اِبْنِ حَوشَب، ابوالقاسم رستم بن حسن (حسين: مقريزي، الخططا، 1/439) بن
فرج بن حوشب بن زادان مشهور به منصور اليمن (230-302ق/825 -914م)، از
بنيان گذاران نخستين دولت اسماعيليه در يمن ( 2 EI، ذيل منصوراليمن).
نام پدرش را فرح يا فرّخ (قاضى نعمان، 32؛ خراسانى، 50) يا فروخ (ابن
خلدون، 4(1)/62) نيز ضبط كردهاند. از نسب وي چنين برمىآيد كه ايرانى بوده،
اما در هيچ جا به اين موضوع اشاره نشده است. بعضى او را از اعقاب مسلم
بن عقيل بن ابى طالب شمردهاند (عمادالدين، 5/31؛ غالب، اعلام، 233) و
البته در سلسله نسبش چنين چيزي ديده نمىشود، فقط جندي (1/75) كه نام او
را به طور در هم ريخته ثبت كرده، نسب او را به مبارك بن ابى طالب
رسانده است.
ابن حوشب از اهل كوفه بود. قرآن، حديث و فقه را خوانده بود و هوشمند و
صاحب درايت (قاضى نعمان 33؛ عمادالدين، 4/396) و به گفتة جندي (ص 77) «ملك
مسدّد» بود. مىگويند كه نخست شيعة دوازده امامى بود، ولى در اعتقاد خود ترديد
داشت و راهى براي رفع ترديد خود نيافت، تا زمانى كه ظاهراً به تصادف با
امامى از امامان مستور اسماعيلى ملاقات كرد و شيفتة او گرديد. از آن پس به
سلك اسماعيليان درآمد، به امام تقرب جست و در دستگاه او جايگاهى يافت
(قاضى نعمان، 33- 38؛ ابن خلدون، همانجا).
اينكه امام مورد بحث واقعاً چه كسى بوده، سلسله نسبش از چه قرار است و
آيا واقعاً به اسماعيل بن جعفر صادق(ع) مىپيوسته، از مسائلى است كه حل
آن به سادگى امكانپذير نيست. مؤلفان كتاب عبيدالله المهدي در بحثى
طولانى، سلسلههاي مختلفى را كه براي نسب او و پسرش ذكر شده، آوردهاند
(حسن، 143- 169)، و شايد بتوان وي را حسين بن احمد بن عبدالله بن محمد بن
اسماعيل دانست (عمادالدين، 4/395، 5/89). به هر حال وي در سلميه (شهري در
شام) اقامت داشت (ابن خلدون، 4(1)/65). سلميه دارالهجرة اسماعيليان و
امامان مستور اسماعيلى و در عين حال مركزي براي جذب ياران و پيروان بود
(اقبال، 204)، اما ملاقات امام و منصور هنگامى روي داد كه امام از آنجا به
كوفه رفته بود (عمادالدين، 4/395؛ خراسانى، 48). اما او را به سمت داعى در
يمن نامزد ساخت، اما عزيمت وي را موكول به همراهى مردي به نام على بن
فضل (ه م) كرد. امام از طريق على بن فضل از اخبار و اوضاع يمن آگاه شده
بود، از اين رو منصور را با سمت داعى به همراه على به عدنِ لاعه فرستاد.
وي در وصاياي سفر، منصور را بحرعلم خواند و على بن فضل را به پيروي از او،
و ابن حوشب را به نظارت بر كارهاي على بن فضل فراخواند، زيرا كه او را از
على بن فضل عالمتر و آگاهتر دانست (قاضى نعمان، 38-42؛ حميري، 198؛ جندي،
1/75).
بنابر شواهد تاريخى، داعى بزرگ اسماعيلى عبدالله بن ميمون قداح (د نيمة
دوم سدة 3ق) اولين كسى بود كه فكر اعزام داعى به يمن را به مرحلة عمل
درآورد و پسر بزرگش احمد را به اين مهم مأمور كرد و همو بود كه پس از بازگشت
از يمن داعى حسين اهوازي را بدان سرزمين فرستاد و نيز همو بود كه على بن
فضل و ابن حوشب را بعداً روانة يمن كرد (غالب، 17، 18).
ابن حوشب در يمن: ابن حوشب و على بن فضل اواخر 267ق/ 881م از كوفه خارج
شدند و به هنگام ورود حاجيان يمن به مكه، به اين شهر رسيدند (قاضى نعمان،
42). آن دو اوايل 268ق با كشتى وارد بندر غلافقه (در ساحل درياي سرخ) شدند
(جندي، 1/75). در اينجا، آن دو از يكديگر جدا شدند، على بن فضل به سوي
سرزمين يافع و ابن حوشب به جند رفت تا از آنجا به عدن لاعه برود (حميري،
همانجا؛ يحيى، 191، 192). در آنجا شيعيان از قبل منتظر ظهور مهدي خود بودند و
گويا منصور نيز به مردم يمن قول مىداد كه مهدي موعود اسماعيليان در يمن
ظهور خواهد كرد (لويس، 113). داعى پيشين اسماعيلى در عدن لاعه احمد بن
عبدالله بن خليع بود كه اندكى پيش در زندان امير ابن يعفر (از ملوك
يعافره) درگذشته بود. پس ابن حوشب در منزل او اقامت كرد و دختر وي را به
زنى گرفت (قاضى نعمان، 45). منصور دو سال در حالت تقيه به فعاليت پرداخت.
در 270ق دعوت خود را آشكار نمود و پيروان بسياري بر او گرد آمدند (قاضى
نعمان، 46؛ عمادالدين، 5/38). چون كار او بالا گرفت اسحاق بن طريف، از
امراي يمن، به او و يارانش حمله برد و كار را بر آنان سخت نمود. منصور و
اسماعيليان در محاصره افتادند. پس بزرگان اهل دعوت را براي مشاوره خواند.
راه حل پيشنهادي پناه گرفتن در دژي بود تا در آن ايمن بمانند. جندي (1/76)
از زبان منصور مىگويد كه او خواستار پناهگاهى شد تا اموال مسلمانان را در
آنجا نگه دارد و به گفتة غالب ( اعلام، 236-237) محتمل است كه ابن حوشب
مخفيانه با بنى عرجى (سلاطين همدان) و خانهاي محلى توافق كرده باشد كه از
بعضى دژها و اماكن سرزمينشان استفاده كند.
قاضى نعمان (ص 45) مىگويد: چون اوضاع نهضت بر وفق مراد نبود، ابن حوشب از
امام كسب تكليف كرد. امام نامهاي به او نوشت كه در آن دعوت به عهد با
مهدي (فرزندش، عبيدالله و معروف به المهدي بالله) نمود و اينكه ياران را
به پيمان با او دعوت كنند و براي جنگ آماده شوند. منصور از اين امر استقبال
كرد و هدايايى براي امام ارسال داشت. ظاهراً پس از اين بود كه گشايشى در
كار او پديد آمد (قاضى نعمان، 45-46).
چون منصور اجازة نبرد از امام دريافت داشته و يا چون در تنگنا قرار گرفته
بود، به تجهيز و تدارك قوا پرداخت و اقدامات نظامى را آغاز نمود. نخستين دژي
كه به تصرف او درآمد عبر محرم بود. در آنجا 500 تن با او پيمان بستند. آنگاه
وي دعوت خود براي عبيدالله المهدي را آشكار كرد و گروه بسياري بدو پيوستند.
همين امر مقدمهاي شد براي فتح قلاع ديگر و تا جبلمسور (از توابر صنعاء) كلاً
به تصرف او درآمد. وي در 270ق با 30 هزار مرد جنگى به دژ آنجا وارد شد، عامل
حواليون را اسير كرد و در آنجا دارالهجرتى ساخت كه اسماعيليان به آن پناه
ببرند، و پايگاه جنگى او همانجا شد (حميري، 198؛ عمادالدين، 5/38- 39؛ جندي،
همانجا).
چون اخبار فعاليتهاي منصور به اسماعيلية عراق رسيد، بسياري از آنان آنجا را
مكان مناسبى براي تجمع و فعاليت يافتند و بدان سوي شتافتند و بر قدرت و
امكانات او افزودند (نك: ابن اثير، 8/30) تا آنجا كه منصور براي اسماعيليان
فجر دعوتى بود كه سرانجام دميد (نك: حسن، 113؛ غالب، اعلام، 239).
يحيى بن حسين (ص 192) گويد منصور مسور لاعه را پايگاه خويش قرار داد و از
آنجا شروع به دست اندازي به ولايات اطراف نمود تا توانست كاملاً بر آن
حوالى مسلط شود. وي در ادامة فتوحات خويش به شِبام كوكبان (شهري در غرب
صنعاء واقع بر كوه شبام؛ ياقوت، 3/318) لشكر كشيد و با حواليون به جنگ
پرداخت. نخست شكست خورد و ليكن از پاي ننشست، باز به نبرد پرداخت و
برايشان پيروز شد، اموالشان را مصادره كرد و به مسور فرستاد، اما چون از صنعاء
قوايى براي سركوب نهضت او فرستاده شد از شبام كوكبان به مسور عقب نشست.
قاضى نعمان (ص 47) از جملة اقدامات نظامى ابن حوشب تصرف صنعاء و اخراج
بنى يعفر را از آنجا ذكر مىكند. ابن خلدون (4(1)/63) نيز به همين موضوع
صراحت دارد. طبري و ابن اثير در اين مورد صراحت ندارند (طبري، 6/372؛ ابن
اثير، 7/510) و به هر حال مىتوان احتمال داد كه فاتح اولية صنعاء (از بين
علويان) ابن حوشب بوده است. زيرا بنابر شواهد، على بن فضل نخستين بار در
293ق صنعاء را تصرف كرد و زيديان نيز گويا تا بعد از آن تاريخ به اين مهم
نايل نشدند.
فعاليتهاي تبليغى: فعاليتهاي ابن حوشب به امور نظامى و تشكيل حكومت
اسماعيلى محدود نبود. وي به عنوان داعى الدعاة اسماعيلى وظيفة نشر دعوت
اسماعيلى و گسترش مذهب و آيين خويش را داشت كه در آن نيز به موفقيتهاي
شايانى نايل شد. از جملة اقدامات او در اين زمينه فرستادن داعيانى به
نواحى مختلف يمن، يمامه، بحرين، سند، هند، مصر و مغرب بود (قاضى نعمان،
ابن خلدون، همانجاها). وي برادرزادة خود ابن هيثم را به عنوان داعى به سند
فرستاد كه در نشر دعوت بسيار موفق بود و نخستين پايگاه اسماعيلى هند به دست
او ايجاد شد (قاضى نعمان، 45؛ غالب، اعلام، 239؛ حمدانى، 169). ابومحمد
عبدالله بن عباس را نيز كه از دعات بزرگ منصور بود و در امر دعوت جانشين او
شمرده مىشد، به مصر گسيل داشت (قاضى نعمان، 53)؛ اين ابومحمد پس از مدتى
اقامت در مصر به يمن و به نزد رهبر خود ابن حوشب بازگشت (عمادالدين، 5/37،
38).
بسياري از دعات اسماعيلى در زمان المهدي بالله از پرورش يافتگان او بودند
(همو، 38). از دو تن داعلى اسماعيلى در مغرب سخن به ميان آمده: يكى
ابويوسف [ابوسفيان] است و ديگري مشهور به حلوانى است. بعضى گفتهاند كه
آن دو داعيانِ ابن حوشب بودهاند (مقريزي، خطط، 1/349)، اما گويا چنين نباشد
(نك: حسن، 74) و ظاهراً پيش از شروع مأموريت او، آنان به مغرب رفته بودند.
قاضى نعمان (ص 54) سال 145ق/762م را براي اعزام آن دو ذكر مىكند و امام
صادق(ع) را فرستندة آنان مىخواند، ولى ظاهراً اعزام آنان بعد از اين زمان
بوده است.
ابن خلدون (4(1)/62 - 65) حلوانى و ابوسفيان را نخستين كسان از شيعة عبيديين
مىخواند كه در افريقا براي اسماعيليان به دعوت پرداختند و زمان مورد نظر او
دورة محمد الحبيب يا پدر او جعفر بن محمد بن اسماعيل است، اما ابن جعفر را
يك جا جعفر المصدّق (4(1)/62) و در دو جاي ديگر (4(1)/64، 65) جعفر الصادق
مىخواند و به هر حال منظورش دومين امام مستور اسماعيلى مطابق فهرست خود
اوست. مؤلفان كتاب عبيدالله المهدي مىگويند (حسن، 74- 75) كسى كه حلوانى
و ابوسفيان را براي تبليغ به مغرب فرستاد، احمد بن عبدالله قداح بود تا
براي عبيدالله، امام حسين بن احمد دعوت كنند، تشيع (اسماعيلى) را نشر دهند
و زمينه را براي مهدي خود آماده كنند.
به هر حال، آن دو در كار خود توفيق بسيار يافتند. در گسترش مذهب تشيع
قدمهاي بزرگ برداشتند و موفق شدند قلوب بسياري از اهالى را به سوي خود و
آيين خود جلب كنند، به ويژه اكثر اين شيعيان در كتامه مىزيستند (قاضى
نعمان، 57، 58، ابن اثير، 8/31). آن دو در واقع زمينه را براي ورود داعى
بزرگ اسماعيلى ابوعبدالله شيعى آماده كردند.
ابوعبدالله حسن بن احمد معروف به شيعى يا صنعايى از اصحاب امام وقت
اسماعيليان بود كه اين امام او را براي تعّلم نزد ابن حوشب فرستاد و فرمان
داد كه موافق دستور و تعاليم ابن حوشب عمل كند. وي نيز چنين كرد، ملازم
ابن حوشب بود، در مجالسش حضور مىيافت، از او علم مىآموخت و در جنگها، وي
را همراهى مىكرد (قاضى نعمان، 59، 60؛ ابن خلدون، 4(1)/65، 66). چون خبر
مرگ حلوانى و ابوسفيان به ابن حوشب رسيد، به ابوعبدالله گفت كه سرزمين
كتامة مغرب آمادة قبول دعوت است. آنگاه او را با مال فراوان به آن سوي
رهسپار كرد و ظاهراً عبدالله بن ابى الملاحف را نيز همراه او نمود (ابن اثير،
همانجا؛ مقريزي، خطط، همانجا). ابوعبدالله گويا در 278ق به حجّاج كتامه در
مكه پيوست و با آنان به سوي مقصد خويش عزيمت كرد (حسن، 74).
ابن حوشب با چنين قدرت سياسى و گسترش فعاليتهاي تبليغى از پايگاه فكري و
اعتقادي استواري نيز برخوردار بود. كتابى كه خوشبختانه از وي باقى مانده،
ثابت مىكند كه در مذهب خويش صاحب انديشة متين بوده است. اثر وي كتاب
الرشد و الهداية غالباً بشارت دهندة ظهور قائم و مهدي آخر الزمان، در عقيدة
اسماعيليان است. وي در اين كتاب مهدي موعود را مطابق نظر عمومى اسماعيليه
«ناطق هفتم» مىداند، ناطقى كه شريعتى نخواهد آورد و وصىّ و اساس نخواهد
داشت؛ او با شكوه و جلال تمام در روز قيامت ظهور، و بر زندگان و مردگان
داوري خواهد كرد. بنابر آنچه در اين كتاب آمده ابن حوشب ظهور مهدي منتظر را
در زمانى نزديك پيش بينى مىكرد (برتلس، 67، 82، 83). در اينجا بايد يادآور شد
كه برخى در انتساب كتاب الرشد به ابوالقاسم ترديد كردهاند (نك: 2 EI).
