اِبْنِ عَمّار، ابوبكرمحمد بن عمار بن حسين بن عمار (422- 477ق/1031-1084م)،
ملقب به ذوالوزارتين، شاعر و وزير عصر ملوك الطوايف در اندلس. با آنكه در
زندگى اين شخصيت ماجراجو فراز و نشيبهاي بسيار ديده مىشود، به طور كلى دو
دورة متمايز را مىتوان در زندگى وي تشخيص داد: نخست دورة كودكى و جوانى او
تا حدود بيست و چند سالگى است كه در گمنامى و تهيدستى گذشت و سپس دورة
درخشش سياسى و اجتماعى وي است كه با ماجراهاي بسيار همراه بود و با قتل
فجيع او به دست معتمد بن عباد (نك: ه د، بنى عماد)، در 55 سالگى به پايان
رسيد. نكتهاي كه بايد به آن توجه داشت، ناهماهنگى منابع در نقل پارهاي
اخبار مربوط به زندگى ابن عمار است. خلط و اشتباه برخى رويدادها در روايتهاي
مورخان، از يكسو و دشمنيها يا بدگمانيهاي برخى از آنان از سوي ديگر، سبب شده
است كه به آسانى و با اطمينان خاطر نتوان به همة منابع و روايتها استناد
جست. در متن مقاله به برخى از اين ناهماهنگيها اشاره خواهد شد.
ابن عمار در خانوادهاي فرودست در قرية كوچك شنتبوس يا شنّبوس1، نزديك
شلب2، به دنيا آمد (مراكشى، 114؛ ابن ابار، 2/131؛ ابن سعيد، 1/389؛ خالص،
19). تبار وي به درستى شناخته نيست، با اينهمه برخى او را منتسب به
مَهره، تيرهاي از قبيلة يمنى قضاعه دانستهاند (ابن ابار، همانجا؛ مقري،
1/283؛ خالص، همانجا). وي نخست در شلب نزد استادانى چون ابوالحجاج يوسف بن
عيسى اعلم ادب آموخت، سپس به قرطبه رفت و آموختههاي خود را كمال بخشيد و
در شعر و ادب چيره دست شد (مراكشى، همانجا)، اما دانش او ظاهراً از اين حد
فراتر نرفت و به پهنة ديگر علوم نرسيد (خالص، 23؛ ضيف، 120). آنگاه همچون
ديگر شعراي گمنام كه آرزوي شهرت و ثروت داشتند، درپى ممدوحى شعر دوست و
گشادهدست روي به دربارهاي ملوك الطوايف اندلس آورد و شعر و هنر خود را به
آنان عرضه كرد (ابن ظافر، 74؛ مراكشى، همانجا؛ ابن ابار، 2/131، 134؛ خالص،
24- 25؛ قس: پرس، .(56
از جزئيات احوال او در اين دوره اطلاعى در دست نيست، اما مىدانيم كه با
فرودستان و پيشهوران بسيار درمىآميخته و از ادب آنان بهره مىجسته است
(ابن بسام، 2(1)/369؛ ابن ظافر، 74- 75؛ نيز نك: ركابى، 76؛ پرس، همانجا).
بينوايى و تنگدستى او نيز تا بدان پايه رسيده بود كه گويند يك بار براي
آنكه چارپاي گرسنة خود را از مرگ برهاند، ناگزير چند بيتى در مدح بازرگانى
توانگر سرود و با شرح بيچارگى خود دل او را به رحم آورد و اندكى جو از او
صدقه گرفت (ابن بسام، 2(1)/ 369-371؛ مراكشى، همانجا؛ خالص، 24-27؛ قس:
دوزي، ؛ III/83 پرس، .(68 اين روايت با آنكه شايد افسانهاي بيش نباشد، به
روشنى خاستگاه اجتماعى و وضع نابسامان زندگى ابن عمار را پيش از پيوستن
به عباديان نشان مىدهد.
در خور توجه است كه شاعر خود بعدها كه مقام و منزلتى شايسته يافت، همة
اشعار و مدايحى را كه در اين دوره سروده بود، از ميان برد (ابن ابار،
2/133-134)، گويى همة آنچه نشانى از گذشتة بىفروغ او - خواه در عرصة شعر و
خواه در عرصة زندگى اجتماعى - داشت، او را خوش نمىآمده است (نك: خالص،
همانجا). اين سرگشتگيها با ورود ابن عمار به اشبيليه و راه يابى وي به
بارگاه معتضد ابن عباد (احتمالاً در 445ق/1053م) به پايان رسيد.
معتضد كه در اين هنگام با شكست دادن تنى چند از اميران كوچك و بزرگ اندلس
و گسترش قلمرو خود به صورت قدرتى بزرگ در جنوب باختري شبه جزيره در آمده
بود، طبعاً به شاعران و هنرمندانى كه ستايندة پيروزيها و موفقيتهاي او باشند،
نياز داشت (همو، 30-31). ابن عمار نيز بخت خود را با سرودن قصيدهاي در مدح
معتضد آزمود (مراكشى، 115؛ خالصى، 31). موفقيت اين قصيده كه البته جز از
لحاظ ساخت و تركيب الفاظ، چندان مزيتى بر مديحههاي رايج در آن زمان ندارد
(نك: ابن عمار، 189-194؛ خالص، 33- 35؛ قس: نيكل، 156 -154 )، سرآغاز درخشش
ادبى و سياسى او گرديد. معتضد كه از مديحة او سخت خشنود شده بود، او را
پاداشى نيكو داد و در زمرة شاعران رسمى بارگاه خود درآورد (مراكشى، 117؛ نيز
نك: پرس، 80 ؛ نيكل، .(156 زندگى ابن عمار از اين پس با حكومت خاندان
عبادي گره خورد.
آشنايى شاعر با معتمد، فرزند معتضد نيز كه ظاهراً در همين زمان در اشبيليه
دست داد (نك: خالص، 32-33؛ قس: ابن بسام، 2(1)/371؛ ابن ابار، 2/131؛
گنثالث، 89؛ دوزي، )، III/84 فصل تازهاي در زندگى او گشود. روابط ابن عمار
با معتمد كه هنوز نوجوانى بيش نبود، به زودي بدل به دوستى صميمانه و بسيار
نزديكى شد، چنانكه اين دو جدايى يكديگر را تحمل نمىتوانستند كرد (مراكشى،
همانجا؛ خالص، 46-47؛ دوزي، همانجا). چند سال بعد نيز كه شلب به دست معتضد
افتاد و معتمد از جانب پدر به حكومت آن شهر منصوب گرديد، ابن عمار همراه او
به شلب رفت و دورهاي آكنده از لذت و كامرانى را در مقام وزارت و نديمى
معتمد در قصر وي (قصر الشراجيب) سپري كرد (ابن خاقان، 5؛ مراكشى، همانجا؛
خالص، 47). اما روابط نزديك اين دو و هوس - رانيهايشان در شلب كه
شايعههايى را دربارة اين دو جوان بر سر زبانها انداخته بود (قس: پرس، 342 )،
از چشم معتضد به دور نماند، از اين روي چندي بعد كه اسماعيل، برادر بزرگتر
معتمد و وليعهد معتضد، در توطئهاي برضد پدر گرفتار و كشته شد و امير، معتمد را
به اشبيليه فراخواند تا در مقام ولايت عهد جاي برادر مقتولش را بگيرد
(مراكشى، 97، 100؛ ابن عذاري، 3/244)، چون ظاهراً از ارتباط اين دو و تأثير
شديد ابن عمار بر فرزند جوان خود بيمناك و ناخرسند بود، تصميم به طرد ابن
عمار گرفت و او را كه تازه به همراه معتمد به اشبيليه بازگشته بود، از
قلمرو خود تبعيد كرد (مراكشى، 111، 117؛ گنثالث، 90). روايتى نيز در دست است
حاكى از آنكه ابن عمار از قهر معتضد به هراس افتاد و از اشبيليه گريخت (ابن
بسام، همانجا).
با رانده شدن ابن عمار از اشبيليه سرگردانى او بار ديگر آغاز شد و اين بار تا
مرگ معتضد در 461ق/1069م ادامه يافت (مراكشى، 117؛ خالص، 69). اما اين
سالهاي تبعيد كه ظاهراً در نواحى خاوري اندلس گذشت (ابن بسام، مراكشى،
همانجاها؛ خالص، 54)، گرچه ابن عمار را از فعاليت سياسى و اجتماعى بازداشت،
از لحاظ ادبى براي او دورهاي پرثمر بود، چه دوري شاعر از اشبيليه و شوق
بازگشت به آن شهر از يكسو و كوشش مداوم براي جلب رضاي معتضد از سوي ديگر،
منبع برخى از اشعار نغز او در اين دوره گرديد (فى المثل، نك: ابن عمار،
207-224؛ خالص، 54 - 68). اما كوششها و مديحه سراييهاي شاعر براي جلب خشنودي
معتضد به جايى نرسيد و او ناچار تا پايان حكومت معتضد در تبعيد ماند. چون
معتمد به تخت نشست، بىدرنگ ابن عمار را نزد خود خواند و او را در زمرة
مقربان خود در آورد، چنانكه به گفتة مراكشى، وي از پدر و برادر نيز به معتمد
نزديكتر گرديد (همانجا). اندكى بعد معتمد، به خواست ابن عمار، او را به
حكومت شلب منصوب كرد و زمام همة امور را به او سپرد (همو، 118-119؛ ابن ابار،
2/133؛ گنثالث، 90-91). ابن عمار با تشريفاتى عظيم راهى شلب گرديد و حكومت
آن شهر را در دست گرفت (خالص، 82 -83؛ مراكشى، 119؛ دوزي، )، III/91-92 اما
ديري نپاييد كه به دستور معتمد كه تاب دوري يار همنشين را نداشت، به
اشبيليه بازگشت (مراكشى، همانجا؛ دوزي .(III/92
به گفتة خالص انگيزههاي سياسى معتمد و ابن عمار سبب بازگشت شاعر به
اشبيليه بوده است (ص 83 -84). ابن عمار در بازگشت منصب وزارت يافت و از
آنجا كه مردي زيرك و جاه طلب بود، چندي نگذشت كه بر همة امور دولت چيره
شد و به تدريج نه تنها در قلمرو عباديان، كه در سراسر اندلس و حتى در ميان
مسيحيان شمال بلندآوازه گشت (مراكشى، همانجا؛ خالص، 84 - 85؛ قس: ابن ابار،
همانجا، كه از سفارت ابن عمار در ممالك مسيحى اندلس سخن گفته است). سال
بعد (462ق/ 1070م) معتمد به قرطبه لشكر كشيد و آن شهر را ضميمة قلمرو خود
ساخت. ابن عمار نيز در اين لشكر كشى همراه او بود (خالص، 87 - 88).
آنچه عرصة زودبندها و سياست بازيهاي ابن عمار شد، وقايع غرناطه بود.
مهمترين مأخذ ما در اين باره خاطرات عبدالله زيري (حك 466-483ق)، آخرين
سلطان زيري در اندلس و امير وقت غرناطه است كه، اگرچه دربارة ابن عمار
سخت يك جانبه و خصمانه داوري كرده، نوشتههايش از آن روي كه خود در
كانون وقايع و شاهد عينى ماجرا بوده، بسيار مغتنم است. چند سال پس از تصرف
قرطبه به دست معتمد، آلفونسوي ششم (نك: ه د، آلفونسو) پادشاه نيرومند قشتاله
سفيري نزد عبدالله زيري كه در آن هنگام نوجوانى بيش نبود، فرستاد از او
خراج طلبيد. امير خواستِ او را رد كرد. در اين ميان ابن عمار كه گويا از
مدتى پيش در انديشة تصرف غرناطه و انضمام آن به قلمرو اشبيليه بود، فرستادة
آلفونسو را در راه بازگشت ملاقات مرد و با او قرار گذاشت كه خود مبلغى بسيار
بيشتر از آنچه آلفونسو از امير غرناطه خواسته بود، به وي دهد و در عوض
نيروهاي آلفونسو نيز براي فتح غرناطه به ارتش اشبيليه ياري رسانند، به
علاوه همة گنجينهها و غنايمى كه از كاخهاي غرناطه به دست آيد، از آن
ايشان باشد. با اين توافق ابن عمار به سرعت دست به كار شد و براي به زانو
در آوردن غرناطه دژ استوار بليلّش را در برابر آن برپا ساخت و شهر را به
محاصره در آورد. معتمد نيز خود در محاصره شركت جست. به زودي غرناطيان به
سختى افتادند و عبدالله كه عرصه را بر خود تنگ مىديد، ناچار به وساطت
مأمون بن ذوالنون، امير طليطله، از آلفونسو پوزش خواست و بر شرايط وي كه
خود پيشتر آنها را رد كرده بود، گردن نهاد.
از سوي ديگر رويدادي نامنتظر نقشة ابن عمار را براي تصرف غرناطه بر هم زد و
آن شورشى بود كه در 467ق به رهبري ابن عُكاشه و با همدستى مأمون بن
ذوالنون، در قرطبه روي داد و به كشته شدن عباد بن معتمد، امير شهر و ابن
مرتين، فرمانده لشكر، انجاميد. ابن عمار ناچار دست از محاصرة غرناطه كشيد و
براي باز پس گرفتن قرطبه و مقابله با شورشيان به آنسو رفت. دژ بليلش نيز
به تصرف غرناطيان در آمد و شهر موقتاً از خطر رست (عبدالله زيري، 318-319؛
قس: خالص، 88 -90). اما به محض آرام شدن اوضاع در قرطبه، ابن عمار بار
ديگر روي به سوي غرناطه آورد و همچون بار پيش بر سر فتح شهر و چگونگى
تقسيم غنايم با آلفونسو به توافق رسيد، اما اين بار عبدالله به صلاح ديد
مشاوران خود و براي جلوگيري از جنگ، خود به ملاقات آلفونسو رفت و پس از
مذاكرههاي بسيار او را راضى ساخت كه با دريافت مبلغى كمتر از آنچه در آغاز
مىطلبيد و نيز دريافت خراج سالانه، غرناطه را به حال خود گذارَد (عبدالله
زيري، 319-321؛ قس: خالص، 90-69). بدينسان غرناطه به كلى از خطر رست و
طرح ابن عمار براي انضمام آن شهر به قلمرو بنى عباد به ناكامى انجاميد و
او تنها توانست برخى دژهاي متعلق به غرناطه را به قلمرو اشبيليه ضميمه كند
(عبدالله زيري، 321-322؛ قس: خالص، 97).
گويا اندكى پس از اين ماجرا بود كه آلفونسو به قلمرو عباديان لشكر كشيد و
اشبيليه و قرطبه را مورد تهديد قرار داد و باز در اينجا ابن عمار بود كه با
زيركى مانع يورش مسيحيان به اين دو شهر گرديد. چند و چون اين ماجرا به
درستى روشن نيست، اما آنچه از روايت افسانه آميز مراكشى دربارة نقش ابن
عمار در اين رويداد به دست مىآيد، تصوير سياستمدار و بازيگري كارآزموده است
كه در اوضاعى سخت پا به ميدان مىگذارد و آلفونسو و لشكر عظيمش را، نه در
صحنة جنگ، كه در صفحة شطرنج، شكست مىدهد و با مذاكرههايى هوشمندانه او را
راضى به بازگشت مىكند (ص 119-121؛ قس: خالص، 98-101؛ گنثالث، 91؛ دوزي، ؛
III/102-104 پرس، .(344 به درستى نمىتوان مرز ميان واقعيت و افسانه را در
اين روايت آشكار ساخت، اما آنچه مسلم است، حيلههاي سياسى ابن عمار در
اين ماجرا سخت كارگر افتاده است (نك: خالص، 101-1-2).
مرسيه هدف بعدي حكومت اشبيليه بود. فكر تصاحب اين شهر را ظاهراً ابن عمار
در سر معتمد انداخت (نك: ابن ابار، 2/144؛ مؤنس، 2/144؛ نيكل، .(158 در آن
هنگام ابوعبدالرحمان ابن طاهر، اديب معروف كه مردي عافيت طلب و مسالمت
جوي بود، بر آن شهر حكم مىراند (مراكشى، 121-122؛ خالص، 109-110). در 471ق
ابن عمار كه براي ديدار كنت رايموندو برنگر دوم1 به برشلونه مىرفت، مدتى
در مرسيه ماند و متوجه ناتوانى حكومت ابن طاهر شد، پس با برخى از مخالفان
ابن طاهر از در گفتوگو درآمد و كوشيد آنها را برضد حكومت بسيج كند. آنگاه نزد
كنت رايموندو رفت و با وعدة مبلغى گزاف او را راضى به اتحاد با خود برضد
مرسيه كرد. پيمانى بسته شد و دو گروگان نيز براي اطمينان از پايبندي دو
طرف به تعهدهاي خود مبادله گرديد. به زودي نيروهاي متحد، مرسيه را بر
محاصره درآوردند، اما شهر برخلاف انتظار پايداري كرد و اين خود ماية اختلاف
ميان متحدان گرديد. رايموندو كه مىديد غلبه بر مرسيه برخلاف گفتههاي ابن
عمار كاري چندان سهل نيست و از سوي ديگر تعلل متحد خود را در اجراي تعهدهاي
مالى خويش ديد، خشمگين شد و گروگان خود، رشيد فرزند معتمد، و نيز خود ابن عمار
را به زندان افكند و براي رهايى آنان مبلغى گزاف مطالبه كرد. از آنسو
معتمد نيز كه در راه مرسيه بود، گروگان خود، عموزادة رايموندو را در بند كرد.
اندكى بعد ابن عمار كه از اسارت مسيحيان رهايى يافته بود، سرشكسته و
هراسان به حومة جيان، توقفگاه معتمد، آمد و در قصيدهاي آكنده از بيم و اميد
از امير پوزش خواست و اوضاع و احوال را سبب شكست خود خواند. معتمد نيز او را
عفو كرد و در قصيدهاي پر مهر او را نزد خود خواند. اين ماجرا با پرداخت مبلغى
به مسيحيان و رهايى گروگانها پايان يافت (عبدالله زيري، 234؛ ابن ابار،
2/120-122؛ خالص، 108-119؛ دوزي، .(III/105-107 ابن خاقان به اشتباه، پوزش
خواهى ابن عمار را به تمرد وي در مرسيه و وقايع پس از آن كه مدتى بعد
روي داد، پيوند داده است و حتى مىگويد با آنكه معتمد از خطاي ابن عمار
درگذشت، او از فرط بد دلى و بدگمانى عفو امير را باور نكرد و به سرقسطه رفت
(ص 90-91). ظاهراً ابن بسام نيز در اين مورد دچار اشتباه شده است
(2(1)/407-409).
به هر حال ابن عمار از پا ننشست و ديگر بار امير را تشويق به حمله به
مرسيه كرد و با جلب نظر او از راه قرطبه به مرسيه لشگر كشيد و با همكاري
ابن رشيق فرمانده دژ بلج كه به او پيوسته بود، شهر را به محاصره درآورد و
خود به اشبيليه بازگشت. ديري نپاييد كه مرسيه در نتيجة شورشى داخلى به
زانو درآمد (ابن ابار، 2/132-124؛ ابن خطيب، 201؛ خالص، 122؛ قس: دوزي،
.(III/107-109 چون اين خبر به ابن عمار رسيد از معتمد اجازه خواست و با
كاروانى عظيم كه به موكب شاهان مىمانست، به مرسيه رفت و در آنجا همچون
اميري بر تخت نشست (ابن خاقان، 83؛ ابن ابار، 2/140-141). اين رفتار فخرآميز
كه ظاهراً از چشم معتمد نيز به دور نمانده بود، در نظر برخى كسان، حاكى از
مقاصد جاهطلبانة ابن عمار بوده است (همو، 2/134- 135، 140-141؛ خالص، 123،
124-127؛ گنثالث، 92). به هر روي ورود ابن عمار به مرسيه سرآغاز دورهاي
بسيار مهم، اما كوتاه از زندگى او بود كه با سركشى و جدايى وي از عباديان
آغاز شد و با سقوط سريع و بر باد رفتن آرزوها و سرانجام زندگيش به پايان
رسيد.
سركشى ابن عمار و استقلال او از معتمد مدتى پس از فتح مرسيه آغاز شد (ابن
بسام، 3(1)/25؛ ابن خاقان، همانجاها؛ ابن خطيب، 160، 201)، گرچه عبدالله
زيري، دشمن ابن عمار، مدعى است كه وي از همان آغاز درپى زمينهسازي براي
تسلط شخصى خويش بر مرسيه بوده است (ص 324). همو در جايى ديگر مىگويد كه
دشمنى ميان ابن عمار و معتمد به دست رشيد، فرزند معتمد كه از رفتار متكبرانة
ابن عمار با فرزندان معتمد به ستوه آمده بود، پديد آمد (ص 325). رفتار ابن
عمار در بدو ورود به مرسيه نيز مىتواند مؤيد ادعاي عبدالله زيري باشد، اما
ابن عمار خود در قصيدهاي كه در همين زمان، در پاسخ به ابيات سرزنش آميز
معتمد دربارة تغيير رفتار او پس از فتح مرسيه سروده، بدگوييهاي دشمنان را
ماية تيرگى روابط خود با امير خوانده و اين البته با نظردوزي سازگار است كه
رقيبان و دشمنان ابن عمار را عامل اصلى ايجاد كدورت ميان امير و وزير و در
نهايت گسيختگى روابط آن دو دانسته است (نك: ابن عمار، 284- 285؛ ابن بسام،
2(1)/405-406؛ گنثالث، 93؛ دوزي، ؛ III/109-112 قس: عبدالله زيري، همانجا؛
خالص، 127-131).
آنچه مسلم است، غرور و خودسري ابن عمار از عوامل مهم طغيان او بوده است،
اما سبب مستقيم اين طغيان ظاهراً ماجرايى بود كه ميان او و ابن طاهر، امير
معزول مرسيه، گذشت: ابن طاهر كه پس از فتح مرسيه در تحقير ابن عمار سخن
گفته بود (ابن بسام، 3(1)/26)، به دستور وي در قلعة مُنْتْ اَقوط2 زندانى شد
و به تدبير ابوبكر بن عبدالعزيز، امير بلنسيه، از چنگ ابن عمار گريخت و به
بلنسيه رفت (ابن ابار، 2/124؛ خالص، 132-133؛ قس: دوزي، III/110- .(111 ابن
عمار خشمگين قصيدهاي سرود و در آن اين دو تن را به باد حمله گرفت و به
علاوه اهالى بلنسيه را به شورش برضد بنى عبدالعزيز فراخواند و به فخر فروشى
و خودستايى پرداخت (ص 287-290؛ ابن ابار، 2/155-156؛ خالص، 132-136؛ قس:
دوزي، .(III/111-112 اين اشعار به گوش معتمد نيز رسيد و او كه خود پيشتر
آزادي ابن طاهر را از ابن عمار خواسته بود (ابن ابار، 2/124) و اكنون ديگر از
غرور و خودپسندي وزير خويش به تنگ آمده بود، قصيدهاي در همان وزن و قافيه
سرود و در آن با كنايههايى نيشدار، تبار پست و خاندان تهيدست ابن عمار را
به رخ او كشيد (معتمد بن عباد، 72-73؛ ابن بسام، 2(1)/413). اين اشعار گزنده
واكنشى گزندهتر به دنبال داشت، چه ابن عمار كه از اين تحقير به خشم
آمده بود، به تلافى، قصيدهاي سراپا هجو سرود و در آن معتمد و خاندان او، به
ويژه رُمَيكيه همسر محبوب وي را كه او نيز از خانوادهاي فرودست برخاسته
بود، سخت به استهزا گرفت. به علاوه با وقاحت تمام روابط پنهانى سالهاي دور
خود با معتمد جوان را به ميان كشيد و حتى تهديد به پردهدري كرد (ابن عمار،
291-292). با اينهمه ظاهراً از بيم خشم معتمد، قصيده را نزد خود نگاه داشت و
آن را جز بر نزديكان خويش آشكار نساخت. ليكن نسخهاي از آن به دست ابن
عبدالعزيز و از طريق او به دست معتمد افتاد (ابن ابار، 2/157- 158؛ خالص،
139-140؛ دوزي، و همين كافى بود تا تمامى رشتههاي دوستى و پيوند ميان امير
و وزير را بگسلد و سبب شود كه معتمد از دوست سابق خود كينهاي عميق به دل
گيرد.
دورة حاكميت ابن عمار در مرسيه ظاهراً با خودكامگى و نيز عيش و نوش و
هوسرانى همراه بوده است (ابن ابار، 2/142) و البته طبيعى است كه عبدالله
زيري نيز در رفتار او در اين دوره جز مفسده جويى و افراط در شراب خواري
نبيند (ص 324؛ خالص، 140-141). اما ديري نپاييد كه ماجرايى ديگر پيش آمد و
آن وقايع طليطله بود. در آن هنگام طليطله اوضاعى آشفته داشت: امير قادر
بن ذوالنون (حك 467- 478ق/1075- 1085م) كه پس از شورش سال 472ق از آن شهر
گريخته بود، در اواخر 474ق با حمايت سپاهيان آلفونسو به طليطله بازگشته و
شهر را دستخوش آشوب و نابسامانى ساخته بود (عنان، 2/103-106). در اين زمان
به روايت عبدالله زيري، بار ديگر ابن عمار به ماجراجويى پرداخت، بدين نحو
كه وي در اين احوال ادارة امور مرسيه را به عامل خود ابن رشيق سپرد و خود
با طرح نقشهاي به سوي طليطله شتافت. در آن شهر با مخالفان قادر وارد
مذاكره شد و به آنان پيشنهاد كرد كه امير را بركنار كنند و خود، با تشكيل
شورايى، ادارة امور را در دست گيرند و به آلفونسو نيز خراج سالانه بپردازند.
اما امير بر توطئه چيره شد و آنان كه در اين كار شركت داشتند، از جمله ابن
عمار، ناچار از طليطله گريختند (همانجا).
نكتة در خور تأمل، سكوت منابع كهن در اين باره است: هيچيك از منابعى كه
به شرح حال ابن عمار و وقايع طليطله پرداختند، به حضور او در آن شهر يا هر
گونه ارتباطى ميان او و رويدادهاي طليطله اشاره نكردهاند (نك: خالص، 144).
تنها عبدالله زيري و به تبع او، صلاح خالص (ص 142- 145) از مداخلة ابن عمار
در وقايع آن شهر سخن گفتهاند. ابن خطيب نيز در عبارتى مبهم مىگويد كه
ابن عمار پس از استقلال از معتمد، گريخت و نزد ابن ذوالنون رفت (ص 257).
وانگهى مىدانيم كه در همين زمان، ابن رشيق، عامل ابن عمار در مرسيه، بر
او شوريد و دروازههاي مرسيه را به روي او بست، اما منابعى كه از اين
واقعه خبر دادهاند، جز اين نگفتهاند كه در هنگام شورش، ابن عمار براي
كاري (ظاهراً سركشى به املاك يا دژها) به خارج شهر رفته بود (ابن خاقان،
90؛ مراكشى، 122؛ ابن سعيد، 1/390؛ ابن خطيب، 160)، حال آنكه، به روايت
عبدالله زيري، در آن هنگام ابن عمار به بهانة بررسى اوضاع نواحى مجاور در
واقع براي مقاصد سياسى خود و خدمت به آلفونسو، به طليطله رفته بود. در اين
صورت معلوم نيست ابن عمار چه نيازي به پنهان كاري داشته و اصولاً چگونه
حقيقت واقعهاي بدين اهميت بر امير غرناطه كه از صحنة ماجرا به دور بوده،
آشكار شده، اما از چشم مورخان آن عصر پنهان مانده است. همين امر دربارة
وقايع غرناطه نيز كه ذكر آن رفت، صادق است. با اين تفاوت كه در آن
سخنان عبدالله، با آنكه از غرضورزي تهى نيست، چون خود او در متن ماجرا
حضور داشته، پذيرفتنىتر مىنمايد. عبدالله خود مدعى است كه هيچكس همچون او
از سرّ امور آگاه نيست (ص 325)، اما اين سخن به همان اندازه كه اطمينان
بخش است، شك برانگيز نيز هست. به هر روي، با آنكه در اهميت نوشتههاي
عبدالله زيري جاي ترديد نيست، اين پرسش پيش مىآيد كه با توجه به خصومت
شديد وي با ابن عمار، اعتبار تاريخى گفتههاي او در اينباره تا چه پايه
است.
چنانكه گفته شد، در اين هنگام ابن رشيق سر از فرمان ابن عمار پيچيد و خود
حكومت مرسيه را در دست گرفت. او كه از مدتها پيش، به دور از چشم ابن عمار،
به استوار ساختن موقعيت خود در مرسيه و سپردن مناصب مهم به نزديكان خويش
پرداخته بود (همو، 324؛ ابن ابار، 2/142)، گويا نظر مساعد آلفونسو را نيز در اين
كار جلب كرده بود، چه بعدها كه ابن عمار دست كمك به سوي آلفونسو دراز كرد،
جز بىمهري و ريشخند از او نديد (نك: همو، 2/145-146؛ خالص، 143- 144؛ قس:
دوزي، .(III/113 ابن عمار كوششهايى براي بازپس گرفتن مرسيه انجام داد، اما
با مقاومت ابن رشيق و يارانش روبهرو شد (ابن خاقان، مراكشى، همانجاها) و
ناچار به بلنسيه رفت، اما مهري از حاكمان آن ديار، يعنى بنى عبدالعزيز كه
دلخوشى از او نداشتند، نديد (ابن بسام، 2(1)/393؛ عمادالدين، 2/81). آلفونسو
نيز، چنانكه گفته شد، از او روي برتافت، پس تنها و درمانده روي به جانب
سرقسطه آورد. امير مؤتمن بن هود، برخلاف ديگران، مقدم او را گرامى داشت و
براي او و خانوادهاش جايى مناسب و مقرري شايستهاي معين كرد (ابن خاقان،
91؛ ابن ابار، 2/146؛ خالص، 145؛ قس: مراكشى، 123)، اما آرام گرفتن در آن
ديار غريب با طبع پر شر و شور ابن عمار ناسازگار بود، از اين روي به لارده
سفر كرد و چندي در بارگاه مستعين بن هود ماند (ابن ابار، 2/146)، اما از آنجا
نيز دلتنگ شد و به سرقسطه بازگشت (همو، 2/148؛ خالص، دوزي، همانجاها).
عبدالله زيري مىگويد كه ابن هود اميد داشت همچون معتمد از خدمات ابن عمار
بهرهمند گردد (ص 325)، اما به گفتة ابن خاقان، ابن عمار درپى اميري بود كه
همچون معتمد، زمام همة امور را به او سپارد (همانجا). به زودي نيز فرصتى
براي برآوردن اين نيازها پيش آمد: يكى از عاملان مؤتمن سر از فرمان او
پيچيد و در دژي نفوذ ناپذير پناه جست. ابن عمار كه فرصت تازهاي براي ابراز
لياقت يافته بود، با اجازة امير و با همراهانى اندك، براي فرونشاندن طغيان
به آنسو شتافت و با حيلهاي جسورانه فرماندة شورشى را كه از دوستان خود او
بود، كشت. شورشيانِ نيز كه غافلگير شده بودند، چارهاي جز تسليم نديدند.
بدين سان تمامى دژ به آسانى به فرمان مؤتمن درآمد (ابن ابار، 2/148-149؛
خالص، 146-147؛ قس: دوزي، .(III/113-114 پس از اين ماجرا، توجه ابن عمار به
دژ شقوره جلب شد كه در آن هنگام در دست بنى سهيل بود. اينان خود قصد فروش
دژ را به يكى از اميران مجاور، از جمله خود مؤتمن، داشتند، اما ابن عمار به
مؤتمن وعده داد كه دژ را بىدردسر تسليم او كند و خود با سپاهى به آنسو
شتافت. وي ظاهراً قصد داشت در اينجا نيز از شگردهاي جسورانة خود بهره گيرد،
اما اين بار حريف از او زيركتر بود، چه در 24 ربيعالا¸خر 447 به محض ورود
ابن عمار به دژ، مردان بنى سهيل بر سرش ريختند و او را به بند كشيدند (ابن
بسام، 2(1)/415، 417؛ ابن خاقان، 91-92؛ ابن ابار، 2/149-150، 158؛ ابن خطيب،
160؛ خالص، 147/148).
واقعة شقوره واپسين ماجراجويى ابن عمار و در واقع پايان زندگى سياسى وي
بود. بنى سهيل كه خود درگذشته از ابن عمار جفا ديده بودند، حال كه بر او
دست يافتند همچون غنيمتى پربها در معرض فروشش گذاشتند و البته چه خريداري
مشتاقتر از معتمد كه هنوز از نافرمانى و زخم زبان آتشين ابن عمار نياسوده
بود. ابن عمار خود بيهوده كوشيد، با سرودن اشعاري، دوستانش را تشويق كند كه
با پرداخت سربها او را آزاد كنند (ابن عمار، 305؛ خالص، 151) و حتى دست به
دامن معتمد نيز شد (ابن عمار، 306). اما معتمد او را جز براي انتقام نمىخواست
و به محض آنكه خبر اسارت ابن عمار را شنيد، پسر خود راضى را نزد بنى سهيل
فرستاد تا ابن عمار را به هر قيمت از آنان بخرد و نزد او فرستد. بازگشت ابن
عمار به قرطبه، به عكس عزيمت پيشين او از آن شهر، با خفت و خواري تمام
همراه بود: او را براستري نشاندند و به گونهاي بس تحقيرآميز در قرطبه
گرداندند و سپس به حضور معتمد آوردند تا بارانى از نكوهش و ناسزا بر سرش فرو
ريزد، آنگاه او را به همان صورت در اشبيليه گرداندند و سپس در حجرهاي بر
دروازة قصر المبارك زندانى كردند (ابن بسام، 2(1)/422-424؛ ابن خاقان، 92،
97؛ مراكشى، 124- 125).
دورة اسارت ابن عمار كه تا پايان عمر او ادامه يافت، در عين حال دورة
درخشش و زايندگى هنري وي بود، چه او كه به بخشايش و گذشت معتمد اميد بسته
بود، در اين مدت كوشيد با سرودن اشعاري شورانگيز دل امير را به دست آورد يا
ديگران را به شفاعت نزد او وادارد (ابن بسام، 2(1)/428؛ مراكشى، 125؛ ابن
ابار، 2/154؛ خالص، 156). برخى از مشهورترين اشعار ابن عمار در اين دوره
سروده شده است (نك: ابن عمار، 309-321؛ خالص، 156- 165؛ نيز: نيكل، .(161-162
برخى از بزرگان و نزديكان معتمد شفاعتهايى نيز نزد وي كرده بودند (ابن
بسام، 2(1)/417؛ خالص، 154؛ دوزي، )، III/115 اما چنانكه خود معتمد در
رسالهاي خطاب به يكى از شفاعت كنندگان، گفته است، خطاهاي ابن عمار
بزرگتر از آن بود كه انتظار چشمپوشى از آنها برود (ابن بسام، 2(1)/417-419).
با اينهمه اگر عواملى چون نفوذ برخى از دشمنان ابن عمار در امير نبود، چه
بسا وي جان سالم به در مىبرد (ابن خطيب، 161؛ قس: ابن سعيد، 1/390-391؛
خالص، 71-73، 164). در اين ميان بىپروايى خود ابن عمار نيز مزيد برعلت شد،
چنانكه پس از شنيدن سخنانى اميدوار كننده از معتمد، در نامهاي از زندان،
بىمحابا از عفو قريبالوقوع خود سخن گفت و خبر آن همه جا پيچيد. معتمد
خشمگين از گستاخى او، با تبرزينى به زندان او رفت و به دست خود او را كشت
(ابن بسام، 2(1)/429-430؛ ابن خاقان، 83؛ مراكشى، 127- 129؛ ابن ابار،
2/159-160).
با آنكه گويند معتمد خود بعداً از كردة خويش پشيمان شد (ابن خاقان، 98؛ ابن
خطيب، 162)، به نظر نمىرسد مرگ ابن عمار چندان ماية تأسف معاصرانش شده
باشد، چه با توجه به وحشتى كه شخصيت خطرناك و زبان گزندة او در دل آنان
افكنده بود (ابن خاقان، همانجا؛ ابن دحيه، 169)، طبيعى است كه نابودي وي
به آنان آرامش خاطر داده باشد. مورخان نيز اغلب به تلخى از او ياد كرده و
از نيرنگ بازي و جاهطلبى او سخن گفتهاند (عبدالله زيري، 322، جم؛ ابن
بسام، 2(1)/ 405، جم؛ ابن ابار، 2/133). رفتار و كردار ابن عمار نيز به طور
كلى اين اتهامها را تأييد مىكند، چه با بررسى زندگى و شخصيت ابن عمار تصوير
مردي زيرك و سياست باز جلوهگر مىشود كه با تجربهها و قابليتهاي درخشان خود
از فرصتهاي مختلف بهره جسته و به سرعت از شاعري گمنام به سياستمداري
كارآزموده مبدل گرديده، تا آنجا كه، به روايتى، آلفونسوي ششم او را «مرد
جزيره» خوانده است (مراكشى، 119)، مردي كه البته جز علايق و منافع خود
اصلى نمىشناخت و فىالمثل ابايى نداشت از اينكه با مسيحيان برضد مسلمانان
هم پيمان گردد يا براي نيل به اهداف خود از دوستانش روي بر تابد يا آنان
را از ميان بردارد.
با اينهمه برخى از روشهاي سياسى ابن عمار، از جمله سياست ارتباط نزديك با
هر دو جبهة اسلامى و مسيحى اندلس (خالص، 78)، به رغم زشتى آن در نظر
مورخان كهن (نك: عبدالله زيري، جم؛ ابن خاقان، 83)، اگر خردمندانه و به دور
از فرصت طلبيهاي شخصى به كار مىرفت، شايد به چنين فرجامى منتهى نمىشد،
گرچه به هر روي فعاليتهاي ابن عمار چندان هم به حال حكومت اشبيليه زيان
بخش نبود و در واقع نقشهها و زدوبندهاي او، صرفنظر از تمرد وي در مرسيه،
عموماً با مقاصد توسعه طلبانة حكومت اشبيليه هماهنگى داشت (گنثالث، 91؛
خالص، 80، 85 -86؛ نيز نك: عبدالله زيري، 325). معاملههايى نيز كه او با
مسيحيان مىكرد، ظاهراً از بذل و بخششهاي مالى فراتر نمىرفت (خالص، 86).
احتمالاً با توجه به همين جنبههاي مثبت و منفى در زندگى و شخصيت ابن عمار
بوده كه دوست وي، ابن وهبون (ه م) يكى از معدود كسانى كه در رثاي ابن
عمار شعر سروده، در تك بيتى بر مرگ او سخت گريسته، اما در همان حال قاتل
او (معتمد) را نيز معذور شمرده است (ابن بسام، 2(1)/431، قس: فروخ، 4/640؛
پرس، .(102
بر قلمرو شعر نيز آوازة ابن عمار چندان كمتر از آوازة او در عرصة سياست نيست.
از برخى ستايشهاي مبالغهآميز دربارة وي كه بگذريم، مىتوان او را در رديف
شاعران بزرگ اندلس در سدة 5ق/11م به شمار آورد (عمادالدين، 2/71؛ پرس، .(54
بخش عمدة اشعار ابن عمار از ميان رفته و آنچه به جاي مانده است، به 750
بيت نمىرسد. در اين سرودهها غالب موضوعات شعري از مدح و وصف و غزل تا هجو
و عتاب و شكايت ديده مىشود، اما در اين ميان مدح غالب است. ساختمان قصايد
او محكم و استوار و واجد همة خصوصيات شعر اندلس، از جمله گرايش به تصنع و
تصويرپردازي است. با اينهمه آنچه پارهاي از قصايد را از ديگر سرودههاي ابن
عمار متمايز مىسازد، شور و صميميت سرايندة آنها در بيان احساسها و عواطف درونى
خويش است. اينها قصايدي است كه شاعر معمولاً در لحظههاي سخت و بحرانى
زندگى خويش سروده است و برخلاف ساير اشعار او كه به لحاظ سازگاري با
موضوعها و اسلوبهاي رايج در شعر آن عصر، چه بسا بيشتر مورد توجه متقدمان
بوده، درونمايهاي شورانگيز دارند كه حاكى از اضطرابها، رنجها و اميدهاي
واقعى شاعر در دورههاي حساسى چون تبعيد و اسارت و جز آن است (ضيف،
118-119؛ خالص، 168-171، جم). از اين روي مىتوان آنها را نشانههايى از
وقايع مهم زندگى مادي و معنوي شاعر و نيز نمودي از تحول شعر اندلس در جهت
گرايش به عواطف و هيجانهاي عميق انسانى شمرد.
اهميت زندگى و شعر ابن عمار سبب شده كه از همان آغاز آثاري دربارة او و
شعرش در اندلس پديد آيد. برخى از متقدمان چون ابن قاسم شلبى و ابن بسام
در كتابهايى كه امروزه در دست نيست، به تفصيل از زندگى او سخن گفته يا
اشعار برگزيدة او را گردآورده بودند، چنانكه مأخذ اصلى ابن ابار در شرح حال
وي كتاب ابن قاسم بوده است. ديوان اشعار ابن عمار نيز كه پس از مرگ وي
به دست ابوطاهر محمد بن يوسف تميمى، گردآوري و تدوين گرديده (ابن ابار،
2/134) و در اندلس رواج كامل يافته بود (مراكشى، 111)، بعدها از ميان رفته
است. در سدة حاضر، صلاح خالص هر آنچه از قصايد و قطعات پراكندة او در منابع
كهن يافته، به ترتيب تاريخى، گردآورده و با عنوان «ديوان ابن عمار»، به
ضميمة پژوهشى گسترده در زندگى، شخصيت و شعر ابن عمار، در بغداد (1957م)،
منتشر ساخته است.
مآخذ: ابن ابار، محمد، الحلة السيراء، به كوشش حسين مؤنس قاهره، 1963م؛ ابن
بسام، شنترينى، على، الذخيرة، به كوشش احسان عباس، بيروت / ليبى، 1979-
1981م؛ ابن خاقان، فتح، قلائد العقيان، بولاق، 1284ق؛ ابن خطيب، محمد،
اعمال الاعلام، به كوشش لوي پرووانسال، بيروت، 1956م؛ ابن دحيه، عمر،
المطرب من اشعار اهل المغرب، به كوشش ابراهيم ابياري و ديگران، قاهره،
1954م؛ ابن سعيد، على، المغرب فى حلى المغرب، به كوشش شوقى ضيف، قاهره،
1953م؛ ابن ظافر ازدي، بدائع البدائه، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم،
قاهره، 1970م؛ ابن عذاري، احمد، البيان المغرب، به كوشش كولن و لوي
پرووانسال، بيروت، 1983م؛ ابن عمار، محمد، «ديوان» (نك: خالص در همين مآخذ)؛
خالص، صلاح، محمد بن عمار الاندلسى، بغداد، 1957م؛ ركابى، جودت، فى الاديب
الاندلسى، قاهره، 1970م؛ ضيف، احمد، بلاغة العرب فى الاندلس، قاهره،
1342ق/1924م؛ عبدالله زيري، [خاطرات] (نك: لوي پرووانسال در مآخذ لاتين)؛
عمادالدين كاتب، محمد، خريدة القصر (قسم شعراء المغرب و الاندلس)، به كوشش
آذرتاش آذرنوش، تونس، 1971م؛ عنان، محمد عبدالله، تاريخ دولت اسلامى در
اندلس، ترجمة عبدالمحمد آيتى، تهران، 1367ش؛ فروخ، عمر، تاريخ الادب
العربى، بيروت، 1984م؛ گنثالث پالنثيا، آنخل، تاريخ الفكر الاندلسى، ترجمة
حسين مؤنس، قاهره، 1955م؛ مراكشى، عبدالواحد، المعجب، به كوشش محمد سعيد
عريان و محمد عربى علمى، قاهره، 1368ق/1949م؛ معتمد بن عباد، محمد، ديوان،
به كوشش احمد احمد بدوي و حامد عبدالمجيد، قاهره، 1951م؛ مقري، احمد، نفح
الطيب، به كوشش يوسف محمد بقاعى، بيروت، 1406ق/1986م؛ مؤنس، حسين، حاشيه
بر الحلة السيراء (نك: ابن ابار در همين مآخذ)؛ نيز:
, R., Histoire des Musulmans d'Espagne, Leiden, 1932; L E vi - Proven 5 al, E.,
X Les m E moires de q Abd All ? h, dernier roi z ] ride de Grenade n , Al -
Andalus, Madrid / Granada, 1935, vol. III; Nykl, A. R., Hispano - Arabic Poetry,
Baltimore, 1964; P E r I s, Henri, La 'po E sie andalouse en arabe classique,
Paris, 1953.
مهران ارزنده
تايپ مجدد و ن * 1 * زا
ن * 2 * زا