اِبْنِ حَجَر عَسْقَلانى، شهاب الدين ابوالفضل احمد بن على بن محمد بن
محمد بن على بن احمد بن محمود بن احمد حجر عسقلانى كِنانى مصري (22 شعبان
773 - ذيقعدة 852ق/16 فورية 1372 - ژانوية 1449م)، يكى از علماي بزرگ حديث و
فقه شافعى، موّرخ و شاعر.
از او به «حافظ العصر» و «شيخ الاسلام» و «امير المؤمنين در حديث» ياد
كردهاند (ابن تغري بردي، 15/532؛ ابن عماد، 7/270)؛ و در زمان او، بجز چند
تن كه شرح آن خواهد آمد، همه به بزرگى و دانش و احاطة مسلم و بى چون و
چراي او در حديث و فقه گواهى دادهاند و او در ميان حفّاظ بزرگ حديث نبوي
در رديف كسانى مانند ابونعيم اصفهانى و دارقطنى و خطيب بغدادي و ذهبى قرار
دارد.
سخاوي بزرگترين شاگرد و شرح حال نويس او، نام او و اجداد وي را به طريقى
كه ذكر كرديم آورده است و تاريخ تولد او را در 22 شعبان 773 و تاريخ وفاتش
را در اواخر ذيحجة 852 نوشته است ( الضوء، 2/36-40). همو كتاب جداگانهاي در
احوال شيخ خود تأليف كرده به نام الجواهر و الدّرر فى ترجمة شيخ الاسلام
ابن حجر كه هنوز چاپ نشده است و ما به نسخ خطى آن دسترسى ندارم و آنچه
از اين كتاب نقل خواهد شد از كتاب محمد كمال الدين عزالدين است به نام
التاريخ و المنهج التّاريخى لابن حجر العسقلانى. در شرح حال ابن حجر تكية
عمدة ما بر گفتههاي ديگر سخاوي در الضوء اللامع و الذيل على رفع الاصر عن
قضاة مصر و مهمتر از همه بر كتاب انباء الغمر بابناء العمر تأليف خود ابن حجر
است كه مهمترين منبع موثق دربارة زندگى اوست؛ همچنين از گفتههاي
معاصران او مانند ابن تغري بردي در النّجوم الزّاهرة و مقريزي در السّلوك
لمعرفة دول الملوك استفاده شده است.
به گفتة سخاوي ( الضوء، 2/36) «ابن حجر» لقب يكى از اجداد او بوده است كه
به اولاد و احفاد او هم بسط يافته و شاخصترين عنوان وي شده است. پدر او
على بن محمد عسقلانى (ح 720-23 - رجب 777ق/1320- 19دسامبر 1375م) نيز اهل
علم و مدتى در حكم و قضا نايب ابن عقيل بهاءالدين ابومحمد عبدالله بن
عبدالرحمان شافعى (د 769ق) بود. او شاعر هم بود و چند ديوان داشت و به دادن
فتوا و قرائات سبع مجاز بود. ابن حجر مىگويد كه در وفات پدرش هنوز 4 سالگى
را تمام نكرده بود و او را مانند خيال به ياددات و گفته بود كه كنية فرزندم
احمد، ابوالفضل است ( انباء، 1/174- 175). تولد ابن حجر در قاهره در خانهاي
در كنار رود نيل، نزديك دارالنحاس و جامع جديد، اتفاق افتاد. پدر او را
فرزندي بود كه در زمان حيات پدر از دنيا رفت و او از آن باب سخت اندوهناك
شد. يكى از شيوخ به نام شيخ يحيى صَنافيري (د 773ق) او را تسليت داد. اين
شيخ كه اهل كشف و كرامات بود او را به فرزند ديگري بشارت داد كه همين
ابن حجر بود ( الدّرر الكامنه، 6/201).
پس از وفات پدر يكى از بازرگانان مشهور به نام زكىالدين ابوبكر على
الكارمى الخروبى (د 787ق) وصايت ابن حجر را بنا به وصيت پدرش به عهده
گرفت ( انباء، 2/197). ابن حجر در 5 سالگى به مكتب فرستاده شد و قرآن را نزد
صدر سفطى مصري شافعى ياد گرفت. در 784ق كه 11 ساله بود با وصى خود
زكىالدين خروبى به مكه رفت و با او در آنجا مجاور شد. به گفتة خودش در
783ق قرآن را ختم كرده بود و در همين سال كه به مكه رفتند، خواست تا ختم
را اعاده كند، اما چون مصادف با ايام حج شد، عمل اعاده موقوف ماند و آنها
در مكه ماندند تا در سال بعد تشريفات اعاده به عمل آمد و آن خواندن نماز
تراويج با مردم بود ( انباء، 2/100-101؛ ابن فهد مكى، 326؛ سخاوي، الذيل،
76).
در اينجا بايد متذكر شد كه محمد كمالالدين عزالدين (ص 71، حاشية 6) معنى
«اعاده» را در عبارت ابن حجر «واشتغلت بالاعادة» درنيافته است، و «اعاده» را
به معنى آنچه مُعيد (= بازگوكنندة درس استاد) انجام مىدهد، گرفته است. ابن
حجر كه در 785ق بيش از 12سال نداشت و حفظ قرآن را تازه تمام كرده بود
چگونهمىتوانست در دروس عالى حاضر شود و درس را براي دانشجويان «اعاده
كند»؟ اعاده در اينجا به معنى اعاده ختم قرآن است براي انجام تشريفات آن
كه همان نماز تراويح باشد. عبارت ابن حجر در انباء چنين است: «و فيها (سنة
784) حججتُ مع زكىالدين الخروجى و كانت وقفة الجمعة و جاورنا، فصلَّيتُ
بالناس فى السنة التى تليها و قد كنت ختمت من اول السنة الماضية و اشتغلتُ
بالاعادِة فى هذه السنة فشغلنا امرُ الحج الى ان قُدَّرَ ذلك بمكة و كانت
فيه الخيرة».
سخاوي به نقل از كتاب ابن حجر المجمع الموسّس فى معجم المفهرس مىگويد
كه به هنگام مجاورتش در مكه در 785ق نزد محمد بن عبدالله بن ظهيره علم
الحديث ياد گرفت و كتاب عمدة الاحكام ابن سرور جماعيلى را نزد او خواند و در
سال بعد كه همراه زكىالدين خروبى به مصر بازگشت، باز به فراگرفتن حديث
مشغول شد. نيز در مكه صحيح بخاري را از عبدالله بن محمد بن محمد بن سليمان
نيشابوري مكى، معروف به عفيف نشاوري (د 790ق) استماع كرد. ( الذيل، 75-76؛
نك: عزالدين، 71-73).
در 17 سالگى از شمسالدين محمد بن على بن محمد قطان مصري (د 813ق) كه يكى
از اوصياي او بود، فقه و عربيّت و حساب ياد گرفت و نيز در نزد ابومحمد (يا
ابواسحاق) اَبْناسى (د 802ق) فقه خواند (سخاوي، الذيل، 77). سخاوي مىگويد
كه ابناسى دوست پدر ابن حجر بود و ابنحجر پس از 790ق ملازمت او را اختيار
كرد ( الضوء، 1/173). ابن حجر استادان و مشايخ بسياري دارد و او همة آنها را در
كتابى به نام المجمع المؤسّس فى معجم المفهرس نام برده است. اين كتاب
هنوز چاپ نشده است و ذكر همة شيوخ و استادان او در اينجا ممكن نيست، اما
بعضى از مشاهير مشايخ او را در اينجا از قول خودش در انباء و از گفتة سخاوي در
سرتاسر الضوء و در كتاب ذيل نام مىبريم:
1. عمر بن رسلان بن نصير، معروف به سراج بلقينى، از فقها و محدثان بزرگ
شافعى (د 805ق). ابن حجر به گفتة خودش در انباء (5/108) تصانيف او را از خود
او استماع كرده است و دلائل النّبوة بيهقى و نيز دروسى از روضة الطالبين و
عمدة المتقين نووي را در فقه شافعى نزد او خوانده است و بلقينى به خط خود
به او اجازه داده است.
2. ابن جماعه عزالدين محمد بن ابى بكر بن عبدالعزيز (د 819ق). ابن حجر
مىگويد ( انباء، 7/242) كه از 790ق تا سال وفاتش ملازم او بوده است و
مىگويد من در تعظيم او مبالغه مىكردم، حتى در غيابش او را فقط به نام
«امام الائمة» مىخواندم و او نيز مرا دوست مىداشت و با من نهايت ادب را
روا مىداشت و در غياب من به تقدم من گواهى مىداد. ابن حجر حاشية عضد و
شرح جمع الجوامع را از او فرا گرفت (همان، 241).
3. بزرگترين شيخ او در حديث شيخ زينالدين كرد عراقى، عبدالرحيم بن حسين
بن عبدالرحمان الكردي، معروف به زين عراقى (د 806ق) بود، ابن حجر مىگويد
كه ده سال ملازم او بوده است ( انباء، 5/172).
4. جمال الدين ابوالمعالى عبدالله بن عمر بن على بن مبارك ازهري حلاوي
(د 807ق). ابن حجر (همان، 5/239-241) مىگويد: در ميان شيوخ روايت او كسى در
حسن اداء به پاي او نمىرسيد. ابن حجر مسند احمد بن حنبل را در مدتى كوتاه
كه مجالس آن طولانى بود از او استماع كرده است.
5. ابوعلى محمد بن احمد بن على المهدي البزاز معروف به ابن المطرز (د
797ق). ابن حجر مىگويد: قرأت عليه الكثير (همان، 3/270).
6. عبدالرحمان بن احمد بن مبارك بن حماد بن تركى الغَزّي يا المعرّي (ابن
عماد، 6/359) معروف به ابوالفرج ابن الشيخه يا ابن الشيخه (د 799ق). ابن
حجر در انباء مىنويسد: او دوست پدرم بود. هنگامى كه در صدد آموختن حديث بر
آمدم، به او پيوستم. او مرا گرامى داشت و به صبر بر مداومت قرائت كتب
وامىداشت تا آنجا كه بيشتر روايات او را فراهم گرفتم و صحيح مسلم را به
روايت ابونعيم نزد او قرائت كردم (3/348).
7. ابن الصّائغ على بن محمد بن محمد الدمشقى (د 800ق) كه به «ابن خطيب
عين شرما» نيز معروف بود. ابن حجر مىگويد: سنن ابن ماجه و مسند شافعى و
تاريخ اصفهان و غير آن از «كتاب كبار و اجزاء صغار» و نيز بيشتر مسموعاتش را
نزد او خوانده است (همان، 3/407- 408).
8. زينالدين عمر بن محمد بن احمد البالِسى الصالحى الملقّن (د 807ق). ابن
حجر مىگويد: «قرات عليه الكثير» (همان، 4/311).
9. نورالدين على بن ابى بكر بن سليمان الهيثمى (د 807ق). ابن حجر كتبى را
كه پيش او خوانده است، ياد كرده است، از جمله نيمى از مجمع الزوائد تأليف
خود او و يك ربع از زوائد مسند احمد. و مىگويد: اشتباهات او را در مجمع
الزوائد جمع مىكردم و چون شنيدم كه اين كار من بر او گران مىآيد به
رعايت خاطرش دست از اين كار برداشتم (همان، 5/256-260).
10. ابن البرهان ابوهاشم احمد بن محمد بن اسماعيل الظاهري التيمىّ (د
808ق). ابن حجر مىگويد: سمعت من فوائده كثيراً (همان، 5/317- 318).
11. شهاب الدين احمد بن عمر جوهري (د 809ق). ابن حجر مىگويد: سنن ابن
ماجه را در جامع عمرو بن العاص پيش او خواندم و نيز قسمت بزرگى از تاريخ
بغداد خطيب و طبقات الحفاظ ذهبى را نزد او خواندم (همان، 6/18).