ابن حوشب و على بن فضل: بعد از فتوحات ابن حوشب جزءِ بزرگى از يمن تحت
نفوذ او قرار گرفت و اين امر ماية شادي امام شد (غالب، اعلام، 238). گويا
امام حسين بن احمد به ابن حوشب دستور داده بود تا نزديكى ظهور مهدي را
اعلام نمايد و از او و على بن فضل خواسته بود تا براي پسرش مهدي دعوت كنند
(حسن، 73). هنگامى كه امام درگذشت. فرزندش عبيدالله مهدي جانشين وي گرديد
و برادر امام راحل، محمد بن احمد (ملقب به سعيد الخير) كه كفالت مهدي
خردسال را بر عهده گرفته بود، مأموريت دعوت ابن حوشب را تنفيذ نمود
(عمادالدين، 5/89). نخست قرار بود كه مهدي از سلميه به يمن برود، ليكن
تغيير عقيده داد و به مصر بازگشت (قاضى نعمان، 149، 150). حمدانى (ص 167)
آغاز سفر او را در 289ق ياد كرده است.
حجتِ اقليم مصر در زمانى كه مهدي به آنجا رفت، فيروز نامى بود كه نخست با
مهدي همراهى و معاونت داشت. قاضى نعمان بدون اينكه از او نام ببرد مىگويد
پيش از ورود مهدي (به افريقا) به يمن رفت و كار او را خراب نمود. گويا فيروز
نزد ابن حوشب آمده بود كه بدو خير دادند مهدي و امام مستوري كه برايش
تبليغ مىكردند، همان عبيدالله المهدي است، امري كه براي او قابل قبول
نبود. نخست از ابن حوشب صاحب دعوت يمن خواست تا راه مخالفت در پيش گيرد،
اما او را بر رأي خود ثابت قدم ديد. پس به نزد على بن فضل شتافت و در آنجا
با استقبال روبهرو شد (قاضى نعمان، 149؛ حمدانى، 167، 168). شكى نيست كه
ابن حوشب به امام حسين بن احمد دعوت مىكرد و هنگام انتقال امامت نيز
پيوند خود را با امام بعدي نگسست. وي به بيت الدعوه متصل ماند و تخطى از
احكام رهبران اسماعيلى را جايز ندانست، ليكن على بن فضل علم استقلال
برافراشت و به ابوسعيد جنابى (ه م) در بحرين پيوست (تامر، 185؛ حسن، 112،
114). حميري (ص 200) على بن فضل را اولين كسى مىخواند كه مذهب قرمطى را
در يمن برقرار داشت.
على بن فضل خود به پيروي از ابوسعيد جنابى، كه راه مستقل خويش را در پيش
گرفت، اقرار مىكرد. او تحت تأثير داعى فيروز مىخواست كل يمن را زير فرمان
درآورد، كه نتوانست، اما به هر حال قيام على بن فضل، تمرد او از رئيسش
ابن حوشب و تلاش او براي تشكيل دولتى مستقل از عباسيان و فاطميان، از
عوامل عمدة ضعف حركت اسماعيليه در يمن شد (غالب، اعلام، 240). پس عجيب
نيست كه مورخين قديم، چه اسماعيلى و چه غير اسماعيلى، او را به كفر،
ارتداد، رفض، اباحه، بريدن از امر خدا و اولياي خدا و فضايح بسيار متهم
كردهاند (نك: قاضى نعمان، 150؛ حميري، 199؛ عمادالدين 5/40؛ يحيى، 197).
در 293ق اخبار مربوط به تغيير عقيدة على بن فضل به ابن حوشب رسيد. پس به
نزد او رفت و وي را از بابت روش جديدي كه اتخاذ كرده بود، نكوهش كرد. وي
بسيار كوشيد تا على بن فضل را با وعظ و دلالت از راه خود برگرداند و او را به
توبه خواند، اما او تغييري در طريق خود نداد و بر روش خويش پاي فشرد
(عمادالدين، 5/42؛ يحيى، همانجا). هنگامى هم كه على بن فضل مىخواست به
تهامه برود، باز وي را از اين كار بازداشت و از او خواست كه به فتوحات خود
در آن زمان اكتفا كند و ليكن پاسخ مثبتى نگرفت. چون لشكركشى على بن فضل
با شكست روبهرو شد و در محاصره افتاد (299ق) ابن حوشب - يقيناً براي حفظ
پيوند - با سپاه بزرگى به كمك او شتافت (يحيى، همانجا) و به هر حال تلاشها
مؤثر نيفتاد.
على بن فضل چند بار به فتح صنعا اقدام كرد. نخست در 293ق پس از جنگى سخت
با اسعد بن ابى يعفر الحوالى آنجا را تصرف كرد، اما مردم وي را از شهر بيرون
كردند. و بار ديگر در رمضان 294 صنعا را گشود و 3 سال در آنجا ماند، اما چون از
آنجا خارج شد، امام زيدي هادي، محمد بن على العباسى را براي تصرف صنعا
گسيل داشت (297ق) و او عامل على بن فضل را از اين شهر بيرون كرد. على بن
فضل باز در 299ق آنجا را به تصرف خود درآورد (يحيى، 198-200؛ شرفالدين، 4/88
- 89). و چون يمن عمدتاً به تسلط او درآمد، اطاعت خود را از عبيدالله مهدي
گسست و اين را به ابن حوشب نيز اطلاع داد. ابن حوشب وي را به سبب اين
كار مذمّت نمود و گفت چگونه از طاعت كسى بيرون آييم كه موفقيتهايمان به
بركت دعوت بر او بوده است (يحيى، 202). به هر حال چارهاي نماند جز نبرد
بين دو قدرت باطنى مذهبى در يك كشور. به قولى على بن فضل از ابن حوشب
خواست تا تسليم شود (جندي، 1/78) و به قول ديگر ابن حوشب به او اعلان جنگ
داد (عمادالدين، 5/42؛ تامر، 184). على بن فضل با 10 هزار سپاهى عازم نبرد با
وي شد و نخست ابن حوشب غالب آمد، اما پس از آن شكست خورد (عمادالدين، 42،
43) و على به فضل فاتحانه به صنعا وارد شد. از اين زمان در صنعا خطبه به
نام او خواندند، نام خليفة عباسى از خطبهها حذف شد و لباس سفيد قرامطه لباس
رسمى گرديد (نك: يحيى، 202).
ابن حوشب قبل از مرگ به پسرش حسن و نيز يكى از يارانش به نام عبدالله
بن عباس الشاوري وصيت كرده بود كه از دعوت بنى عبيد نُبرند و گفته بود كه
ما نهالى از نهالهاي ايشان (بنى عبيد) هستيم و از آن دو خواسته بود تا پيوند
خود را با امام مهدي نگسلند (جندي، 1/80، 81). به هر حال، بعد از مرگ على
بن فضل و منصور اليمن (ابن حوشب) دعوت باطنيه باز به حالت كتمان درآمد تا
على بن محمد الصليحى در 429ق/1038م آن را علنى كرد (شرفالدين، 4/91؛ نيز
نك: VII/ , 2 EI.(515
ابن حوشب، عبدالله بن عباس را به خلافت خود در امر دعوت انتخاب نمود و
عبدالله جانشين او گرديد، اما وي به دست حسن پسرش كشته شد، زيرا گويا از
مذهب پدر و از اطاعت خلفاي فاطمى سرباز زده بود (عمادالدين، 5/44؛
شرفالدين، 4/91). پس از وي نوبت به يوسف ابن ابى الطفل (يا ابى الطفيل)
رسيد كه او نيز به طريقى مشابه كشته شد. بعد از اين داعى نيز دعات ديگري
كه همه خلفاي منصور اليمن بودند، به ترتيب به كار خود در آن سرزمين به
طور سرّي ادامه دادند، در حالى كه على بن فضل هيچ جانشينى نداشت و اصحاب
و پيروانش همگى نابود شدند (شرفالدين، 4/92؛ حمدانى، 218).
به منصور اليمن نيز اثري به نام كتاب الرشد و الهداية در سنّت اسماعيلى
نسبت داده شده كه فقراتى بيش از آن باقى نمانده است. اثر ديگري نيز به
نام كتاب العالم و الغلام به او يا به پسرش نسبت داده شده، اما صحّت
اين انتساب و به ويژه كتاب اخير مورد ترديد است. به نظر مىآيد كه هر دو
كتاب به ادبيات اسماعيلى پيش از فاطميان تعلق داشته باشد ( 2 EI).
مآخذ: ابن اثير، الكامل؛ ابن خلدون، العبر؛ اقبال، موسى، دور كتامة فى
تاريخ الخلافة الفاطمية، الجزائر، 1979م؛ برتلس، آ. ي.، ناصرخسرو و
اسماعيليان، ترجمة ي. آرينپور، تهران، 1346ش؛ تامر، عارف، القرامطة، بيروت،
دار مكتبة الحياة؛ جندي، يوسف، السلوك، نسخة عكسى موجود در كتابخانة مركز؛
حسن، حسن ابراهيم و طه احمد شرف، عبيدالله المهدي، قاهره، 1947م؛
حمدانتى، عباسى، «دولت فاطميان»، اسماعيليان در تاريخ، ترجمة يعقوب آژند،
تهران، 1363ش؛ حميري، نشوان ابن سعيد، الحور العين، به كوشش كمال مصطفى،
قاهره، 1948م؛ خراسانى فدايى، محمد، تاريخ اسمعيليه يا هدايت المؤمنين
الطالبين، به كوشش الكساندر سيميونوف، تهران، 1362ش؛ شرف الدين، احمد
حسين، تاريخ اليمن الثقافى، قاهره، 1387ق/1967م؛ طبري، تاريخ الامم و
الملوك، بيروت، 1323ق؛ عمادالدين قرشى، ادريس، عيون الاخبار و فنون
الا¸ثار، به كوشش مصطفى غالب، بيروت، 1986، 1975م؛ غالب، مصطفى، اعلام
الاسماعيلية، بيروت، 1964م؛ همو، مقدمة كنز الوله ابراهيم بن الحسين
الحامدي، بيروت، 1979م؛ قاضى نعمان، رسالة افتتاح الدعوة، به كوشش وداد
القاضى، بيروت، 1970م؛ لويس، برنارد، «پيدايش اسماعيليه»، اسماعيليان در
تاريخ، ترجمة يعقوب آژند، تهران، 1363ش؛ مقريزي، احمد، الخطط، بولاق، 1274ق؛
همو، اتعاظ الحنفاء، به كوشش جمال الدين الشيال، بيروت، 1367ق/1948م؛
ياقوت، بلدان؛ يحيى بن الحسين بن القاسم، غاية الامانى فى اخبار القطر
اليمانى، به كوشش سعيد عبدالفتاح عاشور، قاهره، 1388ق/1968م؛ نيز: 1 ; EI 2
.
مسعود جلالى مقدم (رب) 3/4/77 ن * 2 * (رب) 20/4/77