اَبومُطَهَّرِ اَزْدي،محمد بن احمد(د نيمة اول سدة 5ق)،اديب و شاعر،شهرت ابومطهر
در حقيقت از كتاب ابي القاسم البغدادي است.اگر اين كتاب نبود،از وجود ابومطهر هم
نشاني نميشد؛البته باز هم وجود اومحل ترديد است و ميتوان پرسيد كه آيا اين كتاب و
مؤلف آن هر دو ساخته و پرداختة يكي از نويسندگان زبردست سدة 4 يا 5ق نيستند؟
ابومطهر چنانكه از متن كتاب برميآيد،ايراني،يا به عبارت دقيقتر،اصفهاني است كه به
زبان فارسي و لهجة اصفهاني سخن ميگفته،اما زبان شعر و ادب و طنز او،عربي است و او
خود ظاهراً بيشتر در بغداد ميزيسته وماجراي«حكايت»او،گرچه ظاهراً در اصفهان رخ
داده بيشتر به بغداد و جامعة بغداديان سدة 4ق توجه دارد.
در منابع كهن،هيچ جا از ابومطهر ازدي و كتاب او سخني نرفته،تنها باخزري در مقدمة
كتاب خود(1/26)اشاره ميكند كه در اصفهان،ابومطهر،استاد در فنون ادب و صاحب كتاب
طراز الذهب علي و شاح الادب را ديده است.سپس در جاي ديگر(1/428-432)از مردي به نام
ابومطهر اصفهاني ياد كرده و 19بيت شعر نيز از او آورده است.پژوهشگران عموماً در
اينكه اين 3 نام بر يك تن اطلاق ميشده است،ترديد چنداني
نكردهاند(نكـ:GAL,S,I/245؛متز، ،ذيل حكايه).
مؤلف از زبان قهرمان داستان خود،گاه به شخصيتهاي معروفي اشاره ميكند كه ميتوانند
خود نشانههاي تاريخي نسبتاً دقيقي براي تعيين زمان تأليف كتاب باشند.وي يكبار
ادعا ميكند كه با گروهي در واسط گرد آمده است(ص88).اين گروه عبارتند از:ابوالحسن
جرجاني،ابن سُكّره(د385)،ابومحمد يعقوبي و به خصوص ابنحجاج(هـ م)شاعر كه در 291ق
درگذشته است.تاريخ مرگ ديگر افراد گروه پيش از اين بوده است.در اثناي همين
كتاب،مؤلف از مجالسي سخن به ميان آورده كه در آنها،مرداني نامآور و بيشتر
نويسندگان و شاعران،از شنيدن آواز مغنيان و نواي موسيقي سخت به طرب
آمدهاند:معروفترين اين اشخاص عبارتند از:مرزباني(د390ق)،قاضي
ابنصُبْر(د388ق)،قاضي القضاة ابن معروف(د390ق)،ابن حجاج،ابن نباته(د405ق)و
ابنغيلان بزاز(د440ق)(نكـ:ص78-81).افزون بر اين،چند اشارت ديگر در كتاب آمده است
كه تاريخ تأليف را در همين محدودة زماني تأييد ميكند.مثلاً دارالمعزية كه ذكر آن
در صفحة 24آمده،در 350ق ساخته شده است،يا مسجد براثا كه در صفحه 23 ذكر شده،در 451ق
ويران شده است(نكـ:متز،14,15).
اما آنچه با محدودة زماني ياد شده معارض است،روايت ديگري در كتاب است(ص87)كه در
آن،ابوالقاسم ميگويد،در 306ق همراه جماعتي در كرخ بغداد بوده و آوازخوانان را
شمارش كرده است.حال اگر ابوالقاسم(با خود مؤلف)در اين سال جواني مثلاً 20 ساله
بوده،چگونه ميتوانسته است از احوال ابنغيلان در نيمة اول سدة5ق آگاه شده
باشد؟عبدالواحد ذنون طه در مقالة خود،گويا به اشتباه،متن را 360ق خوانده(ص14)،از
قضا اگر كلمة«ست»را در متن حكايت،«ستين»بخوانيم،اين تناقض تا حدي برطرف ميشود.اين
پيشنهاد و اين تحليل البته در صورتي ارزش دارد كه ابومطهر اين روايت را قبلاً در
جايي نديده،يا نشنيده باشد.متز براي تعيين آخرين حد تاريخ تأليف،به اين نكته اشارت
دارد كه مؤلف از سلطة سلجوقيان به بغداد و به خصوص از ويراني مسجد براثا سخني به
ميان نياورده،پس او در 451ق احتمالاً ديگر حيات نداشته است(ص15).حال با توجه به
روايت مربوط به 360ق و تاريخ وفات ابنغيلان در 440ق،زندگي ابومطهر در يك
قرن(340-440ق)محدود ميگردد،و با اين فرض،بعيد نيست مردي كه باخزري(د467ق)در اصفهان
ديده،همين ابومطهر ازدي باشد.
حكاية ابيالبغدادي
اين اثر به خودي خود كتابي بس شگفت و مهم است و نام و نشان مؤلف البته چيزي بر
اعتبار آن نميافزايد،اما كوششي كه براي تعيين مؤلف و زندگي او ميكنيم،در حقيقت
براي تعيين تاريخ تأليف كتاب است كه از نظر بررسي تحول ادب در پرشورترين و
پرآشوبترين دورانهاي ادب عربي،بسيار اهميت دارد.
مصطفي جواد به وجود ابومطهر ازدي اعتقادي ندارد و ميپندارد كه اين داستان ساخته و
پرداختة ابوحيان توحيدي است.وي مطالب بسياري در آثار ابوحيان،خاصه الامتاع و
المؤانسة(تأليف پس از 373ق)يافته است كه با حكاية ابيالقاسم تشابه معنايي و لغوي
دارند و ذنون طه(ص15)نيز نظر جواد را تأييد ميكند.بيگمان تأليف اثري چون حكايت
ابيالقاسم توسط مردي چون ابوحيان غريب نيست.ابوحيان دانشمندي
حساس،زودرنج،تندخوي،تيزبين و سخت بيباك و بيمبالات بود.سبك نگارش او عموماً از
سبك كاتبان تصنعگرايي چون ابوعميد و صاحب بنعباد دور است و بيشتر شيوهاي
جاحظوار دارد كه اينك حدود 100سال بعد،از پراكندهگوييهاي جاحظ دوري گرفته و
انسجام و تسلسلي منطقيتر يافته است.ابوحيان در بسياري از آثارش،به ويژه در الامتاع
قلم را در خدمت موجود ملموس عيني قرار ميدهد و از كليگويي و انتزاعپردازي
ميپرهيزد.اين شيوة واقعگرايي و به خصوص لحن گفتاري كه به رغم فخامت،معمول و مفهوم
همگان مينمايد،گاه او را از حوزة ادبيات محض كه در سدة 4ق رنگ ميباخت،به درون
اجتماع و ميان مردم ميكشاند؛همين جاست كه ابوحيان به ابومطهر مشابهت مييابد.اما
مجرد تشابه،براي انطباق دادن اين دو نام بر يكديگر كافي نيست.طي سدة 4ق،فضايي خاص
پديد آمده بود كه مردان متعددي در بهرهبرداري از آن شريك بودند(نكـ:دنبالة
مقاله).سبك رئاليستي آن زمان البته در بغداد و بصره و برخي شهرهاي ايران،گويي قبول
عام يافته بود و لاجرم نويسندگان بسيار وسوسه ميشدند كه از آن تقليد كنند.افزون بر
همسويي و همگوني شيوههاي نگارش در آن زمان،ابومطهر خود اعلان كرده است كه ميل دارد
ساختههاي بديع گذشتگان و معاصران را در كتاب خويش نقل كند(ص1)،چنانكه بارها به شعر
ديگر شاعران استشهاد كرده است.قطعات مفصلي كه در«به طرب آمدن»گروهي از مشاهير
آورده(ص78به بعد)،چنانكه گابريلي اشاره ميكند(ص36)بيگمان از آثار ديگران گرفته
شده است،بنابراين احتمال آن هست كه وي از آثار ابوحيان نيز اقتباس كرده باشد.
چون لااقل يك سوم اين حكايت را قطعات شعري تشكيل ميدهند،خوب است يادآور شويم كه
حركتي شبيه به تحول نثر،در شعر پيدا شد:قصيدههاي سنگين بياباني،در اواخر سدة
اول،اوزان سبك و طربانگيز تغزل پيدا كرد.اين تغزل كه گاه گرايشهاي تند رئاليستي
داشت،به سرعت با جامعه و زبان افراد آن درآميخت و سپس«مجون»يا هرزهدرايي ابونواس و
بشار بن بُرد و بعدها«سخف»ابن حجاج قالب بيان خود را از آن تغزل وام گرفتند.ابن
حجاج در اوج اين تحول است و ابومطهر شاعر،از هر جهت قرين اوست.وي هم در مقدمة كتاب
به شعر ابنحجاج استناد كرده و آن را الگوي كار خود قرار داده است(ص2)و هم در اواسط
كتاب به دوستي او ميبالد و 6قطعهاي از اشعارش را نقل ميكند(ص88-91).اگر ابومطهر
نام ابن حجاج را نياورده بود،بدون هيچ ترديد آن اشعار را ساختة خود او
ميانگاشتيم،زيرا سبك و مفاهيم و مضامين سرودههاي ابومطهر،يا آنهايي كه از شعر
شاعران ديگر برگزيده،از هر نظر به سرودههاي ابن حجاج شبيه است.
نكتة جالب توجه،همسازي و همنوايي شعر و نثر در اين كتاب است.اگر شعرها را با اندكي
تغيير به نثر تبديل كنيم،زياني به سبك كتاب وارد نميشود.گويي براي مؤلف تفاوتي
نميكرده كه سخنان خود را به شعر بگويد،يا به نثر نيمه موزون و نيمه مسجّع.مثلاً آن
چند قطعه نثر مفصلي كه در فخر و خودستايي و انتقادالرقيب نوشته و از يك سو به الفاظ
شرمانگيز و از سوي ديگر به انبوهي نكتههاي ظريف دلنشين آكنده است(ص135-140)،و
4صفحه شعري كه به دنبال آمده،تفاوتي جز وزن عروضي ندارند،تشابه و آميزش نظم و نثر
در اين كتاب چندان است كه گاه پژوهنده را سرگردان ميكند.مثلاً بخشي از سطر اول
صفحة 11 را كه متز جزو متن نهاده،ميتوان بيت شعري پنداشت و واو عطف ميان دو مصراع
را زائد:
يضحي ضليعا من الطعام يمسي نزيفا من المدام
فضاي داستان:صحنهاي كه نمايش ابوالقاسم در آن اجرا ميشود،در واقع شهر اصفهان
است.اما قهرمان داستان،حدود دو سوم از گفتارهاي خود را به شهر افسانهاي بغداد
اختصاص ميدهد و در خلال آنها جامعة ثروتمند،مرفه،ظريف،فرهيخته و در عين حال
فسادآلود شهر را به شيوهاي كه بيگمان در آثار ادبي كهن جهان كمنظير است
بازميشكافد.بغداد در زمان ابومطهر جزيرة فرهنگي شگفتي شده بود كه در درون بيشتر
مجامع آن،كشاكشهاي سياسي،رقابتهاي قومي و نژادي و عواطف و شور سپاهيگري و جهانگشايي
بيرنگ شده بود.كمتر مجمعي ميتوان يافت كه در آن افراد همه به يك فرقه،خواه
ديني،خواه سياسي و خواه هنري وابسته باشند؛در مجامع علمي و هنري اين امر جلوهاي
شگفت دارد،مثلاً در زمان ابومطهر،مردي گرانقدر و ارجمند چون شريف رضي با«پيامبر
سخف»ابن حجاج دوستي ميكند و در مرگش مرثيه ميسرايد(نكـ:هـ د،3/314).ثروت موجود در
شهر و رونق بازرگاني و احياناً كشاورزي از يك سو و مدت دو قرن آموزشهاي فرهنگي
گسترده،آرمانهاي دنيوي عربها را در بغداد متمركز و متجلي ميساخت.طبقات نسبتاً
گستردهاي كه از اين رفاه و اين فرهنگ بهرهمند بودند،اينك ذوقي سخت لطيف و احساسي
سركش و ناشكيبا يافته بودند؛ديگر آهنگ كُند كاروان را در باديه،يا زاريهاي مكرر و
تقليدي و بيلطف را بر سر اطلال و دمن معشوق برنميتافتند.آن سليقهاي كه يك قرن و
نيم پيش،ابونواس،گويي با اندكي حيا و ترس،القاء كرده بود،اينك سراسر جامعة بغداد را
فراگرفته بود.بديهي است كه در چنين احوالي،دانشمندان و هنرمندان بايد در تكاپوي
يافتن فضاهاي تازه و سبكهاي نو برآيند.در آغاز سدة 4ق،مسعودي به چين
ميرود،ابنفضلان به روسيه و شعر و نثر به ميان مردم(نكـ:متز،12-13).
شهر اصفهان البته به پاي بغداد نميرسيد،اما بغداد ثاني لقب يافته بود(همو،17)و در
رقابت ميان شهرها مقامي داشت.اگر گهگاه كوفه با بصره،همدان با عراق،بغداد با بصره
قياس ميشد،اصفهان نيز در مقابل عراق قرار ميگرفت(همانجا)و نيز انبوهي اصفهاني در
بغداد ميزيستند كه در 320ق سر به شورش برداشتند،يك روز تمام با سپاهيان خليفه
جنگيدند و امام مسجد جامع غرب بغداد را از خطبه و نماز بازداشتند(حمزة
اصفهاني،137).
مهمانيي كه ماجراي ابوالقاسم در آن گذشته،خود نشان ميدهد كه اعيان اصفهان نيز با
مجالس عيش و عشرت بيگانه نبودهاند و اي بسا كه از بغداديان تقليد مي كردند،اما
قياسهاي ابوالقاسم روشن ميسازد كه اصفهان هنوز بافت اجتماعي و اخلاقي سنتي را حفظ
كرده و هرگز«بهشت ثروتمندان و جهنم تنگدستان»كه در وصف بغداد
گفتهاند(ابومطهر،73×،نشده است.ابومطهر بهتر از هر نويسندة ديگري در سراسر ادبيات
عرب،بغداد و به خصوص طبقة مرفه آن را وصف كرده است:محلهها،قصرها و گردشگاههاي
زيبا،ميخانههاي بيشمار هزاران كنيزك و غلام نوازنده و
خواننده،فرشها،پارچهها،لباسها و زيورهايي كه سيلآسا به سوي بغداد جاري بود،عطرهاي
فراواني كه 70گونه از آنها را ابوالقاسم برشمرده است،كشتيهاي بيشماري كه مردم را
روي دجله ميگردانيدهاند و…
قالب خشك قصيدة كهن ديگر تاب اين فرهنگ پرآشوب فسادآميز را نداشت.قصايد ارجمند
ابنرومي،ابوتمام و متنبي،گويي برفراز اين موج،در فضايي ديگر شكل ميگرفت.شايد به
همين سبب بود كه مردم عراق و فارس توانستند به آساني متنبي را در اوج شهرت به باد
ريشخند گيرند،و شاعركاني هرزهگو اجازه يافتند كه حقيرش گردانند.نثر ميبايست هر چه
زودتر زبان تعبير اين فرهنگ چندچهره گردد.
صدسال پيش از اين،جاحز سنت را شكست و زبان و مضامين آثار خود را با روح و زبان
عامّة مردم درآميخت و حتي در زمينة قصهپردازي گامهاي بلند برداشت.داستانهاي
البخلاي او،خاصه داستان خالويه مكدّي(ص46-53)،به دست
عكبري(نكـ:ثعالبي،3/117)افتاد.ابودلف(هـ م)كه زبانش سخت به زبان ابومطهر ازدي شبيه
است(نكـ:مبارك،1/432)،قصيدة ساسانية خود را به تقليد از احنف عكبري و براي صاحب بن
عباد ساخته است.همين قصيده است كه صاحب حفظ كرده،و بديعالزمان همداني ابياتي از آن
را براي ثعالبي برخوانده(نكـ:ثعالبي،3/354-356)و سپس مقامة خود را با بخشي از آن
آغاز كرده و بعداً قهرمان خود ابوالفتح اسكندري را گاه با ابودلف منطبق ساخته و
بدين سان از تأثير مستقيم و عميق اين شخصيت شوخ واقعگرا بر خود خبر داده
است(طباطبايي،5-6؛مينورسكي،19؛نيز نكـ:متز،13).
اينك همة عواملي كه بايد ابن حجاج و دوستش ابومطهر ازدي(و يا ابوحيان توحيدي)را
پديد آورد،گرد آمده است:زباني مطمئن كه ميتواند هم مفاهيم كهن را بپرورد و هم
مفاهيم نو را بيان نمايد؛رئاليسمي نوپا اما سخت فراگير و فريبنده؛ابزار تعبيري كه
از راههاي روانشناختي و جامعه شناختي بارها توانسته است تا ژرفاي روح انسان و
جامعه و سرانجام جانهاي شيفتهاي كه تشنة اين گونه ادب است،نفوذ كند.
به جهاتي ميتوان گفت كه ژرف ساختِ حكاية ابي القاسم،مقامات بديعالزمان همداني،و
ابوالقاسم،خود چهرة كمال يافتة ابوالفتح اسكندري است.اما ابومطهر هوشمندتر از آن
بود كه مانند بديعالزمان و بعد از چندي،حريري،در دام الفاظ دشوار و سجع و قافيه
گرفتار افتد.«مقامه»،به قول گابريلي قالب اثري نمايشي-روايي است كه اساساً بر
بغدادي،شخصيتهايي حيلهگر و زيرك و خوشزبان و بيشرمند،اما هنرشان تنها در
سحعپردازي و لغت بازي منحصر ميشود(ص ).واژگان در مقامات چنان گستردگي و اعتباري
يافته كه ضيف(ص8)آنها را تأليفاتي خاص تعليم پنداشته است.
ابومطهر بيگمان در لغت و هنر بازي با الفاظ چيزي از بديعالزمان كم نداشت،شمار
اسمها و صفات هموزن و قافيهاي كه او مييابد و كنار هم مينهد،گويي از منبعي
پايانناپذير سرچشمه ميگيرد،اما پيداست كه او خود را اسير نميكند؛وانگهي،همين كه
او الفاظ عاميانه و شايد هم خود ساخته را به كار ميآورد،ناگهان ابهت و فخامت واژة
نادر درهم ميشكند و خواننده احساس ميكند كه در جوّي صميميتر و ملموستر قرار
گرفته است.
ابومطهر و هم مكتبان او در سخيفهگويي و هرزهپردازي و نيز در بيان هر آنچه آدميان
از گفتنش شرم دارند،به چشم هنري نو و ظرافتي به كمال مينگريستند.بيگمان همين امر
سبب شد كه اثر او(و حتي ديوان ابن حجاج)به سرعت در گوشة كتابخانهها پنهان
گردد،چنانكه ديگر هيچكس از آن ياد نكند.
حكايت:مؤلف از آوردن كلمة«حكايت»در عنوان كتاب،البته باب مفاعلة آن،«محاكاة»را در
نظر داشته،زيرا در مقدمة كتاب خود،قطعة مفصلي را از البيان و التبيين
جاحظ(نكـ:1/72-73)در همين معني نقل ميكند.احتمالاً اين كلمه در آغاز كار ترجمة
آثار يوناني،بر نمايش يا نوعي از آن اطلاق ميشده،اما در قطعة جاحظ و نيز در ذهن
مؤلف حكاية،محاكاة تنها يكي از بخشهاي فرعي نمايش،يعني تقليد و تقليدگري بوده
است.در البيان سخن از مردان زبردستي است كه ميتوانستهاند گفتار و رفتار برخي از
مردم(مثلاً نابينايان)و يا بانگ حيوانات را چنان تقليد كنند كه همگان را فريب
دهد.بدين سان ملاحظه ميكنيم كه در ذهن مؤلف،فن تقليدگري با هنر«تيپسازي»خلط
شده،يا نتوانسته است آنها را از يكديگر تفكيك كند،زيرا در سراسر داستان،ابوالقاسم
كه نمايشگر طبقهاي خاص از اجتماع است،هرگز تقليد كسي را درنياورده است(دربارة
محاكاة،نكـ:متز،16).
حكايت با استواري و برنامة كامل آغاز ميشود،اما مؤلف علاوه بر ذكر روش كار و نقل
قول از جاحظ(نكـ:خلاصة داستان در همين مقاله)،لازم ميداند يادآور شود كه اغلاط
لغوي و نحوي عاميانه(=لحن)را به عمد به كار برده،زيرا«نمك هر نكته در لحن آن است و
شيريني آن در كوتاهي متنش»(ص2).
علاوه بر اين نكتة اساسي كه تهمت بيدانشي را از او ميزدايد،چند موضوع ديگر هم
بايد روشن شود:پيشواي او در اين شيوه،ابن حجاج است؛سخفسرايي اگر چه زشت است،اما
نمكين و مجاز است(همانجا).اين سخنان زشت و زيبا از آنِ او نيست،بلكه گفتار مردي گول
است كه او شنيده و حفظ كرده و اينك بازگو ميكند؛اين مرد آيينة تمام نماي همة
بغداديان است.به همين جهت،از راه او به اخلاق جامعة بغداد ميتوان پي
برد(ص1).چهارچوب زماني نمايشنامه نيز تعيين شده:همة اين ماجرا عملاً در يك روز رخ
داده است.
چون خواننده به پايان كتاب ميرسد،احساس ميكند كه ابومطهر،قلم خود را به دست خيال
و الهامات لحظه به لحظه نميسپارد،بلكه همة حكايت را پيوسته از آغاز تا انجام،به
صورت بك واحد ادبي كامل،در ذهن دارد؛يك عبارت كه حكايت با آن آغاز ميشود(ص5)عيناً
در پايان كتاب تكرار شده و ماجرا با آن ختم ميگردد:ابوالقاسم همين كه بر درِ مجلسِ
مهماني ميبيند كسي لبخند ميزند،بانگ برميدارد كه:اي سنگدل چگونه پس از قتل«حسين
ذبيح»اينهمه شادي ميكني؟…نفرين خداي بر آن كس كه علي و حسين(ع)دشمني ورزد… .در
پايان كتاب نيز كسي لبخند ميزند و همينگونه مورد انتقاد شيخ ابوالقاسم قرار
ميگيرد(ص146).بديهي است كه قالببندي هنرمندانه تصادفي نبوده،زيرا در هيچ جاي ديگر
كتاب اين عبارات و اين معاني تكرار نشده است.
ابومطهر هدف خود را نيز از اين شيوة نگارش بيان كرده است:در طبيعت ابوالقاسم،پيوسته
در خوي متضاد با هم جمع شدهاند.اين روش تقابل و تعارض در سراسر كتاب ملموس است و
در مناظرة ميان اصفهان و بغداد به نيكي متجلي ميگردد.مؤلف در پايان كتاب نيز به
اين امر تصريح ميكند:اينك از احوال شيخ درمييابي كه او غرة زمان و همتاي شيطان
بود،مجمع زيباييها و زشتيها بود… در هزل و جد هر دو به كمال رسيده بود…و اخلاق
بغداديان را داشت(همانجا).اين سبك«زشت و زيبا»كه او ميل دارد خوانندگانش در احوال
ابوالقاسم دريافته باشند،پيوسته مورد نظر او بوده است.داستان تا صفحة 102ستايش از
بغداد و زيباييهاي آن است و ذم اصفهان؛از آن پس صحنه دگرگون ميشود و تا پايان
كتاب،اصفهان را با همة كمبودهايش ميستايد و از بغداد و بغداديان انتقاد ميكند.
پژوهشهايي دربارة كتاب:تا 1902م كه آدام متز به چاپ كتاب حكاية در هايدلبرگ اقدام
كرد،كمتر كسي از آن اطلاع داشت.متز براي فهم كلمات غريب و عاميانة كتاب كه در
قاموسهاي عربي مذكور نيستند،زحمت بسيار كشيد و افزون بر مقدمهاي عالمانه،تعليقات
مفصلي بر آن نوشت(23-60)و سپس فهرستي از چندين كلمة غريب،با توضيحات بر آن
افزود(ص61-69).اما همانطور كه گابريلي اشاره ميكند،اين كار هنوز ناقص است و بسياري
از كلمات و عبارات كتاب همچنان بيشكل و اعراب و نامفهوم باقي مانده و همين امر
قرائت كتاب را براي عموم بسيار دشوار ساخته است.دخويه كوشيده است كه برخي از
ابهامات كتاب را برچيند،اما كار او نيز محدود است(گابريلي، ).
در 1942م گابريلي كتاب را قرائت كرد و پارهاي اصلاحات بر كار دخويه افزود(ص37)و
آنگاه مقدمه و صحنة اول را به حكاية ايتاليايي ترجمه كرد.
گويا هيچيك از دانشمندان عرب كاري جدي دربارة كتاب انجام ندادهاند و احتمالاً
ركاكت و هرزگي برخي الفاظ پيوسته مانع كار آنان بوده است.زكي مبارك(1/416-432)چند
قطعه از كتاب را به عنوان نمونه آورده است،اما در گفتارش سخن تازهاي يافت
نميشود.شايد جديدترين كار،از آن عبدالواحد ذنون طه باشد كه شماري از كلمات كتاب را
برحسب موضوع دستهبندي كرده
است:خوراكيها(ص19-20)،لباسها(ص20-22)،پيشهها(ص22-23)،كنيزان و آواز آنان(ص23-24)و
طفيليها(ص24).
عبارات و كلمات فارسي كتاب:كتابي كه به زبان عامة مردم گرايش دارد و توسط مردي
ايراني،در شهر اصفهان و آن هم در نيمة سدة 4ق تأليف يافته،البته كنجكاوي پژوهندة
ايراني را برميانگيزد و در آن اميد ميبندد كه دربارة زبان مركزي و غربي ايران كه
از چند و چونش اطلاع كافي در دست نيست،چيزي بيابد.آنچه در اين كتاب آمده،اندك،اما
مغتنم است:چند عبارت و صدها كلمة فارسي.
1.عبارات فارسي:زبل كاخواره اولوالدورجه بر كران دول(ص24)،اين عبارت را تفضلي
ملاحظه كرده و نسخة خطي مجتبي مينوي و اصلاحات او را نيز ديده،اما به حل اين عبارت
كه احتمالاً افتادگيهايي دارد.موفق نشده است(ص102).بانواگهت
كشم(ابومطهر،همانجا)،تفضلي آن را خوانده است.خوب است اشاره كنيم كه الف در دنبال
كلمة بانو،الف اشباع است و خوانده نميشود.اينگونه نگارش در آثار كهن فراوان ديده
شده(تفضلي،همانجا).ابوالقاسم پس از وصف زن آوازخوان اصفهاني،گويد كه او چنين
ميخواند:
كك بكوي برسان نه بيرون دل اواري
متأسفانه مؤلف،برخلاف عادت خود،بيت بالا را ترجمه نكرده و تنها مفهوم آن را آورده
است:«لازم بود كه اين كار را نميكردي»(نكـ:ص65).بنابراين بعيد نيست كه شعر بالا
شامل ضربالمثلي باشد.مسخره دوست،از فحواي كلام چنين برميآيد كه اين تركيب،تركيبي
فارسي باشد(ص71).يك عبارت فارسي را در بيت شعري تضمين كرده كه چون مستهجن است از
ذكر آن خودداري ميشود(نكـ:ص97).
2.كلمات فارسي:بديهي است كه در اينجا مراد بررسي اين واژهها نيست،بلكه تنها فهرستي
كلي از آنها ارائه ميشود،تا در جاي خود مورد پژوهش و نقد قرار گيرد.واژههاي معرب
فارسي،به طور متساوي در كتاب پراكنده نيستند؛در برخي صفحات هيچ كلمة فارسي به چشم
نميخورد و در برخي ديگر،دهها واژة فارسي آمده است.چون اين امر با موضوع مورد بحث
رابطة مستقيم دارد،به آساني ميتوان زمينههاي فرهنگيي را كه زبان فارسي در آنها
بيشتر بر جهان عرب تأثير گذاشته،بررسي كرد.در اين كتاب،خوراكيها بيشترين سهم را
دارند(نكـ:ص38-42).پس از آن نام گلها،لباسها،ابزارهاي گوناگون و خاصه وسايل منزل
قرار دارند.اما در ميان نام كشتيها و قايقها شايد هيچ كلمة فارسي نباشد(كلمهاي چون
كمندورية،ص107،آهنگي غيرعربي دارد).
برخي از كلمات،فارسي محضند و معرب نشدهاند.از اين قبيل است نام محلههاي
اصفهان(ص22)؛اما دربارة كلمات غيرمعرب احتمالي كه در اثناي سخن و با معني خاص به
كار رفتهاند،نظر قاطعي نميتوان داد،زيرا از سدة 2 تا 4ق انبوهي كلمة فارسي ميان
عرب زبانان ايران و شهرهاي عراق،خاصه كوفه و بصره و بغداد رواج يافته بود كه بخش
اعظم آنها در قاموسهاي عربي-با بسامدي متفاوت-ثبت شده است(به خصوص در المعرب
جواليقي و شفاءالغليل خفاجي)،اما هنوز انبوهي از آنها در گوشه و كنار كتابهاي عربي
پنهان ماندهاند،يا در لهجههاي عاميانة عربي رواج يافتهاند و يا شايد اندكاندك
از خاطرهها رفتهاند.بنابراين،حتي دربارة نادرترين كلمة فارسي كتاب،دشوار ميتوان
گفت كه آن را ابومطهر،براي نخستين بار به كار برده است.از مجموعة كلمات معرب كتاب
دو گروه به كنار نهاده ميشود:1.نامهاي خاص جز چند اسم كه به جهتي اعتبار
دارند،2.اسمهايي كه براساس صفت نسبي به وجود آمدهاند(مثلاً تستري كه نوعي پارچه
بوده،هر چند كه برخي ديگر،چون نرجسيه آورده شده است).همچنين بايد اذعان كرد كه به
رغم كوشش بسيار،استخراج همة كلمات فارسي ميسر نشده است.
مجموعة كلمات به 3 دسته تقسيم شدهاند:
1.كلمات فارسي دوران جاهلي و قرآني:ابريق(ص 42،66)؛اترج(ص
40،44،45)؛ارجوان(=ارغوان،ص
52)؛باز(ص12،59،128)؛باطيه(ص48)؛بستان(ص17،22،70،89،130)؛بم(يكي از تارهاي
عود،ص115)؛بند(جمع آن:بنود،ص101)؛بنفسج(ص52،65،66)؛بنفسيجيات(نوعي ظرف،ص45)؛تاج(ص
70)؛جوهر(ص 44)؛خز(ص 36،42،44)؛خسرواني(نوعي پارچة ابريشمين، ص39، 77)؛ خوان
(ص38،39،91)؛ خورنق (ص144)؛خيري(نام گل،ص44)؛دراج(ص39،40)؛ديباج و ديباجه (ص36، 44،
55، 67، 77، 99، 102)؛ديوان(ص7)؛زير(يكي از تارهاي عود،ص 115،131)؛سراب؟(ص
29)؛سروال(ص126)؛صنج(ابوصناج،ص93)؛طنبور(از اصل رومي،ص11،115،134،135)؛كاسه(شايد
ريشة عربي داشته باشد،ص 45،70)؛لجام(=لگام،ص 27)؛مرزنجوش(ص45)؛مسك(از اصل هندي،ص
21،44،129)؛ مهرق (=مهره،ص 32)،ناي(ص 13،45،116،135)؛نرجس(=نرگس،ص 44،45، 65، 69،
76، 88، 140)؛ نرجسيات (نوعي ظرف،ص40)؛نسرين(ص44)؛نمارق(ص36)؛يارج(ايارج،ايازه:نوعي
مسهل، ص119)؛ ياسمين(ص47؛دربارة اين كلمات،نيز نكـ:آذرنوش،3-12).
2.كلمات فارسي عصر عباسي:آذريون(نام گلي،ص44)؛آزاد(نوعي خرما،ص44)؛آزاد(نوعي
عطر،ص36)؛آس(نوعي درخت،ص39)؛ابزار(ديگافزار،ادوية خوراك، ص4،13، 102، 116، 140)؛
استاذ (ص107، جمـ)؛ اسفيدباج(اسفيدبا:نوعي آش،ص40)؛اشتزغاز(گياه
دارويي،ص38)؛اشنان(ص41)؛افريز(نقش برآمدة روي ديوار خانه،ص63)؛انجدان(نوعي گياه،
ص39، 40)؛ انموذج (ص70)؛ اهليلج (هليله، ص144)؛ باذنجان
(ص16،71،100)؛بخت(ص80،96)؛برذون(ص 33)؛بركار(پرگار،ص29،97)؛برني(نوعي
رطب،ص44)؛بزماورد(نوعي غذا از گوشت و تخممرغ،ص6)؛بستج(كندر يا صمغ درخت پسته،ص
8،38)؛بلوط(ص 137)؛بندق(فندق،ص 38)؛بوم(ص 17)؛بيذقه(پياده،ص 93،98)؛تاختج(نوعي
پارچه،ص35)؛توث(اصلاً آرامي،ص39،41)؛جام(ص41،128)؛جاه(ص125)؛جاوشير(گياهي
دارويي،ص142)؛جرادق(گردهنان،ص15)؛جريان(گريبان،ص107)؛جرمازج(نوعي
نان،ص38)؛جلاب(ص39،127)؛جلّنار(گلنار،ص46،47،53،55،65،118،131)؛جلنجبين(گل
انگبين،ص72)؛جنبذ(=گنبذ،ص41)؛جواسق(جوسق،كوشك،ص23)؛جوز(ص17،27)؛خان(ص120)؛خردل(ص62،67،137)؛خشخاش(ص39،41،43)؛خلنج(خلنگ،نوعي
چوب،خلنج،خراساني،ص38،122)؛خنجر(ص 138)؛خولنجان(گياه دارويي،ص
40،107)؛خيار(ص38،42)؛دارصين(دارچين،ص 40)؛دايه(ص 8،122)؛درز(شكاف جامه،ص 63)؛دست(ص
3،7،36،94،96،97)؛دف(ص 13)؛دوغباج(آشدوغ،ص 100،101)؛دولاب(ص 24)؛ديازجه(جمع
ديزج،ديزه،اسب سياهرنگ،ص106)؛رخ(ص96،98)؛روشن(يا روشان،جمع رواشن،نوعي پنجره،ص
123)؛ريباس(ص39)؛زرافين(زرفين،حلقة زلف،ص 130)؛زرجون(زرگون،نوعي
شراب،ص44)؛زرمانق(زرمانقه،زرمانج،به معني لبادة پشمي،ص107)؛زرياب(به رنگ زر،يا آب
زر،ص45،47)؛زلابيه(شايد ازسرياني،ص41)؛زمرد(اصلاً يوناني،ص 44)؛زنبيل(ص
140)؛زنج(زنگيان،ص 140)؛زنجبيل(از اصل هندي،ص 136)؛زندفيل(ژنده پيل، ص11)؛ زندقه
(زتديك، ص67)؛زيرباج(خوراكي مركب از گوشت پرنده و زيره،ص39،40،92،102)؛سرجين و
سرقين(سرگين،ص 22،142)؛سرداب(ص 92)؛سكباج(آشگوشت و
سركه،ص40،93،100،102)؛سكر(ص44)؛سكرجه(يا اسكرجه به معني بشقاب،ص38،39)؛سكر
طبرزد(نوعي شيريني،ص41،48)؛سماق(ص39)؛سميذ(آرد سفيد،ص 41،66،92)؛ سوسن(ص44)؛
شاه(ص96،97،98)؛شاهبلوط (ص43)؛شاهترج(ص8)؛شاه مات(ص99)؛
شاهين(ص128)؛شبكره(شبكور،ص99)؛شطرنج(ص93،98)؛شهدانج(ص 39)؛شوربا(ص101)؛صيني
قاشان(سيني كاشان،ص48)؛صولجان(چوگان،ص104)؛طاق(ص17،59)؛طباهج(تباهك،نوعي خوراك از
گوشت نرم40،41،101،116)؛طبرزد(شكر سفيد،ص41،44)؛طبق(ص48)؛طرّيخ(نوعي ماهي،ص39)؛
طست(تشت،3،42،98)؛طفشيل(خوراكي از عدس و سركه،ص142)؛طنجير(ظرف حلواپزي
پايهدار،ص99)؛طنفسه(تنبسه،به معني قالي،ص36)؛فالوذج(نوعي
شيريني،ص10،41،43،66،92)؛فانيذ(معرب پانيذ،نوعي قند و حلوا،ص44،127)؛فرزان(=وزير
شطرنج،ص95)؛فرزانبند(ص94)؛فرسخ(ص38)؛فُرن(ظرف غذاپزي،كوره و آتشدان،ص
141)؛فستق(پسته،ص 39،41،43،48،101)؛فيج(=پيك،ص 69)؛فيروزج(ص
104)؛قبج(كبك،ص40)؛قَزّ(لاس ابريشم،ص42)؛قفص(معرب قفس،از اصل يوناني،ص118)؛قند(از
ريشه هندي،ص43،44)؛كرباس(ص9)؛كرفس(ص17)؛كركي(نام پرندهاي است،ص 40،60)؛كرگدن(ص
135)؛كشخان (ديّوث،ص6،20،97،122،142)؛ كشمش(ص58)؛كندر(ص38)؛كوز(ص39،53)؛
لازوردي(لاجوردي،ص38)؛لوبيا(ص42،94)؛لوز(ص38،39،48،71)؛لوزينج(ص41،43)؛لوزينجه(ص127)؛لنجر(=لنگر،اصلاً
يوناني،در عربي به انجر نيز معرب شده،ص138)؛ليمو(ص38،44)؛ماخور(احتمالاً ماهور و
ماخوري به معني آهنگ و ميخانه مكرر به كار فته،ص48)؛ماش(ص42)؛مُزَنْجر(مشتق از
زنجير،ص59)؛ موزج(موزه،ص141)؛ميزاب(ص51)؛مينا (آبگينه،ص45)؛نارجيل(از اصل
هندي،ص43)؛نارنج(ص44،45)؛ناورد(نبرد و نبردگاه،ص29)؛نرد(ص28،93)؛ نموذج(ص32؛نيز
نكـ:انموذج)؛هزار(=هزاردستان،ص78)؛هملاج(اسب رهوار،ص61)؛هندبا(كاسني،ص10).