12. محمد بن انس الحنفى الطنتدائى يا طنتدي (د 809ق). ابن حجر مىگويد:
كتبت منه الكثير (همان، 6/43).
13. مجدالدين محمد بن يعقوب فيروزآبادي شيرازي، مؤلف كتاب مشهور قاموس (د
817ق). ابن حجر از او استماع حديث كرده است و او كتاب قاموس را به او
داده و اجازه داده است كه آن را از خود او روايت كند (همان، 7/162).
14. محمد بن محمد بن على الغماري المالكى (د 802ق). ابن حجر مىگويد:
«اجازلى غير مرّة» (همان، 4/181).
علاوه بر اشخاص مذكور مىتوان از جمله شيوخ و استادان او اشخاص ذيل را نام
برد: زفتاوي، محمد بن احمد بن على، د 806ق (سخاوي، الضوء، 7/24)؛ ابشيطى،
سليمان بن عبدالناصر، د 511ق (همان، 3/265)؛ بدر بشتكى، ابوالبقاء محمد بن
ابراهيم انصاري دمشقى، د 830ق (همان، 6/278) كه معلم ادبيات و عروض ابن
حجر بود؛ جمال ماردانى، عبدالله بن خليل بن يوسف، د 809ق (همان، 5/19)؛
ابن الملقن، سراج الدين، د 804ق (همو، الذيل، 77)؛ قنبر بن عبدالله شروانى
ازهري، د 801ق (ابن حجر، انباء، 4/77) و شمسالدين ابوالمعالى محمد بن احمد
حبتّى حنبلى، د 825ق (همان، 7/480).
اما اينها نمونهاي از استادان و مشايخ اجازات اوست و براي تفصيل آن بايد
به مجلدات الضوء سخاوي و انباء الغمر و از همه مهمتر به المجمع المؤسّس وي
مراجعه كرد. سخاوي در الذيل (ص 79) مىگويد: شيوخ بزرگى كه او داشت و همه
مشاراليه و مرجع مشكلات بودند. هيچ يك از معاصران او نداشتند، زيرا هر يك از
اين شيوخ در فن خود متبحر بودند و كسى در فن اختصاصى آنها به پايه ايشان
نمىرسيد، مانند تنوخى در معرفت قرائات و عراقى در معرفت علم الحديث و
هيثمى در حفظ متون و بلقينى در وسعت محفوظات و كثرت اطلاع و ابن الملقن در
كثرت تصانيف و مجدالدين فيروزآبادي صاحب قاموس در معرفت لغت و غُماري در
ادبيات عرب و عزّبن جماعه در احاطه بر علوم گوناگون.
ابن حجر در سفرهاي متعدد خود به خانة خدا و شام و قدس و يمن و عدن و
اسكندريه هيچ گاه از كسب علم غفلت نمىكرد و هر جا شيخى و فقيهى مىيافت
كه مىتوانست از او حديثى بشنود و فايدهاي برگيرد، بىدرنگ به ديدنش
مىشتافت.
ابن حجر مىگويد: در 793ق به قوص و ديگر شهرهاي صعيد مصر سفر كردم، ولى
چيزي از مسموعات حديث در اين شهرها استفاده نكردم و فقط با جمعى از اهل
علم ملاقات كردم، از جمله ناصرالدين قاضى شهر «همو» و ابن السراج قاضى شهر
قوص و نيز با جمعى از اهل ادب ديدار كردم ( انباء، 3/77). در ذيقعدة 799 از
راه طور و درياي سرخ به يمن رفت (همان، 3/335) و در 800 ق به يمن رسيد.
سلطان يمن ملك اشرف اسماعيل بن عباس از سلاطين رسولى (د 803) او را به
حضور خود خواند. ابن حجر مىگويد كه او را مدح گفتم و او به من صله داد
(همان، 4/265). در اين ملاقات نسخهاي از خريدة القصر را كه به خط ابن
الفوطى بود به سلطان مذكور اهداء كرد (عزالدين، 125، به نقل از سخاوي،
الجواهر و الدّرر)، در عدن با على بن يحيى الطائى الصعدي كه از اعيان تجار
يمن بود و از طرف سلطان بازرسى تجارت يمن به او محول شده بود، ملاقات
كرد. مىگويد در نيكى به من مبالغه كرد و از ديدن من بسيار خوشحال شد زيرا
با دايى من دوستى قديمى داشت ( انباء، 4/304). در شهرهاي يمن با علماء و
شيوخ معتبر آن ديار ديدار كرد و از آنها استماع حديث كرد. در 800ق همراه
محملى كه سلطان يمن براي حجّ ترتيب داده بود به مكه رفت (عزالدين،
همانجا).
در يمن بود كه با مجدالدين فيروزآبادي صاحب قاموس ملاقات كرد (همو،
123-124). در 803ق به شام رفت. مدت اقامت او در دمشق صد روز طول كشيد و در
اين صد روز در حدود هزار جزء مربوط به حديث استماع كرد از جمله معجم اوسط
طبرانى و معرفة الصحابة ابن منده و بيشتر مسند ابى يعلى. در اول محرم 803 از
دمشق بيرون آمد (ابن حجر، انباء، 4/189). در بازگشت به قاهره كتاب تعليق
التّعليق را دربارة زندگانى مشايخ بزرگ خود به اتمام رسانيد (بجاوي، 8). در
سفر به شام در شهرهاي قطيه، غزّه، رمله، قدس و صالحيه از علما سماع حديث
كرد (همانجا). چنانكه در انباء (4/73) مىگويد: بازگشتش به قاهره به سبب
شيندن خبر حركت تيمور به بلاد شام بود. در قاهره به تصنيف ادامه داد و از
808ق در خانقاه شيخونيه الابعين المتباينة و نيز قسمتى از عشاريات صحابه را
در صد مجلس در طى چند سال املاء كرد (نك: بجاوي، همانجا).
در سوم رجب 811 امير جمال الدين يوسف البيري البجاسى استادار سلطان
مدرسهاي را كه در رحبة العيد ساخته بود، افتتاح كرد و در آن چهار مدرس براي
مذاهب چهارگانه تعيين كرد و تدريس علم الحديث نيز به ابن حجر واگذار گرديد
( انباء، 6/95-96).
در شرح حال على بن يوسف ابياري نحوي (د 814ق) آمده است كه جمال الدين
استادار تدريس در «شيخونيه» را به او واگذار كرد ولى ابياري در آنجا فقط يك
روز تدريس كرد و آن منصب را در برابر مبلغى به ابن حجر سپرد ( انباء، 7/39).
در 813 ق نورالدين على بن عبدالرحمان ربعى رشيدي مدرس حديث در قبّة بيبرس
درگذشت و ابن حجر به جاي او براي محدثان تدريس كرد (همان، 6/252). تدريس
در بيبرسيه ميان او و برادر جمالالدين استادار مورد نزاع بود. در 815ق برادر
جمال الدين در مشيخة بيبرسيه با او شريك شد و در 816 ق بر تمام آن دست
يافت. ابن حجر دوباره در 818ق آن را به دست آورد و سلطان مؤيّد شيخ (د
824ق) توقيعى به نام ابن حجر صادر كرد و برادر جمال الدين را از آنجا بر
كنار كرد. در اينجا بايد بگوييم كه اين امر نتيجة بحث او با شمسالدين هروي
بود و سلطان در ازاي پيروزي او در اين بحث از او خواست كه پاداشى بطلبد.
ابن حجر گفت كه او شيخ بيبرسيه بود و برادر جمال الدين آن را به زور از او
گرفته است. سلطان موافقت كرد و ابن حجر گواهانى بر آن گرفت و فرداي آن
روز خلعت پوشيد و در مدرسة مذكور حضور يافت ( انباء، 7/178). پس از آنكه شمس
قايانى (د 850ق) در 849ق قاضى شافعيه گرديد، رياست مشيخة بيبرسيه را از ابن
حجر گرفتند و به او دادند. سخاوي مىگويد عقلا قبول قايانى را نپسنديدند (
الضوء، 8/213). ابن حجر دوباره در اوايل ربيعالثانى 852 به مدرسة مذكور
بازگشت و دوباره معزول شد. سخاوي مىگويد ابن حجر نام اشخاصى را كه در
مدرسة مذكور بودند به ترتيب حروف معجم و به اقتباس از رسم ديوان الجيش
مرتب ساخته بود، او بيشتر مستحقان مدارس را چنين ترتيبى داده بود و اين
اشخاص پيش از او (به سبب نامرتّب بودن) در رنج بودند (نك: عزالدين، 171).
ابن حجر در صفر 827 در خانقاه بيبرسيه شروع به املاي حديث كرد و مستملى
شيخ زينالدين رضوان بود. در ربيعالاول همان سال كه ابن حجر هم منصب قضا
و هم منصب تدريس در مدرسة مؤيّديه را داشت، شيخ شمسالدين برماوي ادعا كرد
كه واقف مدرسة مذكور شرط كرده است كه مدرس آن نبايد منصب قضا داشته باشد و
عدهاي از او طرفداري كردند و تدريس فقه شافعى در مدرسة مذكور را از او
گرفتند. ابن حجر وقف نامه را به دست آورد و معلوم شد كه چنين شرطى در آن
نشده است، بنابر اين تدريس در مدرسه را دوباره به او واگذار كردند (ابن
حجر، انباء، 8/40-41).
سخاوي نام دروس و مدارسى را كه ابن حجر در آنها تدريس كرده است، چنين
نام مىبرد: تفسير در حسنيّه و منصوريه: حديث در بيبرسيه، جماليه، زينبيّه،
شيخونيّه، جامع طولون و قبّة منصوريّه؛ اسماع حديث در محموديّه؛ فقه در
خروبيه، فخريّه، شيخونيّه، صالحيّه، صلاحيه و مؤيّديّه ( الذيل، 85).
در 811 ق وظيفة اِفتاء در دارالعدل به او محول گرديد و اين وظيفه همچنان
ادامه يافت (عزالدين، 152). با داشتن همين وظيفه بود كه در اول شعبان 815
در مجلس بيعت با سلطان مؤيّد شيخ به اتفاق امراء و قضات حضور داشت و
پيشنهاد كرد كنية سلطان «ابوالنّصر» باشد، زيرا نصرت با لقب مؤيّد سازگارتر است
( انباء، 7/70).
تخصّص اصلى ابن حجر حديث بود، اما چون امام محب الدين بن الواحدي مالكى
به وي پيشنهاد كرد كه قسمتى از شوق و همت را صرف فقه كند و گفت چنين
مىبينم كه علماي اين شهر روي به انقراض نهادهاند و به زودي مردم به تو
نيازمند خواهند شد. ابن حجر مىگويد اين اندرز براي من مفيد افتاد و بدين جهت
هميشه به او رحمت مىفرستم (عزالدين، همانجا، به نقل از بقاعى).
ابن حجر به كثرت افتاء مشهور بود و مىگويند: غالباً در هر روز قريب به 30
فتوا صادر مىكرد و كمتر اتفاق مىافتاد كه در يك مجلس 20 فتوا ننويسد. خود
ابن حجر فتاواي يك ماه خود را در كتابى به نام عجب الدهر فى فتاوي شهر
جمع كرده است و در آن به كسانى كه به بعضى از فتواهاي او اعتراض
كردهاند، پاسخ گفته است. سخاوي مىگويد كسى كه در يك ماه بيشتر از 300
فتوا صادر مىكند عجيب نيست كه در 3 فتوا يا حتى در 30 فتوا اشتباه كند
(عزالدين، 153). از جمله مناصب و وظايف او ايراد خطبه در مساجد مصر بود، از
جمله در جامع الازهر و جامع عمرو بن العاص خطيب بود. وظيفة خطابت در جامع
الازهر را محمد بن محمد بن رزين به او واگذار كرده بود (سخاوي، الضوء،
9/235). در آخر رمضان 838 نيمى از وظيفة خطابت در الازهر را با نيمى از وظيفة
خطابت در جامع عمروبن العاص با شيخ شمسالدين محمد بن يحيى معاوضه كرد و
در همين روز در جامع عمرو خطبه خواند ( انباء، 8/353).
از جمله وظايف او كتابداري كتابخانة مدرسة محموديه بود كه محتوي نفيسترين
كتابها بود، و اين كتابها را قاضى برهانالدين ابراهيم ابن عبدالرحيم ابن
جماعة جمع كرده و در آن، كتب به خط مؤلفان فراوان بود. بيشتر اين كتابها را
پس از او جمال الدين استادار گرفت و آن را وقف مدرسة خود كرد ( انباء،
20/293، 294). ابن حجر پس از تصدي كتابداري كتابخانة مذكور دو فهرست براي آن
تنظيم كرد: فهرستى موضوعى بر طبق علوم و فهرستى به ترتيب حروف الفباء
براي اسامى كتب. ابن حجر هفتهاي يك روز در اين كتابخانه كار مىكرد و
توانست كتابهايى را كه پيش از او از اين كتابخانه مفقود شده بود، باز گرداند
(عزالدين، 172، به نقل از سخاوي، الجواهر و الدرر ).
ابن حجر در مسند قضا: منصب قضا در زمان حكومت مماليك از اهميت خاصى برخوردار
بود و چنين اهميتى در تاريخ اسلام حتى در زمان خلافت عباسى در بغداد سابقه
نداشته است. قضات در قاهره و دمشق و شهرهاي مهم ديگر تحت تسلط مماليك از
استقلال خاصى بهرهمند بودند. در قاهره و دمشق براي هر يك از مذاهب
چهارگانه قاضى خاصى از جانب سلطان تعيين مىشد و اين قضات نيز به نوبة خود
نواب يا جانشينانى داشتند كه در حكم دستياران قاضى بودند و عدّة نواب در
مواقع مختلف فرق مىكرد. در قرنهاي 7 و 8ق اعتبار و اهميت قضات بسيار بود،
اما به تدريج بر اثر فساد دربار و امراي بزرگ و عدم رعايت شرايط تقوا و
اخلاق و فضليت اهميت معنوي اين مقام رو به ضعف نهاد. ابن حجر در انباء
الغمر بارها به فساد قضات و رشوهگيري آنان اشاره كرده است.
ابن حجر در اثر دانش پهناور خود در حديث و فقه شايستگى بىچون و چرايى براي
منصب قضا داشت، اما خود او در آغاز رغبت چندانى به اين شغل ظاهر نمىساخت و
وقتى در اواخر قرن 8ق قاضى ابوالمعالى محمد بن ابراهيم سلمى (د 803 ق)
خواست او را نايى خود كند، نپذيرفت و نيز سلطان مؤيّد شيخ بارها اين منصب را
به او پيشنهاد كرد و گفت قاضى دمشق با مسئوليتهاي ديگرش هر ماه 10 هزار
درهم درآمد دارد و ممكن است اين درآمد به دو برابر هم برسد، اما ابن حجر
شديداً استنكاف كرد (سخاوي، الذيل، 80؛ عزالدين، 156). سلطان مؤيّد شيخ او را
در قضية خاصى حاكم كرد و آن دربارة قاضى شمسالدين محمد بن عطاءالله هروي
(د 839ق) بود كه مردي ستيزهگر و مورد بحث و شك بود و دشمنان زياد و
طرفداران زياد داشت. خود ابن حجر مىگويد كه در اين قضيه به دردسر افتاد و
گرفتار شد ( انباء، 7/345). نتيجة حكميت ابن حجر صدور رأي بر ضد شمسالدين
هروي گرديد و سلطان هروي را از منصب قضا معزول و جلالالدين بلقينى را به
جاي او منصوب كرد (همان، 7/346). ابن حجر به جهت دوستى با جلال بلقينى
نيابت او را در قضا پذيرفت (سخاوي، همانجا).
پس از مرگ جلال الدين بلقينى در 824ق قاضى ولىالدين ابن العراقى به
جاي او منصوب شد و از ابن حجر خواست كه نيابت او را بپذيرد. ابن حجر با
آنكه به نيابت توجهى نداشت، اين پيشنهاد را پذيرفت تا نگويند كه بلقينى را
بر او ترجيح مىدهد (عزالدين، 157). پس از ولىالدين ابن العراقى قاضى صالح
علم الدين بلقينى در ذيحجة 826 به قضاي شافعيه منصوب شد؛ سخاوي مىگويد:
شيخ ما (ابن حجر) در اين كار به او مساعدت كرده بود ( الذيل، 160). علم
الدين بلقينى از ابن حجر خواست كه نوشتهاي را دربارة مدرسة خشّابيّه تنفيذ
كند. ابن حجر پنداشت كه قاضى با اين درخواست مىخواهد شأن او را بالا ببرد و
به همين جهت آن را تنفيذ كرد، اما چندي نگذشت كه علمالدين بلقينى او را
ناديده گرفت و از اينجا خصومت ميان اين دو تن آغاز شد و طرفين از كارشكنى
دربارة يكديگر دريغ نكردند و اين امر تا مرگ ابن حجر و حتى پس از او از سوي
بلقينى ادامه يافت.
علم الدين بلقينى در محرم 827 از منصب قضا معزول شد و اين منصب به ابن
حجر پيشنهاد شد. ابن حجر با آنكه قبلاً بارها از تصدي منصب قضا استيحاش كرده
بود، اين پيشنهاد را بىدرنگ پذيرفت ( انباء، 8/39؛ عزالدين، 157- 158). در
اين قبولى حتماً رنجش و خصومت او با بلقينى مؤثر بوده است و ابن حجر
خواسته است تا پاسخ بىاعتنايى او را بدهد.
تاريخ استقرار او در منصب قضا 22 محرم 827 بوده است ( انباء، همانجا)، اما
تعجب اينجاست كه خود او در رفع الاصر (بجاوي، 8) تاريخ آن را 27 ماه مذكور
و مقريزي 28 محرم سال مذكور (4/656) گفته است. فرمان اين منصب و به
اصطلاح آن زمان «تقليد» آن را ابن حجّة الحموي در كتاب قهوه الانشاء آورده
است (سخاوي، الذيل، 80). در طى اين دوره از تصدي منصب قضا مسألة زكات
گرفتن از بازرگانان پيش آمد و اين در جمادي الا¸خر سال مذكور بود. دو تن از
قضات يعنى ابن حجّى و شمس هروي سلطان را بر اين كار واداشته بودند. ابن
حجر با اخذ زكات از بازرگانان مخالفت كرد و گفت مالياتى كه سلطان از
بازرگانان مىگيرد، چندين برابر زكات است. قاضى مالكى و قاضى حنبلى با ابن
حجر موافقت كردند و مجلس داوري با اين نظر موافقت كرد (ابن حجر، انباء،
8/43). در 8 ذيقعدة همين سال منصب قضاي شافعيه از ابن حجر گرفته و به شمس
هروي تفويض شد (همان، 8/48). اما در رجب 828 دوباره ابن حجر را به قضا باز
گرداندند و شمس هروي را معزول كردند. مقريزي (4/687) مىگويد: در 3 رجب اين
سال ابن حجر را خلعت دادند و به منصب قاضى القضاتى باز گرداندند، زيرا شمس
هروي اخلاق زشت و ناپسند داشت و از هر نيكى دور بود و هرگونه بدي را در
برداشت. سخاوي ( الذيل، 81) از قول محبّ بغدادي عالم حنبلى نقل مىكند كه
روز مذكور روز بزرگى بود و مردم از دو جهت شادمان شدند: يكى از جهت عزل
هروي و ديگري به جهت نصب ابن حجر. در «تقليد» وي بر اين منصب در كنار
«قاضى القضاة بالبلاد المصريّة» ولايت و قضاي «بلاد شامية» را نيز افزودند.
در اين دوره از اشتغال او به قضا، نجمالدين ابن حجّى كوشيد تا اين منصب
را از ابن حجر بگيرد، اما موفق نشد و ابن حجر تا 26 صفر 833 در اين منصب باقى
ماند و در آن روز معزول شد و علم الدين بلقينى جاي او را گرفت (همانجا).
ابن حجر بعضى از قضاياي اين دوره از قضا را كه 4 سال و چند ماه طول كشيد،
يادداشت كرده است. از آن جمله درگيري او با قاضى عبدالرحمان بن على
تفهنى (د 835ق) قاضى حنفيه بود. تفهنى دربارة زندقه و قتل شخصى به نام
ميمونى فتوا داد. اما قاضى حنبلى و ابن حجر موافقت نكردند و ابن حجر گفت كه
ميمونى عقل درستى ندارد و به همين جهت فتواي قتل درست نتواند بود. پس از
بحث زياد رأي ابن حجر غالب آمد و ميمونى نجات يافت. آنچه در اين قضيه
جالب توجه است، اين است كه به گفتة ابن حجر بيشتر سپاهيان و مباشران امور
از تفهنى طرفداري مىكردند. اين شايد بدان جهت بود كه سپاهيان و مباشران
امور در دستگاه مماليك بيشتر حنفى مذهب بودند. اما خشقدم نامى كه طرف ميل
سلطان بود، از ميمونى طرفداري مىكرد ( انباء، 8/76-77).
ابن حجر در 831ق با تدبيري كه به كار بست، از انهدام كنيسههاي يهوديان
جلوگيري كرد و فقط به ويران كردن آنچه به تازگى احداث كرده بودند، راي
داد ( انباء، 8/137). ابن حجر مىگويد ديدم كه عوام با بيلها و كلنگها منتظر
اجراي حكم هستند و اين هنگام عصر بود. اگر به عوام اجازه داده مىشد، همة
كنيسهها را ويران مىكردند. من گفتم امشب منتظر بمانيد تا دربارة كليساهاي
مسيحيان نيز حكم داده شود. عوام اين سخن را پسنديدند و پراكنده شدند و من
به والى امر كردم تا آنچه را كه به تازگى احداث شده بود، در آن شب
ويران كنند و بدين ترتيب از ويرانى همة كنيسهها جلوگيري شد.
ابن حجر در رجب 831 در مجلسى كه به امر سلطان براي رسيدگى به امر محمل
حج تشكيل شده بود، شركت كرد. علاءالدين محمد بن محمد بخاري (د 841ق) با
گرداندن محمل در بازارها و شوارع مخصوصاً در شبها مخالف بود و مىگفت اين امر
سبب آذين بستن دكانها و موجب كارهاي زشت و ناشايست مىشود و بهانهاي به
دست مردم براي فساد و اعمال خلاف مىدهد. ابن حجر در آن مجلس گفت:
گرداندن محمل هم متضمن مصلحت است و هم موجب مفسده، آنچه متضمن مصلحت
است اعلام مردم است به اينكه راهها امن است و مردم مىتوانند به سفر حج
بروند و آنچه موجب مفسده است آذين بستن بازارها و شوارع است كه مردم را
به فساد برمىانگيزد. پس آنچه موجب مصلحت است بايد حفظ شود و آنچه ماية فساد
است بايد منع گردد.
در همين مجلس علاءالدين بخاري، ابن عربى عارف مشهور را تكفير كرد و قاضى
مالكى به حمايت از ابن عربى برخاست و ابن حجر از علاءالدين بخاري طرفداري
كرد. مسأله را نزد سلطان بردند و در آنجا قاضى مالكى از ابن عربى تبريّ
جست. سلطان گفت آيا قاضى مالكى را بايد به جهت حمايت سابقش از ابن عربى
معزول ساخت يا تعزير كرد؟ ابن حجر به هيچ كدام رأي نداد و گفت تبريّ او از
ابن عربى كافى است ( انباء، 8/144-146).
در ربيعالا¸خر 833 دعواي مهم ديگري پيش آمد كه در آن علمالدين بلقينى
دشمن سرسخت ابن حجر با او به مخالفت برخاست. سلطان از وكيل بيتالمال
زمينى را خريد و آن را وقف كرد. قضات شافعى و از جمله ابن حجر اين وقف را
تنفيذ كردند و قاضى حنفى با آن مخالفت كرد. علم الدين بلقينى كه شافعى بود
نيز مخالفت كرد و گفت وكيل در اين معامله مانند خود موكلّ (يعنى سلطان)
است و اگر سلطان از وكيل بيتالمال زمينى كه متعلق به بيتالمال است
بخرد، مثل اين است كه خودش هم بايع و هم مشتري يا هم موجب و هم قابل
باشد و اين امر سبب بطلان بيع مىشود. ابن حجر در پاسخ گفت كه وكيل
بيتالمال وكيل سلطان نيست بلكه وكيل همة مسلمانان است و بنابر اين اتحاد
بايع و مشتري لازم نمىآيد. سرانجام پس از بحث و جدال بسيار وقف تنفيذ شد
(ابن حجر، انباء، 8/175- 178).
در ربيع الا¸خر 832 ابن حجر در منصب قاضى القضاتى در مسألهاي مالى و
اقتصادي دخالت كرد و مشكلى مهم از مشكلات اقتصادي مردم را برطرف ساخت.
اين مشكل دربارة پول رايج كه فلوس خوانده مىشد، پيش آمد. معاملات با
فلوس صورت مىگرفت، اما قيمت آن بالا و پايين مىرفت و مردم متضرر مىشدند.
در ماه مذكور قيمت فلوس را در مقايسه با نقره بالا بردند و هر رطل آن را 18
درهم اعلام كردند. كسانى كه طلبكار بودند يا فلوس داشتند خوشحال شدند و
كسانى كه مقروض بودند غمگين شدند و مخصوصاً عمال دولتى مردم را مجبور ساختند
كه طلب خود را با وزن اول بگيرند.
ابن حجر گفت كه چنين الزامى به طور مطلق لازم نيست و تابع شروط معامله
است. پس دستور داده شد كه در هيچ معامله و صداق و غير آن سندي بدون
تعيين نقره و طلا ننويسند. زيرا در اسناد معاملات فلوس مىنوشتند در صورتى كه
گاهى فلوس بدست نمىآمد. ابن حجر مىگويد اين قضيه به دست او حل و فصل شد
و خداوند او را به اين كار موفق ساخت (همان، 8/169-170، 295).
ابن حجر در صفر 833 از سمت قاضى القضاتى شافعيه بر كنار شد و به جاي او علم
الدين بلقينى مخالف ابن حجر قاضى القضات شافعيه گرديد و دوباره در 26
جمادي الاول 834 به اين منصب گماشته شد و نظارت جامع ابن طولون و ناصريه
را نيز به او واگذار كردند. ابن حجر در اين سمت اين بار در حدود شش سال و
چهار ماه دوام كرد (سخاوي، الذيل، 81 -82).
در ذيقعدة 835 دوباره مخالفت او و علم الدين بلقينى بالا گرفت. بلقينى
مىخواست كه وظايف نظارت بر جامع ابن طولون و مدرسة ناصريه را از ابن حجر
بگيرند و به او واگذار كنند و در برابر اين كار او از كوشش براي دست يافتن
به منصب قضا صرف نظر كند. ابن حجر به اين كار رضايت داد، اما بلقينى از
سلطان تشكر كرد و چون سلطان گفت كه اين تشكر را بايد از ابن حجر كند در
پاسخ گفت كه اين مناصب را من از سلطان دارم. اين از حماقت بلقينى بود،
زيرا واقف موقوفات جامع ابن طولون و ناصريه در نظارت، نظر قاضى شافعى را
شرط كرده بود نه نظر سلطان را، و اگر سلطان بدون رضايت قاضى شافعى چنين
اجازهاي مىداد، بر خلاف نظر واقف عمل كرده بود. ابن حجر با شنيدن اين خبر
حكم به عزل بلقينى از وظايف مذكور كرد، ولى بلقينى اعتنايى نكرد و به كار
خود ادامه داد. در اين ميان مسألة خانة ابن النقاش پيش آمد. اين خانه متصل
به جامع طولون بود و بلقينى دستور داده بود تا خانة مذكور را خراب كنند. ابن
حجر و قاضى مالكى برخلاف رأي بلقينى حكم كردند و قاضى حنفى از بلقينى
طرفداري كرد، اما سرانجام نظر ابن حجر غالب آمد (ابن حجر، همان، 8/255-256).
ابن حجر در 836ق به عنوان قاضى القضاة در سفر سلطان اشرف برسباي به شام و
ديار بكر همراه او بود. ابن حجر (همان، 8/274-283) شرح اين سفر و منازل سر
راه را نوشته است. سلطان و همراهان در نيمة شعبان سال مذكور وارد دمشق شدند
و ابن حجر در 16 همان ماه مجلس املاء ترتيب داد و مستملى قاضى نورالدين بن
سالم بود و علماي ديگر مانند حافظ شمسالدين بن ناصرالدين و ديگران در اين
مجلس شركت جستند. روز پنجشنبه 24 شعبان به بيرون شهر حمص رسيدند و بعد به
راه افتادند و پنجم رمضان با موكبى با شكوه وارد حلب گرديدند و 15 روز در آن
شهر ماندند. پس از آن به راه افتادند و ابن حجر بعد از مدتى همراهى با
سلطان به حلب بازگشت. در 28 شوال كسوفى اتفاق افتاد و ابن حجر در جامع
كبير حلب با مردم نماز آيات خواند. اين سفر كه به قصد جنگ با امير عثمان
قرايولوك امير تركمانان آق قويونلو بود، نفعى به حال سلطان نداشت و محاصرة
آمِد ناكام ماند. سلطان پس از آشتى با قرايولوك به حلب بازگشت و از آنجا
به دمشق آمد. در آغاز محرم 837 سلطان روي به مصر نهاد و ابن حجر همراه او
بود و پس از گذشتن از غزه روز پنجشنبه عاشوراي آن سال به قاهره رسيدند.
ملك اشرف در جمادي الا¸خر 837 بيمار شد و ابن حجر دوبار از او عيادت كرد. در
شعبان همين سال بنا به رسم هميشگى در قلعة قاهره شروع به قرائت صحيح
بخاري كردند و مردي به نام ابن الحلاج ادعا كرد كه 120 علم مىداند و از
ابن حجر مسائل مشكلى پرسيد. ائمه و قضات به او سوءظن پيدا كردند و او را
مورد اهانت قرار دادند. اين شخص بعدها از ابن حجر پوزش طلبيد و گفت او را
براي توهين به ابن حجر و كاستن ارزش او به اين كار واداشته بودند (همان،
8/301-302).
در محرم 837 رسولى از جانب ايران به نام تاجالدين عبدالله حسينى شيرازي
با هداياي فراوان به قاهره آمد و از طرف شاهرخ پسر اميرتيمور از سلطان تقاضا
كرد تا اجازه دهد او نيز پوششى براي كعبه بفرستد. سلطان دستور داد تا در ماه
صفر همان سال مجلسى از قضات با فرستادة شاهرخ تشكيل شود و در اين باره
تصميم بگيرند. قضات در مجلس مذكور اين تقاضا را رد كردند براي آنكه بهانهاي
مىشود تا سلاطين و امراي ديگر نيز چنين تقاضايى بكنند. سلطان مىخواست اين
تقاضا بىچون و چرا و به طور مطلق رد شود و از جهت نرمى پاسخ قضات خشمگين
گرديد. همة علما و قضات جز ابن حجر كه همان جواب سابق خود را تأييد كرد،
براي استرضاي سلطان حكم به منع مطلق دادند، اما سلطان نوشتههاي آنها را
نپسنديد و علم الدين بلقينى نارضايى سلطان را فرصت شمرد و در صدد گرفتن
منصب قضا از دست ابن حجر برآمد و قاضى شمسالدين تفهنى نيز او را تأييد كرد،
اما سعى هيچ يك نتيجهاي نداد (همان، 8/328-330).
اما علمالدين بلقينى از كوشش در به درست آوردن قضاي شافعيه باز
نمىايستاد. در اين ميان حمصى قاضى شام كه معزول شده بود، به قاهره آمد و
بلقينى او را بر آن داشت كه نامهاي بنويسد و قضاي شافعيه را در قاهره به
جاي ابن حجر براي خود بخواهد. و چون از اين معنى پرسيده شد، گفتند براي
اين است كه اين شخص مبلغ زيادي براي اين كار مىپردازد و اگر كسى ديگر
كه سزاوارتر از اوست همين مبلغ را پيشنهاد كند، او را قاضى مىكنند. مقصود
اين است كه حمصى به تحريك بلقينى مبلغ زيادي براي گرفتن قضا از دست
ابن حجر پيشنهاد كرده بود، اما اين حيلهاي بيش نبود، زيرا بلقينى كه
سزاوارتر از او بود، فوراً همين مبلغ را قبول مىكرد و به مقصود خود كه رسيدن
به مسند قضا بود نايل مىآمد. سلطان به اين پيشنهاد مايل شد، ولى تا پايان
ماه رمضان ساكت ماند. در ماه شوال آن شخص كه براي قضاي بلقينى مىكوشيد
پيشنهاد خود را دوباره مطرح كرد. سلطان به يكى از خواص خود گفت تا با ابن
حجر سخن بگويد و از او براي پرداخت مبلغى (براي ابقاء در منصب) سؤال كند.
اما ابن حجر از پرداخت مبلغ سرباز زد و در روز پنجشنبه 5 شوال از منصب قضا
بركنار شد و قاضى علم الدين بلقينى به جاي او منصوب گرديد.
در 6 شوال 841 ابن حجر به منصب قضا بازگشت. در 9 ربيعالا¸خر 842 نامة سلطنت
چقمق (ملك ظاهر) كه در 19 ربيعالاول بر تخت نشسته بود، در قصر خوانده شد و
سخنى دربارة قضات پيش آمد (ظاهراً در عيب جويى از آنان). ابن حجر كه قاضى
شافعى بود گفت: « عَزَلْتُ نَفْسى»، من خود را از قضا عزل كردم. ملك چقمق
در پاسخ گفت: «اَعَدْتُكَ»، ترا برگرداندم. ابن حجر پذيرفت و سلطان به او و
يارانش خلعت داد و اوقافى را كه از دست قاضى شافعى بيرون شده بود، به او
بازپس گردانيد. اين اوقاف در زمان قضاي ولىالدين عراقى وقف قراقوش و در
زمان تصدي بلقينى وقف تنبغا بود. همة اين اوقاف با فرمان تازهاي
بازگردانده شد (همان، 9/42).
ابن حجر در روز دوشنبه آخر ربيعالا¸خر براي تهنيت سلطنت پيش سلطان رفت و
از او خواست كه به آنچه از اوقاف و نظارتها به وي سپرده است، گواهى دهد و
او نيز در حضور قضات گواهى داد. آنگاه ابن حجر شكايت كرد كه ملك اشرف
برسباي در زمان سلطنت چيزهايى از او گرفته و به علم الدين بلقينى بخشيده
است. سلطان دستور بررسى داد و ناظر الجيوش وساطت كرد تا بلقينى نصف آنچه را
كه گرفته بود، بازپس داد (همان، 9/46).
در 24جماديالاول 842 حسنبنحسينالاميوطى كهدرخانههاي قضات وكالت مىكرد و
نقيب قاضى علم الدين بلقينى بود، بر اثر شكايات زياد مورد تعقيب قرار گرفت
و يكى از شكايت كنندگان ولوي بلقينى از اقارب علم الدين بلقينى بود.
سرانجام به وساطت ناصرالجيش ابن حجر رأي به عدم تعقيب داد. تفصيل داستان
را سخاوي ( الضوء، 3/98، 99) آورده است. اما در انباء (9/48) نام او به غلط
حسين بن حسن آمده است و ميان كلمة «شكا» و نام او جملهاي افتاده است كه
متضمن نام شاكى بوده است. بدون اين تذكر مطلب انباء (چاپ حيدرآباد) قابل
فهم نيست.
در رجب 844 ابن حجر حكمى صادر كرد كه دلالت بر بينش و وسعت مشرب او دارد.
در آن روز در حضور سلطان بر ضد قاضى شمسالدين صفدي حنفى شكايت شد كه او
گفته است مقيد به مذهب حنفى نيست بلكه گاهى به مذهب شافعى و گاهى به
مذهب احمد بن حنبل و گاهى به مذهب مالك رأي مىدهد و علماي حنفيه
گفتهاند كه اين كار او بازي با مذهب است و حكم او درست نيست. صفدي در
پاسخ گفت كه او چنين نگفته است، بلكه گفته است به مذهب يكى از بزرگان
حنفيه مقيد نيست و در مواقع مقتضى به رأي يكى از علماي مذكور عمل مىكند.
مدعيان او گفتند كه دعوي در حكم به مذاهب مختلف است نه در درون يك مذهب
و از اين رو پاسخ او مطابق دعوي نيست. ابن حجر به كمك صفدي شتافت و گفت
اگر رأي يك عالم حنفى مطابق با رأي شافعى باشد و روايت او از يك عالم
حنفى ديگر مطابق با مذهب مالك باشد، جواب با ادعا مطابقت مىكند. سلطان
قاضى را به طريق سابق (از روي اهليّت) منصوب مىكند و آنكه اهليت ترجيح
يك رأي را دارد بر مقلد صرف مقدم است و صفدي اهليت دارد و در اين باب
نمىتوان بر او انكار كرد. سرانجام سلطان گفت اگر اين ادعا بر او ثابت شود،
چيزي بيشتر از تعزير بر او لازم نمىآيد و تعزيرش همين بود كه از دمشق به
قاهره احضار شده است (ابن حجر، انباء، 9/133-134).
در محرم 844 قضية ديگري پيش آمد كه سبب عزل موقت ابن حجر و بازگشت مجدد او
به منصب قضا گرديد. تفصيل آن چنين است كه روز سهشنبه 27 محرم سال مذكور
به سلطان شكايت كردند كه مردي پيش از مرگ خود شخصى را وصى خود كرده بود.
پس از مرگ او قاضى شافعى (يعنى ابن حجر) شخص ديگري را در وصايت با وصى
اولى شريك كرده است و به سبب آن در تركه متوفى تفريط واقع شده است.
سلطان هر دو وصى را خواست و نايب قاضى را كه اهليت وصى ديگر را تثبيت
كرده بود، نيز خواست و دستور داد كه وصى تازه و نايب ابن حجر را در قلعه
حبس كنند. پس از آن از وصى نخستين پرسش به عمل آورد و آن وصى سخنانى
گفت كه موجب تغيّر خاطر سلطان بر ابن حجر گرديد، زيرا پنداشت كه آن شخص
راست مىگويد. اما حقيقت قضيه اين بود كه آن وصى اول مشهور به دروغگويى و
بهتان بود و قاضى براي مصلحت وراث شخص ديگري را در وصايت دخالت داده بود
تا او نتواند خودسرانه هر چه مىخواهد بكند. اما وصى اول سخنانى گفت كه وصى
دوم را متهم مىساخت و سلطان خيال كرد كه اين همه از قاضى (ابن حجر)
است. پس بر قاضى خشم گرفت و دستور داد كه روز جمعه خطبه نخواند و يكى از
نواب حكم به نام برهانالدين ابراهيم بن احمد، معروف به ابن الميلق (د
867ق) را براي خواندن خطبه تعيين كرد و از او براي قاضى آينده مشورت
خواست. ابن الميلق، شمس ونائى را كه از قضاي دمشق منفصل شده بود، پيشنهاد
كرد. علم الدين بلقينى رقيب ابن حجر كوشش زياد كرد كه او را به جاي ابن
حجر منصوب كنند، اما توفيق نيافت و قضاي شمس ونائى محقق شد و اين در روز
شنبه 2 صفر سال مذكور بود.
اما در همين روز در نتيجة مجلس تحقيقى كه به رياست نايب قلعه و حضور شهود و
دو وصى مذكور و يكى از تجار معروف تشكيل گرديد، دغلبازي و دروغگويى وصى اول
ثابت شد و برائت ابن حجر و نايب او مسلم گرديد. روز يكشنبه 3 صفر نايب قاضى
و وصى دوم را از زندان آزاد كردند و پسر سلطان امير ناصرالدين محمد كه شاگرد
ابن حجر بود، دخالت كرد تا التيام خاطر ابن حجر به عمل آيد. با اين كار
قضاي شمس ونائى باطل شد و سلطان خلعتى از جبّة سمور به ابن حجر بخشيد. ابن
حجر اين خلعت را روز دوشنبه پوشيد. آن روز به قول ابن حجر روز «مشهودي» بود
(همان، 9/120-121).
روز دوشنبه 15 ذيقعدة 846 واقعهاي اتفاق افتاد كه منجر به عزل موقت ابن
حجر از منصب قضا گرديد، ولى بعداً به منصب خود بازگشت. مسأله از اين قرار
بود كه دو خواهر در شام مدت 5 سال و يك ماه و 10 روز براي نظارت بر موقوفة
پدرشان نزاع كردند تا آنكه حمصى قاضى شافعيه در دمشق حكم كرد كه هر دو در
نظارت شريك باشند. پس از مدتى ونائى كه قاضى شده بود، به نفع خواهر
بزرگتر رأي داد و خواهر كوچكتر را از نظارت منع كرد. در حضور سلطان مجلس
محاكمهاي براي اين قضيه تشكيل شد و بزرگان جانب خواهر كوچكتر را گرفتند و
گفتند حكم ونائى نمىتواند حكم حمصى را نقض كند. سلطان به ابن حجر دستور
داد كه بررسى كند و هر دو خواهر را در نظارت شريك سازد. ابن حجر پس از
مشاهده و تأمل در قضيه حكم ونائى را قابل نقض نديد. وكيل خواهر كوچكتر
گفت كه حكم ونائى مبنى بر اسراف و تبذير و سفاهت خواهر كوچكتر در امر وقف
است و چون معنى تبذير و سفاهت را بيان نكرده است، حكم او نافد نيست، زيرا
ممكن است بعض از شهود آنچه را كه او اسراف و سفاهت مىداند، اسراف وسفه
ندانند و بر اين ادعاي خود فتاواي جمعى از علماي شافعى را گرد آوردند. ابن
حجر گفت اگر ونائى حاضر شود و بگويد سفاهت و اسراف را تفسير كرده است در حكم
او قدحى نيست و سخن او پذيرفته است. وكيل و خواهر كوچك دست به دامن بعضى
از بزرگان زدند و گفتند: ابن حجر جانب ونائى را گرفته است و سلطان به همين
جهت ونائى و ابن حجر را از منصب قضا معزول ساخت. ابن حجر به خانه رفت و
با كسى رفت و آمد نكرد.
روز پنجشنبه 18 آن ماه سلطان ابن حجر را به حضور خواست و ابن حجر در حضور
سلطان دعوي را به تفصيل مطرح كرد. سلطان از او پوزش طلبيد و منصب را به او
بازگردانيد ولى ابن حجر تصميم گرفته بود كه به منصب بازنگردد. پس از آن
قاضى مالكى نزد ابن حجر رفت و گفت اگر تصيم به بازگشت نگيرد خطري متوجه
مال و فرزند و آبروي او خواهد شد. ابن حجر به ناچار پذيرفت، اما سلطان اصرار
كرد كه بايد هر دو خواهر را در نظارت شركت دهد. ابن حجر پس از مراجعه گفت
كه حكم ونائى سالها پيش صادر شده است و ممكن است در طى اين چند سال
خواهر كوچك بر سر رشد و عقل آمده باشد و بايد چند تن به اين كار شهادت دهند
تا مسألة مشاركت صحيح باشد. شهادت شهود نزد نايب قاضى صورت گرفت و مسأله
حل و تصفيه شد (همان، 9/187- 189). در ربيعالا¸خر 848 واقعة ديگري براي ابن
حجر به هنگام تصدي مناصب قضا روي داد كه تفصيل آن را خود او در انباء الغمر
چنين آورده است:
روز يكشنبه 3 ربيع الا¸خر يكى از دَوبداريّه (دوات داران، از صاحب منصبان
بزرگ حكومت مماليك) از جانب سلطان نزد من آمد و از سوي او امر كرد كه من
در خانه بمانم. اين دستور كنايه از عزل من بود، پس از آن يك ساعت يا كمتر
سپري نشد كه شيخ شمسالدين رومى نديم سلطان آمد و گفت كه سلطان از كار
خود پشيمان است و گفته است كه مقصود او عزل من نبوده است، و از من خواست
كه بامداد به قلعه بروم تا «خلعت رضا» كه علامت رضايت سلطان است، بپوشم.
سبب اين واقعه آن بود كه يكى از نايبان من در حكم چيزي را ثابت كرده
بود و سلطان از آن در شك افتاده بود و نايب و بعضى از گواهان را به حضور
خواسته بود. در بازپرسى سخن گواهان با يكديگر مطابقت نكرده بود و سلطان در
خشم رفته و نايب را زندانى ساخته و به عزل من حكم كرده بود، اما بعد در
همان روز مرا به قضا برگرداند و نايب مرا نيز از زندان درآورد. من ناراحت
شدم و تصميم گرفتم كه براي خود بيش از ده نايب نگيرم و كسى را بجز ايشان
بدون اجازة شفاهى سلطان به كار بازنگردانم. پس از آن علت آنچه را كه
نايب من در حكم ثابت كرده بود، روشن كردم. سلطان در حضور قاضى حنفى و
شمس الدين ونائى سخن مرا قبول كرد و اين دو قاضى گفتند كه نايب در حكم
خود اشتباه نكرده است. با اينهمه در دل سلطان هنوز چيزي باقى مانده بود تا
آنكه در مجلس ديگر در قبول عذر تأكيد كرد و از نايب راضى شد و يك فَرَجيّه
به او پوشانيد و اجازه داد كه به شغل نيابت خود باز گردد. (9/221-222).
روز دوشنبه يازدهم محرم 849 ابن حجر از مقام حكم و قضا منفصل گرديد و به
جاي او شمس الدين محمد بن على القاياتى قاضى القضاة شافعيه شد. علت
انفصال او سقوط منارة مدرسة فخريه در بازارچة صاحب بود كه موجب مرگ عدهاي و
زخمى شدن و ناقص شدن عدهاي ديگر گرديد. ناظر مدرسة مذكور شخصى به نام
نورالدين قليويى بود كه يكى از نايبان ابن حجر در قضا بود و سلطان خيال كرد
كه او نايب ابن حجر در مدرسة مذكور نيز بوده است و سقوط مناره بر اثر غفلت
ابن حجر از مرمت منارة مذكور بوده است. ولى بعد معلوم شد كه ابن حجر نه
متولى مدرسة مذكور بوده است و نه نايبى در آن داشته است. اين واقعه سبب
شد كه دشمنان ابن حجر فرصت يافتند و به سلطان رساندند كه ابن حجر او را
ظالم و ستمكار مىداند. سلطان سخت در خشم شد و او را از منصب قضا و حكم
معزول كرد و او را ملزم ساخت كه دية كشته شدگان زير آوار منار مدرسه را
بپردازد (همان، 9/232-233). ابن حجر در اين دوره 7 سال و اندكى بيش از 3
ماه در منصب قضا بر جاي ماند.
شمس الدين محمد قاياتى روز دوشنبه 28 محرم 850 پس از يك سال و 15 روز جلوس
بر مسند قضا فوت كرد و در روز دوشنبه 5 صفر آن سال ابن حجر به جاي او منصوب
گرديد، اما باز در اواخر ذيحجة همان سال منفصل گرديد و باز روز دوشنبه 8
ربيعالثانى 852 به منصب قضا بازگشت تا سرانجام روز 15 جمادي الا¸خر همان
سال به كلى از اين منصب كنارهگيري كرد و ديگر اين منصب را نپذيرفت.
مجموع مدت جلوس او بر مسند قضا در سرتاسر زندگيش كمى بيش از 21 سال بود
(سخاوي، الذيل، 84 - 85).
تفصيل دربارة ادوار گوناگون جلوس و تصدي منصب قضا از ابن حجر براي آن است
كه از روش حكم و داوري او و نيز از شخصيت او، كه مقام قضا محك و معياري
براي آن است، و همچنين از كيفيت و وضع اين منصب در آن زمان كه از
دورانهاي مهم قضا در عالم اسلام است، نمونههايى به دست داده شود. اهميت
اين منصب و اهميت بزرگانى كه اين منصب را در دورة مماليك و مخصوصاً در
قرنهاي 7- 9ق اشغال كرده بودند، هيچ گاه در عالم اسلام سابقه نداشته و
پس از آن دوره هم هيچ گاه ديده نشده است.
با اينكه در عصر ابن حجر قضا از استقلال نسبى و اهميت زيادي برخوردار بود،
باز سلاطين و امرا از اعمال نفوذ در دستگاه قضايى خودداري نمىكردند، با
اينهمه نفوذ دين و روحانيت و قضات عالى مقام سد و مانعى در راه اعمال نفوذ
و تسلط كامل دستگاه نظامى و سلطنتى بود. از مقاومتهاي ابن حجر در برابر
سلاطين معاصرش شخصيت و تقواي او نمايان مىشود، گر چه حرص و ولع او براي
اين مقام و رقابتها و هم چشميهاي او با معاصران و اقران خود، كه ناشى از
ضعف كلى انسانى است، اندكى از معنويت او كاسته و زبان مخالفانش را بر او
دراز كرده بود.
سخاوي كه از معتقدان و پيروان پرو پا قرص اوست، مشكلاتى را كه بر سر راه
ابن حجر در كار اعمال حق و عدالت بوده است، مىشمارد. او مىگويد: شيخ ما
روز به روز از اين كه قضا را پذيرفته بود، پشيمانتر مىگرديد، زيرا دولتيان
ميان قاضيان صاحب فضيلت و ديگران فرقى نمىگذارند و اگر درخواستهاي ايشان
از قاضى، گر چه برحق نباشد، پذيرفته نشود، در ذمّ او مبالغه مىكنند، بلكه
دشمنش مىدارند. از اين رو قاضى ناگزير است با كوچك و بزرگ بسازد تا جايى
كه ديگر نمىتواند موفق به اجراي عدالت بشود. نيز مىگويد كه ابن حجر صريحاً
مىگفت كه با قبول اين منصب بر خود جنايت كرده است و با اشخاصى كه آرزوي
ملاقات او را داشتهاند و چون شنيدهاند كه او اين منصب را پذيرفته است، از
او روي برگرداندهاند. در 841ق كه ابن حجر مجدداً قضا را پذيرفته بود و قضات
براي تهنيت حلول ماه پيش سلطان رفته بودند، از او مؤكدّاً خواست كه هرگز
نامه و توصية صاحب جاهى را براي فشار بر قاضى نپذيرد و اگر صاحب مقامى
خواست ملك وقفى را اجاره كند، قبول نكند تا قاضى از اين راه بتواند از روي
حق و عدالت حكم كند. سخاوي مىگويد شرط خوبى بود، اگر مراعات مىشد ( الذيل،
80 -82). سخاوي در جاي ديگر ( الضوء، 2/38) مىگويد: ابن حجر سرانجام در آخر
عمر از كثرت رنج و محنتى كه در اين راه بر او وارد آمد، تصميم گرفت ديگر
اين منصب را نپذيرد و گفت در بدنش مويى نيست كه بخواهد اين منصب را قبول
كند.
اما ابن حجر ظاهراً به مرور زمان به مناصبى كه به او داده شده بود،
دلبستگى پيدا كرده بود و با از دست دادن آنها غمگين مىشد. چنانكه پس از
گرفتن تدريس بيبرسيه از او تأثّر خود را نهان نكرد و به ملك ظاهر گفت:
وظيفه (يعنى وظيفة تدريس) مرا به كسى دادي كه از اسلام خبر ندارد
(عزالدين، 161، به نقل از سخاوي، الجواهر و الدرر ). و نيز دربارة عزل خود از
قضا گفته بود كه از ولايت قضا مسرور نبوده اما از معزول شدن ناراحت گرديده
است (همو، 160). ابن فهد مكى (د 871ق) مىگويد كه گاهى سلطان از ابن حجر
ناراضى مىشد و در ميان مردم شايع مىگرديد كه مىخواهند او را معزول كنند.
ابن حجر مقداري پول هديه مىكرد و در منصب خود باقى مىماند. آنگاه
مىافزايد كه اگر ابن حجر خود را از مسند قضا دور مىداشت و شب و روز به علم
مشغول مىگرديد و به زيارت حج و قبر نبى مىرفت و مجاور حرمين مىشد، مقامش
نزد خدا و مسلمين بالا مىرفت؛ اما حبّ منصب در دل او جاي گرفت و فريب
پسرش را خورد و اين پسر او را در مهلكهها انداخت (ص 330-331).
دربارة اين انتقاد ابن فهد مكى بايد گفت كه داراي دو قسمت است: يكى راجع
به پسرش و ديگري راجع به منصبش. نظر ابن فهد دربارة پسرش از منابع ديگر
نيز تأييد مىگردد: پسر او بدرالدين محمد (د جمادي الاول 869) نام داشت. ابن
تغري بردي (15/533) مىگويد: در ابن حجر عيبى نبود جز آنكه پسرش را خيلى به
خود نزديك كرد و اين پسر نادان و بد سيرت بود، اما او در اين باره چه
مىتوانست بكند. ابن حجر جز اين پسر كه فرزند صلبى او بود، پسري ديگر نداشت.
ولى الدين سفطى كه در ربيعالاول 851 پس از بلقينى بر مسند قضاي شافعيه
نشست، براي دور نگاهداشتن ابن حجر از منصب قضا امر به تعقيب پسر او كرد با
آنكه او به شمس قايانى به جهت همين كار، يعنى تعقيب پسر ابن حجر، سخت
اعتراض كرده بود (سخاوي، الذيل، 249). البته اگر پسر ابن حجر بهانهاي به
دست نمىداد، تحت تعقيب واقع نمىشد. ابن حجر براي دفاع از پسرش كتابى
نوشت به نام رَدْعُ المجرم فى الذّبّ عن عرض المسلم (همانجا). خود ابن
حجر هم وقتى كه مردم به خانة او براي دلداريش از عزل منصب، و تهنيت به
قاضى قاياتى براي تصدي منصب رفته بودند، شعري از يكى از شعراي پيشين
انشاد كرد كه در آن تلويحاً به حرص و ولع خود به منصب اقرار كرده بود
(همان، 84).
اما انتقاد ابن فهد كه چرا به جاي اشتغال به قضا به تصنيف و زيارت مشغول
نشد، بىمعنى است، زيرا ابن حجر بارها به زيارت حج رفته است و همة اوقات
فراغت خود را صرف تدريس و تصنيف كرد و شمارة تأليفات او به 150 مىرسد.
اما حرص و ولع او به منصب چنانكه اشاره شد واقعيت دارد. او هم مانند قضات
ديگر در مقابل مناصب «بذل» يا «تقدمه» (هديه و تحفه) مىداد. چنانكه از
مطالعة كتب تاريخ آن زمان برمىآيد، اين امر به منزلة رشوه نبوده است.
بلكه صاحبان مناصب بايستى از درآمدهاي حاصل از وظايف خود و مخصوصاً تصدي
اوقاف بدون پردهپوشى مبلغى به سلطان بدهند و اين در حقيقت در حكم ماليات
بر درآمد بود. به گفتة سخاوي، ابن حجر از درآمد خالص سالانة خود از بابت
وظايف 13 هزار دينار به ملك ظاهر مىداد، در حالى كه براي وصول اين درآمد و
مصرف حاصل اوقاف به او سند مىدادند (عزالدين، 160، به نقل از سخاوي).
اتهام ابن حجر به اينكه در منصب قضا و وظايف ديگر تعدّي و اجحاف كرده نيز
نادرست است. او با داشتن مخالفان و دشمنان سرسخت هرگز به تصرف در اموال
متهم و محكوم نشد، در صورتى كه بسياري از قضات و صاحبان مناصب شرعى و
متوليان اوقاف تحت تعقيب و مصادره قرار مىگرفتند، مانند همان ولىالدين
سفطى كه با همة سختگيري در املاك موقوفه و زياد كردن عايدات آن متهم و
محكوم به سوء استفاده گرديد (نك: سخاوي، الذيل، 245- 255).
از مواردي كه احتياط و تعهد ابن حجر را به مبانى شرعى در برابر الزام امرا و
سلاطين مىرساند، مسألة تكفير قرايوسف آق قويونلو است. اين تكفير مسألهاي
سياسى بود و غرض از آن برانگيختن مردم به جنگباقرايوسف و حمايت از
دشمنسرسخت او اميرعثمانقرايولوك امير آق قويونلو بود. در قاهره محاضري براي
تكفير قرايوسف و پسرش ترتيب دادند و به مشايخ علم نشان دادند تا امضا كنند.
ابن حجر مىگويد كه اين لطف خدا دربارة من بود كه ملتزم به امضاي
تكفيرنامه شدم، اما آن را امضا نكردم. سلطان در 4 شعبان 823 قضات و امرا را
جمع كرد و فتاواي فقها در اين باب خوانده شد. سلطان چون امضاي ابن حجر را
نديد، سبب امتناع او را پرسيد. ابن حجر عذر آورد كه چون استشهادنامه را نخست
به او نشان ندادهاند، او از امضا خودداري كرده است. سلطان دستور داد نسخة
جديدي بنويسند و آن را نزد او بفرستند. اما ابن حجر اين بار نيز به بهانهاي
از امضا سرباز زد. زيرا تكفيرنامة قرايوسف متضمن اتهاماتى بود كه اثبات آن از
نظر شرع مشكل بود ( انباء، 7/387- 388).
مخالفان ابنحجر: ابنحجر با داشتندوستان و شاگردانومعتقدان زياد، مخالفانى
هم داشته است كه مخالفان ايشان بيشتر يا به سبب رقابت براي به دست
آوردن مناصب و وظايف و يا به سبب رقابت در علم و يا صرفاً از حسد بوده
است.
يكى از مخالفان مشهور او قاضى بدرالدين محمود بن احمد عِنتابى حنفى، معروف
به عينى (د 855ق) است (براي شرح حال او نك: سخاوي، الضوء، 10/131- 135؛
همو، الذيل، 428- 440). وي و ابن حجر در آغاز با همة رقابتى كه ميان معاصران
اتفاق مىافتد، با يكديگر دوستى داشتند و در سفر ملك اشرف برسباي به شام و
ديار بكر همراه او بودند و عينى در زادگاه خود عينتاب از ابن حجر، پذيرايى
كرد. اين دو از يكديگر استفادههاي علمى نيز كردند و عينى به هنگام تصنيف
رجال طحاوي از ابن حجر استفاده كرد و ابن حجر نيز از او چند حديث استماع
كرد، ولى رقابت اين دو پس از آنكه ابن حجر كتاب فتح الباري را در شرح
صحيح بخاري نوشت و منتشر كرد، شروع شد. بدرالدين عينى يك كتاب دو جلدي در
شرح صحيح بخاري به نام عمدة القاري نوشت و با آنكه از كتاب ابن حجر نقل
و استفاده كرد، اعتراضاتى بر او وارد ساخت. ابن حجر دو كتاب در جواب
اعتراضات او نوشت: يكى به نام الاستنصار على الطاعِن المعثار و ديگري به
نام انتقاض الاعتراض. فضلا و علما در مقايسة اعتراضات عينى و پاسخهاي ابن
حجر حق را به جانب ابن حجر دادند و كتاب عينى آن مقبوليتى را كه كتاب
ابن حجر يافت، پيدا نكرد (سخاوي، همانجاها).
عينى كتابى در سيرة ملك مؤيّد شيخ نوشت به نام السّيف المهنّد فى سيرة
الملك المؤيّد و ابن حجر كتابى در ردّ آن نوشت به نام قَذي العين فى ردّ
غراب البين. ظاهراً مخالفت اين دو از 820 ق شروع شد. در آن سال منارة برج
شمالى جامع مؤيّدي در شرف افتادن بود و ابن حجر در مجلس سلطان دو بيت در
اين باره گفته بود كه بعضى از اعضاي مجلس آن را تعريض به عينى دانستند،
عينى كه خود شعر خوب نمىگفت از يكى خواست تا دو بيت در جواب ابن حجر
بگويد و آن را به خود نسبت داد ( انباء، 7/281). سخاوي مىگويد: سرانجام عينى
در مرض موت ابن حجر به عيادت او رفت و در يك مسأله مربوط به حديث با او
گفت و گو كرد ( الذيل، 434).
از ديگر مخالفان او شمس الدين محمد بن عطاءالله، معروف به شمس هروي (د
829ق) است و ما شمّهاي از مناسبات او را با ابن حجر گفتهايم. ابن حجر در
مجلس مناظرهاي كه در 28 ربيعالا¸خر 817 با حضور علما و فقها تشكيل شد، او را
سخت در تنگنا قرار داد. داستان اين مجلس مناظره و توطئهاي كه طرفداران
هروي و مخالفان او براي خوار داشتن يكديگر كرده بودند و رفتار سلطان مؤيّد در
آن مجلس از داستانهاي بسيار جالب مباحثات علماست و ابن حجر در انباء آن را
به تفصيل ذكر كرده است (7/172- 179).
يكى از ديگر از مخالفان او علم الدين بلقينى است. او سرسختترين دشمن ابن
حجر بود و دائماً مىكوشيد تا به مناصب و وظايف او دست يابد و دشمنى او تا
بدانجا رسيد كه پس از مرگ ابن حجر مىخواست با بيوة او ازدواج كند، ولى
سخاوي او را از اين كار بازداشت. چنانكه قبلاً اشاره شد ابن حجر او را به
حمق متصف و به تصرفات غير شرعى متهم كرده است (عزالدين، 179).
شمسالدين محمد بن على قايانى نيز از مخالفان او بود و هنگامى كه به قضا
رسيد، پسر ابن حجر را تحت تعقيب قرار داد (سخاوي، الذيل، 284). همو به
مساعدت و تحريك بلقينى وظيفة مشيخه و نظارت خانقاه بيبرسيه را از ابن حجر
گرفت. ابن حجر ناگزير از خانقاه مذكور نقل مكان كرد و عيالش را به جاي ديگر
برد (همان، 285-286) با اينهمهابنحجر در حق او خوبى كرد و پس ازمرگشش او را
به«نزاهت» و «عفت» ستود ( انباء، 9/247).
زنان و اولاد ابن حجر: ابن حجر زنى فاضله داشت كه از خاندان بزرگى بود و
اين زن براي او چند دختر آورد كه همگى در زمان حيات مادرشان فوت كردند.
زن ديگري هم داشت كه بيوة ابوبكر امشاطى (د 833ق) بود. از اين زن دختري
پيدا كرد كه دير نپاييد. زن ديگري بنام ليلى داشت كه از او فرزندي پيدا
نكرد. سرانجام كنيزي گرفت كه مادر محمد تنها پسرش بود و اين كنيز را به
اصرار زنش رها كرد (عزالدين، 77-83).
پسر او بدرالدين محمد در 18 صفر 815 متولد گرديد و زير نظر پدر بزرگ شد و در
مجالس املاي او شركت جست و در زمان حيات پدر مشيخة خانقاه بيبرسيه و امامت
جامع طولون را عهدهدار گرديد، اما پس از مرگ پدر به دنبال به دست آوردن
مشاغل و وظايف او نرفت و در 869ق پس از تحمل 100 روز بيماري سخت وفات
يافت (همو، 87 - 88).
ابن حجر يك سبط (نوة دختري) داشت به نام ابوالمحاسن يوسف ابن شاهين بن
قطلوبن الكركى. او با آنكه مدعى علم بود، به قول سخاوي، سيرتى ناپسنديده
داشت و حرمت جد خود ابن حجر و دايى خود (پسر ابن حجر) را نگاه نداشت و بدين
سبب سخاوي او را نكوهش كرده است (نك: الضوء، 10/313-317).
وفات ابن حجر: ابن حجر در ذيقعدة 852 پس از پايان مجلس املاء بيمار شد.
بيماري او را مؤلف لحظ الالحاظ اسهال و استفراغ خون نوشته است. درمان اطباء
مفيد نيفتاد و در شب شنبه 28 ذيحجة سال مذكور وفات يافت (ابن فهد مكى، 337).
مردم قاهره بازارها و دكانها را بستند و در تشييع جنازة او شركت جستند. عدة
تشييع كنندگان را 50 هزار تن نوشتهاند و مىگويند پس از تشييع جنازة ابن
تيميه چنين تشييعى ديده نشده بود. سلطان و خليفه در تشييع جنازه حاضر
بودند و سلطان از خليفه خواست كه بر او نماز گزارد (عزالدين، 93-94). در حاشية
لحظ الالحاظ (ص 338) به نقل از تاريخ ابن طولون دمشقى آمده است كه
علمالدين بلقينى، دشمن سرسخت ابن حجر، به درخواست خليفه بر او نماز خواند.
نعش او را به قرافة صغري حمل كردند و در آنجا در گورستان بنى الخروبى ميان
مرقد امام شافعى و شيخ مسلم سلمى در برابر جامع ديلمى به خاك سپردند.
مؤلف لحظ الالحاظ مىگويد: سلطان و رؤساي دولت جنازة او را به دوش كشيدند
(ابن فهد مكى، 338).
ابن حجر خوش صورت با قدي مايل به كوتاهى و نحيف اندام و فصيح زبان بود.
معاصرانش همه او را به قدرت حافظه و هوش تند و دانش زياد و موثق بودن
ستودهاند، استادش شيخ زينالدين عراقى گواهى داده بود كه او داناترين
اصحاب او به علم حديث است. شعر خوب مىگفت و اشعار زيادي حفظ داشت. بسيار
روزه مىگرفت و بسيار عبادت مىكرد. متواضع و حليم و خوش معاشرت بود. محضرش
دوست داشتنى و خلقش پسنديده بود. شاگردان فراوانى داشت و چندين نسل از
علماء شاگردان او بودند. بزرگترين و مشهورترين شاگردان او شمسالدين محمد بن
عبدالرحمان سخاوي مورخ مشهور قرن 8 ق است و چنانكه سابقاً گفته شد، كتابى
در شرح حال استادش به نام الجواهر و الدرر تأليف كرده است.
تأليفات ابن حجر: فهرست كامل تأليفات ابن حجر را شاگردش سخاوي در الجواهر و
الدرر در 10 برگ آورده است. سخاوي مىگويد: او تصنيف را از 796ق آغاز كرد.
بعضى از تأليفاتش را پيش از وفات تكميل كرد و بعضى از آنها همچنان به حال
مسوده باقى ماند. بعضى از آنها را فقط شروع به نوشتن كرد و بعضى از آنها را
مىتوان در مرحلة آمادگى گفت. خود او نام بيشتر مصنفات خود را در «كرّاسه»اي
جمع كرده است. من از خودش شنيدم كه مىگفت: من از هيچ يك از تأليفات
خود راضى نيستم، زيرا به اين اميد تأليف آنها را آغاز كردم كه كسى در تحرير
آنها مرا ياري دهد، ولى كسى را نيافتم بجز در مورد كتابهاي شرح بخاري و
المشتبه و التهذيب و لسان الميزان. در لسان الميزان مىگويد اگر پيش بينى
كار را مىكردم در اين كتاب مقيد به ذهبى نمىشدم (زيرا لسان الميزان
اختصار و تهذيب كتاب ميزان الاعتدال ذهبى است) و كتابى مستقل و ابتكاري در
اين باب مىنوشتم. ساير كتابهاي من زياد است اما از لحاظ ماده و «عُدّت»
ضعيف است (بجاوي، 1/12).
سخاوي مىگويد: من اوراقى را كه ابن حجر در فهرست تأليفات خود نوشته است،
بررسى كردم و ديدم كه گاهى پس از ذكر اسم كتاب مىگويد «تبييض آن را
كامل كردم» يا «تبييض كردم» و يا «قسمتى از اوايل آن را تبييض كردم» و يا
«به صورت مسوّده است» (همانجا). طبيعى است كسى كه ساليان دراز عمر خود را
در مسند قضا و نظارت اوقاف مدارس و جوامع گذرانده باشد، نمىتواند تمام 150
تأليفى را كه از او ذكر كردهاند، به طور كامل در دست مردم قرار دهد. با
اينهمه ابن حجر يكى از پركارترين مؤلفان جهان اسلام است.
تأليفات ابن حجر به طور عمده در حديث و رجال حديث و تاريخ است. مهمترين
كتاب او در حديث فتح الباري بشرح حديث البخاري است. چنانكه خود در پايان
كتاب گفته مقدمة آن را در 813ق/1410م نوشته است. اين مقدمه به نام
«هَدْي الساري لمقدمة فتح الباري» است كه در 10 فصل است و در بيان موضوع
كتاب بخاري و تحقيق دربارة شروط روات و تراجم آن (عناوين ابواب) است و نيز
علت اينكه چرا بخاري گاهى احاديث را تقطيع و يا تكرار و اعاده كرده است و
نيز اينكه بعضى احاديث را «معلق» و «موقوف» آورده است، نيز ضبط كلمات
غريب، نامهاي مشكل، كنى و انساب، همچنين جواب انتقادات دارقطنى و ديگران
و مطالب ديگر است. اين مقدمه يكى از كتابهاي مهم در باب صحيح بخاري است.
او در 817ق شروع به شرح متن صحيح بخاري كرد.
مؤلف كشف الظنون مىگويد: ابتدا به طريق املاء در تأليف آن آغاز كرد و بعد
به تدريج شروع به نوشتن آن كرد. پس از آنكه «كرّاسه»اي (در حدود 8 ورق)
را تمام مىكرد، جمعى از ائمة معتبر آن را مىنوشتند و با اصل مقابله و يك
روز در هفته دربارة آن بحث مىكردند و علامه ابن خضر آن را مىخواند. تأليف
كتاب با اين ترتيب ادامه يافت تا آنكه در اول رجب 842 به پايان رسيد. بعد
مطالبى به آن الحاق مىكرد كه تا اندكى پيش از وفات او ادامه داشت. پس
از آنكه تأليف كتاب در تاريخ مذكور به پايان رسيد، مجلسى بزرگ از علما و
قضات در بيرون قاهره در محلى به نام «التّاج و السّبع وجوه» تشكيل داد و
قسمت آخر كتاب خوانده شد. در اين مجلس وليمهاي داد كه هزينة آن 500 دينار
شد (به تاريخ شنبه دوم شعبان 842). ملوك اطراف از جمله ابوفارس عبدالعزيز
پادشاه مغرب از روي آن نسخه نويساندند و يك نسخه به 300 دينار فروخته شد
(حاجى خليفه، 1/548).
مدتها پيش از اتمام كتاب شهرت آن به اطراف ممالك اسلامى رسيده بود و
شاهرخ پسر تيمور در 833ق رسولى به دربار الملك الاشرف برسباي فرستاد و اين
كتاب را خواست. ابن حجر 3 جلد كتاب را كه تا آن تاريخ تمام كرده بود
فرستاد. شاهرخ در 839ق دوباره آن را خواست، ولى كتاب هنوز به پايان
نرسيده بود (ابن حجر، انباء، 8/194). ابن حجر دو كتاب ديگر هم دربارة صحيح
بخاري دارد: يكى به نام تغليق التعليق كه در بيشتر فهارس تعليق التعليق
نوشته شده است و آن اشتباه است، زيرا خود در مقدمة اين كتاب مىگويد: « و
سميّته تغليق التعليق لان اسانيده كانت كالابواب المفتوحة فغلقت ». مؤلف
كشف الظنون مىگويد كه تأليف آن در 807 ق به پايان رسيد، اما خود ابن حجر
در كتاب انتقاض گفته است كه آن در 804ق تكميل شده است و شايد اين آخري
تاريخ كتابت باشد. انتقاض كتابى است كه نام كامل آن انتقاض الاعتراض
است و در پاسخ اعتراضات بدرالدين عينى بر كتاب فتح الباري است. كتاب ديگر
ابن حجر دربارة صحيح بخاري الاعلام بمن ذكر فى البخاري من الاعلام است
(حاجى خليفه، 1/551 -552).
از جمله كتب مهم ابن حجر كتاب لسان الميزان است كه اختصار و تكملهاي
است بر كتاب ميزان الاعتدال ذهبى دربارة رجالى كه به قول اهل سنت از
ضعفا و متروكين و مجهولين هستند. ابن حجر در لسان الميزان نام راويان كتب
ستّه را كه مزّي در تهذيب الكمال ذكر كرده، در كتاب خويش نياورده است،
زيرا حاجتى به تكرار آنها احساس نمىكرده است ( لسان الميزان، 1/4). ذهبى
در ميزان الاعتدال تشيع و غلو در تشيع را جزء بدعت كوچك شمرده است و
مىگويد اينگونه اشخاص در ميان تابعين و اصحاب تابعين زياد بودهاند و اگر
حديث آنها رد شود، مقدار زيادي از احاديث نبوي از ميان مىرود، اما رفض را
جزو بدعت كبري شمرده است و آن عبارت از رد ابوبكر و عمر و نقص مقام آنان
است و مىگويد در ميان اهل رفض آدم راستگو ديده نمىشود (همان، 1/9).
ابن حجر در مقدمة لسان الميزان پس از نقل قول ذهبى مىگويد: مالك و اصحاب
او و ابوبكر باقلانى قول مبتدعه (مانند رافضه و خوارج) را مطلقاً منع
مىكنند. ابوحنيفه و ابويوسف روايت آنها را مطلقاً قبول كردهاند، مگر اينكه
بدعت راوي موجب كفر باشد، يا اينكه راوي كذب را حل شمرد و از شافعى نيز
چنين روايت شده است. اما بيشتر اهل حديث قائل به تفصيل شدهاند، مثلاً
برخى از ايشان گفتهاند: اگر مبتدع راستگو باشد و مبلّغ (داعى) نباشد، حديث
او مقبول است و فقط حديثى كه در تأييد بدعت خود نقل كند، مقبول نيست...
(همان، 1/10-11). ابن حجر و ذهبى فراموش كردهاند كه در ميان اهل سنت هم
راويانى هستند كه دشمنان سرسخت شيعه بودهاند و احاديثى دربارة شيعه و مذمت
ايشان و نفى عقايد شيعه نقل كردهاند. اگر ميزان رد حديث، حديثى باشد كه
مبلّغ يا داعى در تأييد قول خود مىآورد، فرقى ميان شيعه و اهل سنت نبايد
باشد.
از كتابهاي مهم ابن حجر در تاريخ، الدرر الكامنة فى اعيان المائة الثامنة
است. در مقدمة كتاب مىگويد: در اين كتاب ترجمة احوال اعيان و ملوك و امرا و
نويسندگان و وزرا و ادبا و شعرا و روات حديث نبوي را در قرن 8ق گرد آورده
است و در آن از اعيان العصر و اعوان النصر صفدي و مجانى العصر ابوحيان محمد
بن يوسف اندلسى (د 745ق) و ذهبية العصر شهاب الدين بن فضلالله العمري و
ذيل سير النّبلاي ذهبى و ديگران استفاده كرده است. تأليف كتاب در 830ق
تمام شده ولى تا 837ق آن را تكميل مىكرده، با اين حال كامل نشده است.
از مطالعة متن كتاب و تراجم اشخاص برمىآيد كه كتاب به طور كامل از سواد
به بياض نيامده است. بعضى از نواقص كتاب را سخاوي تكميل كرده است. اصل
كتاب شامل 500 ،4ترجمه است و سخاوي 900 ترجمه بر آن افزوده است. چاپى كه
در مصر با مقدمة محمد سيد جاءالحق منتشر شده، در 5 جلد است و شامل 204 ،5ترجمه
است ( الدرر الكامنة، 1/2-3؛ نك: عزالدين، 475-476). كتاب مهم ديگر ابن حجر در
تاريخ اِنباء الغُمر بأبناء العمر است. ابن حجر در اين كتاب حوادث زمان خود
را در 773ق تا 850ق آورده و در آن تاريخ پادشاهان و امرا و بزرگان و روات
حديث و مشايخ خود را ذكر كرده است. و در تأليف آن از كتابهاي ناصرالدين
ابن الفرات و صارم الدين ابن دقماق و ابن حجى دمشقى و مقريزي و
تقىالدين محمد بن احمد فاسى و اقفهسى و بدرالدين محمد عينى استفاده كرده،
ولى كتاب عينى را سخت مورد انتقاد قرار داده و گفته است: عينى گاهى يك
ورقة كامل را از روي تاريخ ابن دقماق استنساخ و حتى اغلاط او را تكرار كرده
است. و در بعضى موارد نيز مدعى شده كه شاهد وقوع حادثهاي بوده است كه در
مصر رخ داده، در حالى كه او در شهر خود عَيْنتاب بوده است ( انباء، 1/2-3).
كتاب انباء الغمر از كتابهاي مهم تاريخ مماليك در اواخر قرن 8 و نيمه اول
سدة 9ق است و در آن مؤلف نه تنها به حوادث سياسى و نظامى زمان خود توجه
كرده، بلكه اوضاع مالى و اقتصادي و كشاورزي مصر را نيز از نظر دور نداشته
است و به جزئياتى از قبيل وضع هوا و باران و قحطيها و بيماريهاي مسري
مخصوصاً طاعون كه در آن زمان در سالهاي مختلف در مصر و شام كشتار وحشتناك
مىكرده، پرداخته است. در شرح حال علما و امرا به خصوصيات اخلاقى آنها
اشاره كرده و از انتقاد بسياري از معاصران غفلت نكرده است. ابن حجر اين
كتاب را كاملاً به بياض نياورده است، لذا در آن نقص و تكرار بسيار ديده
مىشود.
در اينجا بايد افزود كه بعضى ابن حجر را به عدم رعايت اصول بىطرفى در شرح
حال معاصران خود متهم داشتهاند، مثلاً گفتهاند: ابن حجر به سبب اشتغال به
شعر و ادب و مدح و هجا از جوانى به جست و جوي خطاها در تراجم رجال پرداخته
و گاه آنان را حتى اگر از اصحاب و شيوخ او بودهاند، انتقاد كرده است.
بقاعى گفته است: او كسانى را كه واقعاً شايستة اكرام بودهاند، چنانكه
بايست وصف نكرده است. ابن شحنة حنفى نيز در مقدمة شرح هدايه دربارة ابن
حجر گفته است كه او بر مشايخ و احباب و اصحاب خود سخت حمله كرده است و
مخصوصاً بر حنفيان سخت تاخته است، همچنانكه ذهبى نيز دربارة شافعيه و حنفيه
چنين كرده است و بهمين جهت سبكى گفته است نبايد در ترجمة حال شافعيان و
حنفيان از ذهبى نقل كرد، همچنانكه نبايد در ترجمة حال هيچ حنفى اعم از
متقدم و متأخر به ابن حجر مراجعه كرد (نك: طهطاوي، 327- 328).
از جمله مواردي كه ابن حجر جانب عناد و تعصب را گرفته و جانب حق و ايمان
و عدالت و تقوا را رها كرده، شرح حالى است كه از شهيد اول در انباء الغمر
آورده است و در آنجا مىگويد: «در اين سال محمد بن مكى رافضى در دمشق كشته
شد و اين به جهت آن بود كه بر ضدّ او به الحاد و اعتقاد به مذهب نصرانيت و
حلال شمردن شراب و قبايح ديگر [ ! ] گواهى دادند و اين در جمادي الاول 781
بود و بعضى از اصحاب ما آن را در 786ق نوشتهاند» (1/311). او در حوادث سال
786ق نوشته است: محمد بن مكى عراقى داناي اصول و عربيت بود. او را به
جهت مذهب رفض و نُصيري در جمادي الاول كشتند (همان، 2/181). از دو قطعة
مذكور كه در شرح حال يكى از پارساترين و بزرگترين فقهاي شيعه است، مقدار
تعصب و بىدقتى ابن حجر معلوم مىشود كه گاهى او را به مذهب نصرانيت و
گاهى به نصيريت متهم داشته است و اگر نصيريت درست باشد و نصرانيت تحريف
آن باشد، باز از شدت اتّهام نمىكاهد زيرا نُصيريت در نظر فقهاي شيعه و همين
شهيد اول از نصرانيت بدتر بوده است، زيرا نصرانيها را اهل كتاب مىدانند ولى
نُصيريها را به غلو و الحاد متهم مىدارند.
از كتابهاي مهم و مشهور ابن حجر الاصابة فى تمييز الصحابة است كه شايد از
مهمترين كتابها در علم رجال باشد. تأليفات ابن حجر زياد است و بسياري از
آنها به چاپ رسيده است و فهرست آن در كتابهاي سخاوي و در شذرات الذهب و
ديگر كتب شرح حال او آمده است.
مآخذ: ابن تغري بردي، النجوم الزاهرة، به كوشش ابراهيم على طرخان، قاهره،
1391ق/1971م؛ ابن حجر، احمد، انباء الغمر، حيدرآباد دكن، 1392ق/ 1973م؛ همو،
تبصير المنتبه بتحرير المشتبه، به كوشش علىمحمد بجاوي، قاهره، 1383ق/
1964م؛ همو، الدرر الكامنة، حيدرآباد دكن، 1392ق/1972م؛ همو، فتح الباري،
قاهره، 1348ق؛ همو، لسان الميزان، حيدرآباد دكن، 1329-1331ق؛ ابن عماد،
عبدالحى، شذرات الذهب، قاهره، 1350ق؛ ابن فهد مكى، محمد، لحظ الالحاظ، به
كوشش احمد رافع طهطاوي، همراه ذيل تذكرة الحفاظ ذهبى، به كوشش حسامالدين
قدسى، قاهره؛ بجاوي، علىمحمد، مقدمة تبصير المنتبه (نك: ابن حجر در همين
مآخذ)؛ سخاوي، محمد، التبر المسبوك، قاهره، مكتبة الكليات الازهرية؛ همو،
الذيل على رفع الاصر، به كوشش جوده هلال و محمد محمودصبح، قاهره، 1966م؛
همو، الضوء اللامع، قاهره، 1354ق؛ طهطاوي، احمد رافع، حاشيه بر لحاظ الالحاظ
(نك: ابن فهد در همين مآخذ)؛ عزالدين، محمد كمال الدين، التاريخ و المنهج
التاريخى لابن حجر، بيروت، 1984م؛ مقريزي، احمد، السلوك، به كوشش سعيد
عبدالفتاح عاشور، قاهره، 1972م؛ عباس زرياب (رب) 16/3/77
ن * 1 * (رب) /3/77
ن * 2 * (رب) 21/3/77