نام کتاب : پژوهشى در مقتلهاى فارسى نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 50
مربوط به آن در روزگاران قديم است كه در سى و چهار باب نوشته شده است، و ما به نقل داستانى از آن بسنده مىكنيم: چنين گويند كه مردى بود كه او را عبداللّه بن عدى گفتندى از شيعه و دوستداران آل رسول (ع) و خانه و جاى او در زمين شام بود و بدين جهت در خدمت يزيد بودى و خواستى هميشه كه از آن زمين تحويل كند تا در خدمت بنى اميّه نبايد بود و تحويل كردن به جهت خويش و اقربا از آنجا ميسّر نمىگشت و مردى شجاع و مبارز بود. شبى با زنان و فرزندان بر پشت بام نشسته بود، اين خبر روايت كرد كه «بر قول زنان كار نبايد كرد.» اين زن را خشم آمد. شوى را گفت: من ترا مىگويم كه خويشتن را از بام فرو نَانَدازى كه افگار شوى و باشد كه جاييت بشكند و بميرى و خون تو در گردن تو باشد و در آخرت جاى تو در دوزخ باشد كه خود را كشته تو باشى. مرد گفت: من خبر پيغامبر خداى را به فرمان تو دست ندارم بل تا بميرم و چون فرمان پيغامبر (ص) را كار بسته باشم از فرمانبردارى او مرا بد نيايد، از بام خويشتن را فرود انداخت و دست و پايش بشكست. او را برداشتند و زن بر او بيغاره زدن و طنز كردن گرفت. تا روز در آن رنج بود. بامداد، استخوانبند را بياوردند تا ببندد. مرد استخوانبند دست و پايش مىبست، پيادگان يزيد آمدند كه ترا به جنگ حسين بن على (ع) مىبايد رفت. چون او را بدان حال بديدند. عذر او قبول كردند، و مرد گفت: الحمدُ لِلّه الّذى صَدقنا وعده. من با دست و پاى شكسته و نالان، مرده بهتر از آن كه به جنگ حسينِ على و فرزندان او رفتن. لشكر يزيد برفت و چون حال او بر آن جمله بود او را معذور داشتند و رفتند، و رفت آن چه رفت از كشتن حسين (ع) و اسير كردن زن و فرزندان او. مرد از آن رنج، صحّت يافت و خداى را شكر كرد و زن را گفت: ترا درست شد كه اگر من فرمان تو كردمى و خبر پيغامبر را (ص) دست بازداشتى، امروز در خون حسين (ع) شريك بودمى و جاى من در دوزخ بودى ابدالاباد؟ چون فرمان تو نكردم خداى عزّ و جل مرا شفا داد از اين رنج و از آن خون نگاه داشت. «1» 14. تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفى از نويسندگان فرهيخته و پر كار سده هشتم است و سال فوت او را در
نام کتاب : پژوهشى در مقتلهاى فارسى نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 50