اِسْماعيلِ بْنِ يَسار، ابوفائد نسايى، شاعر شعوبى اواخر سدة 1 و اوايل
سدة 2ق (د پيش از 130ق/748م). اسماعيل با 178 بيتى كه به او نسبت دادهاند
و عمدتاً در اغانى ابوالفرج اصفهانى گرد آمده، آنچنان سهمى در تاريخ شعر
عرب نداشته است كه بتواند در صف بزرگان بنشيند و چون آنان موردبررسى قرار
گيرد؛ با اينهمه، بهسبب اشعار شعوبيش شهرت فراوان يافته است.
در نام و نسب اسماعيل دو كلمه كه بر مولى بودن او دلالت دارد، پيوسته
موردبحث بوده است: نخست يسار، نام پدر اوست كه گاه به بشّار، و گاه به
يسّار تحريف شده است (نك: بحتري، 96؛ خالدي، 2/264). اين نام را عربهاي
فاتح، گاه بر اسيران خويش كه به نامهاي دشوار فارسى نامزد بودند،
مىنهادند. كلمة ديگر، نسايى است كه تبارشناسان بزرگ عرب، چون زبير بن بكار
و مصعب زبيري و حتى ابن سلام و ابن قتيبه، چيزي در بارة آن نمىگويند، اما
ابوالفرج اصفهانى وجهى براي آن (نسايى، منسوب به زنان) ذكر مىكند (4/408)
كه تقريباً از سوي همة شرح حالنويسان پذيرفته مىشود، اما خطراوي با استناد
به سيبويه، نسبت نسوي را براي او درست مىشمارد (ص 24)، و بكار وي را
منسوب به جايى به نام نسا در ايران مىداند (ص 10-11). گفتنى است كه در
ايران كهن بيش از 7 نسا وجود داشته است (نك: پورداود، 1/280- 295؛ نيز نك:
لغتنامه، 6/2037-2040) و سخن صفا كه اسماعيل را از نساي خراسان دانسته است
(1/191)، به دليلى مؤيد نيست.
در هر حال، اسماعيل از «اسيران فارس» بود (ابوالفرج، 4/412)؛ اما سخن
بروكلمان I/60) و بسياري ديگر كه - به تقليد او - وي را آذربايجانى
خواندهاند، از روايت نامطمئنى گرفته شده است كه ابنقتيبه نقل مىكند. وي
از قول جُوَيريه مىگويد: همة موالى مدينه، از جمله اسماعيل و برادرش در
اصل آذربايجانيند (2/481). اين روايت را، هم دلايل متعدد تاريخى نقض مىكند
و هم اينكه هيچيك از نساهاي ايران، در آذربايجان نبودهاند.
اسماعيل را شاعر زبيريان مىدانند و نويسندگان معاصر، عموماً در پيوستن او به
اين خاندان، دو سبب ذكر مىكنند: يكى آنكه در مقام مولى، به حاميانى
زورمند و منبعى براي كسب روزي نياز داشته است؛ دوم آنكه در مقام شاعري
عربستيز، به جماعتى پيوسته بوده است كه با حاكمان متعصب عرب در ستيز
بودهاند (مثلاً نك: دوري، 30، جم ؛ بكار، 11، 12، جم).
اما اينگونه نتيجهگيريها كه تقريباً همة نويسندگان معاصر تكرار كردهاند، جاي
تأمل دارد. پيوند شاعر با زبيريان - به رغم دوستى عميق او با عروة بن زبير و
پسرش هشام - مستند بهنظر نمىرسد. در اشعار او هيچ نامى از اميران و
سياستمداران زبيري، حتى عبدالله و مصعب، يا اشارهاي به حوادث بسيار مهم و
خونين سالهاي 60 تا 73ق در مكه و مدينه يافت نمىشود. حال اگر احوال اين
شاعر را با زندگى شاعر زبيري ديگر، ابن قيس الرقيات (ه م) قياس كنيم،
درمىيابيم كه زبيري بودن اسماعيل، از نظر تاريخى صحيح نيست. 3 روايت
دربارة پيوند او با زبيريان مىشناسيم كه هيچيك زبيري بودن او را چندان
تأييد نمىكند: 1. اسماعيل يك بار با عروة بن زبير هم پالكى شد و به آهنگ
ديدار وليد بن عبدالملك به شام رفت (ابوالفرج، 4/409؛ نيز نك: ابن عبدالبر،
1(2)/559) و احتمالاً در همين سفر، محمد فرزند عروه از بام افتاد و كشته شد.
آنگاه شاعر در سوگ وي دو قصيده سرود كه هر دو در دست است (زبير بن بكار،
1/279-283؛ ابوالفرج، 4/420-421، 17/240). 2. روايت ديگر اين است كه چون
عبدالله بن زبير كشته شد، شاعر بر عبدالملك وارد گرديد و ايستاد و اجازة شعر
خواندن خواست، اما عبدالملك به او گفت: «تو مردي زبيري هستى، پس به چه
زبان ما را مدح توانى گفت؟» (همو، 4/421). اين روايت را نيز بدون بررسى
نمىتوان يكباره پذيرفت، زيرا شاعر در دوران قيام عبدالله بن زبير تا قتل
او، نهتنها چيزي در دفاع از او نسروده است، كه به عكس - چنانكه در روايت
سوم آمده - دشمن وي عبدالملك را مدح نيز گفته است. 3. روايت سوم اين
است كه اسماعيل در 65ق، يعنى روزگاري كه شايد جوانى 20 يا 25 ساله بيش
نبود، همراه عروة بن زبير براي مذاكره راهى شام شد و در آنجا، چون به خدمت
عبدالملك رسيد، قصيدهاي در مدح وي خواند. حال آنكه در آن زمان، عبدالله
در آغاز قيام خود بود و خلافت اموي را به كلى نفى مىكرد.
ملاحظه مىشود كه براساس اين روايات به دشواري مىتوان او را شاعري زبيري
خواند. در عوض، روابط او با امويان گويا بهتر بوده، و او پيوسته آرزوي نفوذ
به دربار آنان را داشته است. علاوه بر ملاقات نخست، وي بلافاصله پس از
قتل عبدالله به خدمت عبدالملك شتافت و در آنجا به بهانة اينكه نه مرد
سياست، كه شاعري گول و «مضحك» است، وي را رام كرد و در مدح او و فرزندانش
قصيده سرود (همانجا). پس از اين تاريخ، باز او را - در نخستين سالهاي سدة 2ق
- در بارگاه غمر پسر يزيد بن عبدالملك مىيابيم. داستانى كه دربارة اين
ديدار نقل شده، يكى از بارزترين نمونههاي كينة موالى نسبت به امويان
است: شاعر كه بر در مجلس غمر چندي انتظار كشيده بود، عاقبت اشكريزان داخل
مىشود و مىگويد: بهرغم عشق او و پدرش به آل مروان، او را بر در منتظر
مىگذارند. پس چون از آن مجلس بيرون مىرود، كسى از او دربارة مروانى بودنش
پرسش مىكند، اسماعيل پاسخ مىدهد كه مروانى بودن من همانا كينه به ايشان
است و مىافزايد كه بايد هر روز به جاي تسبيح به آل مروان لعنت فرستاد
(همو، 4/410).
پس از آن، شاعر را در خدمت هشام بن عبدالملك (حك 105- 125ق) در شهر
رصافهكنار استخري باز مىيابيم. همينجاست كه او در قطعهاي به تبار ايرانى
خود مىبالد و خشم خليفه را برمىانگيزد. چندانكه وي نخست در آبش مىافكند و
سپس به حجاز تبعيدش مىكند (همو، 4/422-424).
آخرين خليفهاي كه شاعر به حضورش بار يافته، وليد بن يزيد (حك 125-126ق)
است؛ اما چنين بهنظر مىرسد كه وليد يكبار در زمان هشام، شاعر را نزد خويش
خوانده، و از بيم هشام به حجاز باز فرستاده باشد. زيرا بنا بهروايت
ابوالفرج كسى زيباترين ترانة عاشقانة اسماعيل را نزد او خواند و وليد چنان به
طرب آمد كه شاعر را نزد خود فرا خواند (4/416).
سپس، در زمان خلافت او بود كه شاعر به لطف غمر بن يزيد نزد خليفه بار يافت
و در قطعهاي هم خليفه و هم برادرش غمر را ستود و 6 هزار درهم جايزه گرفت
(همو، 4/424). ابوالفرج تأكيد مىكند كه شاعر 3 خليفة ديگر اموي، يزيد، ابراهيم
و مروان را نيز درك كرده است (4/408)؛ اما از رابطة او با اين خليفگان خبري
نقل نشده است.
