responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 5  صفحه : 2221
ابوسعيد گورکان
جلد: 5
     
شماره مقاله:2221

اَبوسَعيدِ گورَكان، ميرزا سلطان ابوسعيد، پسر ميرزا سلطان محمد، پسر ميرزا ميرانشاه، پسر سوم امير تيمور گوركان (حك‌ 854 ـ 873ق/ 1450 ـ 1469 م)، پادشاه ماوراء النهر و خراسان.
در كتابهاي تاريخ عصر تيموري در ميان فرزندان ميرانشاه، نام ميرزا سلطان محمد ديده نمي شود و در حوادث پس از مرگ تيمور ـ كه اختلاف او براي تحصيل قدرت به جان يكديگر افتادند ـ خبري از او نيست و حتي نوة او بابر پسر عمر شيخ در ذكر نسبت خود فقط نام ميرزا سلطان محمد را مي آورد و كوچك ترين اشاره اي به احوال او ندارد (بابر، 14) و به همين جهت بارتولد در اينكه او واقعاً از نسل تيمور باشد، ترديد كرده است (ص 157).
منجم باشي مؤلف جامع الدول (ذيل اولاد تيمور و ميرانشاه) از يكي از پسران خليل سلطان فرزند ميرانشاه به نام ميرزا محمد باقر ياد كرده كه گويا در خدمت عم خود شاهرخ مي زيست و او يكي از نواحي را به اقطاع وي داده و پس از آن حكومت ري به او سپرده بود. منجم باشي مي گويد او همواره مطيع و منقاد شاهرخ بود و در ربيع الآخر 838 وفات يافت و فرزندي به نام سلطان ميرزا ابوسعيد از او بر جاي ماند كه همان ابوسعيد، سلطان خراسان و ماوراءالنهر است. مؤلف جامع الدول همين قول را درست مي داند و مي نويسد كه مورخان در ميان فرزندان ميرانشاه نامي از سلطان محمد نبرده اند و در ذكر نسب ميرزا ابوسعيد نام خليل سلطان را از قلم انداخته اند و چون خليل سلطان فرزندي به نام ميرزا محمد باقر داشته است، پس سلطان محمد مذكور در نسب ابوسعيد بايد همين ميرزا محمد باقر باشد. همو از قول ابوالفضل دكني مؤلف تاريخ خاندان تيموري هند مي نويسد كه پدر ابوسعيد، سلطان محمد برادرش خليل سلطان در ماوراء النهر بود تا آنكه خليل سلطان را از سمرقند بيرون كردند و ميرزا محمد نزد الغ بيك ماند و شاهرخ، الغ بيك را به رعايت حال او توصيه كرد و شاهرخ (يا الغ بيك) او را برادر خطاب مي كرد. ميرزا محمد در بستر بيماري، دو پسر خود ميرزا ابوسعيد و ميرزا منوچهر را به الغ بيكسپرد و اين دو در خدمت الغ بيك بودند تا آنكه حوادث ديگري ظاهر شد. اما مؤلف جامع الدول در صحت اين خبر ديده مي كند.
اگر اين قول درست باشد و نويسندگان آن عصر نام خليل سلطان را از نسب ميرزا ابوسعيد انداخته باشند، بايد دليلي براي اين عمل آنان موجود باشد. احتمال مي رود چون خليل سلطان شاهزاده اي عياش و هوسران بود و در حقيقت شهر سمرقند و پادشاهي را برخلاف وصيت تيمور غصب كرده بود و اموال عظيمي را كه تيمور را كه تيمور از غارت شهرهاي بزرگ جهان در سمرقند جمع آورده بود، در اندك مدتي بر باد داده و از اين رو بدنامي زيادي براي خود حاصل كرده بود، مورخان عصر ابوسعيد نخواسته اند و او را به همين خليل سلطان منتسب كنند. شايد علت گمنامي ابوسعيد در زمان الغ بيك هم همين باشد كه كسي كه به جهت اعمال جدش به او اعتنايي نمي كرد و شايد خود ابوسعيد هم نمي خواسته او را نوة خليل سلطان بدانند (خواندمير، حبيب السير، 3/551 ـ 552؛ روملو، 3، 7، 8؛ عبدالرزاق، 2(1)/7ـ 9). مورخان نوشته اند كه ابوسعيد هنگامي كه در خدمت الغ بيگ بود، همواره هواي سلطنت در سر داشته و پيوسته از مشايخ صوفيه و «اهل الله» استمداد مي كرده است (همو، 2(3)/ 987 ـ 988).
آغاز فعاليت و تسلط بر ماوراء النهر:
در 853 ق خصومت ميان الغ بيك و پسرش ميرزا عبداللطيف به اوج خود رسيد و الغ بيك براي مقابله با او رهسپار بلخ شد. پسر ديگر او به نام عبدالعزيز دست تعدّي به اموال و اعراض مردم سمرقند دراز كرد. اين عمل حتي در ميان مردم ماوراء النهر ايجاد خشم و نفرت كرد و مخصوصاً مشايخ دين وتصوف از اين عمل او ناراضي بودند، ابوسعيد كه در خدمت الغ بيك و در سپاه او بود، از اين اوضاع به نفع خود استفاده كرد و ايل ارغون را به خدمت خود درآورد و روانة سمرقند شد. ايل ارغون كه بعدها در اواخر سدة 9 و اوايل سدة 10 ق شهرت و قدرتي به دست آوردند، در آن زمان ناشناخته بودند و دولتشاه آنها را از تركمانان مي داند (ص 274؛ نيزنك‌ : خواندمير، همان، 4/32 ـ 33). احتمال مي رود اين ايل تركمان كه در ميان ايلات جغتايي و ترك تنها مي زيستند، از وضع سياسي و اجتماعي خود ناراضي بودند و ابوسعيد هم كه با وجود شاهزادگي در ميان شاهزادگان تيموري محل اعتنا نبود، از مدتها پيش با اين ايل در تماس بوده و با شنيدن ناخشنودي مردم و پيشوايان دين و طريقت و شايد هم با اين ايل در تماس بوده و با شنيدن ناخشنودي مردم و پيشوايان دين و طريقت و شايد هم با موافقت آنان دست به اين كار خطير زده است و گرنه نمي توان پذيرفت كه ميرزا ابوسعيد ناگهان به ميان ايل ارغون برود و از آنجا رهسپار سمرقند شود. بارتولد (همانجا) هم اشاره اي به اين معني دارد.
ابوسعيد اميدوار بود كه ناخشنودي مردم از ميرزا عبدالعزيز و الغ بيك سبب شود كه مردم سمرقند، دروازه ها را به روي او بگشايند، اما الغ بيك از شنيدن اين خبر دست از جنگ با عبداللطيف كشيد و با شتاب خود را به سمرقند رسانيد و چون ابوسعيد تاب مقاومت با او نداشت، دست از محاصره برداشت و به ميان ايل ارغون رفت (853ق). ابوسعيد در اين هنگام 25 سال داشت (عبدالرزاق، همانجا).
