سعد ، فرياد زد: اى سپاه خدا ! سوار شويد . مردم ، سوار شدند و به سوى لشكرگاه حسين عليه السلام ، حركت كردند . در آن هنگام ، حسين عليه السلام نشسته بود و سرش [ از خواب ، سنگين شده و ] روى زانوانش افتاده بود . خواهرش زينب ـ كه خدا از او خشنود باشد ـ ، سر و صدا[ ى دشمن ] را شنيد . به برادرش نزديك شد و او را تكان داد و گفت: اى برادر من ! آيا نمى شنوى كه صداها از نزديكى به گوش مى رسد ؟! حسين عليه السلام ، سرش را بلند كرد و گفت : خواهرم ! جدّم و نيز پدرم على، مادرم فاطمه و برادرم حسن عليهم السلام را در خواب ديدم . آنان گفتند : اى حسين ! تو به زودى به سوى ما مى آيى . اى خواهر ! به خدا سوگند و بدون ترديد ، آن حادثه (شهادت) ، نزديك شده است» . زينب عليهاالسلام ، به صورت خود زد و فرياد كشيد: واى از ناكامى! حسين عليه السلام فرمود : «آرام تر ! ساكت باش و صيحه مكش كه دشمنان ، ما را شماتت مى كنند» . سپس حسين عليه السلام به برادرش عبّاس عليه السلام رو كرد و گفت : «اى برادر ! سوار شو و به سوى اين مردم برو و از حالشان بپرس و خبر آن را برايم بياور» . عبّاس عليه السلام با برادرانش ـ كه خداوند از ايشان ، خشنود باد ـ و ده سوار ديگر ، به دشمن نزديك شد و گفت: چه كار داريد و چه مى خواهيد ؟ گفتند: فرمانى از جانب عبيد اللّه بن زياد آمده كه به شما پيشنهاد دهيم كه : يا به حكم عبيد اللّه ، گردن نهيد يا شما را به پيشينيان ، ملحق كنيم ! مى خواهيم كه آن را عرضه بداريم . عبّاس عليه السلام به آنان گفت: عجله نكنيد تا به نزد حسين عليه السلام باز گردم و از اين موضوع ، باخبرش كنم. آنان ، در جايشان ايستادند و عبّاس عليه السلام به سوى حسين عليه السلام باز گشت و خبر را به او رساند . حسين عليه السلام ، لَختى به فكر فرو رفت و عبّاس عليه السلام ، پيشِ رويش ايستاده بود . ياران حسين عليه السلام نيز با ياران عمر بن سعد ، سخن مى گفتند. حبيب بن مُظاهر به آنان گفت: هان ! به خدا سوگند، بد قومى هستند آن كسانى كه فردا بر خدا و پيامبرش در مى آيند، در حالى كه فرزندان و خاندانش ، كوشندگان در سحرها و فراوانْ يادكنندگانِ خدا در روز و شب ، و نيز پيروان پرهيزگارِ نيكوكارش را مى كُشند ! يكى از ياران عمر به نام عَزرة [1] بن قيس گفت: اى ابن مُظاهر ! تا مى توانى از خودت تعريف كن ! زُهَير به او گفت : اى ابن قيس ! از خدا ، پروا كن و از كسانى مباش كه گم راهى را يارى مى دهند و جان هاى پاك و پاكيزه ، خانواده بهترين پيامبر را مى كُشند . عَزرَة بن قيس به زهير گفت: تو نزد ما از پيروان اين خاندان ، به شمار نمى رفتى . ما تو را به عثمانى بودن مى شناختيم ؟! آنها در حال گفتگو با هم بودند و حسين عليه السلام ، به كار خود و نبرد مى انديشيد و عبّاس عليه السلام هم در حضور حسين عليه السلام ، ايستاده بود . عبّاس عليه السلام ، به سوى مردمى كه ايستاده بودند ، آمد و گفت: اى مردم ! ابا عبد اللّه ، از شما مى خواهد كه امروز ، باز گرديد تا در اين كار بينديشد و سپس ـ اگر خدا بخواهد ـ ، فردا شما را ببيند . مردم ، اين خبر را به عمر بن سعد دادند . او به شمر بن ذى الجوشن گفت: تو چه نظرى دارى ؟ گفت: هر چه تو بگويى، اى امير ! عمر گفت: من دوست داشتم كه امير نباشم ؛ امّا مجبورم كردند . سپس عمر ، به يارانش رو كرد و گفت: نظر شما در اين باره چيست ؟ يكى از يارانش به نام عمرو بن حَجّاج گفت: سبحان اللّه ! اگر اينان ( حسين و يارانش ) ، تُرك و ديلم هم بودند و اين درخواست را داشتند ، بر ما لازم بود كه با آنان ، موافقت كنيم، حال كه خاندان و خانواده محمّدِ پيامبر صلى الله عليه و آله هستند ! عمر بن سعد گفت: ما امروز را به آنان ، مهلت مى دهيم. مردى از ياران عمر ، ندا داد : اى پيروان حسين بن على ! امروز را تا فردا ، به شما مهلت مى دهيم . اگر تسليم شديد و به حكمِ امير ، گردن نهاديد، شما را به سوى او مى بريم ، و اگر خوددارى كرديد ، با شما مى جنگيم. آن گاه ، هر دو گروه ، از هم جدا شدند.


[1] در مصدر ، «عُروه» آمده بود كه بر اساس نقل تاريخ الطبرى ، تصحيح گرديد .

نام کتاب : دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 6  صفحه : 11
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست