responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 7  صفحه : 2973
احنف‌ بن‌ قيس‌
جلد: 7
     
شماره مقاله:2973

اَحْنَف‌ِ بْن‌ِ قِيْس‌، ابو بحر صخر بن‌ قيس‌ بن‌ معاوية بن‌ حصين‌ (د 67ق‌/686م‌)، از رجال‌ معروف‌ صدر اسلام‌ كه‌ در فتح‌ ايران‌ و وقايع‌ مهم‌ عصر خلافت‌ امام‌ على‌(ع‌) و آغاز دولت‌ اموي‌ نقشى‌ بس‌ مهم‌ داشت‌.
احنف‌ از بنى‌ تميم‌ و از تيرة بنى‌ مُرّة بن‌ عبيد بود و پدرش‌ را در جاهليت‌ بنى‌ مازن‌ كشته‌ بودند (ابن‌ قتيبه‌، 423؛ ابن‌ حزم‌، 217؛ براي‌ سلسله‌ نسب‌ او، نك: ابن‌ سعد، 7/93؛ بلاذري‌، انساب‌...، گ‌ 492 آ ب‌). نام‌ احنف‌ را به‌ اختلاف‌ صخر (مثلاً خليفه‌، طبقات‌...، 1/462؛ ابن‌ قتيبه‌، همانجا؛ ابن‌ عساكر، 8/421-423) و هم‌ ضحاك‌ گفته‌اند(مثلاً ابن‌ سعد، همانجا؛ بخاري‌، التاريخ‌...، 1/184؛ ابن‌ عساكر، همانجا). اما اين‌ نام‌ اخير درست‌ نمى‌نمايد (نك: مامقانى‌، 1/103). از روايت‌ بلاذري‌ (همان‌، گ‌ 493 آ) نيز برمى‌آيد كه‌ منشأ اطلاق‌ اين‌ نام‌ بر احنف‌ فقط روايات‌ كلبى‌ بوده‌ است‌. افزون‌ بر آن‌ احنف‌ در صدر پيمان‌ صلحى‌ كه‌ با مرزبان‌ مرورود بست‌، خود را صخر خوانده‌ است‌ (نك: طبري‌، 4/310). در وجه‌ تسمية وي‌ به‌ احنف‌، همةمنابع‌ اتفاق‌ نظر دارند كه‌ چون‌ زاده‌ شد، در پايش‌ علتى‌ بود و بدان‌ سبب‌ او را احنف‌ خواندند (حَنَف‌: برگشتن‌ انگشت‌ ابهام‌ بر روي‌ انگشتان‌ ديگر و بدان‌ سبب‌ بر پاشنه‌ راه‌ رفتن‌).
نام‌ احنف‌ نخستين‌ بار در شرح‌ وقايع‌ عصر پيامبر(ص‌) آمده‌ است‌: هنگامى‌ كه‌ پيامبر اكرم‌ گروهى‌ را براي‌ تبليغ‌ اسلام‌ به‌ ميان‌ بنى‌ تميم‌ (يا بنى‌ سعد شاخه‌اي‌ از تميم‌) فرستاد، احنف‌ اسلام‌ آورد و قبيلة خود را نيز بدان‌ توصيه‌ كرد و گفته‌اند كه‌ پيامبر(ص‌) او را بدين‌ سبب‌ دعاي‌ خير فرمود (بلاذري‌، همان‌، گ‌ 493 آ، 494 ب‌، 495 آ؛ بخاري‌، همان‌، 1/185). احنف‌ هرگز به‌ حضور پيامبر نرسيد و در فتنة سجاح‌، پيامبر دروغين‌، در زمرة بنى‌ تميم‌ بدو پيوست‌، امابه‌ زودي‌ او را به‌ نادانى‌ منسوب‌ كرد و راه‌ خويش‌ گرفت‌ (بلاذري‌، همانجا؛ جاحظ، 207؛ ابوالفرج‌، 18/166). ظاهراً بدين‌ سبب‌ بود كه‌ چون‌ به‌ روزگار خلافت‌ عمر نخستين‌ بار با نمايندگان‌ بنى‌ تميم‌ به‌ مدينه‌ آمد، خليفه‌ كه‌ گويا هنوز دل‌ او را با اسلام‌ راست‌ نمى‌شمرد، يك‌ سال‌ نزد خود بازش‌ داشت‌ و بيازمودش‌ و چون‌ از وفاداريش‌ مطمئن‌ شد، به‌ ابو موسى‌ اشعري‌ نوشت‌ كه‌ احنف‌ را با لشكر به‌ فتح‌ خراسان‌ فرستد (بلاذري‌، همان‌، گ‌ 494 آ) و به‌ روايتى‌ او را گفت‌ كه‌ در كارها با احنف‌ راي‌ زند (ابن‌ سعد، 7/94).