3.كلمات فارسي نادر كه برخي احتمالاً نخستين بار به كار
رفتهاند:اربيانه(=اربيان؟به معني ميگو،ص42)؛باخُشك(ص20در بيتي است كه آغاز آن
افتاده و برحسب فحواي كلام به معني خشك و بيجان است،زيرا مرد ساكت نامتحركي را به
اين صفت دشنام ميدهد.در اصل:يا با خشك بعيد نيست كه«يا»ي اول زايد باشد و باي پس
از آن،يا به معني اي)؛بسرماء سكّر؟(ص44)؛بَفت(بافت،ص35،37)؛بلاني؟(نوعي
خوراك،ص37)؛بنفجي(نوعي لباس،ص37)؛بهم رود(شايد به امرود،ص44)؛بياربسته(شايد پياز
بسته،ص42)؛تا(به معني حتي،در بيت شعري به كار رفته،اما گويي از آنجا كه
كلمة«حتي»وزن شعر را مختل ميكرده،شاعر كلمة فارسي را به جاي آن نهاده
است،ص132)؛تُرب(ص129)؛تور؟(تور حجامه،ص118)؛جوذابه(نوعي خوراك،ص39،101)؛جيسوان(نوعي
خرما،ص44؛نكـ: جاحظ، البخلاء،108: جيسران؛اديشير،49:جيسران=كيسران،به معني
گيسوان)؛جريشين(نام دارويي، ص144)؛جغندر(چغندر،ص42)؛خاستوي(ظاهراً نوعي
خرما،ص44)؛خفشلنگ و خفشلنجي(ص64،122؛نيز نكـ:متز 62)؛دارما(ص45،آويشن يا انواع
آن،نوع سفيد اشموسا؛نكـ:متز،63)؛دروناج(نوعي خوراك،شايد درونج كه اصلاً گياهي
دارويي است،ص40)؛ دوست(ص71)؛دوستگان(قدح،ص117،122،129)؛ديكبراجه(نوعي خوراك،شايد
همان ديگ بريكه باشد،ص40)؛راختج(نوعي لباس،ص35)؛رامشني(نوعي
خوراكي،ص44)؛رسكبجه(ص42،شايد اشكنبه يا اشكنبجه،زيرا مؤلف آن را به بطن ترجمه كرده
است)،متز آن را مركب از ريس به معني خورشت و كبجه به معني ديگ پنداشته(همانجا)؛
رناميّات؟(نوعيساز، ص135)؛رويدشت(نام جايي است،از محلههاي
اصفهان،ص42،69)؛زرينرود(زاينده رود اصفهان،ص 24)؛زعرور بسته(ص42)؛زندرود(زاينده
رود اصفهان،ص24)؛زنكلاش(ص3،متز،64:زنِ كلاش،قلاش)؛ساف امرود(ص44)؛سَبَج(ابريشم
سياه، معرب شبه،ص130)؛سرخان(نوعي عطر،ص36)؛سُكَرةكه؟(نوعي شراب،ص104)؛ سلجم (نيز
نكـ:شلجم، ص38)؛سلمرود(سـ…امرود،ص44)؛ سماني(نوعي پرنده،ص40)؛ سنبوسج (نوعي
خوراك،ص39)؛سندانه(نوعي لباس،ص37)؛سياودارن(نام كسي
است؟ص45)؛سيربسته(ص42)؛شاهمرد(نام پرنده،شايد شامرك باشد،ص64)؛شستقات(ص35،حوله و
دستمال؛نيز نكـ:شستكه)؛شستكه(ص89،حوله و دستمال؛نيز نكـ:متز،65)؛شفانين؟(نوعي
خوراك،ص40)؛شلجم بسته(ص42)؛شلجم(شلغم،ص42)؛شومبخت(شؤم عربي است تركيب ظاهراً فارسي
است،ص143)؛شياروران(نام كسي است؟،ص45)؛شيدج(ص63)؛فرانيّ(ص38،106،شايد
فرني=فارنيه،ناني كه ميانش شكر و شير مينهند)؛فنجن(شايد
فنجان،ص104)؛قثابسته(ص42)؛كار؟(ظاهراً نوعي كشتي است،ص107)؛كارگاه(ص112)؛كامخ(جمع
آن كوامخ و كواميخ،نوعي نان خورش،ص93)؛كدين(چوب گازران،ص139)؛كردناك؟(نوعي
خوراك،ص40)؛كرويا(نوعي خوراك،از اصل
يوناني،ص39)؛كدخداه(ص112)؛كرداب(گرداب،ص83)؛كركر(نوعي باقلا كه به صورت جرجر معرب
شده،ص42)؛كشك،كواشك(ص33،كوشك در شعر ابن حجاج هم آمده،نكـ:ثعالبي،3/78؛نيز نكـ:هـ
د،3/318)؛كلاهي؟(نوعي عطر،ص37)؛كوك(كاهو يا خوراكي تهيه شده از آن،ص42)؛كهوار(نوعي
قايق،شايد از گاهواره،ص108)؛كيلجه(كيله؟ص33)؛كيمخته(نوعي پوست دباغي
شده،ص21،توضيح:در حرف كاف نام برخي اندامهاي انسان حذف شده است)؛ماديان؟(نوعي خوراك
يا خرما،ص44)؛مُسَفتَج(ص63،ظاهراً به معني دوخته نشده،اين كلمه عربي نيست.شايد از
روي كلمهاي فارسي،به قول متز از سفت،ساخته شده باشد،ص64)؛مسكرجة(اسم آلت از
سُكّرجه،ص96)؛مطجَن(مشتق از طاجن به معني ديگ،ص39،41،46)؛موسير
بسته(ص42)؛مهرسان؟(ظاهراً نوعي خرما،ص36)؛نارمرود(=نار امرود؟،ص44)؛وراشين؟(جمع
ورشان،نوعي پرنده،ص40)؛هَم(در اين مصراع:فهذا هم كما كُنّا،يعني اين مرد نيز آن
چنان است كه ما بوديم،ص84،در اين مورد نيز ترديد نيست كه كلمه را بايد
همان«هم»فارسي دانست:هم هكذا،هم اينچنين،ص145).
خلاصة حكاية ابي القاسم البغدادي و بررسي آن:ابومطهر نخست موضوع كتاب را روشن
ميكند:اين كتاب شامل است بر خطاب بدوي،شعر قديم عرب،برخي چيزها كه ذهن ادباي متأخر
آفريده،نوادري كه ذوق نوخاستگان ساخته،اشعار و رسائل و مقاماتي از خود من،و اين
حكايت مردي است كه زماني با او محشور بودهام،سخناني دارد گاه برازنده وگاه خشن،به
زبان مردم شهر خود سخن ميگويد.من همة گفتههاي او را حفظ كردهام تا وسيلة آشنايي
با اخلاق بغداديان باشد.اين يك تن،خود نمونة همة جامعة بغداد است،زيرا او تقليد
ميكند و مقلد بهتر از شخص حقيقي خصوصيات يك فرد يا يك گروه را باز مينمايد(در
اينجا ابومطهر موضوع محاكاة را از البيان جاحظ نقل ميكند).همة اين حكايت احوال يك
شخص در طي يك روز است و من به دنبال آن الحكاية البدوية را آوردهام(اين حكايت از
ميان رفته است).زبان اين داستان اندكي عاميانه است،زيرا نكتهپردازي با اين شيوه
شيرينتر است.من اين شيوه را از شعر ابن حجاج گرفتهام(در اينجا 3 قطعه شعر از ابن
حجاج نقل ميكند،در قطعة نخست گويد شعري كه بر عادات و عرف مردم جاري باشد،ممكن است
به سُخف هم آلوده گردد،ص2-3).اينك ابومطهر به معرفي شخصيت داستان خود
ميپردازد:«ابوالقاسم احمد بن علي تميمي بغدادي،شيخي است كه سپيدي محاسنش در سرخي
چهره-كه گويي بادة ناب از آن ميچكد-جلوهاي خاص دارد؛چشمانش دو شيشة سبز
است».آنگاه سلسلهاي از صفتهاي عجيب و الفاظ غريب و عاميانه در وصف شيخ
ميآيد،چون:شيخ مردي لوطي،خلفي،شكاز،طناز،همّاز،غمّاز،همزه،لمزه… است كه ميان دكول
و دقيش و قمّور و زنكلاش(متز،64:زنِ كلاش)پرورش مييابد(ص3-4).
عادت شيخ آن است كه با هيأتي مقدس مآبانه و طيلساني كه بخشي از چهرة او را نيز
پوشانيده،به مجالس بزرگان در ميآيد،خضوع و خشوع مي كند و آياتي از قرآن كريم
ميخواند.همين كه كسي لبخند ميزند،شيخ برميآشوبد كه هان:حضرت حسين را سر
بريدهاند و خاندان نبوت در رنج است و تو اين چنين شادي ميكني؟(ص5-6).
اينهمه اداهاي مقدس مآبانه و زاري بر شهادت سيدالشهدا ناگهان با يك شوخي از ميان
ميرود.او همينكه سخن شوخيآميز را ميشنود،راست مينشيند،بند قبا را
ميگشايد،طيلسان را پس ميزند و سپس از صاحبخانه،نام افرادي را ميپرسد و آنان را
يكي يكي به باد ريشخند ميگيرد؛سيلي از كلمات هرزة شرمآور،اما همه ظريف و
خندهانگيز نثارشان ميكند(6نفر را مورد استهزا قرار ميدهد،ص6-12).
اين طنزهاي زهرآگين عاقبت دامن«وكيل»صاحبخانه را نيز ميگيرد(ص15)،و آنگاه چون
صاحبخانه ميپرسد چرا از همه سخن گفته است جز او،جواب ميشنود كه تو هم شبيه
مهمانان خود هستي(ص17).ميهمانان اصرار ميكنند كه شيخ اندرزشان گويد؛وي حكيمانه لب
به نصيحت ميگشايد كه«مالي براي ميراث خواري ننهيد،اگر تنگدست هستيد،وام گيريد و دل
نگران مداريد،تا ميتوانيد بخوريد و باده بنوشيد و به آواز زنان خوش صدا گوش دهيد و
از هيچ گونه زنا پرهيز مكنيد…»(ص18-19).
اينك به اصفهان و اصفهانيان ميپردازد و آشكار ميسازد كه خود اصفهاني است:«اگر مرا
از اصفهان پرسي،بدان كه روزگار بر خرابي آن حكم رانده است؛نوجوانانش چون
ميانسالان،و ميانسالان آن،چون پيران،و پيران خود به سگان مانند؛اين شهر شهري است
كه در كودكي تركش گفتهام و ديگر بوي لئامتِ خاك آن بر تنم نيست»(3بيت).سپس سوگند
ميخورد كه خاك و زمين خود را در بغداد فراموش نميكند،زيرا اصفهان هوايي ناخوش
دارد و نازيباييهاي بسيار(ص21).شيخ ابوالقاسم براي اينكه انتقادهاي گزندة خود را بر
هر چيز تعميم دهد،به نام كويها و برزنهاي اصفهان ميپردازد(ص22-23)،بسياري از آنها
را ذكر و به عربي ترجمه ميكند و از اين ترجمهها كه گاه به عمد ناصحيح است،مفاهيمي
زشت و شرمآور استخراج ميكند.اين ترجمهها،به رغم مسخرگي،پژوهشگر را به شكل صحيح
نامهاي فارسي آن محلهها ميرساند.مثلاً چون كلمة«وركان»را
به«گرگها»(ص23)و«واذار»را به«بادآور»(ص22)ترجمه كرده،هم قرائت آن كلمات برايمان
مسلم ميگردد و هم در مييابيم كه در لهجة اصفهان نيز مانند برخي لهجههاي
فارسي،گاه واو به جاي گ و ب مينشسته است.به اين طريق تفضلي 3كلمه از اين دو صفحه
را قرائت و تشريح كرده است(ص101).اين محلهها عبارتند از:سارمرنه،
كليمراي،واذار(نكـ:همانجا)، كورسمان، كورستان، گورستان، موشكآباد (نكـ: همانجا؛
براي اسامي،نكـ:ابومطهر،همانجا)،محلة وركان(نكـ:تفضلي،همانجا)،كلمانان،كوي كران،كوي
كوران،كربار،مسجد جوزجير(ابومطهر،23).در اين محلهها،پيشههاي پرحرمت و ارجمند
بغداديان يافت نميشود،بلكه مردم همه به كارهايي حقير و پليد مشغولند و مثلاً
پيشهوري را ميشنوي كه در كويها فرياد ميكند:زِبْل…(دو عبارت فارسي،نكـ:بخش كلمات
معرب در همين مقاله؛نيز ص24).حال ابوالقاسم در ستايش بغداد،به شعر و نثر،داد سخن
ميدهد(ص25-26)،اما ناگهان اين ستايشها از بغداد و ناسزاهايي كه به سر اصفهان
ميريزد،او را به وصف اسب ميكشاند و حدود 10صفحه از كتاب را به اين وصف اختصاص
ميدهد(ص26-35).اين وصفهاي بيتناسب و ملالانگيز را شايد بتوان چنين تأويل كرد كه
ابومطهر ميخواسته است تا سخنش در هر باب كه مورد بحث قرار داده،جامع و فراگير باشد
و بعيد نيست كه روح و شيوة تعليماتي كتابهاي ادب،حتي«مقامات»در او نيز اثر گذاشته
باشد.اينگونه اطناب در وصفهاي نابجا،در جايهاي ديگر كتاب نيز آمده است(نكـ:دنبالة
اين گفتار).پس از اسب،لباسها و فرشهاي دو شهر مقايسه ميشود(ص35)و سپس عطريات
بغداد،تقريباً در دو صفحه نقل ميشود(ص36-37).با شگفتي ملاحظه ميكنيم كه
بغداديان،نزديك به 70گونه عطر ميشناختهاند.
ابوالقاسم كم كم از قياسهاي كلي،به مسائلي ملموستر و جزئيتر ميپردازد؛پس از
اوصافي ناشايست از خانة اصفهانيها،به در و ديوار مينگرد كه با گل و
سرجين(=سزگين)اندودهاند؛در اتاقهايشان زلالي(=زيلو؟)هاي رويدشتي،قطيفههاي
سوادي،فرشهاي كردي و مخدههاي جابراني انداختهاند.لباسهايشان نيز ناهنجار
است.بيشتر پارچههايي خشن است كه خود در خانه ميبافند،عمامة مردان نيز زشت است و
از هر دو سو فروميافتد،لباسهاي ديگرشان،بلاني،سندانه،بنفجي…و همه بويناك و
نازيباست(ص37).
آنگاه سخن به خوراكيها ميكشد كه از نظر پژوهشگر ايراني،يكي از پربارترين
بخشهاست:در ميان خوراكيهاي بيشمار بغدادي،بيش از 70نام،فارسي است.به همين
مناسبت،وصف«خوان»به ميان ميآيد و مثلاً چگونگي عرضة برههاي بريان بر سفره وصف
ميشود(ص38-41).در پايان اين بخش كه خوان را برميچينند،يكي از جالبترين قطعات
كتاب را ميتوان يافت:فراشي زيبارو،نيكجامه و پاكيزه درميآيد و«خلال سلطاني يا
خلال مأموني»كه بوي عطر ميدهد،به مهمانان عرضه ميكند،سپس اشنان سفيد كه به گل
خراساني و كندر و صندل و مشك و كافور و…آميخته است،ميآورد.اين اشنان چنان است كه
هرگونه پليدي و چربي را از دستها ميزدايد.غلام،همراه اشنان«طست و ابريقي»كه به دست
استادان زبردست ساخته شده،تقديم ميكند تا همگان دستها را بشويند و با حولهاي كه
در نهايت لطافت و ظرافت است،خشك كنند(ص41-42).
در مقابل اينهمه آداب و مراسم اشرافي،غذاهاي اصفهاني و شيوة غذاخوردن اصفهانيها سخت
به باد ريشخند گرفته شده است:آنان سفرههاي«رويدشتي»ميگسترانند و روي آن«بيار
بسته(شايد پياز بسته)،سير بسته،موسير بسته،باذنجان بسته،شلغم بسته،خيار بسته»و
نيز«رسكبجه»(كه به شكم ترجمه كرده و آن را خوراك سگ و گربه دانسته است)مينهند و
گوشت گاو پخته را به دست گرفته،چون درندگان به دندان ميكشند.اين اوصاف با ذكر
چندين نوع غذاي اصفهاني ديگر ادامه مييابد(ص42).
ذكر ميوهها نيز بخش وسيعي را به خود اختصاص داده است.نام بسياري از ميوههاي
گرانبهاي بغدادي،فارسي است(برخي شايد نام ميوة پخته يا انواع مربا باشد)،اما نام
ميوههاي خاص اصفهان البته موردپسند شيخابوالقاسم نيست:ساف امرود،بهمرود(شايد:به
امرود)، نارمرود (شايد:نارامرود)، سلمرود(سـ…..امرود؟)« سرم از اين
الرود(احتمالاً:امرود)به درد آمد»(ص43-44).اين بحث به گل و گياه ميانجامد و تا 4
صفحة بعد نيز ادامه مييابد.پس از آن وسيعترين مبحث كتاب،يعني مجالس طرب،موسيقي و
خوانندگان و نوازندگان زن و مرد آغاز ميشود(ص49)و بديهي است كه در اين مناظره،شهر
اصفهان پيوسته شكست ميخورد،زيرا خوانندة اصفهاني خشن و بدهيأت است.هنر موسيقي را
ميكُشد،از ايقاع خارج ميشود،بدصدا و بدروي و فاسق است(ص50)؛در عوض زنان خوانندة
بغدادي،فرشتگانند در لباس آدميزاد،نامهايي بس دلانگيز
دارند:تحفه،مرجان،اقحوان،حدائق و قهوه،وصف زيباييهاي روي،اندام و آواز ايشان و نيز
جامههاي زربفت ابريشميني كه بر تن ميكنند و زيورهاي گرانبهايي كه به خود
ميآويزند،تا 7 صفحه ادامه دارد(ص50-57).اما ابوالقاسم در اصفهان به جاي آن فرشتگان
خوشآهنگ،بوزينهاي ميبيند كه به غول بياباني شبيهتر است.جزءجزء اندمها و هيأت
ظاهري او به باد ريشخند گرفته ميشود(ص57).سيل خروشان دشنامها و هرزگيها و نكتههاي
گاه سخت ظريف كه ابوالقاسم بر سر اصفهان ميريزد،بيش از 10صفحة كتاب را
ميپوشاند.بديهي است كه وصف غنا،به عملة طرب مبانجامد،اما او نخست،پس از اشارهاي
كوتاه به غلام بغدادي كه نظيرش در اصفهان يافت نميشود(ص67)،غلام اصفهاني را آماج
تيرهاي زهرآگين خود ميكند كه«او خرسي است چنين،بزي كوهي است چنان،ناخوشتر از
روزگار بدبختي و فرجام بد(همانجا)،بويناكتر از لاشة هدهد در جوراب گنديده،نام او
هم زشت و ناهنجار است:احمد لاق،محمود رويدشتي و يا حسن كرخي»؛اما،«آه اي
بغداد!خدايت سيراب كناد»(ص69).
در اثناي وصف بغداد،كسي از او ميخواهد كه دربارة كنيزكان بغدادي بيشتر سخن
گويد(ص70).در اين گفتارها،جملة زير كه از نظر ساختار نحوي،فصيح و از نظر الفاظ و
مطابقت،عاميانه است،نمونة خوبي از عاميگرايي حكاية است:جارية من متماجنات بغداد
التين(ظاهراً اللتين)قدجمعوا(به جاي جمعن)،حسنَ الخُلق و الخَلق(نكـ:ص71).وصف مجالس
و احوال و زيباييهاي زادمهر،جارية ابن جمهور و هوش و زيركي و هنرمندي و به خصوص
فساد اخلاقي او در 6صفحه ادامه مييابد ومؤلف در اثناي آن،انبوهي نكتة شيرين نقل
ميكند و به ياري آنها،جامعة فسادآلود و مرفه و بيبند و بار بغداد در سدههاي 4 و
5ق را با زبردستي تمام ميشكافد و خفاياي آن را باز مينمايد،نتيجة اين اوصاف آن
است:«جارية بغدادي،جز دنيا و دينار چيزي نميشناسد»(ص72).سپس درتأييد اين سخن
روايتي دربارة زادمهر نقل ميكند كه واقعگرايي تلخي دربردارد:وي به عاشق دلسوخته
كه تقاضا ميكند لااقل خيال خود را به سوي رؤياهاي او بفرستد،پيغام ميدهد كه اي
مرد،دو دينار بفرست تا من خود نزد تو آيم(ص72-73).اين كنيزكان،زناني آزاده
نيستند،بلكه اسيراني هستند كه از كودكي خريداري شده و در سراي خناسان انواع هنرها
چون شعر و موسيقي و رقص را آموختهاند و اينك به بهاي گزاف خريد و فروش
ميشوند.شرحي كه ابوالقاسم از مجالس طرب و غنا براي ميهمانان اصفهاني ميدهد،بسيار
طولاني است(ص78).عاقبت او براي اينكه به ظاهر شوخ چشمي،اعتبار وگستردگي اينگونه
محافل را ثابت كند،نام و حكايت گروهي از بزرگان را كه از شنيدن نوايي دلانگيز از
خودبيخود شده و اعمالي غريب از خود ظاهر ساختهاند،ذكر ميكند؛برخي كه نامشان در
اين روايات آمده،بسيار مشهورند:مرزباني،ابنخيرون،قاضيابن صُبر،قاضي القضاة ابن
معروف،ابن حجاج شاعر،ابن نباتة شاعر،ابن ازرق كلواذاني،ابومحمد برداني،ابنمتيّم
صوفي،ابن غيلان بزاز،ابن ورّاق(ص78-83)و اين غسان كه اديبي ظريف بود و عاقبت خود را
در گرداب كلواذا غرق كرد(ص83)،خلاصه 6تن ديگر كه آخرينشان غلام بابا نام داشته
است(ص83-87).
ابوالقاسم در دنبالة مجالس طرب چيزي نقل ميكند بس شگفت،و مدعي است كه خود شاهد آن
بوده:در 306ق(يا شايد 360ق)در كرخ بغداد،460تن كنيزك آوازخوان و نوازنده شمارش كرده
است،10زن آزاد و 75غلام نيز بدين كار مشغل بودهاند.«اينها كساني بودند كه ما
ميديديم،حال خود چه به آنان كه ما نميديديم،يا كساني كه تظاهر به خوانندگي و
نوازندگي نميكردند»(ص87).اين روايت به هر تقدير،خواه در 306 يا 360ق باشد،خواه
مشاهدة شخصي ابومطهر يا نقل قول از كسي ديگر،گستردگي شگفتآور غنا و كثرت كنيزكان
غنا آموخته را در آن روزگار نشان ميدهد.به دنبال اين روايت،ابوالقاسم از ديدار خود
با ابنحجاج و گروهي ديگر در گردشگاه سخن ميگويد و 6قطعه از اشعار او را نقل
ميكند(ص88-91).
پس از ذكر اين خاطرات،شيخ احساس گرسنگي ميكند و از صاحبخانه،در اشعار و قطعههاي
منثور زشت و زيبا،همراه شوخي و جدي،خوراكي به عنوان پيش غذا ميطلبد(ص91-93).چون
سير ميشود،دستها را ميشويد و نرد و شطرنج ميخواهد.همه از او بيمناكند،اما عاقبت
كسي تن به قضا ميدهد.ابوالقاسم ضمن شرح صحنههاي بازي و خودستاييهاي
بيپايان،هيچگاه حريف را از نكتههاي بيشرمانه و شوخيهاي مستهجن بينصيب
نميگذارد.بازي كه نام بيشتر مهرههايش فارسي است(فرزان=وزير،بيدق=پياده،رخ،شاه،شاه
مات و نيز شطرنج،دست)،به درازا ميكشد و البته به برد ابوالقاسم منتهي
ميشود(ص93-99).عاقبت سفرة شام ميگسترند و ابوالقاسم به شيوة معمول خود از همه چيز
سخن ميگويد،شوخي و جدي را به هم ميآميزد،گاه ستايشآميز و گاه به استهزاء به وصف
خوراك اصفهانيها ميپردازد(ص100).اينك ملاحظه ميشود كه زهر انتقادهاي تند او اندكي
كاسته شده است و ستايشهايي كه از اصفهانيان و خوراكهايشان ميكند،گاه از نوعي صداقت
تهي نيست.
نام خوراكها بسيار است،اما چند غذا را يك يك نام ميبرد و در وصف هر يك،يا مواد و
نوع پختن آن اطلاعات جالبي به دست ميدهد.غذاهاي مورد توجه او اينهاست:
سكباج،باذنجان، دوغباج،شوربا،طباهجه،هريسه،تنوريه،(ص100-101).اما هنوز مزة خوراكهاي
بغداد زيردندان اوست و از اينكه اصفهانيان از آنها محرومند،تأسف ميخورد.آنگاه آب
ميطلبد.آب بهانهاي است كه او از آب و هواي بغداد ستايش كند وناگهان ابراز ميدارد
كه به مردم اصفهان ستم روا داشته است(ص101-102).
بار ديگر كه ابوالقاسم به وصف خوراكها ميپردازد،ديگر بيپرده بغداد را به باد
انتقاد ميگيرد(ص104).از اين پس تا پايان كتاب،همة زشتگوييهايي كه به سر اصفهان
ميريخت،تغيير جهت داده،به سوي بغداد سرازير ميشود.
انتقاد از بغداد چندان شديد است كه يكي از مهمانان تاب نياورده،ميگويد:اي
ابوالقاسم تو تاكنون از بغداد چنين نميگفتي و پيوسته مردم اصفهان را عيب
ميكردي؟او در پاسخ يك قطعه شعر ميخواند و در آن،به اصفهان و سرزمين خشكش عشق
ميورزيد و ادعا ميكند كه از كرخ بغداد بيشتر دوستش دارد(ص105).سپس ذم بغداد ادامه
مييابد،اما معلوم نيست چرا مؤلف باز ناگهان به موضوعي ميپردازد كه هيچ ربطي با
حكايت ندارد:كسي از او ميپرسد كه آيا شنا ميداند؟وي برآشفته ميشود و ادعا ميكند
كه از غوك و ماهي در شنا ماهرتر است،سپس 13نوع شنا را نام ميبرد(از
جمله:طاووسي،عقربي)و ميگويد كه آنها را از دو استاد در بغداد آموخته است(ص107).باز
كسي اظهار علاقه ميكند كه با اصطلاحات ملاحان آشنا شود.وي در پاسخ،انبوهي نام كشتي
و زروق(حدود 20نام)و اصطلاحات عاميانة ملاحان را برميشمارد كه كمتر در قاموسها
ميتوان يافت(نكـ:ص107-108).اين خروج نابهنگام از موضوع در حكايت ابوالقاسم كه پيش
از اين نيز نظيرش را ديدهايم،اندكي غريب مينمايد،زيرا او غالباً براي بيان
مطلبي،مقدماتي ميچيند و صحنهاي آماده ميكند و در اين كار گاه به راستي زبردست
است،اما اينجا گويي ميدانسته كه اين اطلاعات در دسترس همگان نيست و به همين جهت
اصرار داشته تا آنها را در جايي بگنجاند و عاقبت مكاني بهتر از اين نيافته است.باز
ناگهان موضوع تغيير ميكند و كسي سراغ خانة او را در بغداد مي گيرد.شيخ ابوالقاسم
به او پاسخ مي دهد كه خانة او در كوي جوهري واقع است،و آن«دارّا‘سسًت علي
غيرالتقوي».سپس خانهاي را كه آنهمه از دوريش زاري كرده بود،اينك به ابياتي
مضحك،اما سخت مستهجن وصف مي كند(ص108-109).پس از آن شرابي اصفهاني در قدح مي ريزد و
به وصفش ميپردازد:نوري است كه اندرونش آتش است،چون در جام ريزند،آتشي از آن برخيزد
كه دست را ميسوزاند،از چشم خروس و اشك عاشق مهجور پاكتر است و از دين
ابونواس،بيرنگتر(در اصل:رقيقتر).مدح باده به مدايحي گزنده و شرمآور دربارة
صاحبخانه و انتقاد از برخي ميهمانان ميانجامد(ص109-112).در همان احوال كه او
خشنودي خود را از اصفهان اظهار ميدارد،كسي به او ميگويد كه آيا دوستان بغداديش را
فرا موش كرده است.شيخ در پاسخ،بغداد و بغداديان را نفرين ميكند،هر چند كه در
ابياتي ديگر نفرين را به مردم بغداد منحصر ميگرداند و گويي هنوز دريغش ميآيد كه
خاستگاه آنهمه شادي نابود گردد(ص113).اينك شيخ ابوالقاسم در مجلس،ميان دو تن
نشسته،گاه بت مهمان سمت راست و كاه با مهمان سمت چپ گفتوگومي كند.در صحنهاي كه
ابومطهر براي اين نمايش آماده كرده،هيات و چهره و اطوار ابوالقاسم كه به آساني
ميتوان تصور كرد و خلاصه سخنان مزورانه و فريبندهاي كه با آن دو تن
دارد،بياختيار خواننده را به ياد طنزهاي نويسندگان سدة 17م اروپا مياندازد.وي به
هر يك رو مي كند،سخناني در مدح او و ذم ديگري ميگويد و اين كار چندين بار تكرار
ميشود(ص113-115).
سخن به وصف آواز خوان ميانجامد،چتد صحنة ماهرانه پرداخته ميشود،تا عاقبت شيخ دو
نفري را كه در دو سوي زن خواننده نشستهاند ميبيند(ص117،118)و از آنجا ذم رقيب
آغاز ميشود.رقيب البته مردي نامطبوع و «ثقيل» است.پس شيخ به وصف او ميپردازد و
ناسزاهايي نامعمول و گاه غريب و خندهانگيز نثارش ميكند.اينگونه هجا در شعر و نثر
عربي چندان ناشناخته نيست،اما آنچه ابوالقاسم،سيلوتر بر زبان جاري ميكند،نشان از
خيالي بس نيرومند و ذوقي سرشار دارد،هرچند كه بسياري از آنها را الفاظ و عبارات
ركيك از رونق انداخته است.وي خطاب به رقيب ميگويد:«اي زشتي موي سپيدِنمايان از زير
خضاب،اي نامة پر از عذر از سوي دروغ وعده،اي خاري كه در پا خليده،اي نخستين شب مرد
غريبي كه از يار دور افتاده،اي چهرة رقيب،اي چهرشنبة آخر صفر،اي افطار روزهخواري
كه جز نان خوراكي ندارد،… اي شماتت دشمنان،اي حسادت نزديكان و خويشان،اي خيانت
شريكان…»و چون كسي بر سخنان او ميخندد،طوفاني از الفاظ زهرآگين شرمانگيز بر سرش
ميريزد(نكـ:ص119-122).
مردم كمكم از خروش پايانناپذير شيخ نگران ميشوند و به اين فكر مي افتند كه به
نحوي از چنگش بگريزند.اما چگونه ميتوان از دست نيرنگبازي چون ابوالقاسم بغدادي
گريخت.مهمانان ناچار بر آن ميشوند كه او را به چند قدح(=دوستگاني)مست كنند تا شايد
به خواب رود،اما وي هر چه بيشتر مينوشد،بيشتر عربده ميكشد(ص122-123).مستي او بحدي
مي رسد كه از بدنش به جاي عرق،شراب بيرون مي تراود.با اينهمه همچنان ناسزا مي گويد
و اشعار سخيف گزنده ميخواند(ص123).ديگر فرد معيني مخاطب او نيست،بلكه همگان آماج
هرزهگوييهاي اويند.او حتي احساس غبن ميكند و مدعا است كه مظلوم واقع شده است،زيرا
خواستهاند او را مست كنند.به همين مناسبت صاحبخاته نيز از هجويات اونصيبي وافر مي
برد.ناگهان شيخ،چنانكه گويي بيمي در دلش افتاده،«سلطان»را از اين هرزگيها مبرا
ميشمارد و به جانش دعا ميكند،اما از او ميخواهد تا اموال اين ميهمانان عياش را
بستاند و حتي ثروت صاحبخانه را مصادره كند و خود او را به زندان
اندازد(ص124-125).اينك خواب بر او چيره ميشود،اما او البته حاضر نيست از اين مجلس
دلكش كه چنين ماهرانه به زير سلطة خود آورده،پس به هر زحمت كه شده،خواب را از خود
ميراند و چندي با زن آوازخوان و غلام ديلمي شوخي ميكند(ص126-131).سرمستي و
بيخردي او به اوج رسيده است،چندانكه خود به آوازخواني مي پردارد و ار مردم
ميخواهد كه دست به گردن يكديگر اندازند و حلقهاي تشكيل دهند(ص131-133)0كسي تاب
نياورده،از او ميپرسد كه آيا شرم نيميكند؟ابوالقاسم در پاسخ او،سخف خود را نمكين
ميانگارد و سپس از مغنّي كي خواهد كه در ضرب«ماخوري»چيزي بخواند؛او خود نيز به
همان ضرب مي رقصد و آواز سر ميدهد(ص133-134).آوازخوان كه از دست او به عذاب آمده
بود،بانگ برميدارد كه اين طاعون چه بود كه به جان ما انداختيد؟البته ابوالقاسم
خاموش نمينشيند و پاسخ مغني را در چندين قطعه شعر و نثر ميدهد(ص134-137)و سپس به
همين بهانه،ذر قطعهاي مفصل و بسيار شيرين و خواندني،به ستايش از خويش و رجز خواني
ميپردازد.نخست دوستان پرهيبت و خوفانگيز خود را معرفي
ميكند:صباحالطاق،كردويه،عاقول امني،وركويه،حرولبنخردل، سپس خود را معرفي ميكند
و مدعي مي شود كه موجِ تاريك است،آتش است،سنگ آسياي چرخان است،شن ميخورد و صخره پس
مياندازد،هستة خرما ميخورد و نخل دفع ميكند،فرعون و نمرود است،دو هفته بدون سر
راه رفته است،غول ديده است،تابوت شيطان حمل كرده است،به چاچ و فرغانه و افرنج
وافريقا تبعيد شده و سالم بازگشته،… دندانش كارد قصّاب است،…(ص137-139).در آن حال
اگر كسي با او به معارضه برمي خيزد،شيخ او را به اوصافي غريب ناسزا مي گويد:اي
پيراهن بي دگمه،اي شنبة كودكان،اي بخل اهوازيان،اي ناخوشتر از طلبكاري كه موعد
پرداخت وامش رسيده،اي تلختر از طعم سؤال(4صفحة در همين مضامين،139-143).
سرانجام ابوالقاسم بغدادي را در خواب ميربايد،اما مؤلف در اينجا،درنگ را جايز
نميداند و بلافاصله صحنة بامداد شيخ دغل را ترسيم مي كند:شيخ نخستين كسي است كه از
خواب برميخيزد،بسمالله ميگويد،شهادت ميخواند و آياتي از قرآن كريم تلاوت
ميكند؛كسي با ديدن احوال شيخ،لبخند ميزند،اما اين شيخ را آشفته ميسازد كه هان!پس
از قتل حسين(ع)اين همه شادماني چيست؟سپس اين شعر را ميخواند:«اعنت خدا بر
هركس،خواه عامي خواه پيشوا،باد كه با علي و حسين(ع)دشمني ورزد»،به ياد داريم كه
داستان ابوالقاسم با همين الفاظ و همين اشعار آغاز شده بود.آنگاه برميخيزد،طيلسان
ميپوشد و همچنانكه آمده بود،بازميگردد(ص145-146).
مؤلف در پايان ميگويد:«اين بود حكايت ابوالقاسم…كه غرة زمان بود و همپالكي
شيطان،مجمع زشتيها و زيباييها؛پيوسته از حد پا فراتر مينهاد و در هزل و جد به كمال
رسيده بود…خلاصه او اخلاق اهل عراق را داشت»(ص146).
مآخذ:آذرنوش،آذرتاش،«الكلمات الفارسية في الشعر الجاهلي»،مقالات و
بررسيها،تهران،1356ش، شمـ31؛ابومطهر،محمد،حكاية ابيالقاسم البغدادي،به كوشش آدام
متز،هايدلبرگ،1902م؛اديشير،معجمالالفاظ الفارسية
المعربة،بيروت،1980م؛باخزري،علي،دمية القصر،به كوشش محمد
تونجي،بيروت،1391ق/1971م؛تفضلي،احمد،«اطلاعاتي دربارة لهجة پيشين اصفهان»،نامة
مينوي،تهران،1350ش؛ثعالبي،عبدالملك،يتيمة الدهر،به كوشش محمد محييالدين
عبدالحميد،بيروت،دارالفكر،جاحظ،عمرو،البخلاء،به كوشش طه حاجري،قاهره،1990م؛البيان و
التبيين،حسن سندوبي،قاهره،1351ق/1932م؛حمزة اصفهاني،تاريخ سني ملوك الارض و
الانبياء،برلين،1340ق/1922م؛ ضيف،شوقي،المقامة،قاهره،1973م؛طباطبايي،ابوالفضل،مقدمة
بر سفرنامة ابودلف در ايران،تهران،1342ش؛طه،عبدالواحد ذنون،«مجتمع بغداد من خلال
حكاية ابيالقاسم البغدادي»،المورد،بغداد،1394ش؛شمـ4(3)؛مبارك،زكي،النثر الفني في
القران الرابع،بيروت،1352ق/1934م؛مينورسكي،ولاديمير،مقدمه بر سفرنامة ابودلف در
ايران،ترجمة ابوالفضل طباطبايي،تهران،1342ش؛نيز:
S;Gabrieli,F.,"Sulla,Hikayat abil-Qasim di abul
Mutahharal-Azdi",RSO,1942,vol.XX;GAL,S;Metz,A.,introd.Abulhasim ein bagdader
Sittenbild(vide:PB,AbuMotahhar).
آذرتاش آذرنوش