اِقْبالِ لاهوري، محمد(1294-1357ق/1877- 1938م)، شاعر و متفكر مسلمان
شبه قارة هند و پاكستان. كسانى كه در زمان حيات اقبال شرح احوال او را
نوشتهاند، تاريخ ولادت او را از روي قرائن به اختلاف سالهاي 1870-1872 و
1875-1877م دانستهاند(نك: اقبال، 1/29-49).
اقبال خود در شرح حال مختصري كه در 1907م به پايان نامة دكتريش ضميمه
كرده، ولادت خود را در 3 ذيقعدة 1294 در شهر سيالكوت پنجاب نوشته است، اما در
تطبيق آن با سال ميلادي محاسبة دقيق نداشته، و آن را با 1876م مطابق
دانسته است كه البته درست نيست، زيرا اين تاريخ با 9 نوامبر 1877 مطابقت
دارد. اقبال در 1930م نيز براي اخذ گذرنامة سفر به انگلستان همان 1876م را
تاريخ ولادت خود ذكر كرده است كه طبعاً بايد ناظر به 1294ق باشد. قرائن
ديگر نيز اين تاريخ را تأييد مىكند (همو، 1/45، 49) و به هر حال قول خود
اقبال در اين مورد بايد مبناي معتبر شناخته شود.
اقبال دوران كودكى و نوجوانى را در زادگاه خود (سيالكوت) گذراند. زبانهاي
فارسى و عربى را در مدارس قديمة آنجا و به روش سنتى فراگرفت و با مقدمات
علوم اسلامى و معارف قرآنى آشنا شد؛ سپس به مدرسهاي كه مبلغان مسيحى
اسكاتلندي به نام «اسكاچ ميشن1» در سيالكوت تأسيس كرده بودند، وارد، و به
اصول و مبادي علوم جديد مشغول شد. پدرش شيخ نورمحمد، با آنكه پيشة دوزندگى
داشت، اوقات خود را در مصاحبت اهل سلوك مىگذراند و با شعر و ادب عرفانى
آشنا بود و خصوصاً به شيخِ اكبر، محيىالدين ابن عربى ارادت تمام داشت و در
خانه كتابهاي فصوص الحكم و فتوحات مكيه را مطالعه مىكرد (همو، 1/52).
آشنايى اقبال با مقدمات عرفان نظري و الفاظ و اصطلاحات خاص آن از همين
روزگار آغاز شد و چون پدرش به سلسلة قادريه تعلق خاطر داشت، اقبال نيز در
آغاز جوانى به اين سلسله پيوست (همو، 1/64).
در مدرسة مبلغان اسكاتلندي، استاد و راهنماي او سيدمير حسن بود كه هم به
تشويق و مساعدت او اقبال به اين مؤسسة فرهنگى راه يافت (همو، 1/51).
سيدميرحسن مردي دانشمند بود كه هم از علوم قديمه و شعر و ادب فارسى و اردو
و عربى بهرة تمام داشت و هم با دانشهاي جديد و افكار سياسى و اجتماعى زمان
به خوبى آشنا بود. وي مردي متقى و پرهيزگار و از معتقدان خاندان رسالت بود
و در جريانهاي فكري و سياسى مسلمانان آن روزگار شبه قاره از نظريات سرسيد
احمدخان، بنيان گذار نهضت عليگره پيروي مىكرد و با او روابط نزديك داشت
(همو، 1/61). شخصيت سيدميرحسن و تعليمات او در تكوين حيات فكري و روحى
اقبال و شكل گرفتن شخصيت او بسيار مؤثر بود و تا پايان عمر همواره خود به
اين نكته آگاهى و توجه تمام داشت. هنگامى كه در 1922م/1301ش حكمران
انگليسى پنجاب پيشنهاد كرد كه به اقبال لقب «سر» داده شود (همو، 1/62)،
اقبال قبول اين پيشنهاد را مشروط بدان كرد كه حكومت وقت رسماً از خدمات
فرهنگى سيد ميرحسن تجليل و قدر دانى كند و چون از اقبال دربارة آثار و
تصنيفات سيدميرحسن سؤال شد، وي در جواب گفت «من خود از تصنيفات او هستم»،
و تا لقب «شمسالعلماء» براي سيدميرحسن تصويب نشد، اقبال لقب پيشنهادي را
براي خود نپذيرفت (همانجا).
اقبال از آغاز جوانى شعر مىگفت و در مجالس شعر خوانى شركت مىكرد و در بعضى
از جرايد محلى اشعارش طبع و نشر مىشد. سيد ميرحسن در تشويق او در اين راه
سهم كلى داشت و علاوه بر اين، اقبال با داغ دهلوي استاد شعر اردو در آن
روزگار، مكاتبه داشت و از راهنماييهاي او بهره مىگرفت (همو، 1/69 -70).
اقبال پس از طى دوران تحصيلات متوسطه، در 1895م به لاهور رفت و در دانشكدة
دولتى آن شهر به ادامة تحصيل مشغول شد (همو، 1/76). در مدت 5 سالى كه وي
در اين دانشكده بود، علاوه بر زبانهاي فارسى و عربى، با ادبيات انگليسى و
ادبيات جديد اروپايى آشنايى كامل حاصل كرد و مقدمات فلسفة غرب را فرا گرفت.
در دورة فوق ليسانس علاوه بر تحصيل فلسفه كه موضوع اصلى كار او بود، به
مطالعة اصول علم اقتصاد و حقوق نيز اشتغال داشت. استاد او در فلسفه دانشمند
شرقشناس مشهور، سرتوماس آرنولد بود كه در طول اين دوران نسبت به شاگرد خود
دلبستگى خاصى يافته بود (همانجا) و راهنماييها و تعليمات او نيز در پرورش
استعدادهاي ذهنى و فكري اقبال تأثير بسيار داشت.
اقبال پس از پايان اين دوره از تحصيلات دانشگاهى، در بخش زبانهاي شرقى
همان دانشكدة دولتى به تدريس پرداخت، و عهدهدار دروسى در زبان عربى،
ادبيات انگليسى، اقتصاد، تاريخ و فلسفه شد (همو، 1/86)، و تا 1905م در اين
زمينهها به تحقيق و ترجمه و تأليف مشغول بود.
يكى از نخستين كارهاي او در اين ايام مقالهاي بود به زبان انگليسى دربارة
انسان كامل از ديدگاه عبدالكريم جيلى، و مقالة ديگري دربارة توحيد وجودي نزد
همين عارف (همو، 1/87). در اين دو مقاله (كه بعدها اساس فصل مهمى از رسالة
دكتري او - «رشد مابعدالطبيعه در ايران» - گرديد) گرايش فكري اقبال به
عرفان وحدت وجودي كه از دوران كودكى بر اثر تلقينات پدرش با آن آشنا شده
بود (همو، 1/52)، آشكار مىگردد.
در همين اوقات بود كه به پيشنهاد و تشويق استادش آرنولد، كتابى در علم
اقتصاد سياسى از زبان انگليسى به اردو تلخيص و ترجمه، و كتاب ديگري در علم
اقتصاد جديد تأليف كرد (همو، 1/87). از كارهاي علمى ديگر او در اين دوران
تأليف كتابى در تاريخ سدههاي 11 تا 15م انگلستان، و كتابى در تاريخ هند
براي مطالعة دانشجويان بود (همو، 1/90).
در نخستين سالهاي سدة 20م در شبه قاره، جريانهاي فكري و حركتهاي سياسى و
آزاديخواهى و استقلالطلبى شدت تمام داشت و طبعاً طبقة جوان روشنفكر را به
سوي خود مىكشيد. اقبال در اين احوال و بيرون از محيط تدريس دانشگاهى بيشتر
اوقات خود را در انجمنهاي ادبى و مجالس شعرخوانى مىگذراند، و هنوز سالهاي
عمرش به 30 نرسيده بود كه سرودههايش در نواحى اردو زبان شبه قاره دست
به دست مىگشت و شهرتش به عنوان يكى از بهترين شاعران اين زبان به
دهلى و دكن و لكهنو رسيده بود.
شعر اقبال در اين دوران، نخست رنگ صوفيانه و عشق عرفانى داشت و از سبك و
مضامين شعر سنتى اردو پيروي مىكرد، ليكن با درگير شدن در جريانات سياسى
زمان و كوششهاي مسلمانان براي تجديد حيات ملى و حفظ حقوق خود در مقابل
اكثريت هندو مذهب، سرودههايش به تدريج رنگ سياسى و اجتماعى مىگرفت.
منظومههاي «تصوير درد» (اقبال لاهوري، باقيات...، 319-330) و «نالة يتيم»
(همان، 34-51) در حقيقت تصوير اوضاع دردناك مسلمانان هند بود. و منظومة «فرياد
به حضور سرور كائنات» (همان، 139-162) فرياد دادخواهى و تظلم آنان به
پيشگاه پيامبر اسلام(ص) بود.
اقبال در اين دوره از عقايد سرسيد احمدخان پشتيبانى مىكرد و استاد پيشين او
سيد مير حسن كه خود از پيروان افكار سرسيد و نهضت عليگر بود، سالها پيش او را
در اين جريان فكري قرار داده بود. سرسيد آشنا شدن با علوم و فنون جديد را
براي جوانان مسلمان ضرورتى حياتى مىدانست و مىكوشيد كه براي اين منظور
از حكومت انگلستان امتيازات بيشتري كسب كند. تأسيس دانشگاه عليگر، ترغيب
مسلمانان به تفكر علمى و عقلانى و آموختن روشهاي جديد زندگى، اقداماتى در
اين جهت بود (دربارة سيد احمد خان، نك: چند، ؛ II/352-380 احمد، «سيد احمد...»،
62 -61 ، 58 -55 ؛ نيز نك: ه د، 8/578 -579).
يكى ديگر از كسانى كه در اين دوره در تكوين شخصيت اقبال تأثير تمام داشت،
مولوي نذير احمد دهلوي بود كه طى اقامت 10 سالة اقبال در لاهور غالباً به
آنجا مىرفت و در مجالسى كه از طرف «انجمن حمايت اسلام» برپا مىشد،
سخنرانى مىكرد. اقبال در اين انجمن شركت فعال و مؤثر داشت و در هر مجلسى
كه تشكيل مىشد، شعري از سرودههاي خود را مىخواند. نذير احمد در همان ايام
از ستايشگران شعر اقبال بود و در اغلب مجالس شعرخوانى او حاضر مىشد (صديقى،
239).
بسياري از انديشههاي اقبال، مخصوصاً نظرية «خودي» و «تسخير فطرت» كه از
مبانى فلسفة اوست، و نيز مخالفتهاي او با برخى از جنبههاي تصوف، انتقاد از
تقليد غرب و اتكاء كلى به ارزش و اعتبار عقل، در حقيقت بسط و گسترش افكار
نذير احمد است كه با بيانى فلسفى و نگرشى ژرفتر و جامعتر اظهار مىشود.
اقبال در 1905م به اروپا سفر كرد و 3 سال در انگلستان و آلمان به تحصيل
حقوق و فلسفة جديد و تحقيق در حكمت ايرانى و اسلامى و تفحص در تاريخ فكر و
تمدن غرب مشغول بود. وي در اين مدت با استادانى چون مك تگارت فيلسوف و
هگل شناس انگليسى، وايتهد، ادوارد براون و نيكلسن ارتباط نزديك داشت و با
افكار كسانى چون كانت، هگل، نيچه و برگسن آشنا شد. تأثير نيچه و برگسن در
فكر اقبال بسيار عميق و سازنده بود و بعدها در ساختار فكر و فلسفة او و نيز در
تصوراتش دربارة حيات و انسان و جهان برجاي ماند. وي از دوران نوجوانى با
شعر و ادب اروپا انس و الفت داشت و در اين دوران بيش از همه به آثار گوته
و وردزورث توجه يافته بود.
اقبال در يكى از يادداشتهاي روزانة خود كه در 1910م آنها را نوشته است، به
چند تن از كسانى كه در شرق و غرب در تكوين شخصيت علمى و حيات روحى و
فكري او مؤثر بودهاند، اشاره كرده، و گفته است كه اسدالله غالب و
عبدالقادر بيدل به او آموختهاند كه در عين جذب و دريافت آراء و آرمانهاي
بيگانة غربى، در فكر و روح خود شرقى باقى بماند؛ هگل و گوته او را به باطن
و حقيقت امور راهنمايى كردهاند و وردزورث در دوران نوجوانى او را از بىخدا
شدن نجات داده است («تفكرات...1»، 54 ؛ نيز نك: اقبال، 1/83).
رسالهاي كه اقبال تحت عنوان «رشد مابعدالطبيعه در ايران2» در سال 1907م
براي اخذ درجة دكتري در دانشگاه مونيخ تأليف كرد، نمايانگر رشد فكري، ذهن
منطقى و روشمند، دامنة اطلاعات، و ادراك نقادانة او از مسائل علمى و فلسفى و
تاريخى است. وسعت مطالعات او در تاريخ آراء و انديشههاي ايرانى پيش از
اسلام، حكمت مشائى و اشراقى، آراء و مكاتب عرفانى، جريانهاي فكري و فرهنگى
مهم در جهان اسلام و كشورهاي غربى، دقت نظر و نتيجهگيريهاي او از يافتهها
و آموختهها، در اين رسالة كوچك و در برخى ديگر از نوشتهها و سرودههاي او در
اين سالها به خوبى آشكاراست و حكايت از آن دارد كه در اين دوران عميقاً
درگير مسائل فكري و فلسفى غربى و اسلامى بوده، و در عين حال با نگرانى و
دلبستگى خاصى به اوضاع سياسى و اجتماعى مسلمانان هند توجه داشته است (نك:
همو، 1/125-129، 134- 138).
اقبال در 1908م به هند بازگشت و پس از دوران كوتاهى تدريس فلسفه در
دانشگاه، از كار موظف كناره گرفت و تا پايان عمر با درآمدي كه از وكالت
دادگستري به دست مىآورد، به سر برد (همو، 1/140). اوقات او كلاً به سرودن
شعر، نوشتن مقالات و ايراد سخنرانيها مىگذشت و سعى داشت كه مسلمانان هند را
به ارزشها و مواريث معنوي خود آگاه گرداند و آنان را براي كسب آزادي و
استقلال و بازيافت هويت تاريخى و فرهنگى خود آماده سازد. آشنايى عميقتر و
دامنه دارتر او با افكار جلالالدين مولوي در اين سالها آغاز شد و اين شناخت
نه تنها در شاعري و قدرت بيان او به زبان فارسى تأثير عظيم داشت، بلكه
به جوهر انديشة او نيز رنگ و نيروي تازه بخشيد و تركيب و نظام فلسفهاش را
كاملتر و منسجمتر ساخت.
تأثير مولوي تا پايان عمر در حيات فكري و روحى اقبال بر جاي بود و اين
ويژگى در تمامى آثاري كه از اين دوران به بعد پديد آورد، آشكار است،
چنانكه سرلوحة منظومة اسرار خودي او ابياتى از ديوان كبير شمس است؛ در جاويد
نامه مولانا را راهبر و پيشرو خود در سير و عروج روحانى قرار داده است؛ در
ارمغان حجاز او را روشنى شب خود، و گرهگشاي كارها خوانده، و در بال جبرئيل
مريد هندي و پير رومى را به مشاعره نشانده است (نك: كليات فارسى، 24، 490
به بعد، كليات اردو، 426-434؛ نيز عبدالحكيم، 182-184 ,135 -124 ؛ خان،
روح...، 171، 189).
نظر و ديدگاه اقبال نسبت به عرفان و تصوف اسلامى در طول 40 سال زندگانى
فكري او در تغيير و تحول بوده است و در آثار او آراء مختلف در اين باب ديده
مىشود. وي از دوران نوجوانى، چنانكه گفته شد، با موضوعات عرفانى انس و
آشنايى يافته بود و حتى در رسالة دكتري خود (1907م) بزرگترين فصل را به
بحث دربارة تصوف اختصاص داد و در آن از عرفان وحدت وجودي ابن عربى و
عبدالكريم جيلى به تفصيل و با بيانى ستايشآميز سخن گفت؛ اما پس از بازگشت
از اروپا، و درپى تأملات و مطالعات نقادانة بعدي در حيات اجتماعى مسلمانان
هند و سعى در يافتن علل و عوامل ضعف و ادبار و واپس ماندگى عمومى اين
جامعه در جهان، و نيز تحت تأثير افكار كسانى چون شوپنهاور و نيچه و برگسن،
دربارة تصوف و راه و روش صوفيانه به نظر و نتيجة ديگري رسيد كه در منظومة
اسرار خودي و آثار بعدي او منعكس است. وي در اين راستا نه تنها با اشعار
حافظ و افكار ابن عربى و عرفان توحيد وجودي و راه و رسم خانقاهنشينى و
جنبههاي زاهدانة تصوف به مخالفت برخاست، بلكه حتى فلسفة افلاطون و پيروان
او را نيز محكوم كرد (نك: نيكلسن، 22 ؛ اقبال لاهوري، تاريخ...، 12-21؛ خان،
حافظ...، 9- 48؛ مجتبائى، «گفت و گو...»، 496- 511).
اقبال لاهوري در دورههاي بعد بسياري از اينگونه آراء خود را تعديل كرد و
تصوف را كلاً نوعى واكنش در برابر غلبة قشريت و جمود فكري دينى و اعتراض به
حكومتهاي استبدادي به شمار آورد (نك: «بازسازي...1»، 199 و نيز در نقادي عقل
گرايى نظرگاه عرفانى اسلامى را ستود و از اين جهت غزالى را با كانت برابر
دانست (همان، 4 )، ولى كلاً تا پايان عمر نوعى گرايش منفى نسبت به تصوف
در افكار او ديده مىشود و حتى از خردهگيري بر غزالى نيز خودداري نمىكند
(همان، .(5 ليكن با اينهمه، در طول اين تحولات فكري، نظر و اعتقاد او نسبت
به مولوي هرگز تغيير نكرد، و همواره او را پير و مرشد و راهنماي خود مىدانست
و در توضيح و تبيين نكات دقيق فلسفى و جهانشناسى اسلامى خود در موارد
بىشمار به ابياتى از مثنوي مولوي استناد و استشهاد مىكند (نك: همان، 96-97
72, .(57,
اقبال در آغاز جوانى - چنانكه گفته شد - از افكار سيد احمد خان پيروي مىكرد
و طبعاً توجه او به احوال اجتماعى و نيز معيشت مسلمانان هند معطوف و منحصر
بود و گاهى نيز نوعى گرايش قومى و ملى هندي در سرودههايش ديده مىشد. پس
از بازگشت از اروپا و در دورانى كه به تنظيم افكار و آراء خود مشغول بود،
نوعى تحول كلى در ديدگاههاي سياسى و اجتماعى او پديد آمد. وي در عين آنكه
مانند سيد احمد خان اصلاح جامعة مسلمان هند را در دگرگون شدن مبانى و مبادي
فكري جامعه و كسب علوم و فنون و مهارتهاي جديد مىدانست و سعى داشت كه
نظريات خود را در قالب تعبيرات و مقولاتى بيان كند كه براي طبقة جوان و
تجددطلب مسلمان قابل قبول باشد، از چند جهت با سيد احمد خان و پيروان او
اختلافنظر پيدا كرده بود، يعنى اعتبار بىچون و چراي عقل و عقلگرايى
يكسويه را نامقبول مىدانست، تقليد از راه و روش زندگانى غربى و ارزش
گذاريهاي اخلاقى و اجتماعى غربى را مردود مىشمرد و نيز دريافته بود كه حيات
سياسى و اجتماعى مسلمانان هند را نبايد از جامعة بزرگ اسلامى بيرون از هند
جدا دانست. وي در دوران اقامت در غرب و مشاهدة جنگها و ستيزههاي ميان
اقوام دريافته بود كه بيشتر اينگونه فجايع و خونريزيها زاييدة احساسات قومى
و در جهت جلب منافع مادي و اقتصادي ملى است (نك: صديق، 450 )، از اينرو
بود كه در سالهاي بعد از بازگشت، اشعاري را كه در آنها احساسات وطن پرستانه
بيان شده بود و به روزگار جوانى او تعلق داشت، از مجموعة آثار منظوم خود
خارج كرد (چند، ؛ III/236 صديق، و به جاي زبان اردو (هندوستانى) كه زبان
اكثريت مردم مسلمان هند بود، زبان فارسى و الفاظ و تعبيرات شعر عرفانى
فارسى را براي بيان آراء و افكار خود به كار گرفت (نك: همو، .(450 زبان
فارسى از لحاظ تاريخى و فرهنگى دومين زبان مهم جهان اسلامى به شمار مىرود
و نه تنها بخش بزرگى از عالم اسلامى را دربر مىگيرد، بلكه در سراسر شبه
قارة هند طبقة درس خوانده و روشنفكر، آن را زبان دينى و فرهنگى خود
مىشناختهاند.
از لحاظ تفكر سياسى، در اين هنگام اقبال به وحدت جهانى اسلام و پيوستن
مسلمانان هند به جهان اسلامى اعتقاد داشت (نك: چند، همانجا). اين جريان
فكري و سياسى كه با اشاعة افكار جمالالدين اسدآبادي و آرمان تشكيل يك
«خلافت» جهانى اسلامى آغاز شده بود (نك: اقبال، 1/102-103)، در ميان
تودههاي مسلمان هند طرفداران بسيار داشت و با آنكه كسانى چون سرسيد احمد
خان و پيروان نهضت عليگر اينگونه آرمان جوييها را خيال پردازانه و غير عملى
و موجب تشديد تضادهاي درونى هند و انحراف مسلمانان آن سرزمين از مسائل
داخلى خود مىدانستند (نك: احمد، «مطالعاتى...2»، 60 ,59 ، «سيداحمدخان»، 70 ,69
)، گروهى از روشنفكران مسلمان هند، چون شبلى نعمانى و ابوالكلام آزاد در
آغاز از پشتيبانان آن شدند (اقبال، 1/104).
اقبال نيز طى ساليانى كه در اروپا بود، و پس از آن درپى مطالعة
اوضاعاجتماعى هند، كشمكشهايدرونىآن، توطئهها و فتنهانگيزيهاي قدرت
استعماري، به اين نتيجه رسيده بود كه همزيستى مسلمانان با هندوان در
كشوري واحد، عاقبت به غلبه و سلطة اكثريت هندو مذهب بر اقليت مسلمان خواهد
انجاميد و با آنكه در جريان مبارزات جاري براي طرد قدرت متجاوز بيگانه
اتفاق و اتحادي ميان دو گروه پديد آمده است، بىشك پس از كسب استقلال
جنگ و ستيز و نابسامانى سراسر هند را فراخواهد گرفت و حاصل آن به هر حال به
سود مسلمانان نخواهد بود. بنابراين، بهتر آن خواهد بود كه هر چه زودتر
مسلمانان هند خود را از اكثريت هندو مذهب جدا كنند و به پيروي از اصل توحيد
اسلامى به جامعة بزرگ مسلمانان جهان بپيوندند.
اين ديدگاهى بود كه در آن روزگار در سراسر هند عموميت يافته بود و اقبال خود
در سراسر منظومة رموز بيخودي كه در 1918م انتشار يافت، به تفصيل تمام و در
نهايت قوت و روشنى بيان كرده است. اما در سالهاي آخر عمر، او خود دريافت
كه چنين جامعهاي لااقل در آن زمان وجود خارجى ندارد و با مشاهدة
نابسامانيها و اختلافات فرقهاي و اعتقادي در كشورهاي اسلامى، رسوخ ضعف و
زبونى و واپس ماندگى در ميان آنها، در هم شكستن امپراتوري عثمانى (كه
چندين سال مركز و محور تصورات مربوط به نظرية خلافت بود)، و غلبة مستقيم و
غير مستقيم قدرتهاي بزرگ استعماري بر ملتهاي اسلامى (از ملل مسلمان آسياي
مركزي كه در حلقوم روسية تزاري فرورفته بودند، تا مصر و مراكش و الجزاير كه
دستخوش مطامع قدرتهاي استعمارگر غرب بودند)، دريافت كه در شرايط حاكم آن
روزگار، اينگونه آرمانجويى غير عملى است و با واقعيتهاي سرسخت زمان موافق
نيست. مسلمانان هند بايد در درون زادگاه خود - هند بزرگ - به استقلال و
آزادي فكر و عمل برسند و در اين موقع نبايد نيروهاي فعال جامعه را از مسائل
و مشكلات اصلى و محسوس خود منحرف، و به سوي آرمانى خيالى و غير عملى
معطوف سازند. اين تغيير فكر نخست تلويحاً در بخش ششم از مجموعة سخنرانيهايى
كه او در سالهاي 1926 تا 1928م ايراد كرده بود (و بعداً زير عنوان «بازسازي
تفكر دينى در اسلام» منتشر شد، نك: آثار، بخش د)، به نظر مىرسد و سپس در
خطابهاي كه در دسامبر 1930م به مناسبت افتتاح جلسة «مسلم ليگ» در اسدآباد
عرضه كرد، به تصريح بيان مىشود (براي متن خطابه، نك: قريشى، 768 -763 ؛
مجتبائى، مقدمه، 13-14؛ نيز صديق، 464 )، و سرانجام رواج و غلبة همين نظرگاه
در جامعة مسلمانان هند بود كه به تشكيل كشور پاكستان و تأسيس حكومت اسلامى
در مناطقى كه اكثريت آنها مسلمان بود، منجرشد.
در راستاي همين تغيير فكر و ديدگاه بود كه اقبال در اواخر عمر دوباره به
زبان اردو روي آورد، و دو منظومة مهم بال جبرئيل (1935م) و ضرب كليم
(1936م) را به اين زبان سرود. او با اين كار مىخواست مسلمانان هند را
مخاطب خود قرار دهد. اين دو منظومه گرچه از لحاظ تاريخ زبان و ادب اردو از
مهمترين آثار پديد آمده در اين زبان به شمار مىروند، ليكن از لحاظ مضامين
و مطالب در حقيقت بيان همان افكار و نظرياتى است كه قبلاً در منظومههاي
فارسى او به طور پراكنده عرضه شده بود.
در فاصلة سالهاي 1908 تا 1915م كارهاي ادبى اقبال منحصر بود به چند منظومة
كوتاه، چون «شكوه» (1909م)، «جواب شكوه» (1912م) و «شمع اور شاعر» (1912م)
كه غالباً آنها را براي جلسات ساليانة «انجمن حمايت اسلام» لاهور سروده بود؛
نيز مجموعهاي از يادداشتهاي مختصر دربارة افكار و تصورات مختلف او كه در
1911م به نام «تفكرات پراكنده» منتشر شد (نك: آثار، بخش د). مضمون اين
منظومهها و اشعار ديگري كه در سالهاي بعد به زبان اردو سرود، چون «خضر راه»
(1921م) و «طلوع اسلام» (1922م) بيشتر رنگ اجتماعى داشت و به قصد بيدار
كردن جامعة مسلمان هند، و تأسف بر غلبة ضعف و غفلت و جهل بر اين جامعه، و
ايجاد حس اعتماد به نفس و اتحاد و همبستگى در آن بود.
از نامههاي خصوصى او به دوستانش در اين اوقات چنين برمىآيد كه در سالهاي
بعد از بازگشت از اروپا شديداً افسرده خاطر، مأيوس و دلسرد بوده، و حتى به
گفتة خودش شوق و ذوق شعر گفتن هم نداشته است. اين احوال در منظومة «شكوه»
كه در همان سالها سروده شده، به خوبى منعكس است. اين منظومه، چنانكه از
نام و عنوان آن برمىآيد، شكوة دردناك شاعراست از خداوند، از آنهمه تيره
بختى و زبونى و سستى و جهلى كه دامنگير اقوام مسلمان در سراسر جهان شده
است . ناگوارترين واقعيت براي اقبال و مسلمانان هوشمند در آن احوال تلخ و
دردآور اين بود كه جامعة مسلمان هند بايد براي حفظ موجوديت خود در برابر
اكثريت متخاصم هندو مذهب، از قدرت متجاوز و استعمارگر غاصب استمداد كند.
گرايش اقبال به افكار جمالالدين اسدآبادي و وحدت جهانى اسلام كه او
تبليغ مىكرد، بيشتر نتيجة روبهرو شدن با اين بنبست تاريخى بود.
در 1915م و با انتشار منظومة اسرارخودي دوران شاعري اقبال به زبان فارسى
آغاز مىشود. 3 سال بعد، در 1918م دومين منظومة فارسى او به نام رموز بيخودي
انتشار يافت كه در حقيقت ادامه و مكمل اسرار خودي است. ترجمة منظومة اسرار
خودي به زبان انگليسى به قلم شرقشناس معروف نيكلسن و انتشار آن در لندن
در 1920م، و مقدمهاي كه مترجم در معرفى اين اثر نوشت، ماية شهرت اقبال در
اروپا شد. اقبال در اين دو منظومه اصول فلسفة نظري و ديدگاههاي اجتماعى و
سياسى خود را بيان داشته است. در اسرار خودي حيات فردي مطرح، و در رموز
بيخودي حيات اجتماعى مورد نظر است، و پيام هر دو تحقق كمالات فردي و
اجتماعى است. در منظومة دوم، «بيخودي» به معنايى كه در فرهنگ و ادب
صوفيانه به كار مىرود، نيست. بيخودي در اينجا يكى شدن فرد در جامعه، و خود
را در جمع و جمع را در خود ديدن است، و بدين سان است كه خودي فرد در حيات
جامعه جاودانى و مخلد مىشود. آنچه در اين دو منظومه مركز و محور انديشههاي
اوست، نظرية «خودي» است كه از اين زمان به بعد در تمامى آثار اقبال مطرح
است و همة افكار و نظريات او بر آن قرار مىگيرد. «خودي» انسان بنياد شخصيت و
هويت فردي و مركز حيات و مركز ثقل وجود اوست، و كمال خودي در حقيقت كمال
وجودي هر فرد است. كمال اجتماع وابسته به كمال خودي افراد است، و فرديت
هر فرد انسانى جلوهاي از فردانيت ذات الهى است. خداوند وحدانى و فرد مطلق
است، و تخلق كامل به اخلاق الله، يعنى همچون ذات احديت وحدانى و فردشدن
و مظهريت كامل اسماء را حائز شدن. اين حال، برخلاف نظر صوفيه، در ذات حق
فنا شدن و يا با خدا يكى شدن نيست، بلكه رسيدن به كمال قرب، و مظهريت
كامل يافتن است. بنابراين، هرچه انسان خودي، يعنى هويت فردي خود را بيشتر
اثبات و تقويت كند، به فردانيت ذات حق نزديكتر خواهد شد، و هر چه خودي
ضعيفتر و ناقصتر باشد، انسان از خدا دورتر است. حيات جلوهگاه و ميدان رشد
خودي است، و عالىترين صورت حيات در كمال خودي تحقق مىپذيرد، و بدينسان،
كاملترين انسان نزديكترين انسان به خداست و كاملترين حيات در حقيقت
حياتى است كه مظهر فردانيت حق باشد (نك: نيكلسن، .(17-19
خودي در 3 مرحله يا 3 مقام به كمال مىرسد: نخست مقام «اطاعت» كه پيروي
از احكام الهى و تقيد بدان است. دوم مقام «ضبط نفس» كه مرحلة تربيت قواي
نفسانى و عقلانى است و تزكية نفس از آلايشها، تحصيل فضائل اخلاقى، و توسل
به نيروي خلاقة عشق و كشش تعالى بخش آن. سوم مقام «نيابت الهى» كه
عنايت و نتيجة دو مرحلة پيشين و مجاهدتهاي اوليه است، و مقامى است كه در
آن تخلق به اخلاق الهى و برخورداري تام از صفات و كمالات ربانى و
سرانجام، قدرت «تسخير فطرت» و «تعمير طبيعت» حاصل مىگردد. انسان در مقام
نيابت و خلافت، و به حكم برخورداري تام از صفات خالقيت و ربوبيت، در كار
آفرينش با خداوند سهيم است، آفرينش عملى انجام يافته و به آخر رسيده نيست
و ذات باري تعالى همواره در افاضة وجود و كمال بخشى است (كل يوم هو فى
شأن). انسان در جريان اين خلق مدام مداخلة تمام دارد، و خودي نيز رو به
سوي كمال دارد و دائماً به قواي نهفتة خود فعليت مىبخشد، در هر مقام و مشهد
دامنة شناخت و آگاهيش گستردهتر مىشود و خود را در نوري كاملتر مىبيند، از
خودي فردي به خودي جمعى و از خودي جمعى به خودي الهى مىرسد (نك: كليات
فارسى، 56 -62، 550). هبوط آدم پلّة نخستين از سير استكمالى انسان و لازمة
رسيدن او به مقام نيابت بوده، و وسوسة ابليس در حقيقت امر سرآغاز و انگيزة
اولية اين سير و سفر است.
«خودي» در اين سير تكاملى 3 گونه «شاهد» يا شهود دارد: شاهد اول «شعور
خويشتن»، يعنى شعور فردي و «خويش را ديدن به نور خويشتن»، شاهد دوم «شعور
ديگري» كه در حقيقت شعور جمعى است، و شاهد سوم «شعور ذات حق» و «خويشتن
ديدن به نور ذات حق» كه همان خودي الهى است (نك: همان، 492). بدين سان،
«خودي» در سير استكمالى در هر مقام و مشهدي آگاهى و شعور پيشين خود را
مىشكند و به مقام و مشهدي بالاتر عروج مىكند. حيات خودي در پويايى و رشد و
گسترش است، و مرگش در سكون و ركود و سستى. خودي هر چه به كمال نزديكتر
شود، آزادتر و از قيد جبر طبيعت و جبر زمان رهاتر مىشود، و سرانجام، اراده و
اختيار حق در اراده و اختيار او ظهور و تحقق مىيابد و زمان و طبيعت مسخّر او
مىشود (نك: همان، 86). نيروي محرك و دوام بخش خودي عشق است، و عشق به
معناي گستردة آن يعنى اراده و كوشش به جذب، درك و كمال يابى. آنچه خودي
را سست و ناتوان مىكند، «سؤال» است، يعنى خواستاري و نياز و اتكاي به
ديگران كه منافى استقلال خودي است (همان، 41-43).
اساس و بنياد همة جنبههاي فكر و فلسفة اقبال در حقيقت همين نظرية خودي اوست
كه او تا پايان عمر سعى داشت آن را روشنتر و پرداختهتر در آثار خود عرضه
كند. وي مسألة جبر و اختيار، خير و شر، جاودانگى، تربيت و تعالى نفس، ارتباط
انسان و جهان و خدا، و ساير مسائل اساسى فلسفى را بر اين پايه توجيه مىكند
و محور مباحث عمده در «بازسازي تفكر دينى در اسلام» همين نظريه است. خودي
اسير تاريخ و طبيعت نيست، بلكه آفرينندة تاريخ است و در نظام طبيعت و
فعليت بخشيدن به قواي آن يار و مددكار آفريدگار است، و از دائرة جبر و اختيار
فراتر و بالاتر مىرود. «خير» همة آن عواملى است كه خودي را نيرو و توان
مىبخشد و «شر» هر چيزي است كه خودي را سست و زبون و ناتوان كند (نيكلسن،
22 -21 ؛ اقبال لاهوري، «بازسازي»، 86-87 .(63, ميزان و معيار سنجش هنر نيز
همين است: هنر عالى و كامل آن است كه نيروي اراده را بيدار كند و انسان
را ياري دهد تا مردانه با رويدادها و آزمايشهاي زندگى روبهرو شود، و هرهنري
كه خوابآور و افيون اثر باشد و حقيقت هستى و حيات را بپوشاند، ماية تباهى و
مرگ خودي است (همان، 94-97 ,87 -86 ، جم؛ نيكلسن، .(22
فلسفة سياسى اقبال بر دو اصل بنياد نهاده شده است: توحيد الهى و رسالت
محمدي. توحيد الهى اساس فكر وحدت جامعة اسلامى و يگانگى امت جهانى اسلام
است، و رسالت محمدي اساس نظرية آزادي، برابري و اخوت جهانى را تشكيل
مىدهد. اين جامعه نهايت مكانى و زمانى ندارد، به هيچ حد و مرز جغرافيايى
محدود نمىشود، مركز آن كعبه، و قانون آن مبتنى بر شريعت اسلام و احكام
قرآنى است. غايت توحيد الهى و رسالت محمدي تحقق بخشيدن به مقام نيابت و
خلافت الهى انسان است كه «تسخير فطرت و تعمير طبيعت» نتيجة آن است. كمال
مطلوب، تأسيس جامعة جهانى اسلامى و آرمان شهري است كه در آن هيچگونه
تمايز قومى و نژادي نباشد و همة نهادها براساس احكام و موازين دينى اسلامى
استوار باشد و تحول و تحرك و كمال پذيري آن به اقتضاي حركت زمان و تحول
شرايط جاري و بر اساس اجتهاد آگاهانه در احكام و معرفت كامل بر احوال و
ضرورتهاي حاكم بر معيشت جديد باشد. طرح نخستين اين آراء در منظومة رموز
بيخودي در 1918م آورده شد و سپس در آثار ديگر اقبال، خصوصاً در بخشهاي مختلف
كتاب «بازسازي تفكر دينى در اسلام» تفصيل و گسترش يافت.
اقبال نهضت آزادي خواهى و استقلال طلبى مسلمانان هند را مقدمة نهضتهاي
فكري و اجتماعى جهان اسلامى و تمامى مشرق زمين مىداند و بر اين نظر است
كه سرمايهداري و ماده پرستى غرب و سلطهجوييها و تجاوزگريهاي قدرتهاي غربى
و نيرنگهاي آنان در گرفتار كردن مردمان ديگر در جهل و فقر و زبونى و
بىخبري، سرانجام به زوال تمدن غربى و درهم شكستن قدرتهاي سلطهجو منجر
خواهد شد. اقبال در عين اينكه ماده پرستى و سودجويى و بيدادگريهاي غرب را
شديداً محكوم مىكند، پيشرفتهاي علمى غرب را مىستايد و معتقد است كه اگر
بينش علمى و تفكر عقلانى غربى با معنويت و نگرش دينى شرقى تركيب شود،
نتيجة آن ظهور نوعى روابط انسانى و جهانى نو خواهد بود و در حيات بشري
كيفيتى تازه پديد خواهد آمد.
به زعم اقبال آنچه در ادوار پايانى قرون وسطى غرب را به حركت درآورد و
نهضتهاي فكري و فرهنگى دورة رنسانس و اصلاح كليسا را به وجود آورد، ورود
جهان بينى و تفكر علمى اسلام به غرب بود، ولى مسلمانان خود به علل
گوناگون دچار رخوت و ركود فكري شدند و در طى سدههاي گذشته از حركت باز
ماندند، در صورتى كه غرب به حركت خود ادامه داد و موانع رشد و ترقى را از
پيش راه برداشت. او بر آن است كه مسلمانان بايد نخست به نقد شيوههاي
تفكر و جهانبينى ديرين خود بپردازند، نقاط قوت و ضعف آن را خوب بشناسند،
سپس با برخورداري از اين بينش نو و بهرهگيري از يافتههاي علوم و
تجربههاي جديد جهانى، معارف دينى و حيات اجتماعى خود را نوسازي، و آن را
با احكام معيشت جديد و روح و عقل حاكم بر زمان سازگار نمايند (نك:
«بازسازي»، مقدمه).
در نظر اقبال علم و انديشه شرقى و غربى ندارد و موهبتى است الهى كه به
انسان ارزانى شده است و سهم مسلمانان در همين علوم و يافتههاي مردم
مغرب زمين و نيز در تمدن غربى و تحولات آن بسيار بزرگ و اساسى بوده است
(همان، 103-104 .(6, عصر جديد در حقيقت با اسلام آغاز مىشود و اسلام در پايان
عصر قديم و آغاز عصر جديد قرار دارد و تفكر برهانى استقرائى با اسلام آغاز
مىشود (همان، .(100-101 بنابراين، برخورداري از پيشرفتهاي علمى غرب مذموم
نيست. آنچه مذموم است خود كم بينى و سستى در برابر غرب و هراس از سلطه
جوييهاي آن است. گرچه وي در اشعار خود غالباً از «فتنههاي علم و فن» و
«چنگيزي فرنگ» و «نيرنگهاي فرنگ» مىنالد (نك: كليات فارسى، 396)، ليكن بايد
توجه داشت كه فرياد شكوة او از نفس «علم و فن» نيست، بلكه از علم و فنى
است كه از «عشق» (به معناي ياد شده) جدا مانده، و از فرنگى است كه
بىدين و بىخدا و ماده پرست و متجاوز و ستمگر شده، و عقل و زيركى را خداي
خود قرار داده است (نك: همان، 254- 255، 319- 338)، از فرنگى است كه حرص و
آز و قدرت طلبى انسانيت او را به شيطانيت مبدل كرده است؛ وگرنه اقبال
جنبههاي مثبت تمدن غرب را منكر نيست (نك: اسميث، .(108-109
اقبال خود از انديشههاي متفكران غربى بهرههاي فراوان گرفته كه آثار آن
در افكار و آراء او آشكار است. تأثير نظرية «نيروي حياتى» و «تحول خلاّقة»
برگسن، «ابرمرد» نيچه، «ارادة معطوف به حيات» شوپنهاور و «منِ فعال» فيخته
را در افكار و آثار او به روشنى مىتوان باز شناخت (نك: عبدالحكيم، 186 -120 ؛
خان، روح، 135، 137، 215- 216)، و اين كيفيت گاهى چنان غلبه دارد كه برخى
از نقادان آثار او فكر و فلسفة وي را تقليد از افكار متفكران غربى دانستهاند
(نك: صديق، .(454-457 بايدتوجهداشت كهنظريههاي «خودي»، «تسخيرفطرت»، «تعمير
طبيعت» و ساير عناصر اصلى فكر اقبال، گرچه از جهاتى شباهتهايى با نظريات
فلاسفة ياد شده دارد و طبعاً - چنانكه گفته شد - تأثيرات فراوان از آنها
پذيرفته است، ليكن اساس اين عناصر دريافتهاي خود او از مسائل و موضوعات
فكري و اجتماعى زمان، و حاصل مطالعات در اوضاع و احوال تاريخى جاري در
شرق و غرب بوده است. وي بيش از آنكه متأثر از افكار متفكران غربى باشد، بر
آراء حكما و عارفان اسلامى در باب انسان و جهان و نظريههاي مربوط به مراتب
وجود، خلافت الهى و خلق مدام متكى و مبتنى است (نك: «بازسازي»، 110 93, و
برخلاف آراء و نظريات فلاسفة غربى كه غالباً خاستگاهى دنيوي و غير الهى
دارد، اقبال سرچشمة همة امور عالم را در مشيت الهى و عنايت ربانى مىبيند
(نك: خان، همان، 137، 215-216، 221). اقبال خود در مواردي بر نظريات اين
فيلسوفان انتقادهاي تند دارد. در «پيام مشرق» نيچه را ديوانهاي دانسته كه
به كارگاه شيشهگري رسيده است (نك: كليات فارسى، 327- 328، نيز 623 -626،
«بازسازي»، 154 43, .(41,
اقبال در دوران انقلاب روسيه، هوادار نهضت سوسياليستى شده بود و نظريات
ماركس را براي مبارزه با سرمايه داري و مفاسد آن سودمند مىدانست. در «ضرب
كليم» ( كليات اردو، 648 -649، 653) از ماركس و انقلاب «اشتراكيت» به نيكى
ياد مىكند و سوسياليسم را به طور كلى با نظرگاه اجتماعى اسلام سازگار
مىبيند (نك: كليات فارسى، 337) و معتقد است كه قرآن با سرمايه داري و
استثمار طبقة محروم مخالف، و پشتيبان محرومان (بندگان بىساز و برگ) و
رنجبران است (نك: همان، 551 -553؛ اسميث، .(119 ولى در عين حال بىدينى و
بىخدايى آن را مردود مىشمارد (نك: خان، همان، 322-326). وي در آغاز نظريات
سياسى - اجتماعى موسولينى را نيز مىپسنديد و پس از ملاقاتى كه در 1932م با
او در ايتاليا داشت، هواخواه شخصيت و كارهاي او شد، ليكن چندي بعد، هنگامى
كه ايتاليا به حبشه حمله كرد، اقبال شديداً اين عمل را تقبيح، و تجاوزگري
و اغراض سياسى رهبر ايتاليا را محكوم كرد (نك: كليات اردو، 657، 661، 662؛
اسميث، .(142
ظاهر زندگانى و كيفيت معاش اقبال، برخلاف حيات فكري و روحى پرنشيب و فراز
او، بسيار ساده و بى تكلف، و از كشاكشها و ماجراهايى كه معمولاً مردان سياست
را به خود مشغول مىكند، خالى و بركنار بود وي از 1908م كه از اروپا بازگشت
تا پايان عمرش، يكبار در دسامبر 1928 و ژانوية 1929 به دعوت «كنفرانس سراسري
اسلامى هند» به صدارت آقاخان و «مجمع اسلامى مدراس» براي ايراد چند
سخنرانى به دهلى و عليگر و حيدرآباد و مدراس سفر كرد، و در ضمن اين سفرها از
بنگلور و ميسور نيز ديدن نمود (نك: چغتايى، 17- 45). او در 1930م به رياست
جلسات مسلم ليگ انتخاب شد و در 1931 و 1932م براي شركت در ميزگرد لندن به
منظور رسيدگى به امور مربوط به هندوستان به لندن سفر كرد. در بازگشت از سفر
اول، در پاريس با برگسن ملاقات و گفتوگو داشت و در بازگشت از سفر دوم، به
اسپانيا رفت، از مسجد قرطبه و ساير آثار تمدن اسلامى آن سرزمين ديدن كرد و
در مادريد با آسين پالاسيوس، اسلام شناس معروف آشنا شد (براي گزارش اين
سفر، نك: شاهين، 117-132). وي از اسپانيا بنابر دعوت موسولينى به ايتاليا رفت
و در رم با وي ملاقات و گفتوگو كرد و در راه بازگشت به هند از مصر و
دانشگاه الازهر ديدار نمود. در 1933م به دعوت دولت افغانستان براي مشاوره
در امور فرهنگى و آموزشى به آن كشور سفر كرد و به زيارت مرقد حكيم سنايى
غزنوي نائل شد. در سالهاي آخر عمر گرفتار ضعف و بيماري شد و سرانجام در 21
آوريل 1938 درگذشت و در مسجد بزرگ شهر لاهور به خاك سپرده شد.
آثار: نوشتههاي اقبال را مىتوان به چند گروه تقسيم كرد:
الف - به نثر اردو:
1. علم الاقتصاد، شامل مبادي علم اقتصاد براي استفادة دانشجويان، و آشنا
كردن عامة مردم با مقدمات اين علم كه در 1903م در لاهور طبع، و در 1962م
در كراچى تجديد چاپ شد.
2. تاريخ تصوف، طرحى كلى براي تأليفى مفصل دربارة تصوف كه اقبال در
1916م آن را آغاز كرد، ولى به صورت كامل در نيامد. وي در اين كتاب از
اشارات اعتراض آميزي كه در اسرار خودي و سرودههاي ديگر خود به «شعر عجمى»
عموماً، و به شعر حافظ خصوصاً نموده، دفاع كرده، و به انتقاداتى كه از اين
جهت به او كردهاند، جواب گفته است. در بخشهاي ديگري از اين طرح به ذكر
احوال چند تن از مشاهير صوفيه، شرح بعضى اصطلاحات و نقل برخى اشعار
پرداخته، و در ضمن خلاصه گونهاي از طواسين حلاج را در چند صفحه آورده
است. اين طرح به صورت كتاب كوچكى به كوشش صابر كلوروي در 1985م در لاهور
به طبع رسيد.
3. انوار اقبال، به كوشش بشير احمد دار، كراچى، 1967م.
4. گفتار اقبال، به كوشش م. رفيق افضل، لاهور، 1969م.
5. اقبال نامه (مجموعة مكاتيب اقبال)، به كوشش شيخ عطاءالله (در دو بخش)،
لاهور، 1945 و 1951م.
6. خطوط اقبال، به كوشش رفيع الدين هاشمى، لاهور، 1976م.
7. مقالات اقبال، به كوشش عبدالواحد معينى، لاهور، 1963م.
8. روح مكاتيب اقبال، به كوشش عبدالله قريشى، لاهور، 1977م (شامل 233
،1نامه، به ترتيب تاريخى).
ب - به نظم اردو:
1. بانگ درا، مجموعة اشعار متفرقة او كه از 1901 تا 1923م سروده، و در جرايد و
مجموعههاي مختلف چاپ شده است، لاهور، 1923م.
2. بال جبرئيل، مجموعة اشعار و منظومههاي مختلف اقبال از 1923 تا 1935م،
لاهور، 1935م. بخشهايى از اين مجموعه به كوشش و. گ. كيرنان به انگليسى
ترجمه شد1 و بعضى اشعار ديگر آن را سيد اكبر على شاه به زبان انگليسى
درآورد و در 1979م در اسلام آباد منتشر كرد.
3. ضرب كليم، مجموعة اشعار و منظومههايى كه بيشتر رنگ سياسى و اجتماعى
دارد، لاهور، 1936م.
4. ارمغان حجاز، شامل آخرين اشعار و منظومههاي اقبال كه به فارسى و اردو
سروده شده و مانند ضرب كليم شامل انديشههاي سياسى و اجتماعى اوست، لاهور،
1938م.
ج - به نظم فارسى:
1. اسرار خودي، لاهور، 1915م. اين منظومه را نيكلسن به انگليسى ترجمه كرد2
و همراه مقدمهاي در لندن منتشر ساخت. انتشار اين منظومه و ترجمة آن موجب
شهرت اقبال در شبه قاره و اروپا گرديد و نظر روشنفكران غرب را به افكار او
جلب كرد. اقبال در چاپ دوم اين منظومه برخى اشعاري را كه در آنها از تصوف
ايرانى با لحنى تلخ انتقاد كرده، و خصوصاً اشارات تندي نسبت به حافظ آورده
بود، حذف كرد و مقدمة آن را نيز تغيير داد.
2. رموز بى خودي، لاهور، 1918م. آربري اين منظومه را به زبان انگليسى
ترجمه كرد3. اقبال اين دو منظومه را به وزن مثنوي مولوي سروده، و تأثير
فكر و كلام مولانا جلالالدين در آنها به روشنى آشكار است.
3. پيام مشرق، دهلى، 1923م. اين منظومه كه با توجه به ديوان شرقى گوته
سروده شده، شامل چند بخش است: بخش اول «لالة طور» شامل شماري دو بيتى در
مضامين فكري و فلسفى، و بخشهاي ديگر («افكار»، «مىباقى»، «نقشفرنگ»)
متضمناشعاريدرموضوعات فلسفى و سياسى و اجتماعى است. اين اثر در 1963م به
قلم آنماري شيمل به آلمانى، و در 1977م به قلم هادي حسين به انگليسى
درآمد.
4. زبور عجم، لاهور، 1927م، شامل دو مثنوي به نامهاي «گلشن راز جديد» كه
شاعر در آن به استقبال گلشنراز رفته، و انديشههاي جديد خود را در شكل و
قالب منظومة شيخ محمود شبستري عرضه كرده است، و «بندگى نامه» كه شامل
برخى از آراء اجتماعى و هنري و ادبى اوست. اين اثر همراه با گزيدهاي از
نظم و نثر اقبال در 1968م به قلم آنماري شيمل به زبان آلمانى درآمد، و
پيش از آن نيز بخشهايى را بشير احمد دار در 1964م (لاهور)، و دو منظومة «گلشن
راز جديد» و «بندگى نامه» را هادي حسين در 1969م (لاهور) به زبان انگليسى
در آورد. ترجمة ايتاليايى «گلشن راز جديد» نيز به قلم آلساندرو باوزانى در
1958م در رم انتشار يافت.
5. جاويد نامه، لاهور، 1932م. اين منظومه را شاعر براي فرزند خود، جاويد
اقبال سروده است؛ عموماً آن را مهمترين اثر ادبى و فلسفى او دانستهاند.
اقبال در اين اثر از ساختار معراجنامهها و بيشتر از كمدي الهى دانته الهام
گرفته است و همچون دانته وي نيز به راهنمايى پير و مرشد خود، مولانا
جلالالدين به سير در افلاك مىپردازد و به مقام قرب الهى مىرسد. او در
اين سير و سفر با بسياري از بزرگان شرق و غرب، چون هگل، نيچه، تولستوي،
زرتشت، بودا، حلاج، ابوجهل و جمالالدين اسد آبادي و با برخى اشخاص
اسطورهاي، چون زروان، سروش، مردوخ و ديگران ديدار و گفتوگو دارد و ضمن
آنها بسياري از مسائل مهم فلسفى و تاريخى را مورد بحث قرار مىدهد. اين اثر
نخست به قلم آلساندرو باوزانى در 1952م (رُم) به ايتاليايى ترجمه شد و
سپس در 1961م (لاهور) به قلم شيخ محمود احمد، و در 1966م (لندن) به قلم
آربري به زبان انگليسى درآمد و شيمل در 1967م (مونيخ) آن را به زبان
آلمانى ترجمه كرد. ترجمة فرانسوي آن نيز در 1962م به قلم محمد مكري و
ميردويچ در پاريس انتشار يافت.
6. مثنوي مسافر، لاهور، 1934م، گزارش منظومى است از سفر اقبال به افغانستان
در 1933م و ديدار او از غزنه و قندهار و بيان تأثرات و انديشههاي او از
مشاهدة آثار تاريخى اين نواحى.
7. پس چه بايد كرد اي اقوام شرق؟، لاهور، 1936م. اين منظومه از آخرين
سرودههاي اقبال به زبان فارسى، و متضمن افكار و انديشههايى است كه وي
در طول حيات فكري و اجتماعى خود دربارة سرنوشت مردم شرق، و خصوصاً مسلمانان
شبه قاره داشته است.
د - به انگليسى:
1. «رشد ما بعدالطبيعه در ايران1»، لندن، 1908م، نيز لاهور، 1954، 1959، 1964،
1996م. اين كتاب رسالة دكتري اقبال در دانشگاه مونيخ بوده، و سيري است در
جريانهاي فكري و فلسفى در ايران تا دورههاي جديد. اين اثر در 1349ش به
قلم اميرحسين آريانپور با عنوان سير فلسفه در ايران ترجمه شده است.
2. «شش گفتار دربارة بازسازي تفكر دينى در اسلام2» (لندن، 1930م). اين اثر
در 1934م با تجديد نظر و افزودن مقالهاي به عنوان بخش هفتم با نام
«بازسازي تفكر دينى در اسلام» (نك: مآخذ) در لندن انتشار يافت و پس از آن
بارها با همين عنوان جديد در هند و پاكستان به طبع رسيده است. اين كتاب
شامل آخرين نظريات اقبال دربارة حيات دينى مسلمانان، و تفكرات او در
چگونگى تجديد و بازسازي و سازگار ساختن آن با اوضاع و شرايط تمدن جديد است.
ترجمة فرانسوي اين اثر به قلم اِوا ميروويچ (پاريس، 1955م) و ترجمة عربى
آن به قلم عباس محمود در قاهره انتشار يافت (1955م)، احمد آرام اين اثر را
با عنوان احياء فكر دينى در اسلام به فارسى ترجمه كرد (تهران، 1346ش).
3. «تفكرات پراكنده3»، به كوشش جاويد اقبال (لاهور، 1961م).
4. «مباحثات اقبال4»، به كوشش شاهد حسين رزاقى (لاهور، 1979م).
5. «نامههاي اقبال به عطيه بيگم5» (بمبئى، 1947م).
6. «نامهها و نوشتههاي اقبال6»، به كوشش بشير احمد دار (كراچى، 1967م).
7. «نامههاي اقبال7»، به كوشش بشير احمد دار (لاهور، 1978م).
8. «نامههاي اقبال به جناح8»، با پيش گفتاري به قلم محمد على جناح
(لاهور، 1942م).
9. «يادداشتهاي اقبال9»، گردآوردة رحيم بخش شاهين (لاهور).
10. «سخنرانيها، نوشتهها و بيانات اقبال10»، به كوشش لطيف احمد شروانى (چ
3، لاهور، 1977م).
11. «انديشهها و تأملات اقبال11»، به كوشش سيد عبدالواحد (لاهور، 1964م).
مآخذ: اقبال، جاويد، زنده رود حيات اقبال كا تشكيلى دور، لاهور، 1985م ؛
اقبال لاهوري، محمد، باقيات اقبال، به كوشش عبدالواحد معينى، لاهور، 1966م؛
همو، تاريخ تصوف، به كوشش صابر كلوروي، لاهور، 1985م؛ همو، كليات اردو،
اسلام آباد، 1990م؛ همو، كليات فارسى، اسلامآباد، 1990م؛ چغتايى، محمد
عبدالله، متعلقات خطبات اقبال، به كوشش سيد عبدالله، لاهور، 1977م؛ خان،
يوسف حسين، حافظ اور اقبال، دهلى، 1976م؛ همو، روح اقبال، دهلى، 1976م؛
شاهين، رحيم بخش، اقباليات، لاهور، 1985م؛ صديقى، افتخار احمد، «اقبال اور
نذير احمد كى فكري روابط»، اورينتل كالج ميگزين، لاهور، 1972م، ج 48؛
مجتبائى، فتحالله، «گفت و گوي اقبال و حافظ»، نامة شهيدي، به كوشش حسن
انوشه، تهران، 1374ش؛ همو، مقدمه بر فلسفة آموزشى اقبال لاهوري غلام
السيدين، تهران، 1363ش؛ نيز:
Hakim, Kh., X Rumi, Nietzsche and Iqbal n , Iqbal as a Thinker, Lahore, 1973;
Ahmad, Aziz, X Sayyid A h mad Kh ? n, Jam ? l al - d / n al - Afgh ? n / and
Muslim India n , SI, 1960, vol. XIII; id, Studies in Islamic Culture in the
Indian Environment, Oxford, 1964; Chand, Tara, History of Freedom Movement in
India, Lahore, 1967; Iqbal, M., The Reconstruction of Religious Thought in
Islam, ed. M. S. Sheikh, Lahore, 1996; id, Stray Reflections, ed. J. Iqbal,
Lahore, 1961; Nicholson, R. A., introd. Secrets of the Self, Lahore, 1983;
Qureshi, I. H., X The Muslim Revival n , Sources of Indian Tradition, ed. W. Th.
de Bary et al., Delhi etc. 1972; Sadiq, M., A History ofUrdu Literature,
Karachi, 1985; Smith, W. C., Modern Islam in India, Lahore, 1946.
فتحالله مجتبائى