دربارة سالهايى‌ كه‌ احنف‌ در شهرهاي‌ ايران‌ به‌ تاخت‌ و تاز پرداخت‌ و نيز شهرهايى‌ كه‌ به‌ دست‌ او فتح‌ شد، روايات‌ مختلف‌ است‌. از روايت‌ بلاذري‌ (همانجا) برمى‌آيد كه‌ عمر در اواخر حيات‌ خود احنف‌ را به‌ خراسان‌ فرستاد. در حالى‌ كه‌ به‌ نوشتة طبري‌، در 17 يا 20 ق‌ احنف‌ و ابو موسى‌ اشعري‌، هرمزان‌ را از فارس‌ به‌ مدينه‌ آوردند (4/86، 94)، پس‌ مى‌بايست‌ لااقل‌ در همان‌ سنوات‌ به‌ ايران‌ رفته‌ باشد (نيز قس‌: همو، 4/166، روايت‌ سيف‌)، مگر آنكه‌ رفتن‌ او به‌ خراسان‌ پس‌ از بازگشت‌ از سفر جنگى‌ اولش‌ به‌ فارس‌ بوده‌ باشد. روايت‌ ديگري‌ از سيف‌ نيز مؤيد اين‌ معنى‌ است‌ كه‌ احنف‌ در 22 ق‌، يعنى‌ اواخر روزگار عمر روي‌ به‌ خراسان‌ نهاده‌ است‌ (همانجا). مطابق‌ روايت‌ طبري‌ (4/167) احنف‌ اندكى‌ پس‌ از ورود به‌ خراسان‌ به‌ اصفهان‌ رفت‌. بلاذري‌ ( فتوح‌...، 2/383-384) نيز آورده‌ است‌ كه‌ احنف‌ در 23 ق‌ از سوي‌ عبدالله‌ بن‌ بُدَيل‌ به‌ يهودية اصفهان‌ تاخت‌ و آنجا را به‌ صلح‌ گشود و به‌ روايتى‌ همراه‌ ابن‌ بديل‌ در مقدمة سپاه‌ ابوموسى‌ اشعري‌ آنجا را تصرف‌ كرد. به‌ نظر مى‌رسد كه‌ فتح‌ كاشان‌ به‌ دست‌ احنف‌ نيز در همين‌ ايام‌ رخ‌ داده‌ باشد (همان‌، 2/383؛ ابونعيم‌، 225). در اين‌ وقت‌ يزدگرد ساسانى‌ كه‌ در صدد گردآوري‌ لشكر بود، به‌ خراسان‌ رفت‌ و احنف‌ نيز از طريق‌ طبسين‌ وارد آن‌ ديار شد و پس‌ از فتح‌ هرات‌ به‌ مرو شاهجان‌ رفت‌ و كسانى‌ را به‌ فتح‌ نيشابور و سرخس‌ فرستاد. يزدگرد مرو شاهجان‌ را رها كرد و احنف‌ سر در پى‌ او نهاد و مرو رود را نيز گرفت‌ و به‌ تعقيب‌ يزدگرد به‌ بلخ‌ راند. اما لشكر كوفه‌ پيش‌ از او يزدگرد را گريزانده‌، و بلخ‌ را تصرف‌ كرده‌ بودند.
