نام کتاب : با كاروان حسينى(ج6) نویسنده : پور امینی، محمد امین جلد : 1 صفحه : 207
نقل مىكند: «زنان اهل بيت نبوّت، شهادت پدران كودكان را از آنها پنهان مىكردند و به آنها مىگفتند كه پدرانشان به مسافرت كجا و كجا رفتهاند. وضعيت به با كاروان حسينى(ج6) 212 محل سكونت اهل بيت(ع) در شام ص : 212 همين منوال بود تا آنكه يزيد فرمان داد تا وارد سرايش گردند. حسين (ع) دختر چهار سالهاى داشت. نيم شبى از خواب برخاست و گفت: پدرم حسين (ع) كجاست؟ من او را در خواب به شدّت نگران ديدم. زنان با شنيدن اين سخن به گريه در آمدند و ديگر كودكان نيز با آنان گريستند و صداى آه و ناله بلند شد، به طورى كه يزيد از خواب بيدار شد و گفت: چه خبر است؟ چون داستان را برايش باز گفتند، آن ملعون فرمان داد كه سر پدرش را براى دخترك ببرند. هنگامى كه سر شريف را آوردند و در دامنش گذاشتند، پرسيد: اين چيست؟ گفتند: سر پدرت. دخترك با بىتابى فرياد زد و بيمار شد و در همان شام از دنيا رفت. «1» در «الايقاد» نوشته سيد محمد على شاه عبد العظيمى به نقل از العوالم و ديگر كتابها ماجرا را ذكر كرده كه خلاصه آن چنين است: «حسين (ع) دختر كوچكى داشت كه او را دوست مىداشت و هم كودك او را. گويند كه نامش رقيه بود وسه سال داشت. او كه با اسيران شام همراه بود شب و روز در فراق پدر گريه مىكرد. به او مىگفتند: به سفر رفته است «2». شبى دخترك پدر را در خواب ديد و چون بيدار شد، بسيار بىتابى مىكرد و گفت: پدر و نور چشم مرا بياوريد. هر چه اهل بيت (ع) براى خاموش كردنش كوشيدند، اندوه و گريهاش بيشتر شد. اهل بيت (ع) نيز از گريهاش اندوهناك شدند و به گريه در آمدند. سيلى به صورت زدند و خاك بر سر پاشيدند و مو پريشان كردند. فرياد ناله و زارى آنها بلند شد و يزيد كه آن را شنيد، گفت: چه خبر است؟ گفتند: دختر كوچك حسين (ع) پدرش را به خواب ديده است. اينك بيدار شده و او را مىخواهد و گريه و فرياد مىكند. چون يزيد اين را شنيد گفت: سر پدرش را ببريد در جلوى او بگذاريد، تا دل خوش كند. آن گاه سر حسين (ع) را درون سينى نهادند و رويش را پوشيدند و جلوى
نام کتاب : با كاروان حسينى(ج6) نویسنده : پور امینی، محمد امین جلد : 1 صفحه : 207