نويسندگان پيش از ابوالفرج از شعر اسماعيل جز تك بيتهاي پراكنده چيزي نقل
نكردهاند؛ تنها زبير بن بكار دو قصيدهاي را كه شاعر در رثاي محمد بن عروه
سروده، آورده است (1/279-283). مصعب زبيري نيز يكى از آن دو را نقل كرده،
اما آن را به ابراهيم، پسر اسماعيل نسبت داده است (ص 247- 248). بنابراين،
براي مجموعة اشعار او، خاصه شعر شعوبى او، اغانى منبع منحصر به فرد مىگردد.
مجموعة اين اشعار را يوسف بكار گرد آورده، و همراه با شرح حال شاعر در كتاب
شعر اسماعيل بن يسار به چاپ رسانده است. 177 بيت اين ديوان، در 19 قطعه
عرضه شده است كه بزرگترين آنها، يعنى قصيدة شاعر در سوگ برادرش محمد، 18
بيت بيش نيست (ص 39-40).
شعر شعوبى اسماعيل كه موجب اين همه هياهو شده است، در واقع دو قطعه بيش
نيست كه در قرنهاي نخست هيچگاه توجه اديبان را جلب نمىكرده است:
تاريخ يكى از اين دو قصيده را مىتوان حدود سالهاي 105- 115ق، يعنى تقريباً
در كهن سالى شاعر پنداشت، زيرا به سبب همين قصيده بود كه هشام شاعر را به
حجاز تبعيد كرد (ابوالفرج، 4/422-424) و ظاهراً اسماعيل دير زمانى در حجاز باقى
ماند. اين شعر كه براي خليفه خوانده شده، بنا به شيوة اشعار جاهلى، با
نسيب آغاز مىگردد و شاعر بر ويرانههاي منزلگه يار مىگريد (3 بيت)؛ اما
ابوالفرج، دنبالة نسيب و مضامين ديگر را فرو انداخته است. پس از آن 8 بيت
با اين مضامين نقل مىشود: «من از نژادي استوار و اصيلم، و زبانى برنده
دارم كه با آن از شرف قوم ايرانى دفاع مىكنم. اين قوم، همه بزرگان و
اصيلزادگان و مرزبانانند. چه كسى چون كسري و شاپور و هرمزان شايستة افتخار
است؟ ايشان همه جنگ آورند كه شاهان ترك و روم را خوار كردهاند و چون شير،
در زرههاي حلقه حلقة خود مىخرامند. آري نژاد ما، نيرومندترين نژادهاست».
قطعة دوم كه پيدا نيست در چه زمان سروده شده، 15 بيت است (ابوالفرج،
4/410-411). 10 بيت اول ذكر اطلال و دمن و شرح عشق و معشوق است. پس از آن
چندين بيت حذف شده، و آنگاه اشعار شعوبى شاعر آغاز گرديده است: «نژاد من
اصيل و صاحب تاج است. شهسواران را از باب تشابهِ لفظِ «فارِس» با «فارْس»
چنين خواندهاند. انصاف داشته باشيد و از گذشتة ما كسب اطلاع كنيد. ما دختران
خود را نيكو مىداريم و شما آنان را زنده در خاك مىكرديد». اين ابيات را
گلدسيهر در «مطالعات اسلامى1» به آلمانى (نك: نالينو، 215 )، و ممتحن به
فارسى ترجمه كرده است (ص 227- 228).
شايد يكى ديگر از ابيات او را بتوان شعوبى خواند. وي مردمان را در خدمت غمر،
به اسواران در خدمت كسري تشبيه مىكند (ابوالفرج، 4/424).
بعيد نيست كه به قول طهحسين بسياري از اشعار شعوبى اسماعيل از ميان رفته
باشد و در عوض دور نيست كه بسياري از اشعار و روايات منسوب به عصر جاهلى
كه شاعران عرب را به دربار خسروان ايران كشانيده، نيز ساخته و پرداختة
شعوبيان باشد. مقايسة طهحسين (ص 171-174) ميان قصيدة امية بن ابى الصلت (يا
پدر او) در مدح وهريز و سيف بن ذي يزن با قصيدة فخرية اسماعيل بن يسار بسيار
جالب توجه است. علاوه بر معانى عمومى اشعار، تكرار كلمات و خاصه مصراع
«مَنْ مثلُ كسري و سابورالجنودله» در دو قصيده، دليلهاي شايستهاي در تأييد
سخن طهحسين است.
در هر حال، اين دو قطعه كه نالينو «نخستين معارضة ايرانيان با عربها به
زبان عربى» توصيف كرده است (همانجا)، از نظر بلاشر بدينسادگى قابل قبول
نيستند: اولاً اينگونه تفاخر - چه در شكل و چه در محتوا - چيزي جز همان
فخريهپردازي عربها نيست كه در آن، تنها ايرانى را به جاي عرب نشاندهاند.
گذشته از آن، چگونه ممكن است شاعري بيگانه نژاد كه مديحهگوي اميران
بوده است، در حضور خليفه، يا حتى در محيط كاملاً عربى مدينه، در مدح خود و
ايرانيان قصيده بسرايد؟ اين قضيه، و نيز اينكه اشعاري از اين دست قاعدتاً
بايد براي خوشامد ايرانيان مسلمان گفته شده باشد - نه اعراب - بلاشر را به
اين فرض مىكشاند كه شايد پسر شاعر ابراهيم بعدها اين اشعار را ساخته، و به
پدر نسبت داده، تا در مقابل اميران عباسى، مدايح پرشوري را كه اسماعيل
براي امويان ساخته است، خالى از هرگونه صداقت جلوه دهد .(III/618-619)
تغزلهاي اسماعيل هم كه نسبت به اشعار شعوبيش كمتر موردترديد است، از جهتى
شايستة بحث است، زيرا دست كم يكى از آنها بسيار مشهور بوده است. ابوالفرج
يك قطعة 16 بيتى از اسماعيل نقل كرده است كه در آن شاعر شرح مىدهد چگونه
و با چه گستاخى شگفتى، شب هنگام به ميان قبيلة معشوق راه يافته، و سپيده
دمان، آهسته و بىصدا چون مار، از ميان رقيبان بيرون خزيده است
(4/416-417). اين مضمون كه در شعر جاهلى نيز سابقه دارد، سراسر قصيده را فرا
گرفته، و از آن واحد معنايى مستقلى ساخته است. اين شعر كه در بحر سريع و
با آهنگى دلنواز پرداخته شده است و هيچ كلمة غريب بيابانى در آن راه
نيافته، در زمان خود شهرتى عظيم يافته بوده است و گويا به سبب همين شعر
بوده كه وليد بن يزيد شاعر را از مدينه فراخوانده بوده است. همچنين
گفتهاند كه در كوفه، پيري با گروهى از جوانان به كشتى سوار شده بود، چون
اين شعر را از خواننده شنيد، چنان به طرب آمد كه خود را به فرات افكند و
به بهانة آنكه بهتر از جوانان معانى شعر را درمىيابد، ديوانگيها كرد
(ابوالفرج، 4/418)؛ ابن سريج (ه م) نيز آهنگى براي اين شعر ساخته است
(همانجا).
با اينهمه، دربارة اهميت نقش اسماعيل در ايجاد اين مكتب تغزلى اغراق نبايد
كرد، زيرا عمر بن ابى ربيعه كه حدود 30 سال زودتر از او درگذشته، همين
مضمون را بارها در قطعات و قصايد خود تكرار كرده است؛ وزن و واژگانى كه او
براي شعر خود برمىگزيده، تقريباً هميشه با وزن و واژگان شعر اسماعيل يكى
بوده است. به همين سبب، گاه شعر يكى از اين دو را به آن ديگري نسبت
دادهاند (مثلاً همو، 15/74).
احمد امين تسلسل منطقى اين شعر را زاييدة روح قصهپرداز ايرانى مىپندارد (ص
116) و ابوحديد آن را تندترين هرزهگويى در حق زنى نامحرم خوانده است (ص
430).
اما اين قصيده در ميان اشعار اسماعيل منحصر بهفرد است، ديگر تغزلهاي او،
بيشتر همان نسيب در آغاز قصايد است كه گاه (مانند قصايد شم 2-13 و 17) حال و
هواي جاهلى دارد و گاه (مانند قصايد شم 3 و 16) به شعر نوخاستگان ميل مىكند.
تغزلهاي اسماعيل، اندكى بعد نظر موسيقىدانان عرب را جلب كرده است.
ابوالفرج، مقدمة قصيدة شمارة 3 را در «صد ترانة برگزيده» نهاده است
(4/406-407)؛ ديگر اشعار وي نيز كه براي آنها آهنگ ساخته شده است، متعددند
(نك: همو، 4/414، 416- 418، 9/128، نيز 14/381).
از مراثى او تنها 3 قصيده (2 قصيده در رثاي پسر عروه و يكى در رثاي برادرش
محمد)، و از هجاها تنها يك قطعة كوتاه (شم 10) شناخته شده است.
ابوعبيد بكري موسىالشهوات (شاعر اموي) را ظاهراً از سر اشتباه، و شايد به آن
سبب كه نام پدر موسى نيز يسار بوده، برادر اسماعيل پنداشته است (ص 807)؛
اما اسماعيل برادري به نام محمد داشته كه در مدينه مىزيسته، و شعر بسيار
مىسروده است. دو بيت از اشعار او را كه در اغانى (ابوالفرج، 4/427) آمده،
به آواز مىخواندهاند، اما ابوالفرج مىگويد كه خبري از احوال او باز نيافته
است (همانجا؛ نيز نك: بلاشر، .(III/619-620 ابراهيم، پسر اسماعيل نيز شاعر و
شعوبى متعصبى بود. قصيدهاي مفصل در تفاخر به ايرانيان داشته كه ابوالفرج
از بيم اطاله، تنها دو بيت اول آن را ذكر كرده است (همانجا؛ نيز نك: بلاشر،
.(III/620
مآخذ: ابن عبدالبر، يوسف، بهجة المجالس و انس المجالس، بهكوشش محمد مرسى
خولى، بيروت، دارالكتب العلميه؛ ابن قتيبه، عبدالله، الشعر و الشعراء،
بيروت، 1964م؛ ابوحديد، محمد فريد، «الموضوع فى الادب العربى»، مجلة مجمع
اللغة العربية، دمشق، 1381ق/1961م، ج 36، شم 3؛ ابوعبيد بكري، عبدالعزيز، سمط
اللا¸لى، بهكوشش عبدالعزيز ميمنى، قاهره، 1356ق/1936م؛ ابوالفرج اصفهانى،
الاغانى، قاهره، وزارة الثقافة و الارشاد القومى؛ اسماعيل بن يسار، شعر،
بهكوشش يوسف حسين بكار، بيروت، 1404ق/1984م؛ امين، احمد، فجرالاسلام،
قاهره، 1364ش/1945م؛ بحتري، وليد، الحماسة، بهكوشش كمال مصطفى، قاهره،
1929م؛ بكار، يوسف حسين، مقدمه بر شعر اسماعيل بن يسار (هم)؛ پورداود،
ابراهيم، فرهنگ ايران باستان، تهران، 1356ش؛ حسين، طه، من تاريخ الادب
العربى، بيروت، دارالعلم للملايين؛ خالدي، محمد و سعيد خالدي، الاشباه و
النظائر، بهكوشش محمديوسف، قاهره، 1965م؛ خطراوي، محمد، «اسماعيل بن يسار
النسايى»، الفيصل، 1398ق/1978م، شم 11؛ دوري، عبدالعزيز، الجذور التاريخية
للشعوبية، بيروت، 1962م؛ زبير بن بكار، جمهرة نسب قريش، بهكوشش محمود
محمدشاكر، قاهره، 1381ق؛ زبيري، مصعب، نسب قريش، بهكوشش لوي پرووانسال،
قاهره، 1953م؛ صفا، ذبيحالله، تاريخ ادبيات در ايران (از آغاز عهد اسلامى
تا دورة سلجوقى)، تهران، 1363ش؛ لغتنامة دهخدا؛ ممتحن، حسينعلى، نهضت
شعوبيه، تهران، 1354ش؛ نيز:
Blach I re, R., Histoire de la litt E rature arabe, Paris, 1964; GAL; Nallino,
C.A., La litt E rature arabe, tr. Ch. Pellat, Paris, 1950.
آذرتاش آذرنوش