احنف‌ به‌ مرورود بازگشت‌ و كس‌ به‌ فتح‌ طخارستان‌ فرستاد و خود فتح‌نامه‌ به‌ عمر نوشت‌. خليفه‌ دستور داد كه‌ به‌ همان‌ اندازه‌ بسنده‌ كند و از جيحون‌ نگذرد. احنف‌ يك‌ بار ديگر هم‌ يزدگرد را كه‌ به‌ خراسان‌ بازگشته‌، و بلخ‌ را گرفته‌، و به‌ مرورود تاخته‌ بود، هزيمت‌ كرد و بلخ‌ را گرفت‌ (طبري‌، 4/167-171؛ ابن‌ اثير، 3/33-36). از آن‌ پس‌ تا چند سال‌ بعد، از احنف‌ خبري‌ در دست‌ نيست‌. چنين‌ مى‌نمايد كه‌ او مشغول‌ فتح‌ يا تجديد فتح‌ شهرهاي‌ ايران‌ بوده‌ كه‌ هر چند گاه‌ بر ضد حاكم‌ عرب‌ مى‌شوريدند. چنانكه‌ در 30 ق‌ به‌ روايت‌ خليفة بن‌ خياط ( تاريخ‌، 1/172-173) در مقدمة لشكر عبدالله‌ بن‌ عامر بن‌ كريز هرات‌ را باز تصرف‌ كرد (قس‌: ابن‌ اثير، 3/101-102) و زان‌ پس‌ قهستان‌ را نيز گرفت‌ (بلاذري‌، همان‌، 3/499) و به‌ سوي‌ طخارستان‌ راند. در راه‌ يكى‌ از دژهاي‌ مرورود را كه‌ به‌ قصر احنف‌ مشهور شد (رستاق‌ آن‌ نيز رستاق‌ احنف‌ نام‌ گرفت‌)، تصرف‌ كرد و لشكر متحد طخارستان‌ و جوزجان‌ و طالقان‌ و فارياب‌ را درهم‌ شكست‌ و سپس‌ مرورود را از باذان‌ مرزبان‌ به‌ صلح‌ گرفت‌ (طبري‌، 4/310-312؛ بلاذري‌، همان‌، 3/502). پس‌ از آن‌ بلخ‌ را كه‌ شوريده‌ بود، به‌ اطاعت‌ آورد و روي‌ به‌ خوارزم‌ نهاد و چون‌ زمستان‌ در رسيد، بازگشت‌ (طبري‌، 4/313). به‌ روايت‌ طبري‌ او يك‌ بار ديگر در 33 ق‌ به‌ خراسان‌ تاخت‌ و مرو شاهجان‌ و مرورود را دوباره‌ تصرف‌ كرد (4/317؛ نيز نك: ابن‌ اثير، 3/137).
پس‌ از اين‌ دوره‌ نشان‌ احنف‌ را در عربستان‌ و عراق‌ مى‌يابيم‌ كه‌ پس‌ از قتل‌ عثمان‌ با امام‌ على‌ (ع‌) بيعت‌ كرد، اما چون‌ داستان‌ خونخواهى‌ عثمان‌ و جنگ‌ جمل‌ پيش‌ آمد، احنف‌ كناره‌ گرفت‌ و با هيچ‌ طرف‌ همراه‌ نشد (طبري‌، 4/498؛ ابن‌ هلال‌، 263) و به‌ همين‌ سبب‌ تميميان‌ نيز بى‌ طرفى‌ اختيار كردند و بر ضد على‌(ع‌) وارد جنگ‌ نشدند (طبري‌، 4/496- 498؛ ابن‌ ابى‌ الحديد، 2/230). از يك‌ روايت‌ برمى‌آيد كه‌ احنف‌ خود مايل‌ به‌ ياري‌ امام‌ على‌(ع‌) بود، ولى‌ بنى‌ تميم‌ مخالفت‌ مى‌كرد (طبري‌، 4/497، 504). در حالى‌ كه‌ گفته‌اند پس‌ از جنگ‌ جمل‌، على‌(ع‌) او را به‌ سبب‌ كناره‌جويى‌اش‌ سرزنش‌ كرد، ولى‌ احنف‌ آن‌ كار را درست‌ شمرد (ابن‌ اثير، 3/256). به‌ هر حال‌ احنف‌ و بنى‌ تميم‌ به‌ هنگام‌ جنگ‌ جمل‌، در وادي‌ السباع‌ - نزديك‌ بصره‌ - عزلت‌ گزيده‌ بودند و چون‌ زبير دست‌ از جنگ‌ كشيد و بيرون‌ آمد، در وادي‌ السباع‌ مردي‌ از بنى‌ تميم‌ به‌ نام‌ عمرو بن‌ جرموز او را كشت‌ و گفته‌اند آن‌ كار به‌ تحريك‌ احنف‌ صورت‌ پذيرفت‌ (يعقوبى‌، 2/183؛ مسعودي‌، 2/363- 364).
مداخلة احنف‌ در قتل‌ زبير را به‌ يقين‌ نمى‌توان‌ تأييد كرد، چه‌ احنف‌ خود از راويان‌ قتل‌ زبير به‌ دست‌ ابن‌ جرموز بود (خليفه‌، همان‌، 1/205) و پس‌ از كشته‌ شدن‌ زبير نيز مردد بود كه‌ عمرو بن‌ جرموز كاري‌ به‌ صواب‌ كرده‌ باشد (طبري‌، 4/535) و افزون‌ بر آن‌ اگر اين‌ داستان‌ در عصر او مشهور بوده‌، شگفت‌ است‌ كه‌ چرا عبدالله‌ و مصعب‌ بن‌ زبير بعدها احنف‌ را در ميان‌ خود پذيرفتند و او را بسيار پاس‌ مى‌داشتند (مثلاً: بلاذري‌، انساب‌، 5/282- 289؛ خليفه‌، طبقات‌، 1/462).
اما در جنگ‌ صفين‌، احنف‌ در جانب‌ على‌(ع‌) بود و فرماندهى‌ بنى‌ تميم‌ را بر عهده‌ داشت‌ و همو بود كه‌ چون‌ قرار بر حكميت‌ نهادند، ابو موسى‌ اشعري‌ را شايستة اين‌ كار ندانست‌ و مى‌خواست‌ خود او را بدين‌ كار برگمارند، يا از جملة رايزنان‌ باشد، اما ياران‌ امام‌ على‌(ع‌) رضا ندادند و ابو موسى‌ به‌ حكميت‌ رفت‌ (همو، تاريخ‌، 1/221؛ دينوري‌، 171، 193). در همين‌ واقعه‌ گفته‌اند چون‌ پيمان‌ حكميت‌ مى‌نوشتند و عنوان‌ اميرالمؤمنين‌ را از پيش‌ اسم‌ على‌(ع‌) برداشتند، احنف‌ نتايج‌ سوء آن‌ را گوشزد كرد، ولى‌ مخالفتش‌ به‌ جايى‌ نرسيد (همو، 194؛ ابن‌ ابى‌ الحديد، 2/232). اما هشدارهايى‌ كه‌ احنف‌ به‌ ابو موسى‌ اشعري‌ - وقتى‌ به‌ حكميت‌ مى‌رفت‌ - دربارة حيله‌گري‌ و سياستمداري‌ عمرو ابن‌ عاص‌ داد، با آنچه‌ اتفاق‌ افتاد، چنان‌ سازگار است‌ (همو، 2/249) كه‌ مى‌توان‌ احتمال‌ داد، اين‌ داستان‌ را بعدها ساخته‌ باشند. احنف‌ در جنگ‌ نهروان‌ نيز همراه‌ على‌(ع‌) بود و گفته‌اند كه‌ پيش‌ از آن‌ امام‌ على‌(ع‌) او را با كسانى‌ چون‌ مالك‌ اشتر نزد خوارج‌ فرستاد تا آنان‌ را از مخالفت‌ و جنگ‌باز دارند (ابن‌بابويه‌،2/382)و چون‌از جنگ‌گزيري‌ نماند،احنف‌ با لشكربصره‌به‌ياري‌على‌(ع‌)رفت‌(مسعودي‌،2/404).
از پس‌ جنگ‌ نهروان‌ تا قتل‌ امام‌ على‌(ع‌) از احنف‌ خبري‌ نيست‌. از بعضى‌ روايات‌ به‌ صراحت‌ برمى‌آيد كه‌ او پس‌ از على‌(ع‌) به‌ معاويه‌ پيوست‌ و از جمله‌ كسانى‌ بود كه‌ در 50 ق‌، معاويه‌ به‌ تعبير خود دينشان‌ را به‌ مال‌ خريد (طبري‌، 5/242-243). از آنچه‌ ابوالفرج‌ نيز آورده‌، معلوم‌ مى‌شود كه‌ احنف‌ به‌ معاويه‌ نزديك‌ بوده‌ است‌ (12/74). با اينهمه‌، روايتى‌ حاكى‌ از آنكه‌ چون‌ احنف‌ به‌ شام‌ رفت‌، معاويه‌ او را به‌ سبب‌ ياري‌ على‌(ع‌) در جنگ‌ صفين‌ سخت‌ نكوهش‌ كرد و احنف‌ نيز به‌ درشتى‌ پاسخ‌ داد و معاويه‌ او را براند (ابن‌ بكار، 32-33)، اگر بر ساخته‌ نباشد، مى‌بايست‌ به‌ آغاز پيوستن‌ احنف‌ به‌ معاويه‌ بازگردد. اما تندزبانى‌ احنف‌ نسبت‌ به‌ معاويه‌ و بردباري‌ معاويه‌ در برابر او را بيشتر نويسندگان‌ آورده‌اند (مثلاً در داستان‌ ولايت‌ عهدي‌ يزيد، نك: ابن‌ اثير، 3/508؛ قس‌: مسعودي‌، 3/27- 28). همچنين‌ در 59 ق‌ نيز معاويه‌ به‌ سبب‌ سخنان‌ احنف‌، امير عراق‌ يعنى‌ عبيدالله‌ بن‌ زياد را عزل‌ كرد و چون‌ باز او را امارت‌ داد، سفارش‌ كرد كه‌ احنف‌ را پاس‌ دارد. ابن‌ زياد نيز احنف‌ را كاتب‌ خاص‌ خويش‌ گردانيد و بعدها نيز احنف‌ نسبت‌ به‌ عبيدالله‌ وفاداريها نشان‌ داد (طبري‌، 5/316-317؛ ابن‌ خلكان‌،2/503- 504).
چون‌ يزيد بن‌ معاويه‌ خود را خليفه‌ خواند و امام‌ حسين‌(ع‌) قيام‌ كرد، احنف‌ از جمله‌ كسانى‌ بود كه‌ امام‌ بديشان‌ نامه‌ نوشت‌ و خواهان‌ همراهيشان‌ شد (دينوري‌، 231)، اما احنف‌ نپذيرفت‌ و حتى‌ امام‌ را به‌ خويشتن‌ داري‌ فراخواند ( بلاذري‌، انساب‌، 3/163). چون‌ يزيد بمرد (64 ق‌) و عبدالله‌ بن‌ زبير خود را خليفه‌ خواند، عبيدالله‌ بن‌ زياد به‌ تشويق‌ احنف‌ كوشيد تا از مردم‌ براي‌ خود بيعت‌ بگيرد، اما چون‌ طرفداران‌ ابن‌ زبير ظاهر شدند، عبيدالله‌ به‌ ازديان‌ پناه‌ برد و به‌ خانة مسعود بن‌ عمرو عَتَكى‌، رئيس‌ ايشان‌ رفت‌ (خليفه‌، همان‌، 1/324). احنف‌ كه‌ مى‌خواست‌ بنى‌ تميم‌ را به‌ طرفداري‌ از ابن‌ زياد وادارد، توفيق‌ نيافت‌ و از آن‌ سوي‌ با اتحاد تميميان‌ و ازديان‌ مخالفت‌ كرد و ازديان‌ نيز بر ضد بنى‌ تميم‌ با بنى‌ ربيعه‌ متحد شدند و از اين‌ رو ابن‌ زياد به‌ ايشان‌ پناه‌ برد (طبري‌، 5/508 -511، 516 -517). پيكارهاي‌ خونين‌ ازديان‌ و بنى‌تميم‌ در بصره‌ از همين‌ هنگام‌ آغاز شد. آورده‌اند كه‌ ابن‌ زياد مدتى‌ در خانة مسعود بن‌ عمرو ماند و سپس‌ او را به‌ جاي‌ خود برگماشت‌ و راه‌ شام‌ در پيش‌ گرفت‌. اما بنى‌تميم‌ و بنى‌ قيس‌ امارت‌ مسعود بن‌ عمرو را نپذيرفتند و ميان‌ ازديان‌ و تميميان‌ نزاع‌ درگرفت‌. در اين‌ ميان‌ مسعود بن‌ عمرو ظاهراً به‌ دست‌ يكى‌ از خوارج‌ كه‌ در بيرون‌ بصره‌ فرود آمده‌ بودند، كشته‌ شد (دينوري‌، 287؛ بلاذري‌، همان‌، 4(2)/98) و ازديان‌ گمان‌ كردند كه‌ اين‌ كار به‌ تحريك‌ احنف‌ صورت‌ پذيرفته‌ است‌ و فتنه‌ بالا گرفت‌. اما سرانجام‌ با مداخلة احنف‌ و مذاكره‌ با ازديان‌ و متحد ايشان‌، بنى‌ ربيعه‌ كار به‌ صلح‌ انجاميد و مقرر شد بنى‌تميم‌ دية همة كشتگان‌ ازد را بپردازد (بلاذري‌، همان‌، 4(2)/99، 101، 107، 108، 114؛ نيز نك: طبري‌، 5/518 -521، 525 -526). پس‌ از اين‌ واقعه‌ احنف‌ به‌ عبدالله‌ ابن‌ زبير گرويد و براي‌ دفع‌ ازارقه‌ كه‌ اطراف‌ بصره‌ را به‌ آشوب‌ و ويرانى‌ كشانده‌، قصد شهر داشتند، از مهلب‌ بن‌ ابى‌ صفره‌ (نك: ه د، آل‌ مهلب‌) كه‌ از سوي‌ ابن‌ زبير به‌ امارت‌ خراسان‌ مى‌رفت‌، مدد خواست‌. سپس‌ نامه‌اي‌ كه‌ گفته‌اند از خود ساخته‌ بودند، به‌ مهلب‌ نشان‌ دادند كه‌ در آن‌ ابن‌ زبير دستور مى‌داد كه‌ مهلب‌ فتنة خوارج‌ را دفع‌ كند (همو، 5/615؛ بلاذري‌، همان‌، 5/252؛ دينوري‌، 271). پس‌ از آنكه‌ مهلب‌ ايشان‌ را شكست‌ و بصره‌ را نجات‌ داد، احنف‌ آنجا را بصرة مهلب‌ خواند (ابن‌ ابى‌ الحديد، 4/158؛ قس‌: ابن‌ قتيبه‌، 399).
پس‌ از سركوب‌ ازارقه‌، قيام‌ مختار به‌ خونخواهى‌ امام‌ حسين‌(ع‌) رخ‌ داد، مثنّى‌ بن‌ مخرّبة عبدي‌ در 66 ق‌ در بصره‌ مردم‌ را به‌ بيعت‌ با مختار خواند و بر سر حمايت‌ از او نزديك‌ بود ميان‌ ازديان‌ و بنى‌تميم‌ و متحدانشان‌ كار به‌ جنگ‌ كشد كه‌ احنف‌ به‌ وساطت‌ پرداخت‌ و سرانجام‌ مثنّى‌ بصره‌ را ترك‌ كرد. مختار هم‌ به‌ احنف‌ نامه‌ نوشت‌ و او و قومش‌ را دوزخى‌ خواند. گويا احنف‌ نيز مختار را دروغ‌ زن‌ خوانده‌ بود (طبري‌، 6/67 - 68). سپس‌ كه‌ ميان‌ مصعب‌ بن‌ زبير و مختار جنگ‌ افتاد، احنف‌ با بنى‌تميم‌ به‌ مدد مصعب‌ رفت‌ (همو، 6/95؛ بلاذري‌، همان‌، 5/98، 253، 334). پس‌ از اين‌ واقعه‌ احنف‌ همراه‌ مصعب‌ به‌ كوفه‌ رفت‌ و همانجا بود تا اندكى‌ بعد در 67 ق‌ درگذشت‌ (خليفه‌، تاريخ‌، 1/334). روايات‌ ديگري‌ نيز دربارة سال‌ مرگ‌ او آورده‌اند (نك: ابن‌ خلكان‌، 2/504؛ ذهبى‌، 67، 302؛ مزي‌، 2/287). ابن‌ خلكان‌ همين‌ تاريخ‌ را درست‌ دانسته‌، و آورده‌ است‌ كه‌ او به‌ هنگام‌ مرگ‌ 70 سال‌ داشت‌ (همانجا).
بيشتر نويسندگان‌، احنف‌ را به‌ خردمندي‌، بخشندگى‌ و نيك‌ نفسى‌ ستوده‌اند (بلاذري‌، همان‌، 5/282؛ ابن‌ سعد، 7/95؛ جاحظ، 207؛ ابن‌ عبدالبر، 1/145؛ ابن‌ حبان‌، 88) و خلق‌ به‌ بردباريش‌ مثل‌ مى‌زدند (ميدانى‌، 1/219؛ جاحظ، 202، 203). سخنان‌ حكمت‌ آموز نيز بسيار از او نقل‌ شده‌ (مثلاً ابن‌ خلكان‌، 2/500، 501؛ زمخشري‌، 1/267، 2/166، 300؛ ابن‌ ابى‌ الحديد، 1/323، 19/20، 204)، و يعقوبى‌ او را در زمرة فقها آورده‌ است‌ (2/240). او داراي‌ نفوذ كلام‌ بسياري‌ بود و سخن‌ به‌ بى‌باكى‌ مى‌راند و نزد مردم‌، خاصه‌ بنى‌ تميم‌، احترام‌ و منزلتى‌ بزرگ‌ داشت‌ (بلاذري‌، همان‌، 5/282، 289؛ ابن‌ سعد، 7/94- 95؛ جاحظ، 207؛ ابن‌ خلكان‌، 2/500). با اينهمه‌، چنين‌ مى‌نمايد كه‌ احنف‌ در مواقع‌ خطير سود و زيان‌ خود را بيشتر پاس‌ مى‌داشت‌ تا استواري‌ به‌ يك‌ عقيده‌ و روش‌ را. كناره‌ جويى‌ از جنگ‌ جمل‌، شركت‌ در صفين‌، پيوستن‌ به‌ معاويه‌، ياري‌ نرساندن‌ به‌ امام‌ حسين‌(ع‌) و اظهار وفاداري‌ به‌ عبيدالله‌ بن‌ زياد، و حتى‌ به‌ روايتى‌ بيعتش‌ با يزيد (ابن‌ اثير، 4/131)، و سرانجام‌ طرفداري‌ او از عبدالله‌ بن‌ زبير بر ضد مختار نه‌ تنها مؤيد اين‌ معنى‌ است‌، بلكه‌ انتساب‌ او را به‌ تشيع‌ كه‌ غالب‌ نويسندگان‌ شيعى‌ طرفدار آنند و از جملة اصحاب‌ امامانش‌ شمرده‌اند (مثلاً طوسى‌،34- 35،66؛مامقانى‌،1/103؛حرعاملى‌،20/134)،قابل‌ ترديد جلوه‌مى‌دهد.
از ديدگاه‌ رجال‌ شناسى‌ گرچه‌ احنف‌ عصر پيامبر را درك‌ كرد و به‌ همين‌ سبب‌ ابن‌ عبدالبر او را در زمرة اصحاب‌ آورده‌ است‌ (همانجا)، ولى‌ چون‌ به‌ ديدار حضرتش‌ نائل‌ نشده‌، غالباً او را در شمار تابعين‌ قرار داده‌، و توثيقش‌ كرده‌اند (دارقطنى‌، 1/77؛ عجلى‌، 57؛ ابن‌ سعد، 7/93؛ ابن‌ حبان‌، 87). احنف‌ از صحابة نامداري‌ چون‌ امام‌ على‌ بن‌ ابى‌ طالب‌(ع‌)، عمر بن‌ خطاب‌، عثمان‌ بن‌ عفان‌، عباس‌ بن‌ عبدالمطلب‌، ابوذر غفاري‌ و عبدالله‌ بن‌ مسعود حديث‌ نقل‌ كرده‌ (بخاري‌، صحيح‌، 1/13، 188؛ نسايى‌، 6/233، 234؛ مسلم‌، 1/689، 3/2213؛ ابونعيم‌، 224؛ ابن‌ عساكر، 8/419)، و كسانى‌ چون‌ حسن‌ بصري‌، عروة بن‌ زبير، ابوادريس‌ بصري‌ و مالك‌ بن‌ دينار از او روايت‌ كرده‌اند (مزي‌، 2/283؛ ابن‌ عساكر، ابونعيم‌، همانجاها).
مآخذ: ابن‌ ابى‌ الحديد، عبدالحميد، شرح‌ نهج‌البلاغة، به‌ كوشش‌ محمد ابوالفضل‌ ابراهيم‌، قاهره‌، 1959- 1964م‌؛ ابن‌ اثير، الكامل‌؛ ابن‌ بابويه‌، محمد، الخصال‌، به‌ كوشش‌ على‌اكبر غفاري‌، قم‌، 1403ق‌؛ ابن‌ بكار، زبير، اخبار الوافدين‌ من‌ الرجال‌، به‌ كوشش‌ سكينه‌ شهابى‌، بيروت‌، 1404ق‌؛ ابن‌ حبان‌، محمد، مشاهير علماء الامصار، به‌ كوشش‌ فلايشهمر، قاهره‌، 1959م‌؛ ابن‌ حزم‌، على‌، جمهرة