عبداللطيف پس از كشتن پدرش الغ بيك، ابوسعيد را از ميان ايل ارغون بيرون آورد و به زندان انداخت. اما ابوسعيد توانست پس از چند روزي از زندان رهايي يابد و به بخارا رود. شايد مردم سمرقند كه از اوضاع ناخشنود بودند، او را فرار داده اند (همو، 2(3)/99، 993 ـ 994). در بخارا ابوسعيد گروهي بسيار گرد خود فراهم آورد و بر عبداللطيف شوريد (شب 28 ريبع الاول 854) و اين مصادف بود با قتل عبداللطيف در سمرقند و هنوز خبر آن به بخارا نرسيده بود. به همين جهت بزرگان شهر از ترس عبداللطيف او را گرفته، به زندان انداختند، اما پس از وصول خبر كشته شدن عبداللطيف او را از زندان بيرون آوردند و به سلطنت برداشتند. ابوسعيد كه از حمايت مردم بخارا بهره مند بود، روي به سمرقند نهاد.
ميرزا عبدالله نوة شاهرخ كه پس از قتل عبداللطيف در سمرقند بر تخت نشسته بود، با اموال و خزاين عبداللطيف لشكري فراهم كرد و به جنگ ابوسعيد شتافت و او را شكست داد(همو، 2(3)/1006ـ 1009،1015). ابوسعيد متواري شد و پس از مدتي دربه دري شهر يَسّي را كه در حوزة سير دريا يا سيحون واقع و موطن و مدفن احمد يسوي صوفي نامدار ترك است، به تصرف درآورد. ميرزا عبدالله با شنيدن اين خبر امراي خود را در زمستان 855ق براي تصرف شهر يسي فرستاد و اين سپاه آن شهر را در حصار گرفتند. ابوسعيد را حيله اي به خاطر رسيد و جمعي را در لباس ازبكان از شهر بيرون فرستاد تا از سياهي آنان به سپاه ميرزا عبدالله چنان و انمود كند كه ازبكان به ياري او آمده اند. ازبكان اكه در دست قبچاق حكومت داشتند، پيوسته به ماوراءالنهر حمله مي كردند و مردم آن نواحي از آنان بيمناك بودند (نك‌ :ه‌ د، ابوالخيرخان ازبك). اين حملة ابوسعيد مؤثر افتاد و امراي ميرزاعبدالله از ترس باوربنة خود را گذاشته، روي به گريز نهادند (عبدالرزاق، 2(3)/ 1015 ـ 1017).
ابوسعيد از گريز سپاهيان ميرزا عبدالله دلگرم شد و آهنگ تسخير شاهرخيه (تاشكند) كرد. مورخان مي نويسند كه ميرزا عبدالله سپاهي بزرگ گرد آورد و وري به شاهرخيه نهاد (نك‌ : همو، 2(3)/1018). در اين ميان ابوسعيد به اشارة يكي از اميران خود از ابوالخيرخان شاه ازبك كه با اولاد تيمور كشمكش داشت، ياري خواست (ميرخواند، 6/777). ابوالخيرخان كه هميشه هواي فتح ماوراءالنهر را در سر داشت، از اختلاف ميان دو شاهزادة تيموري بهره گرفت و به ياري ابوسعيد شتافت و هر دو براي تصرف سمرقند روي به آن شهر نهادند. در كنار آب كوهك يا بولونغور جنگ سختي ميان ابوسعيد و ابوالخير از يك سو و ميرزا عبدالله از سوي ديگر درگرفت كه ميرزا عبدالله در آن جنگ كشته شد (خواندمير، همان، 4/50؛ دولتشاه، 320؛ فضل الله، 145ـ146).
ابوسعيد از بيم آنكه اگر ازبكان به شهر درآيند، بر مردم ظلم و اجحاف خواهند كرد و در حقيقت بيرون راندن ايشان از شهر ممكن نخواهد شد، آنان را غافلگير كرد و به دروازه شهر سمرقند رفت و خود را معذفي كرد و گفت اگر مي خواهيد از تعرض ازبكان سالم بمانيد، دروازه را بگشاييد. مردم را باز كردند و ابوسعيد به شهر درآمد و فرمان داد تا همة دروازه هاي شهر را به روي ازبكان ببندند و به ابوالخيرخان پيغام داد كه بهتر است به سوي مملكت خود بازگردد و براي تشكر از ياري او هدايا و پيشكشهاي شايسته براي او فرستاد و ابوالخير ناچار به دشت قبچاق بازگشت (ميرخواند، 6/778؛ خواندمير، همانجا). مؤلف مطلع السعدين، بدون ذكر اين تدبير، مي گويد: ابوسعيد به ابوالخير خان كه ملازم او بود، انعام پادشاهانه فرمود و جواهر و اسب فراوان بخشيد و به او اجازة مراجعت داد (عبدالرزاق، 2(3)/1024). اما اين مطلب در منابع تاريخ ازبكان به گونة ديگري آمده است. بنا به نقل بارتولد (ص 165) از تاريخ ابوالخيرخاني (نك‌ : كوهستاني، گ 333 به بعد)، ابوسعيد به اردوي خان ازبك رفت و با عباراتي خاضعانه از ياريهاي او تشكر كرد و در سمرقند خطبه به نام ابوالخير خواندند و سكه به نام او زدند.
درست است كه به گفتة بارتولد (همانجا) فاتح واقعي در اين جنگ ابوالخيرخان و سپاه ازبك بوده است، اما گفتة مؤلفان روض‌ـة الصفا و حبيب السير به حقيقت نزديك تر است. در واقع ابوالخيرخان كه فتح سمرقند بي مساعدت او ميسّر نمي شد و همواره در فكر تصرف ماوراء النهر بود، اگر وارد شهر مي شد و خطبه و سكه به نام او بود، به ابوسعيد مجال قدرت نمايي نمي داد، اما شرح حال نويسان خواجه عبيدالله احرار صوفي بسيار با نفوذ و مقتدر ماوراء النهر، فتح سمرقند و كشته شدن ميرزا عبدالله را بر اثر توجهات معنوي او مي دانند و مخصوصاً كه گويا ميرزا عبدالله توجهي به خواجه احرار نداشته است (نك‌ : دنبالة مقاله). ابوسعيد در سمرقند بر تخت سلطنت جلوس كرد (855 ق) و قاتلان ميرزا عبداللطيف را در همان محل كه قصد او كرده بودند، به قصاص عمل خود رسانيد و اجسادشان را بسوخت (عبدالرزاق، 2(3)/1023، 1024). پس از آن از آب آمويه گذشت و بلخ را به تصرف خود درآورد و از حدود بدخشان تا مرغاب به دست اوافتاد (همو، 2(3)/1052 ـ 1053). در آن زمان ابوالقاسم بابر نوة شاهرخ در هرات و خراسان حكومت مي كرد و چون خبر فتح بلخ را شنيد، روي به آن جانب نهاد و ابوسعيد كه ظاهراً كه توانايي مقابله با او در خود نمي ديد، به سمرقند بازگشت (858 ق). ابوالقاسم براي تنبيه او روي به سمرقند نهاد (همو، 2(3)/1053، 1055) و سفرايي كه ابوسعيد براي آشتي فرستاده بود، نتوانستند كاري انجام دهند و ابوالقاسم بابر روز چهارشنبه، 14 شوال 858 به يك فرسخي سمرقند رسيد (همو، 2(3)/1058، 1065). ابوسعيد كه بيشتر سپاهيان خود را مرخص كرده بود و قراخواندن آنها دشوار مي نمود، خود را سخت در تنگنا يافت، اما خواجه عبيدالله احرار كه مرشد او بود، به ياريش آمد و او را به مقاومت تشويق كرد و مردم سمرقند را برانگيخت تا به دفاع از شهر پردازند و مردم قول دادند كه اگر محاصره تا يك سال هم به درازا بكشد، مقاومت كنند. ابوسعيد به تفصيلي كه در مطلع سعدين مسطور است، به تدبير قلعه داري و سنگربندي پرداخت (همو، 2(3)/1062 ـ 1064)، تا آنكه پس از 40 روز محاصره، برف و سرما عزم محاصره كنندگان را سست كرد. پس از رفت و آمد سفرا آشتي در ميان افتاد و مقرر گرديد كه رود جيحون مرز ميان متصرفات دو سلطان تيموري باشد و ابوسعيد ماوراءالنهر را همچنان در تصرف خود داشته باشد. از آن به بعد روابط ميان دو سلطان مقتدر تيموري رو به بهبود نهاد (همو، 2(3)/1076 ـ 1078).
ابوسعيد شورش پير احمد ترخان حاكم اترار را كه سلطان اويس نوة عمر شيخ پسر تيمور را به پادشاهي برداشته بود، خوابانيد و بعضيي از شاهزادگان را كه از احفاد عمر شيخ بودند، به قتل رسانيد و ميرزا سلطان حسين پسر منصور بن بايقرا را گرفته، به زندان انداخت، ولي او را به وساطت ميرزا ابوالقاسم بابر آزاد ساخت، اما بعد پشيمان شد (همو، 2(3)/1086 ـ 1087؛ نيز نك‌ : دنبالة مقاله).
برانداختن شاهزادگان شاهرخي: ابوالقاسم بابر رقيب نيرومند ابوسعيد در 25 ربيع الثاني 861 در مشهد به سكته درگذشت (همو، 2(3)/1114 ـ 1115). امراي او در هرات، پسر 11 ساله اش جلال الدين شاه محمود را به سلطنت برداشتند (همو، 2(3)/1119)، ولي از او در برابر مدعيان نيرومند سلطنت از خاندان تيموري كاري ساخته نبود. ابوسعيد كه در سمرقند بود، با شنيدن اين خبر فرصت را از دست نداد و عازم هرات شد و آن شهر را به تصرف درآورد و در باغ زاغان هرات بر تخت نشست (همو، 2(3)/1139 ـ 1141). در اين حال به ابوسعيد چنين رساندند كه يكي از مدعيان سلطنت هرات يعني ابراهيم ميرزا پسر علاء الدوله در نهان قاصدان به سوي مادربزرگ خود گوهرشاد آغا، زن شاهرخ فرستاده است. ابوسعيد بي درنگ به قتل آن زن نيكوكار (9رمضان 861) فرمان داد (همو، 2(3)/1142 ـ 1143).
مي گويند مردم هرات در اين سال متحمل رنج و مصيبت بسيار شدند و از ايشان 3 ماليات براي 3 پادشاه گرفته شد:
نخست براي ميرزا شاه محمود پسر بابر، دوم براي ابراهيم ميرزا پسر علاءالدوله، سوم براي ابوسعيد. محصلان ماليات از مردم «زرمال و لشكر» مي خواستند و داروغگان از خانه و مزارع «داروغگانه» مي گرفتند و «يساقيان» يا مأموران انتظامي به غارت اموال مردم مشغول بودند (همو، 2(3)/1144).
ابوسعيد با دريافت اخباري ناخوشايند از ماوراءالنهر مصلحت چنان ديد كه در نيمة شوال 861 از هرات بيرون برود (همو، 2(3)/1144 ـ 1146). پس از آنكه بلخ را از دست ميرزا احمد پسر عبداللطيف ميرزا بيرون آورد، زمستان را در آن شهر گذرانيد (همانجا). ميرزا ابراهيم نوة شاهرخ بر هرات دست يافت، ولي در جنگ با جهانشاه قرافويونلو در جرجان و مازندران شكست يافت و به هرات بازگشت. پدر او علاءالدوله كه مدتي در دشتهاي تركستان آواره بود، با شنيدن خبر پسرش به هرات آمد، ولي پدر و پسر با شنيدن حركت جهانشاه ناچار از هرات بيرون رفتند. احتمال مي رود كه يكي از علل اينكه ابوسعيد نتوانست در هرات بماند، اطلاعي بود كه او از قصد حملة جهانشاه به خراسان داشته است (نك‌ : همو، 2(3)/1171). جهانشاه به هرات آمد (نك‌ : دنبالة مقاله)، ولي نمي توانست مدت زيادي در آنجا بماند و پس از شكست پيربداق پسرش از ابوسعيد طالب صلح شد و ابوسعيد شرط صلح را خروج كامل جهانشاه از خراسان قرار داد و ناچار در اوايل صفر 863 از هرات بيرون رفت و ابوسعيد در 15 همان ماه وارد هرات شد (همو، 2(3)/1182 ـ 1184، 1187).
ابوسعيد ظاهراً به جهت مضيقة مالي، بيشتر سپاهيان خود را مرخص كرده و با او بيش از 000’2 تن نمانده بود. شاهزادگان تيموري، علاءالدوله و پسرش ابراهيم با ميرزا سنجر نوة عمر شيخ اتفاق كردند و در سرخس جمع شدند. ابوسعيد با وجود قلت سپاه آهنگ جنگ با آنان كرد و در اين ميان اميران او از ماوراءالنهر به ياريش آمدند و او شاهزادگان را در ميان مرو و سرخس شكست داد (جمادي الاول 863) و ميرزا سنجر كشته شد (همو، 2(3)/1190 ـ 1193). ابوسعيد پس از آن به هرات بازگشت، ولي مجبور شد كه براي دفع سلطان حسين بايقرا به استراباد برود. در آنجا پس از شكست دادن سلطان حسين عازم پايتخت خود شد و در راه خبر شكست امير خليل حاكم سيستان و قندهار كه به هرات حمله كرده بود، به وي رسيد. با شكست امير خليل، ابوسعيد بر سيستان و فراه و قندهار كاملاً دست يافت (همو، 2(3)/1220، 1226، 1228).
در 865ق ميرزا محمد جوكي پسر ميرزا عبداللطيف در ماوراءالنهر سر به طغيان برداشت و ابوسعيد براي دفع او ناچار روي به ماوراءالنهر نهاد. ميرزا محمد جوكي در حصار شاهرخيه (تاشكند) متحصن شد. در اين ميان خبر رسيد كه سلطان حسين بايقرا به هرات حمله كرده و آن شهر را محاصره كرده است. ابوسعيد از محاصرة شاهرخيه دست برداشت و با ميرزا محمد جوكي صلح گونه اي بست و عازم هرات شد. سلطان حسين هم دست از محاصره برداشت و عازم استراباد و مازندران گرديد (همو، 2(3)/1236، 1248 ـ 1249).
ابوسعيد كه بر اثر لشكركشيها دچار تنگناي مالي شده بود و هيچ گونه نقدي در اختيار نداشت، دستور داد كه از مردم مالياتهاي اضافي بگيرند. مردم هرات كه در برابر حملة سلطان حسين بايقرا دليرانه مقاومت كرده بودند، انتظار چنين تحميلي نداشتند. علاوه بر اين ابوسعيد دستور داد كه هرچه بتوانند از مردم و بازرگانان مبالغي به نام قرض بگيرند. وزراي او هم تعدي بسياري كردند و اگر چه مورخان سكوت كرده اند، اما اين تحميلات گويا سبب طغيان مردم هرات شده است؛ زيرا مي نويسد كه ابوسعيد بي درنگ درصدد «استمالت» برآمد و خواجه شمس الدين محمد وزير خود را به هرات فرستاد تا نگذارد «بر كسي حيف و زيادتي واقع شود» (همو، 2(3)/1250، 1255) و ظاهراً مبالغ گرفته شده را به هرات باز پس فرستادند.
پس از آنكه ابوسعيد از جنگ سلطان حسين بايقرا به هرات بازگشت، براي جلب خشنودي مردم دستور داد تا مستوفيان و مأموراني را كه در گرفتن مال از رعايا افراط كرده بودند، به شدت تنبيه كنند و شيخ احمد صراف را كه از بازرگانان قرض بسياري به نام حكومت گرفته بود، در دروازة ملك پوست كندند و خواجه معزالدين شيرازي را در يك ديگ آب جوش انداختند (همو، 2(3)/1255 ـ 1256). اين مجازاتهاي قساوت آميز نشانة آن است كه مردم هرات از تعدي عمال ماليات واقعاً به خشم آمده بودند و او اين اعمال را كه به دستور خود وي دست به اين كار زده بودند، قرباني كرده است.
ظاهراً در اواسط ماه حوت (866 ق) اخباري از ظهور مرض طاعون در اطراف هرات به گوش ابوسعيد رسيده بود و منجمان هم كه گويا بويي از اين خبر برده بودند، در تقويمها نوشتند كه در سال شمسي آينده مرض طاعون در هرات ظهور خواهد كرد. ابوسعيد با آنكه بيش از 2 ماه نبود كه از حضار شاهرخيه بازگشته بود و با وجود مضيقة مالي عازم شاهرخيه شد و در 22 جمادي الاول 866 مطابق با 17 حوت (اسفند) از هرات بيرون رفت و در اواسط جمادي الآخر به بلخ رسيد. در ماه شعبان و رمضان شدت طاعون در هرات به اوج رسيد و تا اول محرم 867 طول كشيد (همو، 2(3)/1258 ـ 1260).
ابوسعيد مجدداً شاهرخيه را محاصره كرد، ولي مردم شهر دليرانه به دفاع پرداختند (همو، 2(3)/ 1263 ـ 1264). سرانجام به وساطت خواجه عبيدالله احرار محاصره پايان پذيرفت (همو، 2(3)/ 1274 ـ 1275) و ابوسعيد، ميرزا محمد جوكي را همراه خود به هرات برد و او را در قلعة اختيارالدين زنداني كرد او در همان قلعه وفات يافت (همو، 2(3)/1278).
مغولان قلماق يا كلوك در 869ق به بلاد ماوراءالنهر تاختند و قتل و خرابي بسيار كردند، ولي سپاهيان ابوسعيد آنان را شكست دادند و سرهايشان با ارابه ها به سمرقند فرستاد شد (همو، 2(3)/1291 ـ 1292). در 870ق، 000’15 خانوار از ايلات عراق از پيش تركمانان آق قويونلو فرار كردند و به خراسان آمدند و ابوسعيد آنان را در خراسان جا و مقام داد. در همين سال ابوسعيد تصميم گرفت كه بر ايل هزاره بتازد و آنان را كه قدرت بسياري به دست آورده و سر از اطاعت پيچيده بودند، مقهور كند، اما سران ايل ضمن اظهار انقياد، مشايخ هرات را به شفاعت برانگيختند و ابوسعيد از سركوب آنان چشم پوشيد (همو، 2(3)/ 1296 ـ 1298).
روابط وي با سلطان حسين بايقرا: سلطان حسين پسر ميرزا منصور و نوة عمر شيخ پسر تيمور است. چنانكه اشاره شد ابوسعيد در واقعة طغيان اويس ميرزا پسر عم سلطان حسين ميرزا او و برادرش را حبس كرد وسپس آزاد ساخت، اما پشيمان شد. پشيماني ابوسعيد از آزاد كردن سلطان حسين ميرزا بيجا نبود. اين شاهزاده ها كه به گفتة عبدالرزاق در «كمال صباحت و نجابت» (2(3)/1087) بود و يكي از شجاعان ابوسعيد يكي از بزرگ ترين اسباب ناراحتي خيال او بود. چنانكه هر وقت فرصت مي كرد،‌ به خراسان مي تاخت و پس از كروفري دوباره به بيابانهاي خوارزم مي شتافت، جايي كه كسي را به او دسترس نبود و عاقبت هم پس از مرگ ابوسعيد بر هرات مسلط شد و نزديك به 40 سال در آن شهر و در خراسان حكومت كرد و چنانكه مي دانيم، يكي از سلاطين بزرگ مشوق فرهنگ در جهان شد (همو، 2(3)/1282).
پس از فوت ابوالقاسم بابر، ميرزا سنجر كه پدرزن سلطان حسين ميرزا بود، قصد جان او كرد و سلطان حسين به ريگستان خوارزم رفت و با شكست دادن بابا حسن نامي، اسباب سلطنت براي خود فراهم كرد و فرستاده جهانشاه را در استراباد شكست داد و آن ولايت را به تصرت خود درآورد. در اين زمان جهانشاه در هرات بود و اين شكست يكي از علل بازگشت او به عراق و آذربايجان شد (همو، 2(3)/1196 ـ 1197). مؤلف مطلع سعدبن (همو. 2(3)/1198) كه در آن زمان از جانب ابوسعيد به رسالت نزد سلطان حسين ميرزا رفته بود، مي گويد كه او سكه و خطبه به نام ابوسعيد كرد و خود او را با تحفه ها روانة دربار ابوسعيد ساخت. اما روملو مي گويد كه رؤساي سپاه سلطان حسين ميرزا به او پيشنهاد كردند كه خطبه و سكه به نام ابوسعيد كند، ولي او نپذيرفت. در آن حال رسول ابوسعيد بيامد و او را به دفع سپاه تركمان و مقابله با آنان برانگيخت 0ص 397). احتمال دارد كه سلطان حسين نخست امر خطبه و سكه را نپذيرفته باشد. مخصوصاً كه ابوسعيد زن سلطان حسين ميرزا را كه دختر سنجر ميرزا بود و در حصار اختيارالدين محبوس بود، نزد او فرستاده بود (عبدالرزاق، 2 (3)/ 1199).
در 864 ق سلطان حسين ميرزا كه در استراباد و مازندران حكومت مي كرد، به خراسان تاخت و تا سبزوار و نيشابور پيش رفت. ابوسعيد كه انتظار چنين يورشي را نداشت، براي دفع او عازم استراباد گرديد و در صحراي سلطان آباد با سلطان حسين ميرزا رو به رو شد. سلطان حسين ميرزا كه از اكثرت سپاه ابوسعيد و قلّت سپاه خود آگاه بود، روي به گريز نهاد و در شبي باراني و طوفاني راه بيابانهاي خوارزم را در پيش گرفت (همو، 2(3)/1213 ـ 1214، 1219 ـ 1220)، اما در 865 ق غيبت ابوسعيد را كه براي فتح شاهرخيه به ماوراءالنهر رفته بود (نك‌ : همو، 2(3)/1236)، غنيمت شمرده، باز به خراسان تاخت و هرات را در حصار گرفت (24 ذيقعدة 865). مردم هرات سخت از شهر دفاع كردند و سلطان حسين ميرزا در اواخر ذيحجه ناچار شد كه دست از محاصرة هرات بردارد و عازم ديار خود شود. ابوسعيد كه در ماوراءالنهر بود، با شنيدن خبر محاصرة هرات رهسپار دفع سلطان حسين ميرزا شد. سلطان حسين ميرزا هم عقب نشسته، به مازندران رفت و باز در صحراي سلطان آباد استراباد نزديك بود كه دو لشكر با هم تلاقي كنند، ولي سلطان حسين ميرزا كه قواي كمي در اختيار داشت، ناچار دوباره (865 ق) به صحراي خوارزم پناه برد (همو، 2(3)/1242 ـ 1249).
در 868ق بار ديگر آوازة حملة سلطان ميرزا به خراسان در هرات درپيچيد. ابوسعيد كه انتظار چنين حمله اي را نداشت، سپاهي به دفع او فرستاد، ولي اين سپاه در ولايت ترشيز از سلطان حسين شكست سختي خوردند و او باز از راه تون و ترشيز و نيشابور و مشهد و مرو و ماخان به صحراي خوارزم بازگشت (همو، 2(3)/1282 ـ 1285).
در 872ق باز سلطان حسين ميرزا كه از خوارزم بيرون رفت و در دشت قبچاق سرگردان بود، به خوارزم حمله كرد و امراي ابوسعيد را شكست سختي داد و خوارزمم را به تصرف خود درآورد. ابوسعيد جمعي از امرا را براي بررسي اين واقعه به آن طرف فرستاد و در نتيجة بازرسي معلوم شد كه سپاهيان ابوسعيد با همة كثرت، تاب حملة سلطان حسين ميرزا را نياورده و رو به گريز نهاده اند. ابوسعيد دستور داد كه تا امرا را مؤاخذه كنند و امير نور سعيد را كه مسئول اين شكست بود، به هرات آورد و در قلعة اخيتارالدين زنداني كرد، ولي بعد او را بخشيد (همو، 2(3)/1312 ـ 1313).
روابط وي با خانان مغولستان: در مغولستان پس از وفات ويس خان در حدود 833ق دو پسر او ايسن بوقا و يونس خان بر سر جانشيني پدر با هم به مبارزه برخاستند و يونس كه بزرگ تر بود، از پيش برادر فرار كرد و اميرانش او را كه در حدود 16 سال داشت، به سمرقند نزد الغ بيك بردند و الغ بيك او را پيش شاهرخ فرستاد. يونس خان مدتي در يزد و شيراز ماند. ابوسعيد پس از دست يافتن به سمرقند، با ايسن بوقا برادر كوچك تر يوسن خان و حاكم مغولستان در جنگ و كشمكش بود. در 860 ق يونس خان را از شيراز فرا خواند و او را براي گرفتن حكومت مغولستان به جنگ ايسن بوقا فرستاد (ميرزا محمد حيدر، 84-85)، ولي يونس خان نتوانست در مغولستان بماند و ناگزير به خراسان نزد ابوسعيد روي نهاد. عبدالرزاق صاحب مطلع سعدين مي نويسد كه ابوسعيد همواره نظر مساعد به يونس خان داشت و «چند نوبت اساس سلطنت او را ترتيب فرمود» و باز او بر اثر حوادث روزگار در 868 ق روي به دربار ابوسعيد آورد و ابوسعيد بار ديگر اسباب فرمانروايي و «اساس خانيت» او را فراهم ساخت و با لوازم سلطنت او را به مغولستان فرستاد و از ولايت ماوراءالنهر چند «تومان» (000’1) لشكر براي ياري او با وي همراه كرد (2(3)/1279 ـ 1280).
دربارة مسألة «خانيت» او مطلبي در تاريخ رشيدي (ميرزا محمد حيدر، 83-84) آمده است كه از لحاظ مناسبات حكومتي در آن زمان جالب توجه است. صاحب تاريخ رشيدي مي نويسد كه چون ابوسعيد، يونس خان را از عراق آورد و او را براي رفتن به مغولستان آماده ساخت، به او يادآور شد كه در زمان اميرتيمور چون امرا قدرت او را به رسميت نمي شناختند (زيرا او را از نسل چنگيز نمي دانستند)، به او گفتند تو بايد يكي را (از نسل چنگيز خان) به «خاني» برداري تا ما به نام او اطاعت ترا گردن نهيم. تيمور هم سيورغتميش خان را به خاني برداشت و همة فرمانهاي خود را به نام او صادر كرد و پس از مرگ او پسرش محمود خان را به خاني برگزيد. از آن زمان تا عصر الغ بيك قدرت اين خانها فقط اسمي بود و خانها در حقيقت در سمرقند زنداني بودند، اما من كه به قدرت مطلقه رسيده ام و احتياجي به تعيين خان براي خود ندارم، اكنون كه نو را به مغولستان مي فرستم،‌ نبايد ادعا كني كه امير تيمور و فرزندانش نواب ما بوده اند. زيرا اگرچه در ظاهر چنين بود، ولي امروز وضع به كلي فرق كرده است و من به استحقاق شخصي خودم پادشاه شده ام و تو را كه به مملكت خودت مي فرستم. رابطة من با تو رابطة مخدوم با خادم است و تو نبايد در نامه هاي خود به من آنچنان خطاب كني كه خانها با تيمور و اخلافش مي كردند. بلكه بايد به طريق دوستانه باشد و اين وضع بايد همواره ادامه يابد (براي اخلاف و نسلهاي بعدي). يونس خان پذيرفت و اجازه يافت كه به مغولستان برود. بدين ترتيب رسم ظاهري قديمي كه خانهاي مغول پادشاهان و امراي ايران را دست نشاندة خود مي دانستند، برافتاد.
ابوسعيد و جهانشاه قراقويونلو: پس از وفات ابوالقاسم بابر، جهانشاه كه فارس و عراق را به تصرف خود درآورده بود، عزم تسخير خراسان كرد (عبدالرزاق، 2(3)/1166). در آغاز مازندران را گشود و آنگاه از غيبت ابوسعيد استفاده كرد و وارد هرات شد و با مردم هرات به خوبي رفتار كرد و ايلچيان ولايات مختلف براي تهنيت فتح خراسان نزد او آمدند (همو، 2(3)/1166، 1171، 1173). در عيد اضحي(862 ق) در هرات جشن بزرگي ترتيب داد و ايلچيان ابوسعيد را به حضور پذيرفت. گويا جهانشاه قصد داشت علاءالدوله نوة شاهرخ را سلطان رسمي خاندان تيموري قلمداد كند و به همين جهت در اين جشن با او طور ديگري رفتار كرد و «فرستادگان ابوسعيد را در حضور ميرزا علاءالدوله حاضر ساخت» (همو، 2(3)/1176). پس از آن سيد عاشور نظام الدين وزير خود را به رسالت نزد ابوسعيد فرستاد و ابوسعيد او را به خوبي پذيرفت و قاصد ديگري نزد جهانشاه گسيل داشت (همو، 2(3)/1177 ـ 1178). در اين ميان ابوسعيد ناگهان با سپاهي فراوان از راه كوههاي صعب العبور، عازم هرات شد و جهانشاه كه با تردد سفرا ميان خود و ابوسعيد خاطرش از آن جانب آسوده بود، به وحشت افتاد و پسرش پيربداق را به جنگ او فرستاد، ولي پيربداق شكست خورد و بازگشت. در اين هنگام خبر طغيان حسينعلي پسر جهانشاه از آذربايجان رسيد و او ناچار به عقد صلح نامه اي شد كه به موجب آن جهانشاه دست از خراسان و هرات برداشت و به آذربايجان بازگشت و ابوسعيد در 15 صفر 863 به هرات مراجعت كرد (همو، 2(3)/1179 ـ 1187).
روابط ميان ابوسعيد و جهانشاه از آن پس حسنه بود و سفيران به دربار يكديگر مي فرستادند، تا آنكه در 872ق هنگامي كه ابوسعيد در مرو بود، خبر قاتل جهانشاه به دست اوزون حسن آق قويونلو به او رسيد و ابوسعيد كه تصرف آذربايجان را در خيال خود مي پروانيد (همو، 2(3)/1316 ـ 1317)، مصمم شد كه براي فتح عراق و آذربايجان عازم جنگ با اوزون حسن گردد (همو، 2(3)/1322 ـ 1325).
حركت به آذربايجان و كشته شدن: ابوسعيد در زمستان 872ق در مرو بود كه خبر كشته شدن جهانشاه قراقويونلو و استيلاي اوزون حسن بر آذربايجان به او رسيد. پس به جمع سپاه از اطراف مملكت از كاشغر و سرحد قلماق و تركستان و ماوراءالنهر و خراسان تا حدود عراق فرمان داد و از خواجه عبيدالله احرار شيخ و مرشد مقتدر و با نفوذ خواجگان نقشبندي مشورت خواست. خواجة احرار اين عزم ابوسعيد را تصويب كرد وابوسعيد در اوايل شعبان 872 مطابق با اواخر حوت (اسفند) از مرو عازم عراق و آذربايجان شد. ابتدا خواجه شمس الدين محمد وزير را به اصفهان فرستاد و او آن شهر را به تصرف درآورد و پس از آن حكامي براي ولايات ايران تعيين كرد (همو، 2(3)/319 ـ 1325). اوزن حسن پس از قتل جهانشاه بارها سفرايي نزد ابوسعيد فرستاد و اظهار دوستي و اخلاص كرد و حسينعلي پسر جهانشاه نيز كه بر لشكر و خزاين پدر دست يافته بود، فرستاده اي نزد ابوسعيد روانه ساخت و حكام مازندران و گيلان نيز اظهار اطاعت كردند (همو، 2(3)/1326 ـ 1327). در اين ميان خبر رسيد كه لشكر حسينعلي پسر جهانشاه در مرند دچار آشفتگي شده و بسياري از سپاهيان او به اوزون حسن پيوسته اند. بعضي از اين سپاهيان هم نزد سلطان ابوسعيد آمدند.
ابوسعيد پس از توقف در ري به سلطانيه رفت. اميرحسينعلي فرزند جهانشاه كه به كلي مستأصل شده بود، خود را به اردوي ابوسعيد رسانيد و به او قول داد كه «دادش را از خصم خواهد ستاند» (همو، 2(3)/1331ـ 1333). در اين ميان رسولان اوزون حسن به دفعات مي رسيدند و اظهار دوستي او را مي رساندند. اوزون حسن در نامه اي نوشته بود كه «هنوز آفتاب از طرف مغرب طلوع نكرده است» و در توبه بسته نشده است و اگر از او گناهي سرزده است، سلطان او را عفو كند. اوزون حسن امير جلال الدين يوسف بيك (و به قول ابوبكر طهراني، 473؛ مرادبيك) برادرزادة خود را به رسم رسالت نزد ابوسعيد فرستاد او را با شكوه و دبدبة تمام پذيرفت (عبدالرزاق، 2(3)/1333ـ1335). مؤلف كتاب ديار بكريه جريان اين پذيرايي را كه براي ترساندن اوزون حسن ترتيب يافته بود، شرح داده است: ابوسعيد فرمود تا در صحراي ميانه اردو را با ارابه ها محصور ساختند و سايبانها و خيمه و خرگاه زياد برافراشتند و جماعتي را به هيأت آدمخوران مهيّا كردند و چون رسول به نزديك حصار ارابه ها رسيد، يكي را پيش آنها انداختند و آنها او را كشته، جسدش را پاره پاره كردند، يعني مي خواهيم ا ورا بخوريم! و اسبان پيشكشي را كه اوزون حسن فرستاده بود، رمانيدند. ابوسعيد پس از پذيرفتن ايلچي، جواني مناسب به اوزون حسن نداد و چون ايلچي به نزد اوزون حسن بازگشت و قصة رماندن اسبان پيشكشي را بازگفت، اوزون حسن گفت: رمانيدن اسب دليل رماندن اسب دولت خود اوست و خوراندن آدمي بي گناه ظلمي است كه هيچ كافري بدان اقدام نمي كند و چون ابوسعيد پيغام فرستاده بود كه حسن بيك بايد آذربايجان را به من واگذارد، زيرا گورخانة پدر من است (اشاره به كشته شدن ميرانشاه جد ابوسعيد در آذربايجان)، اوزون حسن گفته بود كه ابوسعيد راست مي گويد و زوال دولت او در اين ديار خواهد بود (ابوبكر طهراني، 473ـ 476). ابوسعيد هم پسر خود اميرزاده محمود را با ايلچي اوزون حسن روانه كرد و اوزون حسن با تلافي اهانتي كه به رسولان محمد نوة شاهرخ را كه به اوزون حسن پناه برده بود، بر تخت نشاند و پسر ابوسعيد را دستور داد كه چند جا زانو بزند و به او گفت: «خواجة خود را (يعني ميرزا يادگار محمد را) درياب» و او نخست دست يادگار محمد را بوسه داد و بعد از آن نزد اوزون حسن رفت (عبدالرزاق، 2(3)/1335ـ 1336).
ابوسعيد در شهر ميانه بود كه زمستان سخت آذربايجان فرا رسيد و لشكر از سرما در زحمت افتادند و سلطان با امرا دربارة رفتن به قشلاق مشورت كرد و جمعي «ايكي سوآراسي» يعني مياندوآب فعلي را پيشنهاد كردند و بعضي قراباغ را پيشنهاد كردند و او قراباغ را ترجيح داد (همو، 2(3)/1336ـ 1337) و اين يكي از دو اشتباه عمدة او در اين سفر بود. اشتباه نخست آنكه در اسفند سال قبل يعني در حدود 8 يا 9 ماه پيش، از مرو به قصد آذربايجان حركت كرده بود، ولي وقت خود را در منازل و شهرها به بهانة زيارت قبور اوليا و امور ديگر تلف كرد تا در زمستان و فصل سرما به آذربايجان رسيد وگرنه مي توانست خيلي زودتر و در تابستان كه وقت درو محصول است، به آذربايجان برسد و از جهت سرما و علوفه و آزوقه در زحمت نيفتد. ديگر آنكه رفتن به قشلاق قراباغ مستلزم عبور از آذربايجان و تحمل بيشتر سرماي سخت آن ولايت بود. ابوسعيد مي توانست به دشت قزوين و شهريار و ري عقب نشيني كند يا چنانكه مشاورانش گفته بودند، به مياندوآب برود و در آنجا قشلاق نمايد و در بهار سال آينده به مقابله اوزون حسن بشتابدو به هر حال ابوسعيد در آن شدت سرما از راه اردبيل عازم قراباغ شد و در 7 فرسخي آنجا از شدت سرما و كمي خواربار صلاح در آن ديدند كه به محمودآباد واقع در كرانة ارس بروند و در اين طرف رود ارس در برابر محمودآباد كه در آن سوي ارس بود، مقاوم سازند تا بتوانند با شروانشاه كه اظهار دوستي مي كرد، ارتباط برقرار كنند و از شروان غلّه و علوفه دريافت دارند.
در راه سپاهيان اوزون حسن كه اسبان فربه و خواربار فراواني داشتند، بر سپاه ابوسعيد حمله بردند و ارابه هاي او را شكستند و اسباب ا و را غارت مي كردند و حتي جبّ خانه (باروبنه و بار اسلحه) ابوسعيد را كه از خراسان مي آمد، غارت كردند (همو، 2(3)/1337ـ 1340). اوزون حسن دستور داد كه معبر رود ارس را بگيرند و مانع رسيدن آزوقه از جانب شروانشاه شوند و نيز شروانشاه را تهديد كرد كه در صورت ادامة كمك به ابوسعيد كيفر خواهد ديد و اين تهديد مؤثر افتاد و شروانيان از ابوسعيد بريدند و به اوزون حسن پيوستند و لشكر اوزون حسن پيوسته دستبرد مي زدند، تا آنكه ابوسعيد درماند و امراي بزرگ او كشته شدند و امير مزيد ارغوان فرمانده نامي او گرفتار شد؛ پس ناچار امير غياث الدين مازندراني را به وساطت نزد اوزون حسن فرستاد و بعد از آن مادر خود را نيز روانة درگاه او كرد (همو، 2(3)/1339، 1349ـ 1351). اوزون حسن مي خواست صلح كند، ولي شخصي به نام سيد اردبيلي نزد وي آمد و گفت كه كار ابوسعيد پايان يافته است و صلح و او ضرورتي ندارد. در نتيجه اوزون حسن صلح را نپذيرفت. امراي خراسان هم خطها و نامه ها فرستادند و پيغام دادند كه كار ابوسعيد تمام شده است.
ابوسعيد كه بي وفايي امراي خود را ديد، در نيمروز 16 رجب 873 تصميم به هزيمت گرفت، ولي پسران اوزن حسن او را اسير كردند و نزد پدر آوردند. اوزون حسن از او استقبال كرد (دولتشاه، 358؛ خواندمير، حبيب السير، 4/92ـ 93؛ عبدالرزاق، 2(3)/1351ـ 1353)، ولي را او در جاي مناسبي ننشاند. ابوسعيد گفت: «جاي من نه اين است» و اوزون حسن گفت اگر تو به پاي خود مي آمدي، جايت بالاتر بود، ولي چون تو را آورده اند، جايت همين جاست (روملو، 486). ابوسعيد دوستي قديم خاندان تيموري و آق قويونلو را يادآور شد. اوزون حسن در پاسخ گفت كه دوستي ميان ما و فرزندان شاهرخ است و ما را با شما هيچ دوستي نيست و ما به رعايت دوستي شاهرخ نوة او يادگار محمدميرزا را رعايت خواهيم كرد. ابوسعيد گفت: كه اگر با من نيكي كني، ضايع نخواند ماند، زيرا فرزاندان من در خراسان و ماوراءالنهر پادشاهند. اوزون حسن گفت كن از تو باكي ندارم، تا چه رسد با ايشان! پس از گفت و گوها اوزون حسن، ابوسعيد را به ميرزا ابوالمظفر يادگار محمد سپرد و او بع قصاص خون مادريزرگش گوهرشاد آغا او را با قتل رسانيد (22 رجب 873). نوشته اند كه ابتدا اوزون حسن نمي خواست او را بكشد، ولي اعيان حضرت گفتند در آن زمان كه آثار مخالفت او ظاهر نبود، نمي شد به او اعتماد كرد، اكنون كه انواع خفّت و خواري به او رسيده است، اگر زنده بماند، از حس انتقام بركنار نخواهد بود (دولتشاه، همانجا، عبدالرزاق، 2(3)/1353).
پس از قتل ابوسعيد اردوي بزرگ او از هم پاشيد و تركمانان دست به غارت و چپاول زدند، ولي اوزن حسن خود به لشكرگاه آمد و تركمانان را از آن عمل بازداشت و چند تن را كه با نمي ايستادند، با تير زد و دستور داد كه حرم و خانوداة ابوسعيد را از دستبرد محفوظ دارند. از اولاد ابوسعيد، سلطان محمد و ميرزا شاهرخ گرفتار شدند و سلطان محمود با جمعي از امراي ارغوني خود را به خراسان رسانيد و بسياري از امرا و معتبران لشكر خود را به گيلان رساندند و گيلانيان دربارة ايشان محبت بسيار كردند (همو، 2(3)/1354ـ 1358).
اوزن حسن سر ابوسعيد را پيش سلطان ملك اشرف سيف الدين قايتباي محمودي فرستاد. ابن اياس (3/34) مي نويسد كه در 19 ذيقعدة 873 سلطان قايتباي از باب النصر وارد قاهره شد و با تشريفات بسيار باشكوهي به سوي قلعه رفت. فرستادة اوزن حسن در اين موكب حاضر بود و سر ايوسعيد «ملك سمرقند» را در دست گرفته بود. آمبروزيو كُنتاريني سفير فرمانرواي ونيز به دربار اوزون حسن كه در نوامبر 1474 (رجب 879) در اصفهان به حضور اوزون حسن رسيد، مي گويد شاه او را احضار كرد و قسمت مهم كاخ خود را به او نشان داد. آن كاخ مزيّن به پردة نقاشيي بود كه نشان مي داد چگونه ابوسعيد را به ريسماني بسته و براي كشتن نزد اغورلو محمد (پسر اوزون حسن)، باني تالاري كه پردة نقاشي در آن است، مي برند (سفرنامه هاي وينزيان، 140). ظاهراً اغورلو محمد اشتباه است، زيرا او را نزد يادگار محمد بردند و شايد هم خواسته اند، به جاي يادگار محمد صورت اغورلو محمد را تصوير كنند.
صفات و اعمال ابوسعيد: ابوسعيد پس از شاهرخ دومين سلطان مقتدر از اخلاف تيمور است كه بر قسمت وسيعي از متصرفات تيمور از حدود مغولستان تا عراق و از ماواءالنهر تا سيستان و قندهار حكومت كرد و اينهمه را نه به وراثت بلكه به زور شمشير به دست آورد، زيرا چنانكه گفته شد او شاهزاده اي بود كه در گمنامي مي زيست و كسي در مملكت تيموري براي او حقي قائل نبوود. چنانكه خود او به ابوالقاسم بابر نوشته بود كه من اين ولايت (سمرقند) را «كپنك پوش» گرفته ام، يعني در لباس چوپاني و يا درويشي كه اشاره به وضع حقارت آميز ابتداي حال اوست.
او با كارداني و تيزهوشي و اغتنام فرصتهاي مناسب، به مقصد خود رسيد و در اين راه كوچك ترين غفلتي نكرد و حتي با استفاده از فرصتي كه به زعم او با مرگ جهانشاه پيش آمده بود، به جنگ اوزون حسن شتافت، ولي او اوزون حسن را نمي شناخت و از فتوحات سابق خود سرمست بود. وي مريد مشايخ صوفيه بود و در هر موقع و فرصتي از روحانيت آنان استمداد مي كرد و در حقيقت از نفوذ وسيع اين طايفه در ميان مردم استفاده مي كرد.
وي به خواجه عبيدالله احرار، بزرگ ماوراءالنهر و سر سلسلة طريقت خواجگان و نقشبنديان ارادت مي ورزيد. خواجة احرار اهل درس و سواد نبود و به اقرار خودش درسي نخوانده بود. با اينهمه بر اثر نفوذ در دل مردم، بزرگ ترين شخصيت ماوراءالنهر گرديده بود؛ او به زراعت مي پرداخت و شمار مزارع وي از 300’1 گذشته بود و ماليات مزارع او هر سال 000’80 من غله به سنگ سمرقند بود (كاشفي، 404، 405). ابوسعيد مردي به اين قدرت و مكنت و نفوذ را لازم داشت و هميشه در پناه نفوذ او بود. وي به مشورت و تشويق خواجة احرار از سمرقند در برابر ابوالقاسم بابر دفاع كرد و نيز به صوابديد او بود كه رهسپار جنگ با اوزون حسن شد. صاحب مطلع سعدين مي نويسد كه ابوسعيد براي مشورت به خواجه عبيدالله پيغام داد كه اگر لازم است خود نزد او به ماوراءالنهر برود، ولي خواجه خود به مرو شتافت و در آن ايام يك روز ابوسعيد به ديدن خواجه مي رفت و يك روز خواجه به دين ابوسعيد، با اينكه خواجه عبيدالله به رفتن ابوسعيد به جنگ اوزون حسن رأي داده بود، پس از كشته شدن ابوسعيد كه انتظار مي رفت از مقام و اعتبار او كاسته شود، او همچنين در اعتبار خود باقي ماند (نك‌ : همو، 545 ـ 547).
ابوسعيد به ديگر بزرگان صوفيه نيز ارادت مي ورزيد و از معتقدان شيخ نورالدين محمد، فرزند شيخ بهاءالدين عمر بود و به درخواست او بعضي مطالبات و حواله هاي مالياتي مردم هرات را بخشيد (عبدالرزاق، 2(3)/1146) و نيز به مجلس وعظ خواجه شمس الدين كوسوئي از احفاد شيخ جام مي رفت و پس از مرگ او به سرمزاش قبه و عمارتي عالي ساخت (همو، 2(3)/1188، 1195).
ابوسعيد به توصية خواجه عبيدالله احرار دستور داد كه پيش از رسيدن غلات بر رعيت حواله اي نكنند و در مواقع ضرورت بيش از يك سوم اصل از پيش نگيرند و ماليات را در 3 قسط وصول كنند: يكي در برج سرطان و ديگري در سنبله و ميزان و سومي در قوس (همو، 2(3)/1234 ـ 1235). چنانكه گذشت، پس از تنبيه شيخ احمد صرّاف و خواجه معزالدين كه وجوه زيادي از مردم گرفته بودند، دستور داد تا بعد از آن در هرات و بلوكات «زرنام بردار» (ماليات براي چريك» نگيرند (همو، 2(3)/1256).
ابوسعيد به امر زراعت اهتمام داشت، چنانككه دستور داد در اطراف حصار نيره تو در هرات كه به حاصلخيزي معروف بود، هر جا امكان زراعت باشد. تخم و وسايل كشاورزي در دسترس برزگران قرار دهند (همو، 2(3)/1210) و چون به حفر جوي سلطاني در هرات توجه داشت، خواجه قطب الدين سمناني وزير او، 200 كارگر براي حفر آن جوي معين كرد و 2 سال در اين كار رنج برد تا آب از رود باشتان در شمال هرات به دامن كوه مختار رسيد و در آن هنگام ابوسعيد متوجه آذربايجان بود. خواجه مقداري از آن آب در ظرف به اردوي ابوسعيد فرستاد و ابوسعيد با آگاهي از اين عمل گفت: «احداث جوي سلطاني نزد من بر فتح عراق ترجيح دارد» (خواندمير، دستورالوزراء، 385 ـ 386). تعمير ساختمان نمازگاه واقع در دامن كوه مختار نيز از كارهاي خير اوست (عبدالرزاق، 2(3)/1200).
قدرت ابوسعيد در خراسان و ماوراءالنهر به جايي رسيده بود كه ايوان سوم، معروف به ايوان بزرگ شاهزاده و امير بزرگ روسيه (حك‌ : 1440 ـ 1505م) براي ايجاد شكاف و تفرقه در ميان خانات «اردوي زرين» و جلب دوستي، ايلچياني به دربار او فرستاد و اين ايلچيان در 869 ق/ 1465م به هرات رسيدند و ابوسعيد از آنان پذيرايي كرد (همو، 2(3)/1287). اين امير بزرگ روسيه، بعدها چنين سفيراني به دربار اوزون حسن هم فرستاده بود (گروسه، 775).
ماخذ: اين اياس، محمد بن احمد، بدائع الزهور، به كوشش محمد مصطفي، قاهره، 1404ق/ 1984م؛ ابوبكر طهراني، كتاب ديار بكرّيه، به كوشش نجاتي لوگال و فاروق سومر، آنكارا، 1962 ـ 1964م؛ خواندمير، غياث الدين بن همام الدين، حبيب السير، به كوشش محمد دبير سياقي، تهران، 1362 ش؛ همو، دستورالوزراء، به كوشش سعيد نفيسي، تهران، 1355 ش؛ دولتشاه سمرقندي، تذكرة الشعراء، به كوشش محمد رمضاني، تهران، 1338 ش؛ روملو، حسن، احسن التواريخ، به كوشش عبدالحسين نوايي، تهران، 1349 ش؛ سفرنامه هاي ونيزيان در ايران (شش سفرنامه)، ترجمة منوچهر اميري، تهران، 1349 ش؛ عبدالرزاق سمرقندي، مطلع سعدين و مجمع بحرين، لاهور، 1368 ش؛ فضل الله بن روزبهان، مهمان نامة بخارا، به كوشش منوچهر ستوده، تهران، 1341 ش؛ كاشفي، علي ابن حسين، رشحات عين الحيات، تهران، 1356 ش؛ كوهستاني، مسعودبن عثمان، تاريخ ابوالخير خاني، ميكروفيلم كتابخانة مركزي دانشگاه تهران، شم‌ 1399؛ گروسه، رنه؟، امپراطوري صحرانوردان، ترجمة عبدالحسين ميكده، تهران، 1353 ش؛ منجم باشي، احمد بن لطف الله، جامع الدول، نسخة عكسي موجود در كتابخانة مركز؛ ميرخواند، محمد، روض‌ـة الصفا، تهران، 1339 ش؛ نيز:
Babur, Zahiru‘d-din? Muhammad, Babur-Nama, tr. A. Beveridge, New Delhi, 1979; Barthold, V., Four Studies on the History of Central Asia, tr. V. & T. Minorsly, Leiden, 1958, vol. II; Mirza Muhammad Haidar, Tankh-I-Rashidi, tr, E. Denison Ross, Patna, 1973.
عباس زرياب
 

نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 5  صفحه : 2221
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست