اَبو الاَسْوَدِ دَؤَلی، شاعر و تابعی مشهور که بیشتر، از او به عنوان صحابی
امام علی(ع) و واضع علم نحو نام برده میشود. آگاهیهای ما از زندگی ابوالاسود بسیار
اندک و در موارد بسیاری آمیخته به تناقضات تاریخی است؛ چنانکه بیگمان بخش بیشتری
از دوران زندگی او بر ما پوشیده مانده است. افزون بر این، شخصیت وی را در محیط
فرهنگی و سیاسی بصره و روزگار پرآشوبی که او در آن میزیست، هالهای از افسانه فرا
گرفته است. ابوالاسود با فضای پر هیاهوی که در بصره پدید آمده بود، پیوندی چنان
ناگسستنی خورده که تقریباً هیچگونه پژوهش تاریخی در باب پیدایش علوم و رشد دانشها
و بررسی طبقات اجتماعی در بصره بیحضور این شخصیت امکانپذیر نیست و به همین سبب به
سختی میتوان گزارش دقیقی از زندگی او ارائه داد.
از کتابی که با عنوان اخبار ابیالأسود الدؤطی به عبدالعزیز بن یحیی جلّودی ــ شیخ
اخباریان بصره ــ نسبت داده شده است ٠نجاشی، 243)، ظاهراً اکنون نشانی در دست نیست.
از مورخان کهن تنها گزارش بلاذری را در انساب الاشراف ــ بجز اخبار پراکندۀ دیگر از
همو ــ در دست داریم. سپس میتوان به گزارش مرزبانی اشاره کرد. ابوالفرج اصفهانی
نیز کوشیده تا بیشتر حوادث مربوط به زندگی و اشعار او را در الاغانی گرد آورد. ابن
عساکر و ابن خلکان نیز اخبار او را از بسیاری مآخذ دیگر ــ که اکنون دردسترس نیستند
ــ گرد آوردهاند. انبوه مآخذ دیگر، غالباً جز تکرار گفتهها و افزودن افسانهها،
آگاهی چندان مفیدی به دست نمیدهند. در اشعار باقیمانده از او نیز مواردی که به
ترسیم گوشههایی از زندگی او یاری کند، اندک و ناچیز است؛ خاصه که در باب برخی
اشعار او شائبۀ جعل و خلط وجود دارد (نک : دنبالۀ مقاله).
نام و نسب ابوالاسود را به چند گونه آوردهاند. این چندگونگی باعث شده است که
بسیاری از محققان براساس منابع، فهرست گونهای از نامهای احتمالی او یا اجدادش به
دست دهند (مثلاً نک : دجیلی، 3؛ دجنی، 98 به بعد).
مشهورترین نام و نسب او ظالم بن عمرو بن سفیان است. بجز ظالم، او را عثمان و عمرو
نیز نامیدهاند (نک : کلبی، 152؛ ابن حبیب، 47؛ بخاری، 3 (2)/334؛ بلاذری، خطی،
2/355 ب) که هیچ کدام قابل اعتماد به نظر نمیرسند. نام ظالم بن سارق (نک : ابن
قیسرانی، 1/236؛ ابن عساکر، 5/330) نیز به احتمال بسیار، بر اثر خلط با نام دیگری
به وجود آمده است (نک : ابن ابی حاتم، 2 (1)/503؛ طوسی، 46).
نسبت دؤلی او نیز به گونهای شگفتآور از سوی گذشتگان چون هشام و ابن سلام و ابن
سعد و نی زابوالفرج اصفهانی و ابوالطیّب و سیرافی، سپس منابع متعدد متأخر مورد
تحقیق و بررسی قرار گرفته است. تنها بحثی که به زبان فارسی میتوان یافت. از آن
زریاب خویی است (ص 118).
ابوالاسود از تیرۀ بنی کنانۀ مُضَر بود که در بصره جزء «اهل العالیه» شناخته
میشدند (پلا، 125). رهط او به «دُئل» شناخته میشد و چون بجز دئل بنیکنانه، تیرۀ
دُوَل در قبیلۀ حنیفه و دیل در بنی عبدالقیس نیز وجود داشته است، چنانکه اصمعی
اشاره کرده است (ابوالطیب، 7)، هرگونه تغییر در تلفظِ نسبت او، وی را به یکی از دو
تیرۀ دیگر منسوب میکند (نیز نک: یغموری، 7؛ سمعانی، 5/406-407) و نیز چون در
«دؤلی» تلفظ دو کسره (کسرۀ همزه و کسرۀ لام) بعد از حرف مضموم ثقیل است (ابن قتیبه،
ادب الکاتب، 611؛ سمعانی، 5/406)، همزه را به فتح خواندهاند (نیز نک : ابوالطیب،
همانجا؛ نووی، 1 (2)/175). با اینهمه در لهجۀ حجاز، این واژه را «دیلی» تلفظ
کردهاند (ابن عساکر، 5/332). بنودیل که در حجاز و حوالی شهر مکه مسکن داشتند، در
مآخذ معمولاً به عنوان، رهط ابوالاسود شناخته میشوند (نک : ابن قتیبه، المعارف،
66، 115)، و در برخی حوادث تاریخ صدر اسلام و به زمان پیامبر(ص) از آنان نام برده
شده است (نک : واقدی، 2/781، 823).
مادر ابوالاسود از تیرۀ بنی عبدالدار بود (ابن قتیبه، همان، 434؛ بلاذری، همانجا؛
ابن ماکولا، 3/348). ابن حجر (الاصابه، 3/304) بیاشاره به مأخذی، احتمال داده است
که پدر ابوالاسود در یکی از غزوات حضرت رسول(ص) به همراه مشرکان، کشته شده باشد؛
اما به احتمال بسیار در این باب خلطی پیش آمده است (قس: واقدی، 1/151؛ ابن هشام،
2/712). تاریخ تولد ابوالاسود معلوم نیست. ابوحاتم سجتانی با عبارتی تردیدآمیز گفته
است که در جاهلیت به دنیا آمد (ابوالطیب، 8) و از قول خود او آوردهاند که در «عام
الفتح» به دنیا آمده است (یغموری، همانجا). بحث تولد ابوالاسود با مسألۀ درک
پیامبر(ص) ارتباط پیدا کرده است. برخی او را در شمار صحابیان آوردهاند، ولی چنانکه
ابن اثیر (اسدالغابه، 3/70) اشاره کرده، موضوع صحابی بودن ابوالاسود از تصحیف در
متن یک خبر پیدا شده است (نیز نک : ابن حجر، همان، 7/15). این گفتۀ ابوعبیده معمر
بن مثنبی که ابوالاسود در روز بدر در شمار مسلمانان بوده، نیز بخشی از افسانههایی
است که دربارۀ او بر ساختهاند (نک : ابوالفرج، 12/297).
افزون بر اینها، گفتهاند که او به هنگاممرگ 85، یا حتی 100 سال داشته است (نک :
یغموری، 21؛ ابوالفرج، 12/334؛ قس: بلاذری، خطی، 2/357 آ) که باتوجه به تاریخ مشهور
برای فوت وی، باید گفت که سن او برای درک پیامبر(ص) چندان نامناسب نبوده است (نیز
نک : ابن حجر، همان، 3/305). به هر روی، هیچکدام از این تاریخها آن اندازه موثق و
دقیق نیستند که بتوان بر آنها اعتماد کرد.
پس از فتوحات اسلام در ناحیۀ مشرق، مُضَریان، بیشتر در عراق و خاصه در بصره ساکن
شدند و این با آن روایت که گوید ابوالاسود در زمان عمر به بصره کوچید، سازگاری دارد
٠نک : یغموری، 7؛ حُصری، 206؛ ابن حجر، همان، 3/304)، اما این داستان که عمر، به
ابوموسی اشعری، والی وقت بصره، امر کرده باشد که ابوالاسود را به کار آموزگاری عربی
بگمارد (یغموری، 8؛ قفطی، 1/16)، احتمالاً تحت تأثیر شخصیّت ادبی او به وجود آمده
است.
در حقیقت، ابوالاسود تنها در دوران کوتاهی از خلافت امیرالمؤمنین علی(ع) در حوادثی
نقش داشته است: پس از آغاز جنگ جمل و هنگامی که عایشه به سوی بصره روان شد،
میبینیم که ابوالاسود به همراهی کس دیگری، اط سوی عثمان بن حُنیف برای مذاکره نزد
او میرود. یک روایت از این ماجرا را جاحظ (البیان، 2/235) به نقل از نوادۀ
ابوالاسود، از قول خود او آورده است. گونههای دیگر از این روایت نشان میدهد که
ابوالاسود در گفت و گو با عایشه اندکی درشتی کرده است (بلاذری، چاپی، 2/225؛ طبری،
4/461-462، به روایت سیف بن عمر تمیمی؛ نیز نک : الامامه والسیاسه، 1/65-66) و در
برخی مآخذ دیگر، آن گفت و گو به صورت مفصلتر نقل شده است (نک : مفید، 148). سپس
به شرکت او در جنگ جمل به همراهی علی(ع) تصریح شده است (ذهبی، 4/82). پس از آن با
آغاز جنگ صفین، ابن عباس به امر امیرالمؤمنین علی(ع)، ابوالاسود را به بسیج نیروها
فرمان داد (طبری، 5/78-79) و خود به سوی امام به راه افتاد و گفتهاند که ابوالاسود
را به جای خویش در بصره گمارد (کلبی، همانجا؛ نصر بن مزاحم، 117؛ بلاذری، خطی،
2/355 ب؛ دینوری، 166).
ماجرای جانشینی ابوالاسود از سوی ابن عباس در بصره و سپس انتصاب او به سمت قضا در
مآخذ به گونهای آشفته نقل شده است. بر مبنای یک گزارش (نک : بلاذری، چاپی، 2/169)
تصدی بیتالمال بصره توسط ابوالاسود، همزمان با گزینش ابن عباس به ولایت بصره از
سوی علی(ع) آغاز شده بوده است و گماشته شدن ابن عباس به ولایت بصره، پس از پیروزی
در جنگ جمل صورت گرفت (ابن عساکر، 5/335). به هر روی، این گزارش ممکن است به روایت
دیگری باز گردد که بر مبنای آن ولایت ابوالاسود به جای ابن عباس با تأیید امام
علی(ع) بوده است (ابن سعد، 7/99؛ نیز نک : ابوالفرج، 12/297)؛ از اینرو، شرکت
ابوالاسود در جنگ صفین ــ که در برخی مآخذ یاد شده ــ درست به نظر نمیرسد (نک :
ابن قتیبه، الشعر، 2/615؛ بلاذری، خطی، همانجا). بنابر گزارشی دیگر (همو، 4
(1)/169-170)، زمانی که ابن عباس در بصره، ابوالاسود را به اقامۀ نماز و کار قضا و
زیاد را به سرپرستی امور دیوان و خراج گمارده بود، میان آن دو دشمنی بروز کرد و
همین امر موجب شد که ابوالاسود در هجو زیاد اشعاری بسراید (قس: یغموری، 8؛
ابوالفرج، 12/311-312). ابن عباس، پس از جنگ به بصره بازگشت و با آغاز
فتنهانگیزیهای خوارج، در مقام ولایت بصره، ابوالاسود را به مقابلۀ آنان فرستاد
(نک : دینوری، 205؛ طبری، 5/76-77). بر مبنای روایت نه چندان قابل اعتمادی، امام
در جنگ صفین قصد داشت نخست، ابوالاسود را برای حکمیت برگزیند (ابن عبدربّه، 4/346،
349؛ ابن عساکر، 5/329).
رابطۀ ابن عباس با ابوالاسود، چندان دوستانه نبوده است: گفتهاند که ابن عباس را به
دستاندازی به بیتالمال متهم کرد و امام، ابن عباس را توبیخ کرد (نک : یعقوبی،
2/205؛ طبری، 5/141؛ بلاذری، چاپی، 2/169-170؛ ابن عبدربه، 4/354-355؛ ابن جوزی،
150-151). به هر روی در اثر این اتهام، چه درست چه نادرست، ابن عباس بصره را ترک
کرد و به سوی حجاز شتافت (نک : بلاذری، چاپی، 2/169-170؛ ابن عبدربه، 4/354-355؛
ابن جوزی، 150-151). به هر روی در اثر این اتهام، چه درست چه نادرست، ابن عباس بصره
را ترک کرد و به سوی حجاز شتافت (نک : بلاذری، چاپی، 2/405) و ابوالاسود را که از
او در خشم بود، به کاری نگماشت (همان، 2/426). ابوالاسود در نامهای ماجرا را با
امام(ع) در میان گذاشت و امام او را بر بصره گماشت (ابوالفرج، 12/297، 301؛ قس:
خلیفه بن خیاط، 1/233). در برخی مآخذ، این ماجرا که ابن عباس، ابوالاسود را به کار
قضا و نماز و زیاد را بر خراج و دیوان گماشت، در این زمان آورده شده است (طبری،
5/136). بر مبنای خبر ابوالفرج اصفهانی (12/301). ابوالاسود به همراه قومش نخست
مانع خروج ابن عباس شد، ولی چون نزدیک بود نزاع برخیزد، به شهر بازگشت (قس: ابن
اثیر، الکامل، 3/387).
زمان این ماجراها به 38ق باز میگردد که عراق را دستاندازیهای معاویه و سرکشهای
خوارج پس از حکمیّت به آشوب کشانده بود. زمانی که ابن حضرمی (ﻫ م) از سوی معاویه
برای جلب حمایت قبایل مُضَری به بصره درآمد، ابن عباس در شهر حضور نداشت و زیاد
جانشین او بود و در نزاعهایی که میان ازدیان و مضریان پس از ورود ابن حضرمی درگرفت،
ظاهراً زیاد از دارالاماره گریخت و به اشارۀ ابوالاسود به ازدیان پناهنده شد
(بلاذری، همانجا؛ نیز نک : ثقفی، 268-269). از اینرو، این گفته که خروج ابن عباس
از بصره در 40ق بوده است (نک : ابن اثیر، همان، 3/386)، دقیق نیست. از آن سوی زیاد
بن ابیه در 39ق از جانب امیرالمؤمنین علی(ع) به فارس گسیل شد و تا زمان شهادت امام
در آنجا به سر میبرد (بلاذری، 4 (1)/165؛ طبری، 5/155). در این میان، احتمالاً
ادارۀ شهر به صورتی نه چندان رسمی، مدت کوتاهی بر عهدۀ ابوالاسود بوده، یا او دست
کم همچنان به اجرای وظایف پیشین خود مشغول بوده است.
بنابر خبری که ابوالفرج اصفهانی (12/328-329) نقل کرده و معلوم نیست تا چه حدّ
میتوان به آن اعتماد کرد، چون خبر شهادت امام علی(ع) و بیعت با امام حسن(ع) به
بصره رسید، ابوالاسود به منبر رفت و گفت که یکی «مارقین» خلیفه را به شهادت رسانده
است و همگان را به بیعت با حسن بن علی(ع) فرا خواند و شیعیان با او بیعت کردند، ولی
جماعتی عثمانی از بیعت سرباز زدند و نزد معاویه گریختند. در این میان، بنابر همان
خبر، معاویه به فریب، کس نزد ابوالاسود فرستاد که حسن(ع) با من صلح کرده است و از
او خواست که از مردم بصره برای وی بیعت بستاند و ابوالاسود در مرثیهای که در شهادت
امام(ع) سرود، معاویه را تلویحاً مسئول آن معرفی کرد (همانجا). این مرثیه در مآخذ
بسیاری تکرار شده است (بلاذری، چاپی، 2/508؛ طبری، 5/150-151؛ مسعودی، 2/416؛
یغموری، همانجا) و محتوای آن موجب درنگ در انتساب قتل علی(ع) به خوارج نیز هست، ولی
باتوجه به روابط بعدی ابوالاسود با امویان، مسألۀ انتساب آن مرثیه به وی اندکی
تردیدآمیز به نظر میرسد (نک : دنبالۀ مقاله). این نکته هم گفتنی است که میان بخش
نخست این روایت ــ درخواست معاویه ــ و بخش دوم آن ــ مرثیۀ ابوالاسود برای امام(ع)
ــ پیوندی دیده نمیشود و این مسأله که در حقیقت، دو روایت مختلف در کنار یکدیگر
نهاده شده باشند، متحمل به نظر میرسد.
به هر حال از این پس، حضور ابوالاسود، بسیار کمرنگ جلوه میکند. پس از صلح معاویه
یا امام حسن(ع)، نخست حُمران بن ابان نامی بر بصره دست یافت و معاویه ابتدا بُسر بن
ابی اَرطاه را به مقابلۀ او فرستاد (ابن اثیر، همان، 3/414) و سپس ولایت بصره را در
41ق به ابن عامر سپرد (همان، 3/416). در این دوره، ظاهراً ابوالاسود چندان مورد
توجه ابن عامر نبوده است و این امر، گاه موجب گلهگذاری وی، از او میشده است
(ابوالاسود، 135-136، قس: 157-158؛ نیز نک : ابوالفرج، 12/317-318، 326).
در منابع، از حضور ابوالاوسد نزد معاویه یاد شده است: در 44ق ابن عامر هیأتی را از
بصره نزد معاویه فرستاد (ابن اثیر، همان، 3/440). ابوالاسود احتمالاً در این هیأت
حضور داشته است، چه گفته شده است که وی به همراهی احنف بن قیس (ﻫ م) نزد معاویه رفت
و در حضور او سخنان درشت گفت (ابن عبدربه، 4/349؛ ابن عساکر، 5/327، 329؛ نیز نک :
ابن عدیم، 3/1315؛ ذهبی، همانجا). با اینهمه به اینگونه داستانها که حتی نام
خلیفگان در آنها تغییر کرده و مثلاً در برخی به جای معاویه از سلیمان بن عبدالملک
(نک : ابوالفرج، 12/311؛ قس: زمخشری، 4/98؛ ابشیهی، 2/244) یا زیاد بن ابیه نام
برده شده (ابن عبدربه، 3/49؛ یغموری، 10؛ قس: مبرد، الکامل، 2/701)، نمیتوان
اعتماد کرد، خاصه که برخی از آنها بیشتر جنبۀ نکتهپردازی داشتهاند (بلاذری، 4
(1)/21؛ ابوالفرج، 12/309-310٩.
معاویه در 45ق زیاد را به امارت عراق گمارد (ابن اثیر، همان، 3/447) و ابوالاسود با
وجود آنکه از گذشته روابط چندان دوستانهای با او نداشت، ظاهراً همچنان نزد وی رفت
و آمد میکرد و گاه که از زیاد میرنجید، او را در شعری هجوگونه ملامت میکرد.
افزون بر اینها، احتمالاً به سبب بستگی او به علی(ع) چندان مورد توجه نبوده است
(بلاذری، خطی، 2/356 ب؛ یغموری، همانجا؛ ابوالفرج، 12/312، 313). داستانهایی هم در
خصوص روابط با زیاد و موضوع بنیانگذاری نحو نقل شده است (نک: دنبالۀ مقاله). برخی
هم گفتهاند که آموزگار فرزندان زیاد بوده است (نک : ابن خلکان، 2/536؛ ذهبی،
همانجا؛ صفدی، 16/535؛ قس: افندی، 3/27). در آن هنگام گویا ابوالاسود، در سایۀ
آرامشی که استبداد زیاد در عراق به وجود آورده بود، به کار بازرگانی اشتغال داشته و
یا به سرودن اشعار تغزلی میپرداخته است.
با پیش آمدن واقعۀ شهادت امام حسین(ع) گفتهاند که ابوالاسود شعرهایی در رثای
امام(ع) سروده و ابن زیاد را هجو گفت (ابوالاسود، 180-182؛ مسعودی، 3/68؛ یغموری،
9؛ نیز قس: روایت بلاذری، 3/221). با اینهمه، در دوران حکومت ابن زیاد، ابوالاسود
همچنان از او (نک : ابوالاسود، 167-168) و حتی از یکی دو عامل او در نواحی جنوبی
ایران گاه درخواست کمک میکرده است و چنانکه از اشعار او بر میآید، بدین منظور به
جندی پاشور و جی و اصفهان نیز سفر کرده، هرچند که باز هم توجهی به او نشده است
(همو، 164-165؛ ابوالفرج، 12/314-315).
واپسین نشانهای که از زندگانی ابوالاسود در دست است، به ماجرای قیام عبداللـۀ بن
زبیر (ﻫ م) باز میگردد. در 65ق ابن زبیر حارث بن عبداللـه مخزومی معروف به «قُباع»
را بر بصره گماشت و ابوالاسود، در قطعه شعری، والی جدید را هجو گفت (ابوالفرج،
1/110؛ نیز نک : بلاذری، 5/256، 277).
در مورد تاریخ مرگ ابوالاسود، مانند غالب مورد احوال او، منابع یکسان نیستند. بیشتر
مآخذ مرگ او را در 69ق میدانند که طاعونِ کشندهای بصره را فرا گرفت و بسیاری در
آن جان باختند (نک : زبیدی، 26؛ یغموری، 21؛ ابوالفرج، 12/334؛ ابن عساکر، 5/341؛
ابن خلکان، 2/539)، اما در مآخذ دیگری آمده است ــ ظاهراً بر مبنای گفتۀ مدائنی ــ
که او اندکی پیش از آن درگذشته بوده، زیرا در قیام مختار نیز از او خبری نقل نشده
است (نک : ابوالفرج، همانجا؛ قفطی، 1/20؛ ابن عساکر، همانجا). برخی دیگر آوردهاند
که وی در دوران حکومت عبیداللـه بن زیاد در گذشته (نک : ابوبشر، 1/107؛ ابن حجر،
تهذیب، 12/10) و به زعم برخی دیگر، زندگی او تا حکمرانی حجاج و خلافت عمربن
عبدالعزیز ادامه داشته است (نک : بیهقی، 422؛ ابن خلکان، همانجا؛ یافعی، 1/203).
از فرزندان ابوالاسود، تنها از دو پسر نام برده شده: عطا و ابوحرب. از عطا نسلی بر
جای نماند، ولی از ابوحرب که گفتهاند خود شاعر و نحودان بود و از سوی حجاج بر
منطقهای حکم میراند، نسلش ادامه یافت (نک : بلاذری، خطی، 2/357 ب؛ ابن قتیبه،
المعارف، 434-435؛ قفطی، 1/21؛ نیز نک : کشی، 214؛ ابن عدیم، 6/2683).
ابوالاسود را در شمار محدثان آورده و گفتهاند که از عمر و امام علی(ع) حدیث روایت
میکرده است (ابوالفرج، 12/297، 300). همچنین روایاتی که او از ابوذر غفاری نقل
کرده، در دست است (نک : احمدبن حنبل، 5/166؛ بَحْشَل، 115).
روایتی هم در دست است که بر مبنای آن ابوالاسود، ابوذر را در ربذه به هنگام تبعید
ملاقات کرده و با او دربارۀ تبعیدش گفت و گو کرده است (نک : سیدمرتضی، الشافی،
4/298، به نقل از واقدی). راوی این ملاقات، موسی بن میسره است که خود از طایفۀ دؤل
بود (ابن حجر، همان، 10/373) و متن ضدعثمانی روایت نیز، آن را اندکی تردیدآمیز نشان
میدهد. روایت او از معاذبن جبل (د 17 یا 18ق) نیز باتوجه به آنکه زمان دقیق تولد
ابوالاسود دانسته نیست، چندان قابل اعتماد به نظر نمیرسد (نک : بحشل، 173). از
ابوالاسود، بیشتر فرزندش ابوحرب و یحیی بن یعمر، از تیرۀ بنی کنانۀ مضر، و عبداللـه
بن بریده حدیث نقل کردهاند (نک : مسلم بن حجاج، 82؛ سیرافی، 22؛ ذهبی، 12/10).
پیوند صادقانۀ ابوالاسود، با امیرالمؤمنین علی(ع) و نیز شرکت او در جنگ جمل و چند
قطعه شعری که در مدح یا مرثیۀ امام علی(ع) و امام حسین(ع) سروده، همه موجب آن شده
است که وی را از شیفتگان علی(ع) بدانند (مثلاً نک : جاحظ، البرصان، 122، 279؛ صدر،
43-46)؛ از برخی گزارشها نیز ــ چنانکه اشاره شد ــ چنین بر میآید که سبب بیتوجهی
به او هم همین شیفتگی بوده است (مثلاً نک : ابوالفرج، 12/323-324، 326). با اینهمه
دیوان او چنانکه باید گویای این پیوندها نیست و نیز منابع اصلی ما از رابطۀ مستقیم
او با امام حسن و امام حسین و امام علی بن الحسین(ع) سخنی به میان نیاوردهاند و
اگر برخی منابع دیگر، او را در شمار اصحاب این امامان نهادهاند (نک : طوسی، 46،
69، 75، 95)، ظاهراً بیشتر به سبب همزمانی ابوالاسود با آنان بوده است. بیت شعری هم
که کلینی (1/467) از او در مدح امام سجاد(ع) نقل کرده، از استناد و انتساب دقیقی
برخوردار نیست و احتمالاً جعلی نیست.
اینک خوب است اشاره کنیم که شهر بصره، هیچگاه همچون کوفه، پایگاه چندان مناسبی
برای دوستداران اهل بیت(ع) نبوده و هرگونه حمایت از قدرت مرکزی، به مصالح سیاسی
قبایل ساکن در آن باز میگشته است (نک : پلا، 194-195). افزون بر اینها، ابوالاسود
را در جریانات کلامی شهر بصره نیز دخالت دادهاند: مثلاً بغدادی (ص 316) رسالهای
در ذمّ قدریان ــ که به طعنه بر معتزلۀ نخستین اطلاق میشد ــ به ابوالاسود نسبت
داده است و اعتزالیان خود، ابوالاسود را در طبقات معتزله در شمار قائلان به عدل و
توحید ــ که باور ایشان بود ــ آوردهاند (نک : قاضی عبدالجبار، 31؛ ابن مرتضی،
16). پیداست که هر دو انتساب، به پیدایش قدریان و سپس معتزلیان در شهر بصره باز
میگردد که روح عقلگرایی و نحوۀ تقسیمبندی دانشها و تنظیم و تفکر دربارۀ
استنتاجات عقلی و کلامی بر آن سایه افکنده بود (نک : پلا، 195).
مآخذ: در پایان مقاله.
علی بهرامیان
نحو ابوالاسود: نام ابوالاسود با تاریخ پیدایش نحو عربی عجین شده، چنانکه میتوان
گفت او شهرت وسیع خود را بیش از هر فضیلت دیگر، چنانکه میتوان گفت او شهرت وسیع
خود را بیش از هر فضیلت دیگر، به نحوپردازی خود مدیون است. روایات مربوط به این
امر، هزاران صفحه از منابع را آکنده است و معاصران نیز در تأیید یا رد آنها مقالات
بسیار نوشتهاند که در آنها، تکرار و مکررات موجب نهایت ملال هر خواننده میگردد.
با اینهمه، هنوز آن روایات به نحو شایستهای بررسی نشده و مورد بهرهبرداری قرار
نگرفته است. خوب است برای تعیین حدود بحث، مسأله را توضیح دهیم:
در نیمۀ سدۀ 2ق، سیبویه کتابی تألیف کرد که تقریباً همۀ نظریههای نحو عربی را در
بر دارد. ظهور این کتاب سخت پیچیده و گسترده، در سرآغاز پیدایش فرهنگ اسلامی، ظهوری
ناگهانی و شگفتآور است. از اینرو دانشمندان معاصر، در جست و جوی سوابق آن به هر
دری زدهاند و بیش از هر چیز به تأثیر عوامل بیگانه از هندی و ایرانی گرفته تا
سریانی و یونانی روی آوردهاند، اما در این بحث هنوز به نتیجۀ روشن و قاطعی
نرسیدهاند. از سوی دیگر، دانشمندان گذشته که، لااقل در این باب، به عوامل بیگانه
عنایتی نداشتهاند، خواستهاند ریشههای این دانش نو را در اعماق تاریخ عربی باز
یابند و از اینرو، یک سلسله نحوشناس یافتهاند که سررشتۀ آنها غالباً به ابوالاسود
ختم میشود، اما در برخی روایات، این سررشته از ابوالاسود درگذشته، به امام علی(ع)
میرسد. در روایتی دیگر، سررشتۀ نحویان نه به ابوالاسود، بلکه به نصر بن عاصم و
عبدالرحمن بن هرمز و گاه به یحیی ابن یعمر میانجامد. از این نحویان، هیچ اثری بر
جای نمانده است. به یکی از آنان، یکی دو کتاب نسبت دادهاند که از محتوا و چند و
چون آنها نیز هیچ نمیدانیم. اینک پژوهشگران از خود میپرسند که چگونه ممکن است این
مایۀ اندک، به دست این دو سه تن نحوی گمنام، در فاصلۀ کوتاه تقریباً 80 سالۀ میان
ابوالاسود و سیبویه، به آن درجه از وسعت و پختگی رسیده باشد که الکتاب را با وجود
آورده باشد؟ دیگر آنکه آن مقدار اندکی که به ابوالاسود نسبت داده شده، چگونه ممکن
است برخلاف ناموس پیدایش و گسترش علوم، ناگهان توسط ابوالاسود اختراع شده باشد؟
دیگر آنکه انتساب این علم از طریق ابوالاسود به امیرالمؤمنین علی(ع) چندان آسان
نیست. زیرا پیامبران و امامان البته به قدرت الهی بر این علوم آگاهند، اما معهود
ایشان نیست که علمی را ساخته و پرداته کنند و به دست نسلهای بعد بسپارند. این سخن
شاید دربارۀ امام علی(ع) که در شرایط سیاسی خاصی به سر میبرد، بیشتر صدق میکند.
بنابراین، این خطر هست که شیفتگان آن بزرگوار، از سر صدق و ایمان خالص چیزهایی به
وی نسبت دهند که واقعیت تاریخی نداشته باشد. علاوه بر این، ما از سنت تازیان آگاهیم
که با اصرار تمام، هر علم یا پدیدۀ فرهنگی و هنری را به کسی نسبت داده و او را
پایهگذار میخوانند. از اینجاست که هزاران «اَوَّلُ مَنْ...» در کتابهای ادب عرب
پدیدار شده است: اولین کسی که خط عربی را به کار برد، یا به عربی سخن گفت، یا قصیده
سرود... . ما از «نخستینها» چندین کتاب با عنوان «الاوائل» که شامل فهرستی از همین
کسان است، در دست داریم. در این کتابها، معمولاً ابوالاسود، نخستین کسی است که
اعراب را وضع کرد (مثلاً نک : ابوهلال عسکری، 1/296-297). بنابراین، بعید نیست که
میل به یافتن نخستین واضع نحو، موجب شده باشد که ابوالاسود سرآغاز سلسلۀ نحویان
قرار گیرد و سپس اعتقاد به دانش وسیع امام علی(ع) رشته را از ابوالاسود نیز فراتر
برده، به وی رسانده باشد.
خاورشناسان، از اواخر سدۀ 19م، به روایات مربوط به ابوالاسود، به چشم افسانه
نگریستند و به همین جهت است که نحو را یکبار، به زعم گروهی چون فولرس و بروکلمان،
زاییدۀ تأثیر پانینی بر دستور زبان سانسکریت دانستهاند و یکبار، به تصور برخی چون
مرکس ، متأثر از دستور زبان یونانی پنداشتهاند. بحث در تأثیر سریانی و احیاناً
فارسی بعداً به این نظریات افزوده شد، اما این نظریهها هیچ کدام به آن درجه از
استواری نرسیده است که بتوانیم بحث را پایان یافته تلقی کنیم. فلیش که به هیچیک از
آنها اعتقاد ندارد، نحو را یکی از اصیلترین علوم عرب میانگارد، هرچند که تأثیر
منطق ارسطویی را بر آن نفی نمیکند. وی البته روایات مربوط به ابوالاسود را باور
ندارد و گمان میکند که نخستین نحوی عرب، عبداللـه بن اسحاق (د 117ق) است (I/27).
مستند او درواقع شارل پلاست که در حاشیۀ کتاب خود اشهار میدارد که دیگر به افسانۀ
ابوالاسود اعتقادی ندارد، اما روایات مربوط به این شخصیت را نیز تاکنون کسی به
شیوهای علمی رد نکرده است. به همین جهت او خود بر آن شده است که همۀ روایات و
سلسلۀ اسناد آنها را با یکدیگر قیاس کرده، نادرستی آنها را ثابت کند. اما این کار،
با تأیید قاطع ابراهیم مصطفی مبنی بر اینکه نخستین نحوی عرب، اصلاً عبداللـه بن
اسحاق است، بیهوده گردید (پلا، 130). نظر ابراهیم مصطفی (ص 278-279) که در بیست و
یکمین کنگرۀ خاورشناسان اظهار شده، از این جهت اعتبار یافته که وی سراسر الکتاب را
در جست و جوی سرچشمههای دانش سیبویه بررسی کرده و ملاحظه کرده است که پیشوای
نحویان عرب، در کتاب عظیم خود، تنها از عبداللـه نام برده و هیچگاه به ابوالاسود
اشاره نکرده است (حال آنکه سیبویه چندینبار به اشعار او استشهاد کرده است، نک :
1/142، 169، 296).
اما پیش از ابراهیم مصطفی نیز دانشمندان عرب در این روایات تردید کرده بودند. زکی
مبارک این امر را که ابوالاسود نخستین مواضع نحو باشد، مضحک میپندارد، زیرا معتقد
است که عربها، حتی در عصر جاهلی با علم نحو آشنا بودهاند. بر این اساس، وی نخست در
1931م در «نثر عربی » (نک : پلا، همانجا) و سپس در 1934م در النثر الفنی
(1/63-64)، روایات مربوط به ابوالاسود را مجعول پنداشته است. پس از او احمد امین،
بنا بر اینکه زمان ابوالاسود، زمان قیاس و تقسیمبندی علوم نبوده، در روایات
ابوالاسود تردید کرده است و احتمال میدهد که برخی از شیعیان آنها را به وی و سپس
به امام علی(ع) نسبت داده باشند (2/285) اما او سرانجام چنین نتیجه میگیریم: اولاً
امر اعرابگذاری قرآن به واسطۀ نقطه را به راستی کار ابوالاسود میپندارد و سپس
میکوشد آن را پایۀ اصلی نحو و انگیزۀ اصلی دیگر نحویان جلوه دهد (همو، 2/286).
با اینهمه، عامۀ نویسندگان معاصر عرب، روایات کهن را مسم و محقق میپندارند و دیگر
بدون هیچ اشارتی به دشواریهای امر، ابوالاسود را نخستین نحوی عرب معرفی میکنند
(مثلاً فاخوری، 264؛ به خصوص ناصف، 172 به بعد) که نه تنها در نسبت روایات به
ابوالاسود و حتی حضرت امام علی(ع) تردید ندارند، در اثبات موضوع نیز میکوشند.
به هر روی، وسیعترین کاری که در این زمینه شده، ابوالاسود الدؤلی، تألیف فتحی
عبدالفتاح دجنی است. مؤلف در بخش اول کتاب به چگونگی پیدایش نحو و تئوریهای مختلف
پرداخته و در بخش دوم زندگینامۀ ابوالاسود را آورده است. ما به نوبۀ خود تقریباً
همۀ منابع کهن، از آغاز تا سدۀ 19م را بررسی کرده و سلسله سندها را دیدهایم. از
کثرت و تناقض این روایات و به خصوص از شخصیت راویان سنی و شیعی و عربگرا و ضد عرب
(شعوبی)، نکتههایی بس جالب توجه استنباط میشود که لازم است در تاریخچۀ جامع نحو
بررسی گردد. ما اینک، تا آنجا که به ابوالاسود و آغاز پیدای نحو مربوط است، گزارشی
از این روایات عرضه میکنیم.
از اواخر سدۀ 2ق که روایات کهن عرب به صورت مکتوب در میآیند، چندین کتاب میشناسیم
که یا لازم بود از نحو ابوالاسود سخنی به میان آورند، یا اگر چنین میکردند، با
روال طبیعی کتاب در تضاد نمیبود. سرآغاز این کتابها، الکتاب سیبویه (د 177ق) است.
استشهاد سیبویه به چند بیت ابوالاسود و سکوت او در باب روایات نحوی وی، بیش از هر
چیز موجب تشویش و تردید پژوهشگران میشود. پس از سیبویه، نویسندگان بزرگ دیگری نیز
همچون کلبی (د 231ق) کسی به نحو او اشاره نکرده است. ابن سلام در طبقات خود (1/12)
پس از اشاره به پیشتاز بودن بصریان در نحو و لغت، چنین میگوید: «نخستین کسی که
پایۀ عربیت (نحو) را ریخت، باب آن را گشود، راه آن را استوار و قواعد آن را وضع
کرد، ابوالاسود دؤلی بود»؛ این عبارتی است که پس از آن، صدها بار در منابع تکرار
میشود. اما ابن سلام دنبالۀ این سخن اضافه میکند که ابوالاسود، بابهای «فاعل و
مفعولبه، مضاف و مضافالیه و حرف جر و رفع و نصب و جزم» را تدوین کرد. اینک
ملاحظه میشود که اگر به روایات مکتوب توجه کنیم، حدود یک قرن و نیم است که از
ماجرای نحودانی ابوالاسود سخنی به میان نیامده است.
در زمان ابن سلام، یا اندکی پس از آن، باز سکوت نویسندگانی چون خلیفه بن خیاط، ابن
حبیب و حتی ابوحاتم سجستانی (ص 147-148) که خود در شمار راویاند اخبار ابوالاسود
است، قابل ذکر است، اما اندکی بعد جاحظ اشاره میکند که او «سرکردۀ نحویان»
(البرصان، 122) و «رئیس مردم در نحو» (همان، 279) بوده است. با اینهمه همین جاحظ در
هیچیک از کتابهای اساسی خود با آنکه بارها اشعار یا روایات مربوط به او ذکر کرده
(نک : الحیوان، 2/301، 3/50، البخلاء، 1/44، 2/89، 142، البیان، 1/104، جم(،
دربارۀ نحودانی او چیزی نگفته است.
پس از آن عجلی (د 261ق)، در عبارتی کوتاه او را نخستین واضع نحو خوانده است (ص
238). اشارت ابن قتیبه هم به این امر، از حد روایت عجلی چندان فراتر نمیرود.
یکبار (الشعر، 2/615) مینویسد که او «از نحویان بود، زیرا کتابی در نحو نوشت» و
بار دیگر (المعارف، 434) مینویسد که او «نخستین کسی است که عربیت را نهاد». روایت
نخست ابن قتیبه، غریب و منحصر به فرد است، زیرا هیچکس ادعا نکرده که او کتابی هم
در نحو نوشته باشد. آنچه در کار ابن قتیبه نظر را جلب میکند، آن است که وی با آنکه
دو شرح حال به ابوالاسود اختصاص داده (الشعر، المعارف، همانجاها) و تقریباً همۀ
روایات و نکتههای او را در عیون الاخبار آورده و بارها به اشعارش استشهاد کرده،
باز از نحودانی او چیزی جز این روایت مختصر نقل نکرده است.
در کتاب الفاضل (ص 5) که تألیف مبرّد است، یک داستان بسیار معروف و نیز ارتباط نحو
با علی(ع)، اما بدون هیچ سلسله سندی پدیدار میگردد: دختر ابوالاسود که از شدت گرما
در شگفت بود، عبارت «ما اشد الحر» را در حضور پدر به نحوی ادا میکند که از آن نه
تعجب که سؤال از «شدیدترین گرماها» فهمیده میشود. اینجا بود که ابوالاسود دانست که
«لحن» (لغزش در اعراب یا نحو) میان مردم رائج شده است. از اینرو به خدمت امام
علی(ع) شتافت و آن حضرت را از خطر لحن آگاه گردانید. امام(ع) اصولی به وی عرضه داشت
که ابوالاسود بعدها آنها را گسترش داد.
در همین گزارش دو روایت دیگر نیز آمده که در زندگی ابوالاسود و سرگذشت نحو و خط
قرآن کریم از اهمیت خاصی برخوردار است: نخست آنکه ابوالاسود نخستین کسی است که قرآن
را نقطهگذاری (یعنی اعرابگذاری با نقطههای رنگین) کرد؛ دیگر آنکه علم نحو، از
این طریق به سیبویه رسیده است: ابوالاسود عنبسه (مردی عجم از مردم میشان، د ح
95ق) میمون اَقْرَن (برای شرح حال وی، نک : یاقوت، 19/209) عبداللـه بن ابی
اسحاق حضرمی (د 117ق یا 127ق) عیسی بن عمر (145ق یا 149ق) خلیل بن احمد (د
175ق) سیبویه. در نیمۀ اول سدۀ 4ق، حجم روایات از این مقدار اندک در نمیگذرد.
ابن عبدربه به رغم انبوه روایاتی که دربارۀ ابوالسود نقل کرده (عقدالفرید در این
باب با عیونالاخبار ابن قتیبه قابل قیاس است)، از نحو ابوالسود چیزی نمیگوید. ابن
ابی حاتم رازی در الجرح والتعدیل خود 2 (1)/503) به این عبارت کوتاه بسنده میکند:
«او نخستین کسی است که در باب نحو سخن گفت».
محمدبن قاسم ابن انباری در الاضداد (ص 245-246) تنها به موضوع شیوع لحن و داستان
دختر ابوالاسود پرداخته، اما دیگر به اینکه آن ماجرا علت پیدایش نحو بوده، اشاره
نکرده است. بیهقی (ص 422-423)، نخست عین عبارت ابن سلام را آورده، سپس ماجرایی را
که میان حجاج و یحیی بن یعمر رخ داده (نک : زبیدی، 28)، به ابوالاسود نسبت داده و
بدینسان از اعتبار گزارش خویش کاسته است. از نیمۀ سدۀ 4ق، بر اثر گزارشهای
ابوالطیب لغوی و ابوالفرج اصفهانی و سیرافی، ناگهان سیل روایاتی بس متعدد و گاه سخت
متناقض به کتابهای ادب و طبقات سرازیر میشود. در این روایات وضع نحو به چند تن
نسبت داده شده که در نمودار زیر مشخص گردیده است.
انگیزۀ تدوین نحو توسط حضرت امیرالمؤمنین، یا ابوالاسود و یا به فرمان زیاد و
عبیداللـه و عمر پیوسته یک چیز است: لحن، یا لغزشِ اعرابی توسط بیگانگان (که پیوسته
ایرانیانند).
حضور ناگهانی انبوه ایرانیان در عراق و عربستان، خاصه در دو شهر بصره و کوفه،
ازدواج بسیاری از اشراف و امیران عرب با دختران ایرانی و تولد کسانی که از مادر
ایرانی بوده و بعدها به مقامات عالی رسیدند (مانند عبیداللـه که نتیجۀ زناشویی زیاد
و مرجانه است)؛ تصدی بسیاری از مقامات اداری، یا حتی دینی توسط ایرانیان نومسلمان
یا «موالی» و بسیاری عوامل کوچک دیگر، البته عربهای اصیل و فصیح را نسبت به پاکی و
یک نواختی زبان عربی سخت دلنگران میگردانید. به خصوص که در شهرهای پرهیاهو و
پرتحرک عراق که اندک اندک به کانونهای اصیل فرهنگ عرب بدل میشدند و در عین حال
مرکز فعالیتهای بازرگانی شدیدی نیز بودند، زبانی پدید میآمد که هم از اِعراب تهی
بود، هم از ساختارهای اصیل عربی دوری میگزید و هم به انبوهی واژۀ ایرانی در
میآمیخت. گفتار بازرگان اهوازی با حجاج به این زبان که جاحظ (البیان، 1/145) و ابن
قتیبه (عیون، 2/160) نقل کردهاند، بسیار جالب توجه است (نیز نک : فوک، 10).
این احوال موجب شده است که همگان، چه نویسندگان کهن، چه معاصران، خواه خاورشناس،
خواه عرب، بیگانگان را انگیزۀ اصلی تدوین نحو تلقی کنند. همۀ روایات متعدد و گاه
متناقضی که در اینباره نقل کردهاند، سرانجام به گونهای، به «عاصم» منتهی
میشود، ولی چنانچه خواهیم دید (به خصوص نک : دنبالۀ مقاله، موضوع اعرابگذاری
قرآن)، این موضوع همیشه صادق نیست و حضور بیگانگان، با همۀ اهمیتی که دارد، باز
نباید عامل بیگانه تلقی گردد، زیرا قبایلی که در حوزۀ زبان «متحد و یگانۀ عرب»
(العربیه الفصحی) قرار نداشتند و اِعراب در میانشان ضعیف یا نابود شده بود، هنگامی
که به دنبال فتوحات اسلام با عربهای مرکز حجاز در میآمیختند، احتمالاً آثاری از
زبان خویش را در گفتار ظاهر میکردند و آن پدیدههای گویشی، به قیاس «العربیه
الفصحی» نه «لغت» (گویش) که لحن بهشمار میآمد. هنگامی که رسول اکرم(ص) لحن را در
زبان خویش ناممکن میشمارد (ابوالطیب، 5-6)، خود دلیل بر ظهور لغزشهای لغوی در زمان
حیات آن حضرت است؛ یا بروز لحن در زبان فصیحانی چون حجاج (نک : فوک، 28، 29)، یا
در شعر مشاهیری چون فرزدق (همو، 47)، جز ویژگیهای بسیار پیچیدۀ ساختار اِعرابی زبان
عربی، دلیل دیگری ندارد.
در روایاتی که ما اینک دستهبندی میکنیم، درواقع دو امر با هم خلط شده است: یکی
پیدایش نحو و دیگر اعرابگذاری قرآن کریم. در روایات ما گویی این دو موضوع هرگز از
هم تفکیک نشده است. ما در پایان روایات نحو به بحث در «تنقیط» قرآن نیز خواهیم
پرداخت:
الف ـ حضرت علی(ع):
1. تا آنجا که ما اطلاع داریم کهنترین اثری که پیدایش نحو را به امام(ع) نسبت
داده، مبرّد است. این روایت بیسند، در الاغانی (ابوالفرج، 12/297-298) سلسله سندی
بس طولانی یافته و از یک جهت گستردهتر گردیده است: هنگامی که ابوالاسود به خدمت
امام(ع) شتافت، به او عرض کرد که در اثر آمیزش عربها با «اعاجم» زبان دچار تباهی
گردیده است، امام(ع) او را بفرمود که اوراقی چند بخرد. سپس فرمود کلام در اسم و فعل
و حرف منحصر است. ابوالاسود براساس آن گفتار، نحو را تدوین کرد.
در این روایت ابوالفرج چند نکته قابل ذکر است: نخست سند آن است که ابن رستم طبری
آغاز شده، از اخفش و سیبویه و خلیل میگذرد و سپس به ٤ تن نحوی میرسد که اولاً،
معمولاً روایتی از آنان نقل نشده، ثانیاً معلوم نیست دنبال یکدیگر قرار داشتهاند
(مثلاً نک : سیرافی، 25) یا در عرض هم بوده و همه از ابوالاسود اخذ کردهاند
(مثلاً نک : ابن انباری، عبدالرحمن، 6). نکتۀ دیگر آنکه ابوالفرج گویی اعتماد
کاملی به محتوای روایت خود ندارد، زیرا میگوید، «من آن را در کودکی شنیدهام».
نکتۀ سوم آنکه وی میگوید، آنچه به امام علی(ع) نسبت داده شده، نخستین جملۀ الکتاب
سیبویه است.
2. ابوالطیب لغوی در مراتب النحویین (6، 8) روایت دیگری دارد که بر دو سلسله سند
استوار است: یکی از آنها به ابوحاتم سجستانی میانجامد و دیگری به جرمی و سپس خلیل.
موضوع روایت چنین است:
نخستین کسی که نحو را نهاد، ابوالاسود بود. وی آن را از امام علی(ع) اخذ کرد. سبب
آن بود که امام(ع) از کسی «لحن» شنید. سپس به ابوالاسود فرمود برای مردمان «حروفی
بنهد». آنگاه به رفع و نصب و جر اشارت فرمود. ابوالاسود تا چجندی آنچه را آموخته
بود، پنهان میکرد (روایت نخست همینجا تمام میشود). سلسلۀ سند دوم، این روایت را
چنین تکمیل میکند: ابوالاسود و زیاد، در زبان مردی لحن دیدند. پس زیاد به
ابوالاسود اشاره کرد که زبان به تباهی کشیده شده است. در اثر این سخن، ابوالاسود به
نحو پرداخت.
3. روایت سوم متعلق به نیمۀ دوم سدۀ 4ق است: امام(ع) شنید که مردی در آیۀ اَنَّ
اللّهَ بَریءٌ مِنَ الْمُشرِکینَ و رَسولُه (توبه/9/3) «رسوله» را به کسر خواند. از
اینرو به ابوالاسود پیشنهاد کرد که اساس نحو را بنهد (ابوحیان، 1/216).
4. باز در نیمۀ دوم سدۀ 4ق، موضوع لحن شنیدن امام(ع) اندکی گسترش مییابد:
ابوالاسود میگوید که بر امام(ع) وارد شده و دیده است که وی غرق در تفکر است. آنگاه
میفرماید که بعضی دچار لحن شدهاند و خود سر آن دارد که کتابی در باب کلام عرب
بنهد. پس از چندی امام، «صحیفه»ای پیش روی ابوالاسود افکند که در آن نوشته بود.
کلام شامل اسم و فعل و حرف است (یغموری، 7؛ قس: ابن انباری، عبدالرحمن، 2-3).
این روایت با گذشت زمان تحولی اساسی مییابد تا سدۀ 7ق که در آن قفطی (1/4، 5)
گفتار 3 کلمهای منسوب به امام(ع) را تقریباً در 4 سطر و یاقوت (14/48-50) با تفصیل
(در حدود یک صفحه) عرضه میکنند. روایت یاقوت از الامالی زجّاجی نقل شده، ولی ما آن
را در امالی نیافتیم.
عبدالرحمن ابن انباری، علاوه بر آنچه گذشت، روایت دیگری هم آورده (ص 3) که در آن
اسمی از ابوالاسود نیامده است. بنابر این روایت، حضرت امام علی(ع)، آیۀ لایَأکُلُهُ
اِلا الخاطِئون (الحاقه/69/37) را با اشتباهی بزرگ از دهان مردی اعرابی میشنود
(ملاحظه میشود که در اینجا از اعاجم سخنی نیست) و آنگاه خود نحو را تدوین
مینماید. منابع مذکور، در کنار روایات و حکایات مفصل، روایات کوتاه، صریح و قاطعی
نیز آوردهاند: ابوالفرج اصفهانی (12/299) براساس سلسله سندی که به ابوالحرب پسر
ابوالاسود میرسد، آورده است که پدر گفته است که من «حدود» نحو را از امام علی(ع)
اخذ کردهام (نیز نک : زبیدی، 21؛ ابن انباری، عبدالرحمن، 6؛ قفطی، 1/15).
عبدالرحمن ابن انباری (ص 5-6) باز قاطعانه اظهار میدارد که امام(ع) واضع نحو است.
قفطی (1/6) گوید که این نظر، نظر عامۀ مصریان است. در ذهن ابن ابی الحدید (1/20)
البته هیچ تردیدی در این باب نیست. وی مباحثی را که امام(ع) وضع فرمود، شرح میدهد
و سپس میافزاید که ابداع این معانی، خود نوعی معجزه و از توان آدمیزاد خارج است
(همچنین نک : بند 4 از روایات مربوط به ابوالاسود).
ب ـ ابوالاسود و اشارت زیاد یا عبیداللـه: در سلسله روایاتی که در کار پیدایش نحو،
از ابوالاسود فراتر نرفتهاند، بیشتر موضوع نقطهگذاری (= اعرابگذاری) مطرح است تا
نحو، اما چنانکه گذشت، بیشتر منابع، میان این دو گویی تفاوتی قائل نشدهاند:
1. کهنترین سند مکتوب ما چنانکه گذشت، نوشتۀ ابن سلام (در آغاز سدۀ 3ق) است که به
آنچه ابوالاسود ابداع کرده، نیز اشاره میکند. همین نظر، طی سدۀ 3ق در آثار جاحظ و
عجلی و ابن قتیبه ادامه مییابد و در سدۀ 4ق، بیهقی (ص 422) تقریباً عین عبارات ابن
سلام را تکرار میکند.
2. ابوالطیب لغوی بدون ذکر سند گوید: چون فرزندان زیاد همگی دچار لحن بودند،
ابوالاسود به دستور وی، نحو را برای تعلیم آنان وضع کرد (ص 8). وی به همین منظور از
زیاد کاتبی خواست که سخن او را نیک بفهمد. سپس به یاری آن کاتب قرآن را اعرابگذاری
کرد (ص 10-11).
3. طبق روایت دیگری که براساس منابع ما، از الاغانی (ابوالفرج، 12/299) سرچشمه
گرفته، ابوالاسود نزد زیاد در بصره شتافته میگوید: عرب با عجم درآمیخته و دور نیست
که زبانشان تباه گردد، دستوری ده تا علمی بنهم که کلام عرب بدان استوار گردد. زیاد
نپذیرفت، تا آنکه روزی، شنید مردی میگفت: «مات الانا و خلّف (ترک) بنون». پس
ابوالاسود را احضار کرده، به نوشتن آنچه خواسته بود، فرمان داد. ابوالفرج سند این
روایت را پس از 3 راوی به یحیی بن آدم و از او به ابوبکر بن عیاش و سرانجام به عاصم
رسانیده است. همین روایت گاه با ذکر سلسله سند، در منابع تکرار شده است (نک :
سیرافی، 17-18؛ زبیدی، 22؛ ابواحمد عسکری، 118؛ ابن عساکر، 5/332؛ ابن انباری،
عبدالرحمن، 5؛ یاقوت، 12/35).
جالب توجه است که برخی از این منابع (ابوالفرج، سیرافی، ابن عساکر، همانجاها) روایت
دیگری را با همان سلسله سند تکرار کرده و به جای زیاد، عبیداللـه بن زیاد را
نهادهاند. حال آنکه عبیداللـه، برخلاف پدرش که به فصاحت شهرت داشت، در زبان عربی
با دشواریهای متعددی روبهرو بود. وی که در دامن مادر (مرجانه) و ناپدری (شیرویه)
ایرانی نژادی پرورش یافته بود، هم در عبارت پردازی دچار لغزش میشد و هم در تلفظ
برخی حروف عرب (نک : ﻫ د، ابن مفرَّغ).
4. روایت دیگری که ابوالفرج (12/298) از قول مداینی نقل میکند، سادهتر است:
ابوالاسود به فرمان زیاد مصاحف را شکلگذاری کرد و در ضمن چیزهایی نیز در نحو نوشت
که بعدها تکمیل شد.
5. در روایتی دیگر که ابوعبیده نقل میکند (نک : سیرافی، 15-16؛ ابن عساکر،
همانجا؛ نیز نک : قفطی، 1/5)، فرمان زیاد و راهنمایی امیرالمؤمنین(ع) درهم آمیخته
است. بدینسان که نخست امام(ع) نحو را به ابوالاسود میآموزد، سپس زیاد از او
میخواهد که راهنمایی برای زبان مردم تدوین کند. او که نخست ابا میکرد آیۀ اَنَّ
اللّهَ بَریءٌ... را با لحن شنید. آنگاه از زیاد کاتبی خواست و به یاری او قرآن را
اعرابگذاری کرد.
6. به روایت متأخرتر ابن عساکر (5/333) معاویه دریافت که عبیداللـه سخت دچار لحن
است و از این بابت، پدرش زیاد را سرزنش کرد. زیاد دست به دامن ابوالاسود شده، گفت:
این «حمراء» (= فارسیان) زبان ما را تباه کردهاند، راهنمایی بساز. چون ابوالاسود
از این کار سرباز زد، زیاد حیلهای ساز کرد و مردی را بر سر راه ابوالاسود نشانید و
از او خواست تا آیۀ اَنَّ اللّهَ بَریءٌ... را غلط بخواند. ابوالاسود چون این
بشنید، 30 کاتب از زیاد طلب کرد و سپس از میان آنان یکی را برگزید و به یاری او
قرآن را اعرابگذاری کرد. همین روایت را عبدالرحمن ابن انباری (ص 4) تکرار کرده،
اما گویی چون موضوع معاویه و عبیداللـه را جعلی یا بیهوده میپنداشته، از ذکر آن
خودداری کرده است.
ج ـ ابوالاسود، اقدام شخصی:
1. ابوالطیب لغوی (ص 8) براساس سندی که راوی میانی آن ابوحاتم سجستانی است، یک بار
میگوید، ابوالاسود نخستین نحونویس است. او اندکی در باب نحو نوشت که بعدها تکمیل
شد. بار دیگر، براساس همان سلسله سند، روایت را گسترش داده، گوید: ابوالاسود آیۀ
اَنَّ اللّهَ بَریءٌ... را با لحن شنید، پس گفت: «باید چیزی بیاورم که کلام عرب را
بدان اصلاح کنم». آنگاه نحو را تدوین کرد (نیز نک : ابن عساکر، همانجا).
2. اوالفرج اسفهانی (12/299) براساس سلسله سند مفصلی از نحویان از قول ابوالحرب نقل
میکند: اولین بابی که پدرم نهاد، باب تعجب بود. پیداست که این روایت، با داستان
دختر ابوالاسود بیارتباط نیست، زیرا در روایات مربوط به امام علی(ع) دیدیم که دل
نگرانی ابوالاسود و شکایت نزد امام(ع) از آن بود که دخترش در استعمال صیغۀ تعجب
دچار اشتباه شده بود. بنابراین، از نظر راویان مسلم این است که او نخست باب تعجب را
وضع کرده است. اینک در روایات دیگری ملاحظه میکنیم که او، چون از «لحن» دختر آگاه
شد، شخصاً به تألیف باب تعجب و احیاناً فعل و مفعول همت گماشت. این روایت را برخی
از قول ابوحاتم سجستانی نقل کردهاند (نیز نک : سیرافی، 19؛ زبیدی، 21؛ ابن
انباری، عبدالرحمن، 5). در این روایات میان دو جملۀ مااشدالحر و ما احسن السماء
تردید است.
3. در روایت دیگری که سیرافی (ص 18) بدون سند نقل میکند، زبیدی (ص 22) سندش را به
علی بن محمد هاشمی میرساند و ابن عساکر (5/332) با «یقال» آغاز میکند. انگیزۀ
نوشتن نحو، اشتباه مردی ایرانی به نام سعد از شهر بوزنجان (بوزجان) است. این مرد که
پیاده با مرکب خود روان است، به ابوالاسود میگوید: اسبم «ضالع» (گماه، کجرو) است
و مراد او «شالع» (معیوب، لنگ) بوده. ابوالاسود به یاران اظهار میدارد که این
موالی به اسلام درآمدهاند و به آن دل بستهاند و برادران ما شدهاند، ما باید به
ایشان «کلام» ]عرب[ را بیاموزیم. آنگاه باب فاعل و مفعول را وضع کرد (نیز: نک :
ابن ندیم، 46)ژ عیب بزرگ این روایت در آن است که لغزش در تلفظ واجهای عربی،
ابوالاسود را به فکر تدوین باب فاعل و مفعول میاندازد، نه به فکر شیوهای برای
تلفظ صحیح حروف.
4. ابن ندیم (همانجا)، روایتی شگفت دارد. وی حکایت میکند که با مردی شیعی به نام
محمدبن حسین دوست بود. وی انباتی آکنده از کتاب و کاغذ کهن داشت که مرد شیعی مذهب
دیگری در کوفه به وی داده بود. پس از مرگ محمدبن حسین آن مجموعه از دست رفت و ابن
ندیم هرچه جست و جو کرد، چیزی نیافت. با اینهمه وی محتوای یک دسته از اوراق را که
به خط یحیی بن یعمر نحوی بوده، به خاطر دارد، از این قرار: «در این اوراق، سخن
دربارۀ فاعل و مفعول از ابوالاسود رحمهاللـه علیه آمده است» (نیز نک : قفطی،
1/7-9). این سند که برخلاف همۀ روایات دیگر سخت استوار و قاطع است، باعث سردرگمی
همۀ کسانی است که پیدایش نحو را از زمان ابوالاسود محال میپندارند. پلا (ص 5, 130)
راه نجات را در آن میبیند که روایت ابن ندیم را ساختۀ شیعیان بداند. راست است که
صاحب آن اوراق پربها، شیعی مذهب بوده، اما این سؤال پیش میآید که چرا این جعل
کنندۀ ند، روایت را تا حضرت امام علی(ع) برنکشیده است.
5. روایتی که اینک نقل میکنیم و نیز روایت عدی، کاملاً مجعولند، اما به ناچار در
ردیف بسیاری از روایات دیگری که نقل کردهایم مینشینند و نیز از جهت آشنایی با
شیوۀ روایات ساختگی سودمندند: در زمان خلیفه عمر، مردی اعرابی «رسوله» را در آیۀ
اَنَّ اللّهَ بَریءٌ مِنَ المُشْرِکسنَ وَ رَسولُهُ را به کسر لام شنید و سخت در
شگفت شد، عمر آن را اصلاح کرد و سپس فرمود که قرآن را تنها باید «عالم» بخواند. این
روایت که در تاریخ ابن عساکر (5/333) و نزهه الالباء عبدالرحمن ابن انباری (ص 3-4)
آمده، تصریح میکند که عمر، ابوالاسود را به تدوین نحو فرمان داد. قفطی (1/16) نیز
روایت را چنین تکمیل میکند که عمر به ابوموسی نامه نوشت که ابوالاسود، اهل بصره را
نحو بیاموزد.
6. ابوالاسود نزد ابن عباس رفت که میخواهم چیزی برای استوار ساختن زبان عربی
بنگارم. ابن عباس گفت: شاید مراد تو نحو است؟ پس از سورۀ یوسف یاری جو (نک :
همانجا).
در کنار این روایات، روایات دیگری موجود است که وضع نحو را به دو تن دیگر نسبت
میدهد: 1. نصربن عاصم (د 80 یا ٩٠ق)؛ 2. عبدالرحمن بن هرمز (د 117ق). روایات مربوط
به این دو نحوی هیچ گسترش نیافته و به شیوهای یکسان در منابع متقدم و متأخر تکرار
شده است (نک : سیرافی، 20-22؛ زبیدی 11، 26؛ ابن ندیم، 45، که روایت مربوط به ابن
هرمز را به خط ابن مقله خوانده است). عبدالرحمن ابن انباری (ص 5-6) این روایت را
نمیپذیرد و معتقد است که هر دو، خود نحو را از ابوالاسود فرا گرفتهاند و منابع
جدیدتر، اندک اندک نام آنان را از قلم انداختهاند.
محتوای نحو ابوالاسود: نخستین منبعی که از محتوای نحو ابوالاسود سخن گفته، ابن سلام
است (1/12). وی میگوید که او بابهای فاعل و مفعولٌبه، مضاف و حروف رفع و نصب و جر
و جزم را نهاد. استعمال لفظ «حرف» به جای «عوامل» در این عبارت قابل توجه است (نک
: زبیدی، 21، به همین روایت). اندکی بعد، ابوالطیب لغوی براساس سلسله سندهایی که
پیش از این ذکر کردیم، تنها از رفع و نصب و جر که امام علی(ع) به او آموخته بود،
سخن میگوید و دیگر به آنچه ابوالاسود خود وضع کرده، اشارهای ندارد (ص 6؛ نیز نک
: یغموری، 4-5). در همین دورهها، ابوالفرج اصفهانی، دو روایت نقل کرده است: در
روایت نخست (ابوالفرج، همانجا) که بر سلسله سندی مشتمل بر نخستین نحویان تا
ابوالحرب، استوار است، آمده است که نخستین بابی که او نهاد، باب تعجب بود. اما از
دیگر بابهایی که او نهاده، خبری نیست. موضوع باب تعجب نیز در این روایت از آن جهت
نظر را جلب میکند که گویی راویان خواستهاند، نحوپردازی ابوالاسود را با اشتباه
نحوی دخترش پیوند دهند. روایات دوم ابوالفرج (12/297-298) که از قول 11 راوی نحوی،
تا یحیی بن یعمر نقل شده، همان داستان اشتباه دختر در باب تعجب است. در اثر آن،
امیرالمؤمنین(ع) به وی چنین املا فرمود: «کلام در اسم و فعل و حرف منحصر است».
براساس این سخن ابوالاسود اصول نحو را ریخت. در روایت دیگر از این اصول صحبتی نیست
و جملۀ منسوب به امام علی(ع) نیز چنانکه ابوالفرج اشاره میکند، چیزی جز نخستین
جملۀ الکتاب نیست. اندکی بعد زبیدی (ص 21-22) از بابهای تعجب و فاعل و مفعولبه و
بابهای دیگر نام میبرد و جای دیگر (ص 11-12) میافزاید که ابوالاسود و ابن عاصم و
ابن هرمز، عواملِ (به جای حروف در روایت بالا) رفع و نصب و خفض (به جای جر در روایت
بالا) و جزم، بابهای فاعل و مفعول، تعجب و مضاف را وضع کردهاند، اما ابوالاسود حق
تقدم دارد.
تقریباً در همان زمان، سیرافی (ص 18) قاطعانه میگوید که ابوالاسود، تنها باب فاعل
و مفعول را نهاد و «چیزی به آن نیفزود» (نیز نک : ص 22، که به امکان تکمیل همین
باب توسط یحیی بن یعمر اشاره شده است؛ زبیدی، 22). این روایت را داستان معروف اوراق
کهنهای که از دست ابن ندیم به در شد، تأیید میکند (ابن ندیم، 46).
باز در همین زمان (نیمۀ سدۀ 4ق) در روایت یغموری (ص 7) آنچه امام علی(ع) به
ابوالاسود آموخته، اسم وفعل و حرف است (مانند روایت ابوالفرج) و نه عوامل (مانند
روایت ابن سلام)، اما در این روایت، توضیحی هم از قول امام(ع) بر این 3 مبحث افزوده
شده است.
با گذشت زمان، «رقعه» یا «صحیفۀ» امام(ع) مسلمتر و مفصلتر میگردد. یاقوت (14/42)
در شرح احوال امیرالمؤمنین(ع) مینویسد که چون امام(ع) لحن شنید «نحو را وضع کرد و
آن را به ابوالاسود داد» و در روایت دیگری که از قول زجاجی (سدۀ 4ق) نقل کرده
(14/48-50) و سند آن از ابن رستم طبری آغاز شده، از مازنی و ابوحاتم سجستانی گکذشته
و سرانجام به ابوالاسود میرسد، محتوای صحیفه شکل وسیعتری میگیرد. صحیفه نخست با
نام خدا آغاز میشود و سپس اسم و فعل و حرف تعریف میشود. آنگاه امام(ع) به
ابوالاسود میفرماید: ای ابوالاسود بدان که اشیا سه است: ظاهر و مضمر و چیزی که نه
این است، نه آن (زجّاجی بعد توضیح میدهد که مراد از این سه چیز، اسم است و ضمیر
است و مبهمات). سپس ابوالاسود اضافه میکند که وی چیزهایی، از جمله حروف مشبهه
بالفعل (به استثنای لکنّ) را گرد آورد و به حضرت علی(ع) عرضه کرد. امام فرمود که
«لکنّ» را هم به آن بیفزاید (نیز نک : قفطی، 1/4-5).
روایتی که یاقوت از قول زجاجی نقل کرده، با اندکی تغییر و همراه سخنان امام(ع)
دربارۀ لحن اهل بصره، در العیون و المحاسن شیخ مفید تکرار شده است (سیدمرتضی،
الفصول المختاره، 55-56). در سدۀ 6ق، عبدالرحمن ابن انباری (ص 2، 3) پس از اشاره به
«رقعۀ» امام(ع)، از قول ابوالاسود میافزاید که من بابهای عطف، نعت، تعجب، استفهام
و سرانجام «انّ و اخواتها» را تألیف کردم، اما هر باب را پس از تألیف بر حضرت
علی(ع) عرضه میکردم تا عاقبت، به «حد کفایت» رسید. آنگاه از حضرت(ع) کار مرا سخت
ستود. در اواخر همان سده، ابن ابی الحدید (همانجا) بر آنچه در روایت یاقوت ذکر
کردیم، تقسیم کلمه به معرفه و نکره و نیز وجوه اِعراب را به صحیفۀ امام(ع)
میافزاید و انگاه میگوید که اینگونه استنباط، از حدود قدرت آدمیزاد بیرون و بیشتر
بهمعجزه شبیه است.
پیداست که داستان صحیفهای به این گرانقدری که پیوسته بر حجمش افزوده میشود، بسی
وسوسه انگیز است و به اینجا خاتمه نمییابد. یاقوت (1/206، 207) از قول ابن عساکر،
داستان مردی نحوی به نام مکبری (د 474ق) را نقل میکند که ادعا میکرد «تعلیقۀ»
ابوالاسود که او خود از حضرت علی(ع٩ گرفته بود، اینک در دست اوست. این مرد پیوسته
یاران را وعده میداد که روزی آن صحیفه را عرضه خواهد کرد. سپس چون یکی از شاگردان
از محتوای آن صحیفه آگاه شد، همه دانستند که موضوع، گفتار 10 سطری زجاجی است که این
مرد در 10 صفحه گسترش داده است. با اینهمه رقعۀ امام علی(ع)، جاعلان را، به خصوص در
مصر همچنان وسوسه میکرد تا سرانجام اوراقی در باب نحو منسوب به آن حضرت، انتشار
یافت. قفطی (1/5) مینویسد، زمانی که در مصر درس میخوانده، جزوهای در دست
کتابفروشان بود که همۀ مردم، آن را همان «مقدمۀ» امام علی(ع) میدانستند و
میپنداشتند ابوالاسود، نحو خود را براساس آن جزوه تألیف کرده است.
واژۀ نحو: در روایاتی که تدوین نحو را به حضرت علی(ع) و ابوالاسود نسبت دادهاند،
گاه عباراتی داخل شده که برای توضیح کلمۀ نحو جعل شده است. ابن ندیم (ص 45) از قول
ابن رستم طبری چنین آورده که من (ابوالاسود) از امام(ع) اجازه خواستم «ان اصنع نحو
ما صنع». عبدالرحمن ابن انباری دو عبارت دیگر دارد: «اُنحُ هذا النحو» (ص 2) و «ما
احسن هذا النحو الذی نحوت» (ص 3)، اما این اشتقاقپردازی چندان بیارج است که
دانشمندان آن را به جد نگرفتهاند، حال آنکه بارها به ذکر معانی مختلف نحو
پرداختهاند (مثلاً سیدمرتضی، همانجا، که هیچ اشارهای به آن عبارات عربی نمیکند).
اعرابگذاری قرآن کریم: ماجرای اعرابگذاری قرآن توسط ابوالاسود، روایتی دلنشین و
جالب توجه دارد. بهانۀ این اعرابگذاری نیز چنانکه در موضوع نحو دیدیم، همانا لحن
است. روایات مربوط به اعرابگذاری از روایات نحو مجزا نیست، زیرا همۀ نویسندگان
کهن، در خلال یک نوع روایت به هر دو امر پرداختهاند.
کهنترین روایت، از آن ابوالطیب لغوی است. آنجا که زیاد، به سبب لحن فرزندان خود از
ابوالاسود یاری خواست، وی به «تنقیط» قرآن همت گماشت. روایت ابوالفرج اصفهانی
(12/298) که از قول مداینی نقل شده، کوتاهتر و صریحتر است: زیاد به او دستور داد
تا مصاحف را نقطهگذاری کند، او چنین کرد و سپس چیزهایی در باب نحو نگاشت. ابن
عساکر ماجرا را چنین کرد و سپس چیزهایی در باب نحو نگاشت. ابن عساکر ماجرا را به
معاویه باز میگرداند: او زیاد را به سبب لحن عبیداللـه سرزنش کرد. زیاد نیز به
حیله ابوالاسود را به «تنقیط» قرآن واداشت (نک : بخش نحو). همین روایت را همچنانکه
پیش از این دیدیم، با اختلافاتی در جزئیات، سیرافی و ابن انباری و قفطی تکرار
کردهاند.
شیوۀ اعرابگذاری ابوالاسود بر پایۀ همین منابع، چنین است که او مردی فصیح و هوشمند
از عبدالقیس را بر میگزیند و نزد او به قرائت قرآن میپردازد. آنگاه از او
میخواهد که: چون هنگام تلفظ حرفی، دهان را باز کردم (فتحتُ، قس: فتحه) نقطهای بر
زبر حرف بِنه، چون دهان را (فک اسفل را) پایین کشیدم (کسرتُ، قس: کسره) نقطهای زیر
آن بگذار و چون دهان را (لبان را) به هم آوردم (ضممتُ، قس: ضمه)، نقطهای در جلو
حرف قرار ده. به همین سان، گاه اختراع علامات دیگری را به او نسبت داده و به دنبال
همین روایت افزودهاند (نک : ابوالطیب، 10-11؛ سیرافی، 16؛ ابن انباری، عبدالرحمن،
4-5؛ قفطی، 5). قلقشندی (3/157) معتقد است که بیشتر دانشمندان، تنها حرکات سهگانه
و علامت تنوین را ابداع ابوالاسود میدانند.
اگر انتساب وضع نحو، به سبب شرایط زمان و ناموس پیدایش و تحول علوم، به ابوالاسود
دشوار باشد، به گمان ما انتساب اعرابگذاری قرآن کریم به او، به آن شیوه که
دانشمندان گذشته گفتهاند، نسبتاً سهل و معقول مینماید. به شرط آنکه این اقدام را
از هر گونه تعقل نحوی تهی بدانیم.
غلط خواندن قرآن کریم، خواه توسط بیگانگان نواسلام، خواه توسط اعراب قبایل دور و
نزدیک و بیم از شهور اختلافات عمیق اعتقادی به شدت تمام رواج داشت. دلبتگی بزرگان
یا اصیل زادگان عرب به «العربیه الفصحی» که با زبان قرآن کریم تفاوت فاحشی نداشت و
شرم از لغزش در گفتار چندان شدید و فراگیر و آثار آن چندان فراوان بود که امروز
انبوهی روایت و داستان و نکته دربارۀ آن موضوع برجای مانده است. کمتر بزرگی، امیری
یا خلیفهای میشناسیم که در مقابل «لحن» سخت دلنگران نشده باشد و درصدد تنبیه
خاطی برنیامده باشد (نک : فوک، جم(. بیگمان بخش اعظم این نگرانیها، به قرآن کریم
و نحوۀ قرائت آن مربوط بود؛ اقدام عثمان در تدارک ترتیب مصحفی یکتا و نابود کردن
مصاحف پراکنده، خود از جهتی، مبین همین دلنگرانی است، اما اقدام او البته در مورد
صحیح خواندن آیات الهی دیگر کارگر نبود و مردان سدۀ اول ق، ناچار بودند راهی بیابند
که نص مقدس و دشواریهای اعرابی آن پیوسته به شیوۀ یگانهای قرائت شود.
از سوی دیگر میدانیم که انبوهی از سریانیان در شمال بینالنهرین و حتی جنوب آن و
جنوب ایران پراکنده بودند. این سریانیان مسیحی، هم کتابهای علمی ـ فلسفی فراوان و
هم آثار دینی بسیار داشتند. گویا نحو سریانی نیز در همان زمان تدوین شد. اغلب
اشکالاتی که ازنظر تشابه برخی حروف یا ضبط نکردن مصوتهای کوتاه گریبانگیر خط عربی
است، در سریانی نیز موجود است. مثلاً شکل شبیه به «و» هم دال است و هم را. اما
بعدها با اضافه کردن یک نقطه در بالای آن برای را و یک نقطه در زیر برای دال مانع
پیش آمدن این اشتباه شدند و نیز برای ظاهر کردن حرکات به همین روش نقطهگذاری پناه
بردند، اما این روش به زودی متروک شد و سریانیان آن را به منظور دیگری، یعنی برای
روشن ساختن شکلهای گوناگون صرفی به کار بردند.
از سدۀ 8م مجدداً نسطوریان از روش نقطهگذاری پناه بردند، اما این روش به زودی
متروک شد و سریانیان آن را به منظور دیگری، یعنی برای روشن ساختن شکلهای گوناگون
صرفی به کار بردند.
از سدۀ 8م مجدداً نسطوریان از روش نقطهگذاری برای حرکات استفاده کردند. این
نقطهها که گاه به منظور صرف، گاه برای حرکات و گاه برای متمایز کردن برخی حروف از
یکدیگر به کار میروند، با وجود اینکه موجب اشکالات و اشتباهات فراوانی میشود، باز
خط سریانی رابسیار کامل و دقیق ساختهاند (آذرنوش، 74). بعید نیست که ابوالاسود،
شاعر و دانشمند، در مقان قضا، یا ولایت بصره از احوال و عقاید و آثار این سریانیان
اطلاعی کسب کرده باشد. نیز شاید او که با متن تقریباً بینقطه و اعراب قرآن کریم
درگیر بوده، نگاهی به این آثار انداخته و از شیوۀ نقطهگذاری سریانیان برای متمایز
ساختن دو حرف متحدالشکل آگاه شده باشد. از سوی دیگر، خط عربی هم در همان آغاز از
نقطههایی که برای تمایز حروف از یکدیگر به کار میرود، به کلی تهی نبود. روی برخی
از سکههای سدۀ اول ق و نیز برخی پاپیروسهای آن زمان (نک: EI2، ذیل «عربستان »)
آثار نقطه پدیدار است (فوریه، 269؛ آذرنوش، 82). از اینرو احتمال میدهیم که
ابوالاسود، از نقطههای رنگین (به شیوۀ سریانیها) استفاده کرده باشد. این نقطههای
رنگین که تا سدۀ 3ق به کار میرفت، همچنان در برخی نسخ قرآن دیده میشود.
حال اگر بپذیریم که ابوالاسود از شیوۀ نقطهگذاری سریانیان آگاه بوده، میتوانیم
گمان کنیم که وی کوشیده است با استفاده از آن شیوه، اصواتی را که در تعیین معنای
کلمات و جملات قرآنی تأثیر قاطع داشته است، به نحوی ثبت کند. بنابراین وی بیآنکه
به علم نحو یا تعیین نقش هر کلمه در درون جمله نیازی داشته باشد، درصدد آوانگاری
برآمده است. تردید نیست که ابوالاسود همه با بخش اعظم قرآن را در حفظ داشته و اعراب
کلمات را آنگونه که باید به زبان جاری گردند، میشناخته است. کاتب او درواقع کار
نسبتاً سادهای انجام میداده که گرچه بر واقعیات دستوری منطبق است، نیازی به دانش
دستوری ندارد.
در مورد تأثیر زبان سریانس بر ابوالاسود، برخی پا از هر آنچه ما فرض کردهایم،
فراتر نهاده و خواستهاند اختراع او در نحو را نیز زاییدۀ آن تأثیر تلقی کنند (نک
: امین، 2/289؛ دجیلی، 67-69). با اینهمه لازم است اشاره کنیم که برخی از قدما، حتی
اعرابگذاری قرآن را به یحیی بن یعمر نسبت دادهاند (نک : ابن حجر، تهذیب،
11/305). این سخن را روایات بسیار کهنتر نیز تا حدی تأیید میکنند: زبیدی (ص، 29)
گوید ابن سیرین مصحفی داشت که یحیی اعرابگذاری کرده بود.
شعر ابوالاسود: دیوان ابوالاسود و مجموعه اشعاری که منابع به او نسبت دادهاند،
مجموعهای شگفت است و در بسیاری از موارد با آن شخصیت گرانمایه و محترمی که روایات
برای ما طرح کردهاند، ناهماهنگ است. شاید به همین جهت محققان معاصر، چندان عنایتی
به شعر او نشان ندادهاند. ظاهراً نخستین کسی که شعر او را کم ارج و بیمحتوا
خواند، نولدکه بود (ص 232-240) که در این قطعات منظوم تهی از هرگونه احساس شاعرانه
که گرد کنیزکان وصلۀ امیران و مشاجرۀ همسایگان... دور میزند، هیچ سودی نمییابد.
از آن پس، نظر او را همۀ خاورشناسان تکرار کردهاند. بلاشر (III/508) نه تنها این
اشعار «مناسبات» را بیارزش میداند، بلکه در صحت انتساب بسیاری از آنها به
ابوالاسود تردید دارد. پلا نیز عموماً همین نظر را دارد؛ وی حتی به صحت انتساب شعر
معروف او که خطاب به بنی قشیر و در دفاع از حضرت امام علی(ع) سروده است، نیز کاملاً
اعتماد ندارد (ص 148).
اینگونه برداشت از شعر ابوالاسود، در میان نویسندگان عرب نیز رایج است. دجیلی که
دیوان او را منتشر ساخته و مقدمهای در 106 صفحه بر آن نوشته، اشاره میکند که او
با این کار خواسته است یکی از آثار صدراسلام را زنده کند وگرنه، ابوالاسود را شاعری
نابغه به شمار نیاورده است (ص 31). وی که میان ناظم و شاعر تفاوت قائل شده (ص 29)،
معتقد است که ابوالاسود آنطور که باید محیط اجتماعی و سیاسی خود را بازگو نکرده
است، حال آنکه در زمان او حوادثی رخ نموده که هریک سرآغاز رشتۀ عمدهای از تاریخ
سیاست و عقیده در جهان اسلام بوده است: رحلت حضرت پیامبر(ص)، فتوحات اسلام، حوادث
مربوط به عثمان، نزاع میان امام علی(ع) و معاویه، جنگ صفین و جمل، ظهور خوارج، آغاز
و انجام خلافت امام حسین(ع) و معاویه، جنگ صفین و جمل، ظهور و خوارج، آغاز و انجام
خلافت امام حسن(ع)... و دهها ماجرای عظیم دیگر هیچ یک در شعر ابوالاسود انعکاس
آشکاری ندارد و گویا به همین جهات است که تا آن تاریخ (1954م) کسی به فکر چاپ این
دیوان نیفتاده بود (ص 32-33).
میان آنچه به صورت دیوان ظاهراً توسط ابن جنی (ح 321-392ق)، گرد آمده و آن مجموعه
روایات و اشعاری که در منابع دیگر و خاصه ابوالفرج اصفهانی نقل شده، اختلاف فاحشی
به چشم میخورد. یک بررسی اجمالی دیوان نشان میدهد که بیشتر موضوعات آن، مسائل
عادی شاعران و بیشتر شعر مناسبات است و در عوض شعر سیاسی و دینی در آن اندک آمده
است: یکبار دوستی به نام حارث نسبت به امیرالمؤمنین بیحرمتی روا داشته بود،
ابوالاسود در پاسخ او دو بیت سرود (ص 133)، اما همین حارث او را به فرار از جنگ جمل
متهم کرده بود (همانجا، نیز نک : 134-135، دفاع ابوالاسود از خود) و نیز همو بود
که به وی پیشنهاد کرده بود از دیوان، سهمی بگیرد و او نپذیرفته بود (ابوالفرج،
12/323-324)؛ بار دیگر به دنبال شهادت امیرالمؤمنین(ع)، شعری خطاب به معاویه
میپردازد و در آن وی را به قتل امام(ع) متهم میکند (174-175). این شعر هم بنابر
آنچه از زندگی و رفتار صلحجویانۀ ابوالاسود میشناسیم و هم به سبب شامل بودن بر
ترکیبات و معانی سادۀ کلیشهای (قتلتم خیر من رکب المطایا، همین معنی در 3 بیت
تکرار شده)، کاملاً مجعول به نظر میآید. باری دیگر به خاندان همسرش بنی قشیر
میتازد و از شیفتگی خود نسبت به امام علی(ع) و خاندان رسالت، بر خویشتن میبالد (ص
176-179). پیش از این دیدیم که پلا در صحت انتساب این شعر نیز به ابوالاسود اندکی
تردید دارد. خلاصه، دو مرثیه، یکی در شهادت امام حسین(ع) (ص 180-181، شامل 9 بیت) و
دیگری برای شهیدان کربلا (ص 182، شامل 7 بیت) در دیوان آمده است. این است مجموعۀ
اشعار سیاسی و دینی او در دیوان. اما در عوض، در 8 قطعه از امیران، یا دوستانی که
به مقامی رسیدهاند، طلب یاری میکند (گله از دوستی که بر روستای جی حکم میراند:
109؛ تقاضا از دوستی دیگر در همانجا: 122؛ تقاضا از حصین، عامل عبیداللـه بر میسان:
139-142؛ گله از کاتب ابن عامر که تقاضایش را بر نیاوردهاند: 157؛ گله از ابن
عامر: 158؛ طلب مساعدت از عامل عبیداللـه در جندیشاپور: 164-165؛ طلب مساعدت از
عبیداللـه: 167، نیز 168-169). موضوع 3 قطعۀ دیگر، ماده شتر شیردهی است که
میخواستند از چنگ او به در آورد و یا او خود میخواسته بخرد (ص 110-112، 113،
172-173).
دربارۀ ابوالاسود نکتهای نقل کردهاند از این قرار که کسانی شب هنگام او را به سنگ
میزدند و ادعا میکردند که خداوند به سنگش میزند. وی در پاسخ میگفته: اگر خداوند
میزد، خطا نمیکرد. این ماجرا نخست میان او و بنی قشیر رخ داد (ابوالفرج،
12/318-319)، اما همین موضوع سنگاندازی و گاه جواب او، موضوع 4 قطعه شعر در دیوان
او شده است (ص، 148-150) که به احتمال قوی همه جعلی است. موضوع و معانی تکراری،
مانند آن احوالی که در موضوعهای ماده شتر و همین سنگاندازی همسایگان دیدیم، به
روشنی نشان میدهد که بیشتر این اشعار، از روی شعری که احتمالاً از آن خود
ابوالاسود بوده، گرتهبرداری شده و سپس به وی منسوب گردیده است.
اما موضوعی که بخش اعظم دیوان او را فرا گرفته و در آن، به گمان ما بیش از همه شعر
ساختگی داخل شده، همانا موضوع زن است: در دو قطعه (ص 120-121، 163) از سلمی
خواستگاری میکند و مورد ملامت قرار میگیرد؛ در یک قطعه (ص 194-195) از دختری جوان
خواستگاری میکند و عموی دختر مانع میشود؛ باز در دو قطعۀ دیگر که در ذیل دیوان
آمده (ص 206-208)، از دخاری در عبد قیس تقاضای زناشویی میکند و این بار پسر عم
دختر مانع میشود. بدیهی است که پیری ابوالاسود در همۀ این اشعار مانع اصلی ازدواج
اوست، از اینرو پیداست که باید اشعاری در باب پیری نیز سروده شود (ص 195-197،
قطعات). قطعاتی که برای زنش فاطمه از بنی قشیر و کنیزکی به همین نام سروده (ص
158-163)، باز همه معانی مشترکی دارند. در همۀ این اشعار زنان او را ملامت میکنند
و او گله سر میدهد. قطعۀ اول و دوم، با عبارت «افاطم مهلاً بعض...» آغاز میشوند
که تقلید ناشیانهای از بیتی در معلقۀ امرؤالقیس است. نیز آنچه وی برای زن دیگرش
سکن سروده (ص 114-120)، به نظر بلاشر (III/508) کاملاً جعلی است، زیرا الفاظ و
معانی بدوی آنها، با احوال ابوالاسود شهرنشین مغایرت دارد. علاوه بر این، وی 6 قطعۀ
دیگر دربارۀ کنیزکان و گاه رابطۀ آنان با غلامانش دارد (ص 144، 145، 166، 187-188،
197).
نکتۀ قابل ذکر دیگر آنکه اولاً مجموعۀ اشعاری که خارج از دیوان او پراکنده است و
اینک در ذیل دیوان گردآوری شده است (46 قطعه در چاپ دجیلی)، تقریباً هم حجم خود
دیوان است (67 قطعه)؛ ثانیاً در این مجموعه اشعار سیاسی، یا آنها که به نحوی با
امیران رابطه دارند، نسبت به دیوان بیشتر است: وی که کاتب ابن عباس در بصره است، او
را در قطعه شعری نصیحت میکند (ص 213-214)؛ با ابن ابی بکره دیدار میکند (ص 214)؛
زیاد که والی خراج بصره است، نزد امام علی(ع)، از وی که ولایت شهر را برعهده دارد،
بدگویی میکند و او شعری در پاسخ میسراید (ص 215-216)؛ تکرار همین موضوع (ص
216-217)؛ شعری خطاب به زیاد (ص 218)؛ از زیاد که عامل عراق شده، تقاضایی میکند و
او نمیپذیرد (ص 219)؛ از زیاد عذر میخواهد و زیاد نمیپذیرد (ص 220)؛ ابن بیر،
چنانکه گذشت، مردی ملقب به قباع را بر بصره میگمارد، ابوالاسود خطاب به ابن زبیر
آن عامل را هجا میگوید (ص 220-221). این شعر به نظر پلا آخرین شعری است که از او
میشناسیم؛ بر معاویه وارد میشود و مورد استهزای او قرار میگیرد (ص 221-222)؛ با
طلحه و زبیر دیدار میکند و پس از ملاقات با عایشه در جنگ جمل، رجزی میسراید (3
مصراع، ص 230)؛ زیاد را نفرین میکند (ص 241).
بر بسیاری از این اشعار و نیز بر قطعات حکمتآمیزی که به وی نسبت داده شده (ص
225-231)، هیچ اعتمادی نمیتوان کرد و لازم است هنگام استناد به آنها، جانب احتیاط
فرو گذاشته نشود. دیوان ابوالاسود، به قول ابن ندیم (ص 179) یک بار توسط اصمعی و
بار دیگر توسط ابوعمرو شیبانی گردآوری شده، اما هر دو روایت از میان رفته است و
آنچه اینک موجود است، نسخهای است که به قول مصححان، روایت ابن جنی است. راست است
که در پایان نسخۀ خطی نام ابن جنی مذکور است (ص 200) و در دیوان (ص 188) نیز یکبار
«قال ابوالفتح جنی» آمده، اما در میان آثار ابن جنی هیچجا به چنین اقدامی اشاره
نشده است.
نمیدانیم چرا نسخۀ منسوب به ابن جنی و نسخههای دیگر، در یک سال (1954م) و در یک
شهر (بغداد) توسط دو محقق، از اشعار پراکندۀ شاعر گرد آوردهاند، تقریباً مشابه
است. تنها تفاوت اساسی میان این دو چاپ آن است که آل یاسین به مقدمهای کوتاه و وصف
نسخهها بسنده کرده، حال آنکه دجیلی شرح حالی بسیار مفصل (در 106 صفحه) از
ابوالاسود نوشته و در آن به بررسی همۀ جوانب شخصیت و زندگی او پرداخته است. این
بررسیها که اساساً چیزی جز تکرار منابع کهن و متأخر نیست، دچار این عیب بزرگ است که
جنبۀ تاریخی مصادر در آنها ملحوظ نگشته و ناچار از اعتبار نتایج به دست آمده، کاسته
شده است (دربارۀ نقد چاپ دجیلی، نک : دهان، مجله المجمع العلمی العربی، دمشق،
1375ق/1955).
اعتبار اجتماعی ابوالاسود: راست است که امروز در بیشتر روایات و اشعار منسوب به
ابوالاسود به چشم تردید مینگیریم و بیشتر محققان شعر او را فاقد هرگونه اعتبار
هنری میپندارند، اما از همان روزگاری که منابع به تحقیق دربارۀ او پرداختهاند،
اما از همان روزگاری که منابع به تحقیق دربارۀ او پرداختهاند، اهمیتی همه جانبی
برای وی قائل شدهاند. از ابن سلام، ابن سعد، جاحظ، ابن قتیبه و ابن عبدربه گرفته
تا منابع سدۀ 19م همه، بسیاری از سخنان حکمتآمیز و کلمات قصار او را نقل کردهاند.
همۀ منابع و به خصوص کتب رجال، ثقه بودن او را در روایت حدیث تأیید کردهاند. جاحظ
(البخلاء، 1/44، البرصان، 122، 279، البیان، 1/258) و بسیاری دیگر، او را در شمار
مشاهیر و اشراف طبقهای چند قرار دادهاند: شاعران و هوشمندان، طریفان، بخیلان،
لنگان... و به خصوص بزرگان اهل تشیع، و دربارۀ هریک از این معانی، انبوهی روایت و
داستان نکتهآمیز نقل کردهاند. ابوالطیب لغوی (ص 9) در عربی دانی او اغراق کرده،
میگوید، وی قادر بود به هر لغتی (مراد لهجههای قبایل مختلف است) سخن گوید.
دربارۀ شعردانی او نیز چند روایت موجود است: ابن عباس که خود از داناترین مردم به
شعر عرب بود، از او میخواهد تا بهترین شعر را معرفی کند (ابوالفرج، 11/5). جای
دیگر (همو، 16/376) در حضور حضرت امیرالمؤمنین(ع) دربارۀ بهترین شعر اظهار نظر
میکند و نیز یغموری (ص 8) به نقل از ابن اعرابی او را یکی از چهار فصیح عرب به
شمار آورده است.
آنچه بر اعتبار او میافزاید، انبوه شواهد شعری است که در معتبرترین آثار ادبی از
او نقلشده است: سیبویه، 3 بار (نک : فهرست الکتاب)، ابن درید، 2 بار (1/121، 202)،
جاحظ، ابن قتیبه، مبرد، بحتری و همۀ منابع پس از آنان، بارها به اشعار و سخنان ظریف
یا حکمتآمیز او استشهاد کردهاند. حتی یکی از مصراعهای او، ضربالمثلی معروف شده
است (نک : راغب اصفهانی، 3/367؛ میدانی، 1/306).
مآخذ: آذرنوش، راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی، تهران، 1354ش؛ ابشیهی،
محمدبن احمد، المستطرف، قاهره، 1306ق؛ ابن ابی حاتم رازی، عبدالرحمن بن محمد، الجرح
و التعدیل، حیدرآباد دکن، 1372ق/1952م؛ ابن ابی الحدید، عبدالحمید بن هبهاللـه،
شرح نهجالبلاغه، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، 1959م؛ ابن اثیر، علی بن
محمد، اسدالغابه، قاهره، 1280ق؛ همو، الکامل؛ ابن انباری، عبدالرحمن بن محمد، نرهه
الالباء، به کوشش ابراهیم سامرایی، بغداد، 1959م؛ ابن انباری، محمدبن قاسم،
الاضداد، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، کویت، 1960م؛ ابن جوزی، یوسف بن قزاوغلی،
تذکره الخواص، نجف، 1369ق؛ ابن حبیب بغدادی، محمد، مختلف القبائل و مؤتلفها، به
کوشش ابراهیم ابیاری، قاهره، 1400ق؛ ابن حجر عسقلانی، احمدبن علی، الاصابه، قاهره،
1328ق؛ همو، تهذیب التهذیب، حیدرآباد دکن، 1327ق؛ ابن خلکان، وفیات؛ ابن درید،
محمدبن حسن، جمهرهاللغه، حیدرآباد دکن، 1345ق؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، به
کوشش احسان عباس، بیروت، 1973م؛ ابن سلام، محمد، طبقات فحول الشعراء، به کوشش محمود
محمد شاکر، قاهره، 1394ق/1974م؛ ابن عبدربه، احمدبن محمد، العقدالفرید، به کوشش
احمد امین و دیگران، بیروت، 1402ق/1982م؛ ابن عدیم، عمربن احمد، بغیه الطلب، به
کوشش سهیل زکار، دمشق، 1409ق/1988م؛ ابن عساکر، علی بن حسین، تاریخ مدینه دمشق،
نسخۀ خطی کتابخانۀ احمد ثالث استانبول، شم 2887؛ ابن قتیبه، عبداللـه بن مسلم، ادب
الکاتب، به کوشش ماکس گرونتر، لیدن، 1900م؛ همو، الشعر و الشعراء، بیروت، 1964م؛
همو، عیون الاخبار، قاهره، 1343ق/1925م؛ همو، المعارف، به کوشش ثروت عکاشه، قاهره،
1388ق؛ ابن قیسرانی، محمدبن طاهر، کتاب الجمع بین رجال الصحیحین، حیدرآباد دکن،
1323ق؛ ابن ماکولا، علی بن هبهاللـه، الاکمال، حیدرآباد دکن، 1402ق/1982م؛ ابن
مرتضی، احمدبن یحیی، طبقات المعتزله، به کوشش زوزانادیوالد ـ ویلتسر، بیروت،
1380ق/1961م؛ ابن ندیم، الفهرست؛ ابن هشام، السیره النبویه، به کوشش ابراهیم ابیاری
و دیگران، قاهره، 1355ق/1936م؛ ابواحمد عسکری، حسن بن عبداللـه، المصون فی الادب،
به کوشش عبدالسلام محمد هارون، کویت، 1984م؛ ابوالاسود دؤلی، دیوان، به کوشش
عبدالکریم دجیلی، بغداد، 1373ق/1954م؛ ابوبشر دولابی، محمدبن احمد، الکنی والاسماء،
حیدرآباد دکن، 1322ق؛ ابوحاتم سجستانی، محمدبن سهل، المعمرون والوصایا، به کوشش
عبدالمنعم عامر، قاهره، 1961م؛ ابوحیان توحیدی، البصائر و الذخائر، به کوشش ابراهیم
کیلانی، دمشق، 1944-1964؛ ابوالطیب لغوی، عبدالواحد بن علی، مراتب النحویین، به
کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، 1375ق/1955م؛ ابوالفرج اصفهانی، الاغانی،
قاهره، دارالکتب المصریه؛ ابوهلال عسکری، حسن بن عبداللـه، الاوائل، دمشق، 1975م؛
احمدبن حنبل، مسند، قاهره، 1313ق؛ افندی، عبداللـه، هریاض العلماء، قم، 1401ق؛
الامامه والسیاسه، منسوب به ابن قتیبه، قاهره، 1356ق/1937م؛ امین، احمد، ضحی
الاسلام، قاهره، 1353ق/1935م؛ بحشل، اسلم بن سهل، تاریخ واسط، به کوشش کورکیس عواد،
بیروت، 1406ق/1986م؛ بخاری، محمدبن اسماعیل، التاریخ الکبیر، حیدرآباد دکن،
1390ق/1970م؛ بغدادی، عبدالقاهر بن طاهر، اصولالدین، استانبول، 1346ق/1928م؛
بلاذری، احمدبن یحیی، انساب الاشراف، ج 2، نسخۀ خطی کتابخانۀ عاشر افندی استانبول،
شم 598؛ همان، ج 2، به کوشش محمدباقر محمودی، بیروت، 1394ق/1974م؛ همان، ج 3، به
کوشش محمدباقر محمودی، بیروت، 1397ق/1977م؛ همان، ج 4 (1)، به کوشش ماکس شلوژینگر،
بیتالمقدس، 1971م؛ همان، ج 5، به کوشش گوبتین، بیتالمقدس، 1936م؛ بیهقی، ابراهیم
بن محمد، المحاسن والمساوی، بیروت، دارصادر؛ ثقفی، ابراهیم ابن محمد، الغارات، به
کوشش عبدالزهرا حسینی، بیروت، 1407ق/1987م؛ جاحظ، عمروبن بحر، البخلاء، به کوشش
احمد عوامری بک و علی جارم بک، بیروت، دارالکتب العلمیه، همو، البرصان والعرجان، به
کوشش محمد موسی خولی، بیروت، 1401ق/1981م؛ همو، البیان و التبیین، به کوشش حسن
سندوبی، قاهره، 1351ق/1932م؛ همو، الحیوان، به کوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره،
1384ق/1965م؛ حصری قیروانی، ابراهیم بن علی، جمع الجواهر، به کوشش علی محمد بجاوی،
قاهره، 1372ق/1953م؛ خلیفه بن خیاط، تاریخ، به کوشش سهیل زکّار، دمشق، 1967م؛ دجنی،
فتحی عبدالفتاح، ابوالاسود الدؤلی. کویت، 1974م؛ دجیلی، عبدالکریم، مقدمه بر دیوان
(نک : هم ، ابوالاسود)؛ دینوری، احمدبن داوود، الاخبار الطوال، به کوشش عبدالمنعم
عامر، قاهره، 1379ق/1959م؛ ذهبی، محمد بن احمد، سیر اعلام النبلاء، به کوشش شعیب
ارنؤوط، بیروت، 1405ق/1985م؛ راغب اصفهانی، حسین بن محمد، محاظرات الادباء، بیروت،
1961م؛ زبیدی، محمدبن حسن، طبقات النحویین و اللغویین، قاهره، 1973م؛ زریاب خویی،
عباس، «ابوالاسود الدؤلی»، بزم آورد، تهران، 1368ش؛ زمخشری، محمودبن عمر، ربیع
الابرار، به کوشش سلیم نعیمی، بغداد، 1400ق؛ سمعانی، عبدالکریم بن محمد، الانساب،
حیدرآباد دکن، 1385ق/1966م؛ سیبویه، عمروبن عثمان، الکتاب، به کوشش عبدالسلام محمد
هارون، بیروت، 1403ق/1983م؛ سیدمرتضی، علی بن حسین، الشافی فی الامامه، به کوشش
عبدالزهرا حسینی، تهران، 1410ق؛ همو، الفصول المختاره من العیون و المحاسن، نجف،
المطبعه الحیدریه؛ سیرافی، حسین بن عبداللـه، اخبار النحویین و البصریین، به کوشش
فریتس کرنکو، بیروت، 1406ق؛ صدر، حسن، تأسیس الشیعه، بغداد، 1354ق؛ صفدی، خلیل بن
ایبک، الوافی بالوفیات، به کوشش وداد قاضی، بیروت، 1402ق/1982م؛ طبری، تاریخ؛ طوسی،
محمدبن حسن، رجال، نجف، 1380ق/1960م؛ عجلی، احمدبن عبداللـه، تاریخ الثقات، به کوشش
عبدالمعطی قلعجی، بیروت، 1405ق/1984م؛ فاخوری، حنا، تاریخ ادبیات زبان عربی، ترجمۀ
عبدالمحمد آیتی، تهران، 1363ش؛ فوک، یوهان، العربیه، ترجمۀ عبدالحلیم نجار، قاهره،
1370ق/1951م؛ قاضی عبدالجبار، فرق و طبقات المعتزله، به کوشش علی سامی نشّار و
عصامالدین محمد علی، قاهره، 1972م؛ قفطی، علی بن یوسف، انباه الرواه، به کوشش محمد
ابوالفضل ابراهیم، قاهره، 1369ق/1950م؛ قلقشندی، احمد بن علی، صبح الاعشی، قاهره،
1383ق/1963م؛ کشی، محمد بن عمر، معرفه الرجال، اختیار طوسی، به کوشش حسن مصطفوی،
مشهد، 1348ش؛ کلبی، هشام بن محمد، جمهره النسب، به کوشش ناجی حسن، بیروت،
1407ق/1986م؛ کلینی، محمدبن یعقوب، الاصول من الکافی، به کوشش علیاکبر غفاری،
تهران، 1401ق؛ مبارک، زکی، النثر الفنّی فی القرن الرابع، بیروت، 1352ق/1934م؛
مبرد، محمدبن یزید، الفاضل، به کوشش عبدالعزیز میمنی، قاهره، 1375ق/1956م؛ همو،
الکامل، به کوشش محمد احمد دالی، بیروت، 1406ق/1986م؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج
الذهب، به کوشش یوسف اسعد داغر، بیروت، 1385ق/1966م؛ مسلم بن حجاج، الکنی و
الاسماء، به کوشش مطاع طرابیشی، دمشق، 1404ق/1984م؛ مفید، محمدبن محمد، الجمل، نجف،
1963م؛ میدانی، احمدبن محمد، مجمع الامثال، به کوشش محمد محییالدین عبدالحمید،
بیروت، دارالمعرفه؛ ناصف، علی نجدی، سیبویه پیشوای نحویان، ترجمۀ محمد فاضلی، مشهد،
1359ش؛ نجاشی، احمدبن علی، الرجال، به کوشش موسی شبیری زنجانی، قم، 1407ق؛ نصربن
مزاحم منقری، وقعۀ صفین، به کوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1382ق؛ نووی،
محییالدین، تهذیب الاسماء و اللغات، قاهره، اداره الطباعه المنیریه؛ واقدی، محمدبن
عمر، کتاب المغازی، به کوشش مارسدن جونز، لندن، 1966م؛ یافعی، عبداللـه بن اسعد،
مرـه الجنان، حیدرآباد دکن، 1338ق؛ یاقوت، ادبا؛ یعقوبی، احمدبن اسحاق، تاریخ،
بیروت، 1379ق/1960م؛ یغموری، یوسف بن احمد، نورالقبس، محمدبن عمران مرزبانی، به
کوشش رودلف زلهایم، ویسبادن، 1384ق/1964م؛ نیز:
Blachère, R., histoire de la littérature arabe, Paris, 1966; EI1; Février, J.,
Histoire de l'écriture, Paris, 1959; Fleisch, H., Traité de philologie arabe,
Beyrouth, 1961; Ibrahim Mustafa, M., »Le Premier grammaireien arabe«, Acles
XXI῾congrés international des orientalistes, Paris. 1949; Nöldeke, Th., »Über
den Dîwân des Abû Tâlib und den des Abû'l'aswad Addualf«, ZDMG, Leipzig, 1864,
vol. XVIII; Pellat, Ch, Le Milieu basrien et la formation de Ğahiz, Paris, 1953.
آذرتاش آذرنوش