اَشْتَرْخانيان، يا اشترجانيان، سلسلة فرمانروايان ماوراءالنهر (1007-
1199ق/1598- 1785م)، كه نسب خود را به جوجى پسر چنگيزخان مىرسانند. امراي
اين خاندان از بازماندگان خانات حاكم اشترخان (هشترخان) يا حاجى طرخان
(شهري در شمال درياي خزر) بودند كه پس از فروپاشى آن دولت به دست روسها
در 963ق/ 1556م به بخارا، پايتخت دولت شيبانيان آمدند و جانشين ايشان شدند.
از اينرو، عنوان اشترخانيان (اشترخانيه) همچنان بر ايشان ماند. گرچه اينان
را «امراي جانى» يا «جانيه»، منسوب به جان، پدر بنيان گذار اين دولت، نيز
ناميدهاند.
هنگامى كه در 963ق روسها ناحية هشترخان را تصرف كردند، شاهزادهاي از خاندان
حاكم آن سرزمين به نام يار محمد به بخارا نزد اسكندرخان شيبانى (حك
968-991ق/1561-1583م) پناه برد (لاهوري، 1/217). در آنجا پسرش جان يا
جانىخان با زهرا خانم دختر اسكندر ازدواج كرد (هاورث، ؛ II/744 قس: لاهوري،
همانجا). پسران جان، به نامهاي دينمحمد، باقىمحمد، ولىمحمد و پايندهمحمد در
روزگار سلطنتعبداللهخان شيبانى(991-1006ق/1583-1597م) پسر و جانشين اسكندر
به خدمت شيبانيان درآمدند. پس از مرگ عبداللهخان و جانشينى پسرش
عبدالمؤمنخان در 1006ق/ 1597م، دينمحمد در هرات دم از استقلال زد، اما يك
سال بعد همزمان با قتل عبدالمؤمنخان، دينمحمد نيز در نبرد با سپاه صفوي
شكست خورد و كشته شد (همو، 1/217- 218؛ افوشتهاي، 591).
در اين ايام پيرمحمد، از خاندان شيبانى در بخارا فرمان مىراند و باقى محمد
پسر ديگر جان را حكومت سمرقند داده بود. باقى محمد پس از قتل برادرش دين
محمد رهسپار بخارا شد و پس از شكست پيرمحمد شيبانى در 1007ق/ 1598م بر تخت
پادشاهى بخارا نشست و سپس بلخ و بدخشان را نيز تصرف كرد (شاهنوازخان،
1/435-436؛ نيز نك: لينپول، .(70 او همچنين در 1011ق/1602م تركمانان هم
پيمان شاه عباس صفوي را در هم شكست (هاورث، )، II/745 اما حكومتش به درازا
نكشيد و در 1014 ق درگذشت. گفتهاند پدرش جانى خان و پدر بزرگش يارمحمدخان
كوشيدند در امور دولت مداخله كنند، ولى گويا چندان توفيقى نيافتند (شاهنواز
خان، همانجا).
پس از درگذشت باقىمحمد، برادرش ولىمحمد (حك 1014- 1020ق/1605-1611م) رشتة
كارها را به دست گرفت. وي حكومت بلخ و اندخود را به برادر زادگانش امام
قلىسلطان و نَدْر (نَذْر) محمد سلطان سپرد (همو، 1/436-437)، اما امامقلى به
حكومت بخارا چشم دوخته بود و از آن سوي بيدادگريهاي ولىمحمد موجب ناخشنودي
امرا و تمايل آنها به امام قلى گشته بود. بدينسبب، ولى محمد ياراي
پايداري در خود نديد و رهسپار دربار صفوي شد و امام قلى به آسانى در بخارا
به حكومت نشست (همو، 1/437- 438؛ اسكندربيك، 1/834 - 835). ولىمحمد پس از 6
ماه اقامت در ايران و نوميدي از جلب ياري شاهعباس به ماوراء النهر
بازگشت. امام قلى بيمناك شده، از بخارا بيرون رفت و ولى محمد بىمقاومتى
به تختگاه خود درآمد، اما در جنگى كه در نزديكى سمرقند رخ داد، از امام قلى
شكست خورد و كشته شد (لاهوري، 1/220-221؛ كنبو، 1/255-256).
امام قلى (حك 1020-1051ق/1611-1641م) جانشين ولىمحمد، حكومت بلخ و بدخشان
را به برادرش ندرمحمد سپرد (لاهوري، 1/221) و اوضاع داخلى را سامان داد، ولى
در سياست خارجى چندان توفيقى نيافت؛ چنانكه در جلوگيري از حملههاي قزاقها
به تاشكند و نيز در حمله به خراسان ناكام ماند (اسكندر بيك، 1/865، 927،
963). در 1031ق/1622م كه سپاه شاه عباس قندهار را از حكام هند پس گرفت و
نيز به سيطرة عثمانيان بر بغداد پايان داد، ازبكان براي مقابله با صفويان در
انديشة اتحاد با عثمانيان و گوركانيان هند برآمدند. امام قلى در ربيعالاول
1033/ ژانوية 1624 در نامهاي به سلطان مراد چهارم عثمانى، او را به اتحاد بر
ضد صفويان دعوت كرد. سلطان مراد در 1035ق در پاسخ نامة او و نيز در نامهاي
ديگر به جهانگير گوركانى آن دو را بر ضد ايران برانگيخت، ولى با مرگ جهانگير
در سال بعد، اتحاد سه گانه به جايى نرسيد (رياض الاسلام، 144- 145). گر چه
امامقلى از شاه جهان، جانشين جهانگير، براي تصرف قندهار لشكر خواست، تا
همراه با لشكر ازبكان آن ديار را تسخير كنند (خافىخان، 1/405)، اما شاه جهان
در 1044ق/1634م خود سپاهى به قندهار فرستاد و اين شهر و بخشهايى از سيستان و
خراسان را به چنگ آورد. در 1053ق/1643م نيز لشكر گوركانيان هند، حملة سپاهى
را كه شاه عباس دوم براي باز پسگيري قندهار فرستاده بود، دفع كردند و سپس
روي به ماوراء النهر آوردند (هوشنگ مهدوي، 113-114). در اين ايام امام قلى
به سبب نابينايى، از فرمانروايى كناره گرفته بود (لاهوري، 2/252، 255-256؛
خواجگى 307)، و ندرمحمد (حك 1051- 1055ق) رشتة كارها را به دست داشت.
ندر محمد در پى حملة سپاه گوركانى به ماوراء النهر، و نيز شورش پسرش
عبدالعزيز، به ايران روي آورد و از شاه عباس دوم ياري خواست ( اسناد...، 87
- 88؛ هوشنگ مهدوي، همانجا). اما قواي كمكى پادشاه ايران هنوز به بلخ
نرسيده بود كه گوركانيان از ماوراء النهر عقب نشستند و ندرمحمد توانست سلطنت
از دست رفته را دوباره بازيابد. در 1055ق چون آشوب داخلى در تختگاه
اشترخانيان بالا گرفت، ندرمحمد دوباره به صفويان رو آورد، ولى به سبب پيري
و بيماري در سبزوار درگذشت ( اسناد، 89؛ هوشنگ مهدوي، همانجا).
پس از مرگ ندرمحمد، پسرش عبدالعزيز (حك 1055-1091ق) به فرمانروايى رسيد و از
همان آغاز، خراسان را عرصة تاخت و تاز قرار داد (قزوينى، 55). با اينهمه، چون
ابوالغازي بهادرخان والى اورگنج به قلمرو اشترخانيان هجوم برد، عبدالعزيز از
شاه عباس براي مقابله با ابوالغازي و تسخير اورگنج ياري خواست، اما پادشاه
صفوي كه با ابوالغازي روابط دوستانه داشت، ايندرخواست را نپذيرفت(همو، 69 -
70). عبدالعزيز در 1091ق/1680م از حكومت بخارا به نفع برادرش سبحان قلى
كناره گرفت و روانة مكه شد (هاورث، ؛ II/754 اسناد، 232-233). در اين ميان
به سال 1092 ق انوشهخان فرزند ابوالغازي حاكم اورگنج به بخارا تاخت و
آنجا را تسخير و غارت كرد ( ايرانيكا، .(IV/517-518
از آن سوي سبحان قلى نيز به اورگنج تاخت و آنجا را گرفت (هاورث، .(II/757
با اينهمه، در زمان حكومت سبحان قلى و همچنين در روزگار سلطنت پسرش
عبيدالله يكم (حك 1114-1123ق/ 1702-1711م) قدرت اشترخانيان رو به سستى نهاد
و شاهزادگان محلى معروف به «بى» قدرت بسيار يافتند. در 1112ق/1700م خوقند
فرغانه نيز مستقل شد و بدينسان، قلمرو پادشاه بخارا بيش از پيش كوچك شد
,VI/418) II/446 , 2 EI؛ گروسه، 797).
در روزگار حكومت ابوالفيض خان (حك 1123-1160ق/1711- 1747م) پسر سبحان قلى،
خداياربى از قبيلة منغيتى ازبك در دستگاه جانيان قدرت يافت و در
1126ق/1714م به مقام آتاليقى (بهترين سررشتهدار دولتى پس از امير)
رسيد.پس از او پسرش،محمد حكيم بى بدين مقام دست يافت و او گويا از كسانى
بود كه نادرشاه افشار را به تسخيرماوراءالنهر فراخواند(سامى، 7؛نيز نك: 2 ،
EIهمانجا).نادرشاه كه از ناتوانى پسرش رضاقلى در سركوب ازبكانى كه به
خراسان مىتاختند، خشمگين بود، به تن خويش از هرات به ماوراءالنهر لشكر كشيد
و در 1153ق/1740م به نزديكى بخارا رسيد. ابوالفيض كه توان پايداري نداشت،
به پيشنهاد محمد حكيم آتاليق به استقبال نادرشاه رفت و بخشوده شد و عهد كرد
كه به نواحى جنوبى جيحون تعرضى نرساند. ابوالفيض از نادر لقب «شاه» گرفت
و حكيم آتاليق از توجه ويژة پادشاه ايران برخوردار شد و خود را «امير كبير»
خواند (سامى، همانجا؛ استرابادي، جهانگشاي...، چ 1341ش، 295، 335-336،
350-352،نيز چ 1368ش،384، 431، 449-451، دره...، 402، 510 - 512؛ نيز نك:
هاورث، II/763-764 ; 2 EI، همانجا).
پس از درگذشت محمد حكيم آتاليق و آشفتگيهايى كه در بخارا پديد آمد، محمد
رحيم بى، پسر محمد حكيم از سوي نادرشاه در رأس گروهى از سربازان ايرانى
رهسپار بخارا شد. او در 1160ق/1747م ابوالفيض را بكشت و عبدالمؤمن پسر 9 سالة
او را به سلطنت برداشت و خود با لقب «نايب» و «وكيل» زمام امور را بهدست
گرفت (سامى، 8 - 10؛ هاورث، .(II/764-765 پس از يك سال عبدالمؤمن را نيز به
قتل رساند و عبيدالله دوم، پسر خردسال ابوالفيض را به سلطنت نشاند و
سرانجام او را نيز از ميان برداشته، خود به فرمانروايى پرداخت (سامى، 12)،
ولى رشتة اصلى كارها در دست عمويش دانيال بى آتاليق بود (همو، 13؛ هاورث،
.(II/766 ابوالغازي خان (حك 1171- 1199ق/ 1758- 1785م) آخرين پادشاه
اشترخانى، در روزگار حكومت دانيالبى (1172- 1199ق/1759- 1785م) بازيچهاي
بيش نبود و سرانجام در 1199ق به دست امير معصوم شاه مرادخان (حك 1199-
1215ق/ 1785-1800م) سرنگون شد؛ اما آخرين سكة بازمانده از ابوالغازي، سال
1203ق/1789م را نشان مىدهد (هاورث، ؛ II/767 2 ، EIهمانجا).
مآخذ: استرابادي، محمد مهدي، جهانگشاي نادري، تهران، 1368ش؛ همان، به كوشش
عبدالله انوار، تهران، 1341ش؛ همو، درة نادره، به كوشش جعفر شهيدي، تهران،
1366ش؛ اسكندربيك منشى، عالم آراي عباسى، به كوشش ايرج افشار، تهران،
1350ش؛ اسناد و مكاتبات سياسى ايران، به كوشش عبدالحسين نوايى، تهران،
1360ش؛ افوشتهاي نطنزي، محمود، نقاوة الا¸ثار، به كوشش احسان اشراقى،
تهران، 1350ش؛ خافى خان نظام الملكى، محمدهاشم خان، منتخب اللباب، به
كوشش مولوي كبيرالدين احمد و مولوي غلام قادر، كلكته، 1869م؛ خواجگى
اصفهانى، محمد معصوم، خلاصة السير، تهران، 1368ش؛ رياض الاسلام، تاريخ روابط
ايران و هند، ترجمة محمدباقر آرام و عباسقلى غفاري فرد، تهران، 1373ش؛ سامى،
عبدالعظيم، تاريخ سلاطين منغيتيه، به كوشش ل. م. يپيفانوا، مسكو، 1962م؛
شاهنواز خان، مآثر الامرا، به كوشش مولوي عبدالرحيم، كلكته، 1888م؛ قزوينى،
ابوالحسن، فوايد الصفويه، به كوشش مريم ميراحمدي، تهران، 1367ش؛ كنبو، محمد
صالح، شاه جهان نامه، لاهور، 1966م؛ گروسه، رنه، امپراتوري صحرانوردان،
ترجمة عبدالحسين ميكده، تهران، 1353ش؛ لاهوري، عبدالحميد، پادشاه نامه، به
كوشش كبيرالدين احمد، كلكته، 1868م؛ هوشنگ مهدوي، عبدالرضا، تاريخ روابط
خارجى ايران، تهران، 1364ش؛ نيز:
EI 2 ; Howorth, H. H., History of the Mongols, New York, 1876; Iranica;
Lane-Poole, S., The Coinage of Bukhara in the British Museum, London, 1882.
مهرداد قدرت ديزجى
اَشْتَرِ عَلَوي، عبدالله بن محمد نفس زكيّه (مق 151ق/768م)، از رجال مشهور
علوي. مادرش سلمه دختر محمد بن حسن بن حسن (ع) بود (بخاري، 7- 8). وي در
مدينه زاده شد و همانجا پرورش يافت. او را به سبب برگشتگى پلك چشمش اشتر
مىگفتند (بيهقى، 1/225). نخستين باري كه در منابع، از اشتر ياد مىشود، مربوط
به سال 140ق است كه منصور خليفة عباسى براي حج به مكه آمده بود؛ محمد
نفس زكيه و برادرش ابراهيم نيز كه پنهان مىزيستند، به همراه چند علوي
ديگر به مكه آمدند. برخى از ايشان قصد كردند خليفه را بكشند و عبدالله اشتر
بدين كار كمر بست، اما نفس زكيه با اين كار مخالفت كرد (نك: طبري، 7/525).
به روايت طبري (8/33-36)، پس از قيام نفس زكيه در مدينه (145ق) عبدالله
اشتر از سوي پدرش با گروهى از زيديان نزد عمر بن حفص صُفري كه از جانب
منصور والى سند بود و به طالبيان گرايش داشت، رفتند. عمر دعوت ايشان را
پذيرفت و با عبدالله براي نفس زكيه بيعت كرد و از خاندان و سران و بزرگان
ولايتش نيز بيعت گرفت، اما پس از مدتى كه خبر شكست و سپس كشته شدن نفس
زكيه به وي رسيد، عبدالله اشتر را نزد يكى از ملوك سند يا راجگان (نك:
حبيبى، 1/408) فرستاد تا در امان ماند. اندكى بعد، گروه ديگري از زيديان به
عبدالله پيوستند و گفتهاند از اين هنگام بود كه تشيع در سند گسترش يافت
(همانجا). چون خبر عبدالله به منصور رسيد، در نامهاي از عمر بن حفص در اين
باب توضيح خواست، اما عمر پاسخ درستى نداد. اندكى بعد، منصور هشام بن عمرو
تغلبى را به جاي او گمارد. هشام نيز گرچه پس از ورود به سند از دستگيري
عبدالله طفره مىرفت، اما سرانجام روزي برادر هشام با عبدالله و 10 تن از
يارانش جنگيد و همه را به قتل رساند و هشام بن عمرو نيز خبر آن را به
آگاهى منصور رسانيد و خليفه نيز اقدام او را ستود (طبري، 8/35-36).
روايت ابوالفرج اصفهانى از ماجراي رفتن اشتر به سند، با روايت طبري
همخوانى ندارد. بنابر اين روايت عيسى بن عبدالله بن مسعده - كه پدرش
آموزگار فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن (ع) (نياي اشتر) بوده - گويد كه
پس از كشته شدن نفس زكيه، اشتر از كوفه و بصره به سند رفت و منصور، هشام
بن عمرو را مأمور سركوب او كرد و سرانجام اشتر در همانجا كشته شد و سرش را
هشام نزد منصور فرستاد (ص 311-312). بنا به روايت مسعودي (3/307) نيز، اشتر
پس از كشته شدن نفس زكيه به خراسان و سپس سند گريخت و همانجا كشته شد.
ابن صوفى (ص 39) و ابن عنبه ( عمدة...، 105) نوشتهاند كه اشتر در كابل در
كوهى به نام علج كشته شد.
دربارة ابوالحسن محمد، فرزند اشتر، اخبار گوناگونى روايت شده است. به نوشتة
طبري (8/36) زمانى كه او نزد راجة سندي به سر مىبرد، از كنيزي صاحب فرزندي
شد كه پس از كشته شدن او، كنيز و فرزندش نزد منصور فرستاده شدند و او نيز
آنها را به مدينه فرستاد و نسب علوي محمد را تأييد كرد و به والى مدينه
دستور داد تا او را به بستگانش بسپارد. با اينهمه، گفتهاند كه امام صادق
(ع) از موضوع نسب محمد و نامة منصور در اين باب اظهار شگفتى كردند (بخاري،
8). اما به روايت ابوالفرج اصفهانى (ص 314) از ابن مسعده، فرزند اشتر پس از
مرگ پدر، چندان همراه ابن مسعده در سند ماند تا منصور درگذشت (159ق) و
آنگاه در خلافت مهدي عباسى، به مدينه آمد. مأخذ ديگري نيز نشان مىدهد كه
فرزند اشتر بعدها از سند كوچ كرده است (نك: ابن صوفى، همانجا).
خانداننفسزكيهاز عبداللهاشتر(نك: بخاري،ابنعنبه،همانجاها)، به بنو اشتر يا
اشتريه شهرت داشتند كه در كوفه و اطراف آن ساكن بودند (بيهقى، 1/225) و
بعدها نسلى از ايشان باقى نماند (ابن عنبه، الفصول...، 108).
مآخذ: ابن صوفى، على، المجدي، به كوشش احمد مهدوي دامغانى، قم، 1409ق؛
ابن عنبه، احمد، عمدة الطالب، به كوشش محمد حسن آل طالقانى، نجف، 1380ق/
1961م؛ همو، الفصول الفخرية، به كوشش جلال الدين محدث ارموي، تهران،
1387ق/1346ش؛ ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، به كوشش احمد صقر،
قاهره، 1368ق/1949م؛ بخاري، سهل، سرالسلسلة العلوية، به كوشش محمد صادق
بحرالعلوم، نجف، 1381ق/1962م؛ بيهقى، على، لباب الانساب، به كوشش مهدي
رجايى، قم، 1410ق؛ حبيبى، عبدالحى، تاريخ افغانستان بعد از اسلام، كابل،
1345ش؛ طبري، تاريخ؛ مسعودي، على، مروج الذهب، به كوشش محمد محيى الدين
عبدالحميد، قاهره، 1384ق/1964م. على بيات