انساب‌ العرب‌، بيروت‌، 1983م‌؛ ابن‌ خلكان‌، وفيات‌؛ ابن‌ سعد، محمد، الطبقات‌ الكبري‌، بيروت‌، دارصادر؛ ابن‌ عبدالبر، يوسف‌، الاستيعاب‌، به‌ كوشش‌ على‌محمد بجاوي‌، قاهره‌، 1959م‌؛ ابن‌ عساكر، على‌، تاريخ‌ مدينة دمشق‌، چ‌ تصويري‌، [عمان‌]، دارالبشير؛ ابن‌ قتيبه‌، عبدالله‌، المعارف‌، به‌ كوشش‌ ثروت‌ عكاشه‌، قاهره‌، 1969م‌؛ ابن‌ هلال‌ ثقفى‌، ابراهيم‌، الغارات‌، به‌ كوشش‌ عبدالزهرا حسينى‌ خطيب‌، بيروت‌، 1987م‌؛ ابوالفرج‌ اصفهانى‌، الاغانى‌، بيروت‌، 1390ق‌/1970م‌؛ ابونعيم‌ اصفهانى‌، احمد، ذكر اخبار اصبهان‌، ليدن‌، 1931م‌؛ بخاري‌، محمد، التاريخ‌الصغير، به‌ كوشش‌ محمود ابراهيم‌ زايد، بيروت‌، 1986م‌؛ همو، صحيح‌، استانبول‌، 1981م‌؛ بلاذري‌، احمد، انساب‌ الاشراف‌، نسخة خطى‌ كتابخانة سليمانيه‌، شم 598؛ همو، همان‌، ج‌ 3، به‌ كوشش‌ محمدباقر محمودي‌، بيروت‌، 1977م‌، ج‌ 4(2)، به‌ كوشش‌ ماكس‌ شلوسينگر، بيت‌المقدس‌، 1938م‌؛ ج‌ 5، به‌ كوشش‌ گويتين‌، بيت‌ المقدس‌، 1936م‌؛ همو، فتوح‌ البلدان‌، به‌ كوشش‌ صلاح‌ الدين‌ منجد، قاهره‌، 1957م‌؛ جاحظ، عمرو، البرصان‌ و العرجان‌، به‌ كوشش‌ محمد مرسى‌ خولى‌، بيروت‌، 1972م‌؛ حر عاملى‌، محمد، وسائل‌ الشيعة، به‌ كوشش‌ محمد رازي‌، بيروت‌، 1389ق‌؛ خليفة بن‌ خياط، تاريخ‌، به‌ كوشش‌ سهيل‌ زكار، دمشق‌، 1967م‌؛ همو، طبقات‌، به‌ كوشش‌ سهيل‌ زكار، دمشق‌، 1966م‌؛ دارقطنى‌، على‌، ذكر اسماء التابعين‌، به‌ كوشش‌ بوران‌ ضناوي‌ و كمال‌ يوسف‌ حوت‌، بيروت‌، 1985م‌؛ دينوري‌، احمد، الاخبار الطوال‌، به‌ كوشش‌ عبدالمنعم‌ عامر و جمال‌ الدين‌ شيال‌، بغداد، 1959م‌؛ ذهبى‌، محمد، تاريخ‌، حوادث‌ سالهاي‌ 61 -80 ق‌، به‌ كوشش‌ عمر عبدالسلام‌ تدمري‌، بيروت‌، 1410ق‌/1990م‌؛ زمخشري‌، محمود، الفائق‌ فى‌ غريب‌ الحديث‌، به‌ كوشش‌ على‌ محمد بجاوي‌ و محمد ابوالفضل‌ ابراهيم‌، قاهره‌، 1971م‌؛ طبري‌، تاريخ‌؛ طوسى‌، محمد، رجال‌، نجف‌، 1380ق‌؛ عجلى‌، احمد، تاريخ‌ الثقات‌، به‌ كوشش‌ عبدالمعطى‌ قلعجى‌، بيروت‌، 1984م‌؛ مامقانى‌، عبدالله‌، تنقيح‌ المقال‌، نجف‌، 1349ق‌؛ مزي‌، يوسف‌، تهذيب‌ الكمال‌، به‌ كوشش‌ بشار عواد معروف‌، بيروت‌، 1984م‌؛ مسعودي‌، على‌، مروج‌ الذهب‌، به‌ كوشش‌ يوسف‌ اسعد داغر، بيروت‌، 1965م‌؛ مسلم‌ بن‌ حجاج‌، صحيح‌، به‌ كوشش‌ محمد فؤاد عبدالباقى‌، استانبول‌، 1981م‌؛ ميدانى‌، احمد، مجمع‌ الامثال‌، به‌ كوشش‌ محمد محيى‌ الدين‌ عبدالحميد، بيروت‌، 1374ق‌/1955م‌؛ نسايى‌، احمد، سنن‌، استانبول‌، 1981م‌؛ يعقوبى‌، احمد، تاريخ‌، بيروت‌، 1379ق‌/1960م‌.
على‌ بيات‌
 

نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 7  صفحه : 2973
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست