اِبْنِ تومَرْت، ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن تومرت بربري مصمودي هرغى
(د 524ق/1130م)، فقيه اصولى، مدعى مهدويت و امامت در مغرب اقصى (مراكش
كنونى) و بنيانگذار سلسلة موحدون در شمال افريقا و اندلس.
مقدمه: از نيمههاي سدة 5ق/11م، گروهى از قبايل مغرب اقصى معروف به
لمتونه بر ديگر قبايل محلى استيلا يافتند و سرانجام حكومتى را در شمال افريقا
پايه گذاشتند كه در تاريخ به مرابطون يا مرابطيه معروفند. قلمرو حكومت آنان
كه در 542ق/1147م منقرض شد (ابوالفدا، 234 ) از كرانههاي نهر دوبره1 در
مشال اسپانيا تا بلنديهاي صحراي كبري در افريقا و از ليبى تا اقيانوس اطلس
گسترده بود (عنان، تراجم، 235). در اين دوران مذهب مالك بن انس (د
179ق/795م) كه تعليماتش منحصربه فروع دين مىشد، در قلمرو مرابطون رايج
بود ( دائرة المعارف الاسلامية، 1/106). اگر چه سلطنت مرابطون در آغاز ماهيت
دينى داشت و امراي اين سلسله كه لقب اميرالمسلمين داشتند، خود را رسماً
مسئول امر به معروف، نهى از منكر و اجراي قوانين اسلامى مىدانستند، ليكن
چندان نپاييد كه روحية تسامح دينى و لااباليگري بر آنان مستولى شد. در
مراكش و ديگر شهرهاي مغرب مظاهر فساد از قبيل خريد و فروش علنى شراب،
بادهگساري آشكارا، آمد و شد خوكان در بازارهاي مسلمانان، انواع لهو و لعب و
جور و ظلم و غصب اموال يتيمان و غيره رواج يافت. نشانههاي ضعف ايمان و
اختلال در ادارة مملكت و دستگاه قضا روز به روز مشهودتر مىشد.
در عهد ابوالحسن على بن يوسف بن تاشفين (حك 500 -537ق/ 1107-1143م)، به
گفتة مراكشى (ص 177)، زنان بر اوضاع مستولى بودند، ادارة امور به عهدة آنان
سپرده شده بود و مفسدان و شريران و قاطعان طريق در پناه آنان مىزيستند.
على بن يوسف كه فقط به عنوان اميري مسلمانان دل خوش كرده بود، روزگار را
به عبادت و گوشهنشينى مىگذراند و بيش از پيش از احوال متزلزل ملك خويش
تغافل مىورزيد. سوس سرزمينى كه ابن تومرت از آن برخاست، جايگاه بربرهاي
خشنى بود كه زندگى را در سختى و عسرت مىگذراندند. آنان ظاهري خشن و
طبيعتى ساده و بىغل و غش داشتند. جهل و نادانى بر آنان غلبه داشت و
احتمالاً فقط معدودي از آنان در علم به مسائل اسلامى به حد ممتازي دست
يافته بودند. قبايل مذكور به قواي مرموز و پنهانى سخت اعتقاد داشتند (سالم،
2/769).
در چنين شرايطى بود كه ابن تومرت پرورش يافت و حركتى را رهبري كرد كه به
تأسيس سلسلة موحدون (524 -667ق/1130- 1269م) انجاميد، پس از قيام فاطميان يا
عبيديان كه با ماهيتى شيعى و به زعامت ابومحمد عبيدالله يا محمد بن
عبدالله بن ميمون (259- 332ق/873 -934م) در مغرب اوسط (حدوداً، تونس
امروزي) آغاز و پس از چندي مركزيت آن به مصر منتقل شد (دار مستتر، 45، 47،
156- 169)، جنبش ابن تومرت دومين حركت از اين دست در غرب اسلامى بود. ابن
تومرت نيز چون عبيدالله هم گرايشهاي شيعى و ضد عباسى داشت و هم مدعى
مهدويت بود. البته قبلاً مرابطون كه همچون موحدون عصيبتهاي قبيلهاي و
آرمانهاي دينى داشتند، با شعارهاي اسلامى آغاز كردند، اما آنان جدا از خط
شيعى بودند و از زمان يوسف بن تاشفين (حك 453-500ق/1061-1107م) به بعد
خلافت عباسيان را به رسميت شناختند (لين پل، 50). به علاوه، برخلاف
مرابطون كه رهبري آن در آغاز به دست يك شخصيت مذهبى به نام عبدالله بن
ياسين و تنى چند از بزرگان غير دينى قبايل صنهاجه - يحيى بن ابراهيم،
يحيى بن عمر و ابوبكر بن عمر لمتونى - بود كه در تمام امور امامت عبدالله
را گردن نهاده بودند (ابن عذاري، 4/8، 10؛ لين پل، 49)، زعامت موحدون در
شخص ابن تومرت كه مرد سياست و دين با هم بود، خلاصه مىشد (بيضون، 382،
به نقل از عبدالله علام).
امراي لمتونى مدتى در جست و جوي فقيهى بودند كه به ميان قبيلة آنان بيايد
و بربرهاي بىخبر از دين و دانش را ارشاد كند. عبدالله بن ياسين هنگامى كه
خويشتن را مشمول حمايت و مورد احترام بربرها ديد، به امر به معروف و نهى از
منكر قيام كرد و بعدها امراي آنان را به محاربه با قبايل ديگر و به انقياد
در آوردن آنان تحريض كرد (ابن عذاري، 4/8)، ليكن ابن تومرت رأساً اقدام
كرد و با تدريس، موعظه، امر به معروف و نهى از منكر مردم را گرد خويش آورد،
و به موازات تبليغ دينى اهداف خود را دنبال كرد.
ولادت و تبار: در تاريخ تولد ابن تومرت اختلاف است. ابن اثير (10/578) فوت
او را 524ق و در 51 يا 55 سالگى دانسته است. با اين حساب تولد او بايد در 473
يا 469ق رخ داده باشد. ابن خلكان (5/53) و ابن تغري بردي (5/255)، 10 محرم
485ق را تاريخ تولد وي دانستهاند. به گزارش زركشى (ص 4)، ابن سعيد 491ق،
ابن خطيب اندلسى 486ق و سرانجام غرناطى 471ق را سال ولادت ابن تومرت
اختيار كردهاند. محمد ماضور مصحح تاريخ الدولتين، 491 را مصحف 471 و علت آن
را تقارب حروف سبعين و تسعين دانسته است (همانجا). بنابر اين 471ق اقدم
تاريخهايى است كه براي تولد ابن تومرت نقل كردهاند. او در قريهاي از بلاد
سوس، واقع در مغرب اقصى، در خانوادهاي فقير، ولى پرهيزگار ديده به جهان
گشود. قبيلة او هرغه، يكىاز شاخههاي فرعى (بطون) مصموده كبري از قومى
معروف به ايسرغينن بود كه به زبان محلى نام شرفاء بود (مراكشى، 178).
گروه قبايل مصموده از نسل برنس بن بربر و يكى از بزرگترين و پرشاخهترين
قبايل مغرب بودند (قلقشندي، قلائد، 169). پدرش از اهالى سوس و مادرش از
خاندانى معروف به بنى يوسف بود (عنان، عصر المرابطين، 158). گرچه نام
پدرش عبدالله بود، ولى هميشه به تومرت بن وكليد شهرت داشت و «وكليد» به
شكلهاي واجليد و وجليد نيز آمده كه صورتى است از آجليد بربري به معناي
زعيم و قائد. اين مىرساند كه ابن تومرت گرچه تهى دست بود، ولى اصلى
محترم داشت (ابن خلدون، العبر، 6(2)/464؛ قس: بيذق، 30؛ مؤنس، 177).
در تاريخها براي ابن تومرت به دو نوع نسب بر مىخوريم، يكى بيش و كم
بربري و ديگري عربى - علوي. ابن خلدون (همانجا) نسب بربري ابن تومرت را
از مآخذ مختلف به دو گونه گزارش مىكند، يكى: محمد بن عبدالله بن وجليد بن
يامصال بن حمزة بن عيسى، و ديگري: محمد بن تومرت بن تيطاوين بن سافلا بن
مسيغون بن ايكلديس بن خالد، و اما نسب عربى او را كه به حسن بن على بن
ابىطالب(ع) مىرسد اينگونه آورده است: محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن
هود بن خالد بن تمام ابن عدنان بن سفيان بن صفوان بن جابر بن عطاء بن
رياح بن محمد از اولاد سليمان بن عبدالله ابن حسن بن حسن بن على بن
ابىطالب (همو، 6(2)/465). ابن خلكان (5/45، 46) همين سلسله نسب را با اندك
اختلافهايى در وفيات خود نقل مىكند و مىگويد آن را به خط يكى از ادباي
زمان خود بر پشت جلد كتابى ديده است. ابن ابى زرع (ص 172) نيز تقريباً
عين سلسله انسابى را كه ابن خلكان به دست داده، در تاريخ خود نقل كرده
است. مراكشى (ص 178) بدون آنكه شجرة ابن تومرت را مطابق روايت ديگران
بياورد، مىگويد نسب مهدي را به خط خودش ديده كه به حسن بن حسن ابن على
بن ابى طالب مىپيوندد. پيش از ابن خلدون، بيذق كه از ياران نزديك ابن
تومرت و در سفر و حضر در خدمت او بوده، با استناد بر افرادي موثق نسب بربري
وي را مطابق روايت نخستين ابن خلدون ذكر كرده و آن را «نسبت صحيح»
دانسته است، منتها در شجرهاي كه او آورده بعد از نام حمزة بن عيسى، عبارت
«... بن عبيدالله بن ادريس بن ادريس بن عبدالله بن الحسن بن الحسن ابن
فاطمة بنت رسولالله صلعم» را اضافه دارد (ص 21). بيذق در جايى ديگر از
خاطراتش، ابن تومرت را با القاب العربى القرشى الهاشمى الحسنى الفاطمى،
توصيف مىكند (ص 11).
بعضى از مورخان در صحت انتساب ابن تومرت به خاندان نبوت ترديد كردهاند و
آن را ادعايى بيش ندانستهاند. به روايت ابى ابى زرع (ص 172) ابن مطروح
قيسى، وي را صرفاً مردي از قبيلة هرغه يكى از قبايل مصموده دانسته است. از
متأخرين، عنان ( تراجم، 238) نسبت عربى - علوي ابن تومرت را كه پارهاي
از مورخان هواخواه موحدون و دبيران دولت آنان تأييد كردهاند، انتحالى باطل
و جامهاي عاريتى مىداند و معتقد است كه ابن تومرت براي توجيه ادعاي
مهدويت و پيشبرد رياست دينى - سياسى خود چنين نسبتى را به خود بسته است،
يا ديگران به او بستهاند. وي مىافزايد كه بسياري از قبايل بربر در راه
رسيدن به قدرت و سلطنت، انساب عربى يا نبوي را انتحال مىكردند، چنانكه
بنى حمود نسب خود را به اهل بيت مىرساندند و قبيلة صنهاجه كه در دولت
مرابطون صاحب مقامات بودند، خويشتن را در اصل از عرب يمانى مىدانستند
(همانجا). با اينهمه حضور پارهاي اسمهاي عربى در سلسلة نسب بربري ابن
تومرت احتمال انتحال صرف را ضعيف مىكند، زيرا مىتوان تصور كرد كه نخستين
نياكان وي جزو اعراب مسلمانى بودند كه به هنگام بسط اسلام به شمال
افريقا، در اين ديار ساكن شدند. گفتة ابن اثير (10/569) كه «هرغه قبيلة ابن
تومرت، وقتى مغرب به دست مسلمانان گشوده شد، همراه موسى بن نصير به اين
سرزمين آمدند»، و نيز اشارة گذراي ابن خلدون ( العبر، 6(2)/464) در اين
زمينه، مؤيد فرض ياد شده است. بنابر اين به سادگى نمىتوان نسبت عربى
ابن تومرت را انتحال دانست. وقتى موسى بن نصير در عهد عبدالملك بن مروان
(د 86ق/705م) به حكومت افريقيه منصوب شد و در شمال افريقا تا مغرب اقصى و
اندلس به فتوحات چشمگيري نايل آمد و سرانجام قبايل بربر را به رشتة انقياد
حكومت اسلام درآورد، گروهى از اعراب را بر آنان گمارد تا قرآن و علم دين
به آنان بياموزند (ابن عذاري، 1/41، 42). از اين رو امكان اختلاط و ازدواج
اعراب فاتح با بربرهاي نومسلمان بسيار زياد بوده است و انتساب ابن تومرت
به اصل عربى غيرعادي نمىنمايد.
محمد بن تومرت از اوان جوانى دوستدار علم و دين بود و چندان از وقت خود را
در مساجد به روشن كردن قنديلهاي آن مىگذراند كه به اسافو، يعنى روشنى،
ملقب گرديد (ابن خلدون، العبر، 6(2)/645). در الحلل الموشية (ص 103) اسافو جزو
القاب پدر ابن تومرت آمده است. شوق دانش اندوزي و درد دين وي را بر آن
داشت كه راه مشرق در پيش گيرد.
سفرها و خطرها:
الف - به سوي شرق: ابن تومرت در 500ق/1107م (همانجا) يا 501ق (مراكشى،
178) با دستى تهى سوس را ترك كرد. نخست دريا را به قصد اندلس پيمود و به
قرطبه رسيد. در اين شهر كه آن زمان يكى از مراكز علمى مهم به شمار مىرفت
(ابن خلدون، العبر، 6(2)/465) يك چند نزد قاضى ابن حمدين درس خواند III/958)
, 2 EI، به نقل از ابن قنفذ) و از انديشههاي ابن حزم اندلسى متأثر گرديد
(همان، .(III/843 آنگاه در بندر المريه، جنوب شرقى اسپانيا، به كشتى نشست و
به جانب شرق حركت كرد. بر سر راهش به شهر هدية تونس وارد شد و از امام
ابوعبدالله محمد بن على مازري (د 536ق/1142م)، فقيه و محدث مشهور مالكى
(ابن خلكان، 4/285) دانش آموخت. سپس به اسكندريه رفت و در خدمت امام
فقيه ابوبكر محمد بن وليد طرطوشى (د 520ق/1126م) معروف به ابن رندقه،
فقيه پرهيزگار مالكى (همو، 5/264) به تعلم پرداخت (زركشى، 4) و از اسكندريه
به قصد زيارت حج به مكه رفت و مدتى كوتاه در اين شهر اقامت كرد و از علم
شريعت، حديث نبوي و اصول فقه و دين توشة سرشاري برگرفت (ابن خلكان،
5/46). چون در اين شهر به امر به معروف و نهى از منكر پرداخت، مردم آزارش
كردند و از شهر بيرونش راندند (ذهبى، سير، 19/542). پس از اداي فريضة حج يا
بنا به اقوالى، پيش از آن، به بغداد نيز رفت و آنجا به ديدار جمعى از علما
از جمله كيا ابوالحسن هراسى (د 504ق/1110م)، فقيه مشهور شافعى و يكى از
مدرسان نظاميه بغداد (ابن خلكان، 3/286) توفيق يافت (ابوالفدا، 232). در
بغداد فقه و اصول را نزد ابوبكر محمد بن احمد الشاشى (د 507ق/1114م) فقيه
شافعى و حديث را از مبارك بن عبدالجبار و ديگران شنيد (مراكشى، 178). گرچه
مورخانى كه گزارشى از احوال ابن تومرت را آوردهاند، عموماً از ديدار وي با
امام محمد غزالى (د 505ق/1111م) ياد كردهاند، ولى اغلب آنها مانند ابن
خلدون ( العبر، 6(2)/466) و ابوالفدا (ص 232) دربارة اين ملاقات اظهار ترديد
مىكنند. حتى بعضى، مانند ابن اثير (10/570) از قدما، و گلدزيهر1 و مولر2 و محمد
عنان از متأخرين، آن را داستانى مجعول مىدانند (عنان، عصر المرابطين، 161،
163).
آنچه مورخان دربارة ديدار اين دو شخصيت گفتهاند گزارش يك ديدار عادي و
ساده نيست، بلكه ظاهراً شرح يك زمينه چينى است كه طراحان آن، يعنى
بعضى از شيفتگان يا مقربان ابن تومرت خواستهاند به كمك آن وي را در
هالهاي از قداست و رمز فرو برند و زعامت دينى و مهدويت او را امري از پيش
مقدر شده و مؤيد به امدادهاي غيبى و تأييدات الهى جلوه دهند. علت ترديد در
قبول داستات ملاقات غزالى با ابن تومرت، عدم انطباق زمانى ميان آخرين
سالهاي اقامت غزالى در بغداد و ورود احتمالى ابن تومرت به اين شهر است.
همانگونه كه گفته شد، ابن تومرت در 500 يا 501ق از زادگاه خود بيرون رفت و
پس از مدتى اقامت در اندلس، مهديه و اسكندريه و ملازمت خدمت عدهاي از
علما و فقها، به حج رفت و سرانجام به بغداد رسيد، در حالى كه غزالى در
488ق مسند تدريس خود را در نظاميه ترك كرد، و ده سالى را به سياحت در
دمشق، بيت المقدس، مدينه و نيز زيارت حج گذراند و آنگاه به بغداد بازگشت و
پس از توقف كوتاهى در اين شهر به نيشابور رفت و تا هنگام مرگ هرگز به
عراق برنگشت. بنابر اين، احتمال قريب به يقين آن است كه ابن تومرت
موقعى به بغداد رسيد كه غزلى آن شهر را ترك كرده بود.
ب - مراجعت به مغرب:
1. از بغداد به اسكندريّه: ابن تومرت پس از گذراندن 11 سال در بلاد شرق
اسلامى (سالم، 2/770)، در 510ق/1116م (ابن ابى زرع، 173)، به تعبير ابن
خلدون ( العبر، 6(2)/226) «چون دريايى جوشان از علم و شهابى فروزان از دين»
آهنگ بازگشت كرد. در راه گذارش باز به مصر افتاد و اين زمانى بود كه آمر
بن مستعلى فاطمى (خلافت: 495-524ق/1102-1130م) بر اين كشور حكومت مىكرد.
در آن عهد اسكندريه از لحاظ حيات علمى موقعيت بارزي داشت و گروه بسياري از
علماي عصر فاطمى مانند محمد بن ميسر فقيه اسكندريه، عبدالرحمان بن عوف بن
عمرو، امام ابى بكر طرطوشى و حافظ المقدس در آنجا متوطن بودند و تأثير عظيمى
در رونق نهضت علمى اين شهر داشتند (سالم، 2/771). ابن تومرت در اسكندريه
كه رفاه طلبى و تن آسانى بيش از حد مردم بر وي سخت گران آمد (همانجا)،
به امر به معروف و نهى از منكر قيام كرد و به اندازهاي در اين كار پاي
فشرد كه والى اسكندريه او را از شهر بيرون كرد (مراكشى، 179). مىنويسند هر
موقع از خشونت مردم احساس خطر مىكرد و خود را در مخمصه مىديد، به عمد
كلامش را آشفته مىكرد و به لكنت تظاهر مىنمود تا جايى كه او را ديوانه
مىپنداشتند (ابن خلكان، 5/46).
2. از اسكندريه تا ملاله: در بندر اسكندريه به قصد مغرب به كشتى نشست. در
كشتى به عادت معمول، امر به معروف و نهى از منكر آغاز كرد و كشتى نشستگان
را به اقامة نماز و تلاوت قرآن ملزم ساخت (همانجا) و آنان كه از اصرار او
به تنگ آمده بودند، به دريايش افكندند، اما او بيش از نصف روز به روي آب
شناور بود، بى آنكه آسيبى به وي برسد. اهل كشتى كه اين ديدند، مقهور
عظمتش شدند. پس او را از آب برگرفتند و به خدمتش در ايستادند و تا پايان سفر
از هيچ اكرامى به او فروگذار نكردند (مراكشى، 179). مورخانى كه رؤياي ابن
تومرت را، كه ديده بود دوبار همة آن دريا را نوشيده، گزارش كردهاند (ابن
خلكان، 5/46؛ سبكى 4/71)، ظاهراً به اين رويداد التفات داشتهاند. گويا
نخستين شهري كه پس از ورود به بلاد مغرب نزديك، بدان پاي نهاد، و ظاهراً
تنها ابن خلدون ( العبر، 6(2)/466) بدان اشاره كرده، طرابلس بود، در اين شهر
كه علما را منحرف از مذهب راستين خود يافت، آنان را به باد انتقاد گرفت.
آنچه در توان داشت، در اين راه دريغ نكرد تا جايى كه خويشتن را دستخوش
آزار مردم كرد (همان، 6(2)/467). مورخان عموماً مىنويسند كه ابن تومرت پس
از ترك اسكندريه، بر سر راه خود به مغرب، به مهديه وارد شد، امير افريقيه
در آن وقت ابوطاهر يحيى بن تميم بن معز صنهاجى (حك 501 - 509ق) بود (ابن
خلكان، 5/46؛ ابن كثير، 12/186)، ليكن گزارش مورخان دربارة تاريخ ورود ابن
تومرت به افريقيه و حاكم اين بلاد در آن زمان اندكى مغشوش است.
ابن ابى دينار (ص 91) مىنويسد كه ابن تومرت در عهد حكومت على بن يحيى
بن تميم به مهديه وارد شد. در الحلل الموشية (ص 106) آمده كه ماجراي امر
به معروف و نهى از منكر ابن تومرت پس از رسيدن به مهديه، به عزيز بن
ناصر گزارش شد و ابن امير كوشيد تا او را دستگير كند و بنابر اين وي به
بجايه، شهري در مغرب ميانه، گريخت. زكار و زمامه محصصان الحلل، افزودهاند
كه منظور از عزيز بن ناصر، على بن يحيى بن تميم بن معز (حك 509 - 515ق)
است (همان، 54، حاشيه). واقع اين است كه در ميان سلسلة بنى زيري كه بر
مهديه و ديگر شهرهاي افريقيه فرمان مىراندند، كسى را به نام عزيز بن ناصر
نمىشناسيم. به احتمال زياد منظور مؤلف الحلل الموشية از اين شخص، عزيز بن
منصور بن ناصر بن علناس (حك 500 - 515) از بنى حماد است كه بر بجايه سلطه
داشتند (زركشى، 5؛ زامباور، 110). اين امير اتفاقاً در همان سال فوت على بن
يحيى درگذشته است. بنابر اين، ماجراي اخلال ابن تومرت در مهديه قاعدتاً
بايد به حاكم اين شهر كه يكى از بنى زيريان بوده، گزارش شده باشد، نه
به حاكم بجايه كه از بنى حماد بوده است. آنچه ابن خلكان (5/46، 47)
دربارة تاريخ ورود ابن تومرت به مهديه گفته است، حكايت از وجود اختلاف
ديگري در گزارشهاي تاريخى دارد و آن اينكه او در بعضى از تاريخها خوانده كه
ابن تومرت در زمان پدر يحيى بن تميم، يعنى ابوطاهر تميم بن المعز باديس
(حك 453-501ق) (لين پل، 48) از مهديه گذشته است. چنانچه 505ق را تاريخ
ورود ابن تومرت به مهديه بدانيم، پس اين امر نمىتواند در عهد حكومت تميم
بن معز بوده باشد، زيرا اين امير در 505ق در قيد حيات نبوده است. به
علاوه، ابن خلكان خود تصريح دارد كه قاضى ابن قفطى سال خروج ابن تومرت
را از مصر جزو وقايع 511ق آورده است (5/47). اين تاريخ حدود 10 سال پس از
پايان حكومت تميم بن معز بوده است. همچنين اگر اقامت 11 سالة ابن تومرت
در شرق را مسلم بدانيم، باز ورود و اقامت وي در مهديه نمىتواند همزمان با
حكومت تميم بن معز بوده باشد.
باري، ابن تومرت در حالى كه از مال دنيا جز قمقمه و عصايى با خود نداشت،
در زي سادة فقها به مهديه وارد شد و به گفتة ابن اثير (10/570) در مسجد السبت
و به روايت ابن خلكان (5/47) در مسجد معلق اقامت گزيد. مردم براي كسب علم
بر او گرد آمدند. هر كجا منكري مىديد، به تغيير آن مبادرت مىورزيد. چون در
اين كار مبالغه كرد، امير صنهاجى او را از احضار كرد و به جماعتى از فقيهان
دستور داد كه در حضورش با او مباحثه كنند. امير چون هيأت او را نيك يافت و
كلام متينش را شنيد، وي را احترام كرد و از او التماس دعا نمود (ابن اثير،
10/570). اين خود موجب شهرت بيشتر ابن تومرت گرديد (ابن كثير، 12/186). از
گفتة ابن اثير برمىآيد كه، به خلاف روايت الحلل، وي با طيب خاطر از مهديه
بيرون رفت. ابن تومرت از مهديه به منستير، در شمال مهديه بر كرانة شرقى
تونس امروزي، سفر كرد و با جماعتى از صالحان در آنجا اقامت گزيد و پس از
مدتى راه بجايه را در پيش گرفت (ابن اثير، همانجا). پيش از رسيدن به
بجايهگذار او به شهرهاي تونس و قسنطينه افتاد. در آن زمان امراي بنى
خراسان بر تونس حكومت داشتند (زركشى، 4). همينكه ابن تومرت به تونس وارد
شد طالبان علم به او روي آوردند و او مدتى را به ارشاد خلق و تعليم كتاب و
سنت به فقها صرف كرد. آنگاه از همراهان معدود خود خواست كه آمادة حركت به
مغرب اقصى شوند.
شرح سفر و ماجراهاي او پس از ورود به تونس تا زمان مرگ را، يكى از مريدانش
به نام ابوبكر ابن على صنهاجى معروف به بيذق در خاطرات خود گزارش كرده
است. به درستى معلوم نيست كه وي در چه تاريخى به خدمت ابن تومرت
پيوسته است. آيا نخستين بار در تونس با او ملاقات كرده، يا پيش از ورود ابن
تومرت به اين شهر در ملازمتش بوده است؟ آنچه به وضوح از يادداشتهاي او
كه با عنوان اخبار المهدي به چاپ رسيده، برمىآيد، اين است كه بيذق در
تونس جزو پيروان ابن تومرت بوده و با دو نفر ديگر به نامهاي يوسف دكالى و
حاج عبدالرحمان در مصاحبت او تونس را به قصد قسنطينه ترك كردند (بيذق، 50،
51). ابن تومرت در اين شهر با عبدالرحمان ميلى فقيه، يحيى بن قاسم و
عبدالعزيز بن محمد ديدار كرد. امير قسنطينه ابن سبع بن عزيز و قاضى آن قاسم
بن عبدالرحمان بود. ابن تومرت در كنار تدريس به طلبة علم، به آنچه خلاف
موازين اسلام برمىخورد، سخت مىتاخت و خواستار اجراي دقيق حدود شرع مىشد.
روزي ديد كه مىخواهند متهم به قتلى را تازيانه بزنند، اعتراض كرد و گفت
كسى كه قتل بر او واجب است، مستوجب تازيانه نيست. جايى ديگر كه سارقى را
تازيانه مىزدند، به مجريان حد گفت: شما از شرع به دور افتادهايد. حد اين
سارق قطع دست است، ولى شما از سر جهل ضرب تازيانه را جانشين قطع يد
مىكنيد و اجراي دو حد براي جرمى واحد جايز نيست. آنگاه از سارق خواست كه
پيش او صادقانه توبه كند و او چنين كرد (همو، 51). به بجايه كه رسيد، در
مسجد ريحانه منزل گزيد و فقيهانى چون محرز، ابراهيم زبدوي و ابراهيم محمد
بن ميلى به سويش شتافتند. باز به شيوة مألوف خود به امر به معروف و نهى
از منكر مشغول شد.
امير بجايه، عزيز بن منصور بن ناصر بن علناس بن حماد، مردي عياش و تندخو
بود. او و اتباعش مرتكب اعمال زشت مىشدند. روزي ابن تومرت بر منكراتى كه
از او در ملا´ عام سر زد، سخت معترض شد و به سبب آن بلوايى به راه افتاد.
امير و خاصگان او بر ابن تومرت خشمگين شدند و در كار او به مشورت نشستند
(ابن خلدون، العبر، 6(2)/467). سرانجام امير فرمان داد تا گروهى طالب علم با
مناظره با وي مأمور شوند. آنان در سراي يكى از اين طالبان علم گرد آمدند.
ابن تومرت نخست از شركت در مجلس مناظره تن مىزد، اما به اصرار عمر بن
فلفول كاتب با آنان به مباحثه نشست. هر چه از او سؤال كردند، پاسخ گفت،
اما آنها نتوانستند به هيچ يك از پرسشهاي او جواب گويند. ابن فلفول از او
استدعا كرد كه از امر به معروف و نهى از منكر دست بدارد، ولى او كه براي
خود رسالتى قائل بود، و از طرفى هم از عاقبت كار انديشه داشت، از اين كار
ابا كرد، اما به يكى از آباديهاي نزديك بجايه به نام ملاله، بر
ساحلدريايمغرب، نقلمكان كرد (عنان، عصرالمرابطين، 165، به نقل از ابن
قطان).
3. در ملاله: دورة بسيار مهمى از زندگى دينى - سياسى ابن تومرت در ملاله
كه چند فرسنگ از بجايه فاصله داشت، آغاز گرديد. اين ناحيه مركز يكى از
قبايل صنهاجه به نام بنو و رياكل بود كه از عزت و اعتباري برخوردار بودند
(ابن خلدون، العبر، 6(2)/467). اينان مقدم ابن تومرت را محترم شمردند و
پناهش دادند. حاكم بجايه از آنان خواست كه او را تحويل وي دهند، ليكن
آنان از اين كار خودداري كردند و خشم امير را برانگيختند. ابن تومرت مدتى در
ميان مردم به تدريس پرداخت (همانجا). اهل ملاله براي وي مسجدي بنا كردند
و طالبان علم از هر گوشه و كنار به خدمتش آمدند. در اين ناحيه نيز هيچگاه
رسالت شرعى خود را از ياد نبرد. بر كنار جادهاي در حومة اين شهر بود كه او
به عبدالمؤمن بن على كومى برخورد. اين مرد پس از اندك زمانى در رأس
اصحاب ابن تومرت قرار گرفت و در پيشبرد نقشههاي او بالاترين نقش را ايفا
كرد. ماجراي ديدار اين دو شخصيت معروف چنان با گزارشهاي افسانهآميز و شاخ و
برگهايى آراسته شده است كه بازشناختن واقعيت از خيالبافيهاي مريدان شيفتة
ابن تومرت، دشوار مىنمايد. خلاصة گزارش اين ديدار كه ابوبكر صنهاجى آن را
به تفصيل در يادداشتهاي خود آورده، به اين شرح است:
عبدالمؤمن بن على به قصد تحصيل علم همراه عمويش يعلو از مغرب اقصى به
سوي شرق مىرفت. پيش از ورود به بجايه به متيجه رسيد و چند روزي در آنجا
اقامت كرد. شبى خوابى ديد. براي تعبير آن به اشارة عموي خود به ملاله پيش
ابن تومرت رفت و اين فقيه سوسى او را از سفر به شرق بازداشت. گزارش
مورخان ديگر دربارة ملاقات عبدالمؤمن و ابن تومرت با آنچه بيذق روايت
كرده، در بعضى جاها، تفاوتهايى دارد. عبدالواحد مراكشى (ص 182) محل ديدار
اين دو را فنزاره از بلاد متيجه مىداند، حال آنكه در گزارش بيذق متيجه
محلى است كه عبدالمؤمن نخستين رؤياهايش را در آنجا ديد و از آنجا به بجايه
و سرانجام به ملاله پيش ابن تومرت رفت. طبق روايت ابن خلدون ( العبر،
6(2)/467)، همان زمان كه ابن تومرت بر كنار جادهاي نزديك ملاله به نظاره
نشسته بود، عبدالمؤمن را ديد و وي را از سفر به مشرق منصرف كرد.
4. از ملاله به تينملل: ابن تومرت با ياران خود كه اكنون بر تعدادشان
افزوده شده بود، به جانب اخماس حركت كرد. در اين شهر مسجد ويرانى را ديد و
دستور داد آن را از نو بنا كنند. از اخماس به كساس رفتند، در آنجا نيز به امر
او مسجدي متروكه را مرمت كردند، از آنجا به مليانه و از مليانه به وانشريس
يا وانشريش سفر كردند.
در وانشريش، شهركى از توابع بجايه، ابن تومرت به عبدالله بن محسن
وانشريشى برخورد (بيذق، 58، 59) كه دست تقدير او را نزديكترين ياران وي،
بعد از عبدالمؤمن، قرار داده بود. به درستى روشن نيست كه آيا اين نخستين
ملاقات ابن تومرت با وانشريشى بود، يا مدتى پيش از آن او را ديده بود.
البته از ظاهر روايات چنين بر مىآيد، كه اين دو نخستين بار در وانشريش
ديدار كردند. بيذق از شخصى به نام يرزيجن بن عمر معروف به عبدالواحد ياد
مىكند كه نزديك مسجد محل اقامت ابن تومرت در ملاله خانه داشت و گويا جزو
ياران وي درآمد (بيذق، 53). به گمان عريان و علمى (مراكشى، 181) اين
عبدالواحد همان كسى است كه ابن اثير از او با عنوان ابوعبدالله ونشريسى،
ابن كثير با عنوان ابوعبدالله تومرتى و ابن خلكان به اسم عبدالله
ونشريسى، با حذف «ابن» ياد كردهاند و همه به شخص واحدي نظر دارند كه نامش
عبدالواحد، كنيهاش ابوعبدالله و منتسب به و نشريس بوده است و چون اين
ناحيه در شرق كوههاي مصامده بوده، عبدالواحد به شرقى، اشتهار يافته است.
اين گفتة مراكشى (ص 181) كه عبدالواحد در ميان قبايل مصمودي به عبدالواحد
شرقى معروف بوده و نخستين كسى است كه پس از عبدالمؤمن در سلك مصاحبان
ابن تومرت درآمد، مىتواند مؤيد نظر فوق باشد. سبكى (4/73) به صراحت مىگويد
كه عبدالواحد مشرقى در ملاله به ابن تومرت و عبدالمؤمن پيوست و همراه
آنان راه مغرب اقصى پيش گرفتند. اگر عبدالواحد و ابن محسن و نشريسى يك فرد
بودهاند، پس مىتوان گفت كه ونشريسى پيش از ملاقات در ونشريس، در ملاله
هم ابن تومرت را ديده است. با اينهمه آنچه موضوع را مغشوشتر مىكند،
يادداشتهاي خود بيذق (ص 73) است كه مىگويد: سومين كسى كه با ابن تومرت
بيعت كرد، عبدالواحد مشرقى و چهارمين نفر عبدالله بن محسن وانشريسى مكنى
به بشير بود.
ونشريسى فقيهى مهذب، نيك سيرت و فصيح در دو زبان عربى و مغربى بود. روزي
ابن تومرت با او در كيفيت دستيابى به مقاصد خويش به گفت و گو نشست و به
وي پيشنهاد كرد كه دانش و قدرت سخنوري خود را از مردم پنهان نگه دارد و
خويشتن را الكن و بىبهره از فضايل نشان دهد. قرار بر اين شد كه به وقت
لزوم، به اشارة ابن تومرت، او دفعتاً اظهار علم و فصاحت كند به گونهاي كه
خلق، كار او را حمل بر معجزه كنند و هر چه ابن تومرت و ونشريسى بگويند باور
كنند. ونشريسى چنين كرد. آنگاه ابن تومرت عدهاي حدود 6 نفر از جوانان
بىتجربه، ولى چابك و قوي بنية مغربى را با خود همراه ساخت. وي به
نادانان بىتجربه بيش از هوشمندان زيرك تمايل نشان مىداد (ابن خلكان،
5/48).
5. در تلمسان: به دنبال تأمين اين قواي مختصر، ابن تومرت و اصحاب، راه
خود را به جانب غرب ادامه دادند، تا به تلمسان رسيدند. مردم از ورودي وي
با خبر شدند و همگان از وضيع و شريف مقدمش را گرامى داشتند و بزرگان شهر
مجذوب او شدند (مراكشى، 183). روزي عروسى را ديد كه سواره به خانة شوهر
مىرود. پيشاپيش او گروهى به لهو و لعب و اعمال خلاف سنت مشغول بودند. ابن
تومرت كه در نهى از منكرات مصر بود، دفهاي آنان را شكست و عروس را از زين
پايين كشيد (بيذق، 60). سرانجام قاضى تلمسان، اين صاحب الصّلاة، او را به
سبب شيوهاي كه در پيش گرفته بود و نيز به سبب مخالفت با اهل منطقه
توبيخ كرد، اما به رغم انتظار قاضى كه مىپنداشت گوشزدهاي او ابن تومرت را
از شيوة مختارش بازخواهد داشت، او راه خود را ادامه داد و ناگزير از تلمسان
به وجدات رفت. در اين شهر نزد ابن سامغين و محمد بن فارة، قاضى شهر، منزل
گزيد (همانجا). فقيهانى چون زيدان، يحيى يرنانى، يوسف بن سمغون و ديگران
به خدمت او آمدند و فقيه سوسى آنان را به امر به معروف و نهى از منكر
سفارش مىكرد. فرداي آن روز، زنانى را ديد كه از جايى كه مردان وضو
مىساختند، آب مىآوردند. او اختلاط زنان و مردان را خلاف شرع دانست و دستور
داد كه آبراههاي و مخزن آبى نزديك جامع شهر بسازند.
امر وي كه اجرا شد، با ياران به سوي صاء حركت كرد. در صاء زنانى مزين به
زر و زيور در جامههاي زيبا ديد كه شير مىفروشند. او صورت خود را گرداند و از
برابر آنان گذشت و به فقيه يحيى بن يصليتن كه حاضر بود، گفت: چرا از
خداوند پروا ندارد و در تغيير منكرات نمىكوشد. سپس ضمن استناد به آيات قرآنى
در ضرورت حفظ پوشش زنان، اخطار كرد كه اينگونه افعال جاهلى در حكم مخالفت
با خداوند است. آنگاه از صاء به شهر ديگري رفت. در اين شهر نيز به رسالت
شرعى خود ادامه داد. روزي شنيد كه مردي را زنده به صليب كشيدهاند. برآشفت
و گفت چرا زندگان را مصلوب مىكنيد؟ اموات را بايد به دار آويخت. چنانچه
مرگ بر اين مرد واجب است، نخست او را بكشيد و سپس به دارش آويزيد. يكى دو
مورد ديگر نيز كه انحرافاتى از حدود شرع مشاهده كرد، گستاخانه تقبيح كرد و
خواستار اجراي صحيح موازين اسلام شد. پس از پشت سرگذاشتن چند شهر ديگر،
سرانجام به شهر فاس رسيد و نخست در مسجد ابن الغنائم و سپس در مسجد ابن
الملجوم منزل گزيد (همو، 62، 63).
6. در فاس: ابن تومرت در اين شهر به مسئوليت شرعى خويش ادامه داد. علم و
دين تعليم كرد و مردم را از معاصى و مناهى بازداشت. در يك مورد به پيروان
خود فرمود كه با گرزهايى در ميان گروهى كه به لهو نشسته بودند، بيفتند و
آنچه از آلات طرب بيابند، بشكنند (همو، 65). بيشتر آنچه مردم را بدان دعوت
مىكرد، از مبانى اعتقادي اشعريه سرچشمه مىگرفت. در آن زمان اهل مغرب از
شيوههاي نظري اشاعره دوري مىجستند و يا هر كس كه به راهى جز راه آنان
مىرفت، عناد مىورزيدند. والى فاس مجمعى از فقها فراهم آورد تا با ابن
تومرت به مباحثه بنشينند. اين سوسى ناآرام كه ميدان را خالى و فقيهان را
از علوم كلامى بىبهره ديد، موفق شد خودي نشان دهد و در بحث برهمة آنان
چيره شود. فقيهان كه موضع خود را در خطر يافتند، به والى توصيه كردند كه
چون حضور ابن تومرت در شهر موجب فساد اذهان مردم مىشود، او را از آن ديار
بيرون كند و والى نيز توصية آنان را پذيرفت (مراكشى، 184؛ سبكى، 4/73).
ابن تومرت از فاس به مغيله و از آنجا به مكناس يا مكناسه روان شد. در
مكناسه محلى به نام كدية البيضاء را پر از زنان و مردانى ديد كه زير درختى
گرد آمده بودند. از راست و چپ به ميان آنان افتاد و متفرقشان ساخت (بيذق،
65) و البته مورد آزار اشرار شهر قرار گرفت (زركشى، 5). در مكناسه، در مسجد
ابى تميم اقامت گزيد و طالبان علم از هر طرف به وي روي آوردند. پس از چند
روز تعليم و ارشاد، راه فنزاره در پيش گرفت و از آنجا به سلا رفت و پيش
فقيه احمد بن عشره منزل كرد. بعضى از علما و رجال شهر براي كسب فيض به
محضرش شتافتند و او از آنان خواست كه مردم را امر به معروف و نهى از منكر
كنند. پس از عبور از شهرهايى چند، در 515ق/ 1121م با ياران خود به مراكش
وارد شد (همانجا).
7. در مراكش: اين شهر در آن زمان مركز امارت اميرالمسلمين على بن يوسف بن
تاشفين بود. وي سلطانى بزرگ، بردبار، پارسا، عادل و متواضع بود (ابن ابى
زرع، 157، 165؛ ابن خلكان، 5/49). ابن تومرت بعد از ورود به مراكش روز
جمعهاي به مسجد جامع شهر رفت. على بن يوسف را در آنجا ديد كه جلوس كرده
و وزرا در حضورش ايستادهاند. در كمال گستاخى رو در روي امير ايستاد و گفت:
«خلافت از آنِ خداست و نه از آن تو؛ جايى كه نشستهاي مقام عدل است؛ آن
را به اهلش واگذار و برو». آنگاه بيرون رفت و چون مسجد از جمعيت خالى شد،
باز بدان درآمد و با فقيهان به مباحثه نشست و آنان را به نيروي منطق و
قدرت بيان مجاب كرد. سپس به مسجد عرفه نقل مكان كرد و چند روزي در آنجا
ماند (بيذق، 67، 68). او در مراكش بيش از جاهاي ديگري كه بر سر راه خود از
آن گذشته بود، معاصى و اعمال شنيع ديد؛ لذا بر امر به معروف و نهى از منكر
افزود. هر روز بر جمع پيروانش اضافه مىشد و مردم به او حسن نيت بيشتر پيدا
مىكردند. روزي خواهر اميرالمسلمين و موكب او را همراه با دختركانى زيبا طلعت
ديد كه گشاده روي در راه مىرفتند. رسم مرابطون چنين بود كه زنانشان
گشاده روي و مردانشان پوشيده روي در انظار ظاهر مىشدند. لقب ملثمين (روي
پوشيدگان) كه ابن تومرت از سر تحقير به مرابطون داد، ناظر به همين شيوة
رايج بود. بعدها اين كلمه با مرابطون به صورت مترادف به كار برده شد.
باري، ابن تومرت كه زنان را در چنان هيأتهايى ديد، فرمود كه صورتهاي خود
را بپوشند. آنگاه خود و اصحاب به واپس راندن چارپايان آنان آغاز كردند. در
اين اثنا خواهر امير از مركوب خود به زير افتاد. گزارش واقعه را به سمع على
بن يوسف رساندند و او، به اشارة يكى از معتمدين خود به نام مالك بن وهيب
(ابن خلكان، 5/49)، ابن تومرت را احضار كرد و از فقيهان خواست تا با او
مناظره كنند (ابن اثير، 10/571). وقتى در محضر امير، محمد بن اسود، قاضى مرية
از ابن تومرت پرسيد كه چرا از سلطانى عادل، حليم و فرمانبردار حق انتقاد
مىكنى؟ با تندي و جسارت گفتههاي او را يكى يكى رد كرد و به وي يادآور شد
كه در قلمرو چنين سلطانى، آشكارا خمر فروخته مىشود، خوكان در ميان مسلمانان
حركت مىكنند، مال يتيمان به عنف گرفته مىشود و منكراتى از اين دست صورت
مىگيرد (ابن خلكان، 5/49، 50). به روايت ابن ابى زرع (ص 174) ابن تومرت،
به هنگام اظهار اين انتقادات تند، شخص على بن يوسف را مخاطب قرار داد و در
دنبالة اعتراضاتش به امير، كه در بدو ورود ابن تومرت او را تحقير كرده بود،
گفت: برتوست كه سنت را احيا و بدعتهاي شايع در قلمروت را نابود كنى.
على بن يوسف پس از استماع مواعظ توبيخآميز او سر به زير انداخت و در سكوت
فرو رفت. كسى از آن جمع ياراي سخن گفتن نداشت، جز مالك بن وهيب كه
جسارت زياد داشت و مردي بهرهمند از فلسفه، هيأت و علوم ديگر بود (مراكشى،
185)؛ گفت: قصد اين مرد سوسى امر به معروف و نهى از منكر نيست، بلكه خيال
شورش را بر ضد ما در سر مىپرورد، مصلحت آن است كه تا رشته در دست امير
است، به كشتن يا زندانى كردن او فرمان دهد و الا جبران پىآمدهاي فتنة او
ممكن نخواهد شد (ابن اثير، 10/571). گويا فقيهان حاضر در آن مجلس كه در
بحثهاي اعتقادي و كلامى از ابن تومرت شكست خورده بودند، به امير هشدار
دادند كه چنانچه اين مرد «خارجى» در شهر بماند، عقايد مردم را فاسد خواهد كرد
(ابن ابى زرع، 175). امير كه قتل ابن تومرت را مصلحت نمىديد، فرمان داد
او را زندانى كنند، اما يكى از بزرگان مرابطى به نام بيان بن عثمان (ابن
اثير، 10/571) يا يينتان بن عمر (بيذق، 68) امير را از اينكه مىخواست «خدا
شناسترين مرد روي زمين» (همانجا) را به بند كشد، منع كرد. اين بود كه على
بن يوسف به اخراج او از مراكش فرمان داد و ابن تومرت هم كه با وجود مالك
بن وهيب در مراكش، اقامت در اين شهر را ديگر صواب نمىديد، آنجا را ترك كرد
و در گورستانى در بيرون شهر خيمه زد و گروهى طالب علم به خدمتش آمدند كه
تعداد آنان رفته رفته فزونى گرفت. ابن تومرت به موازات امر و نهيهاي
معمول خود و تعليم دين، مردم را عليه مرابطون كه به اعتقاد او كافر بودند،
به جهاد تحريض مىكرد (ابن ابى زرع، 175؛ زركشى، 5). چون مالك بن وهيب از
طريق كاهنان و پيشگويان اطلاع يافته بود كه مردي از قوم بربر در مغرب
خروج و به تغيير شكل سكهها اقدام خواهد كرد، و مىپنداشت كه ابن تومرت،
به قول ابن خلدون ( العبر، 6(2)/469) «صاحب درهم مربع» است، امير را بر آن
داشت كه شورشىِ سوسى را تعقيب كند. امير گروهى را به دستگيري وي مأمور
كرد. بعضى از شاگردان ابن تومرت او را از قصد گماشتگان امير آگاه ساختند و او
در 514ق/1120م شتابناك و مخفيانه آنجا را ترك كرد (ابن ابى زرع، 176) و
راه تينملل را در پيش گرفت و بر سر راه خود به اغمات رسيد.
بيذق (ص 70) از عالمى در اين شهر به نام عبدالحق بن ابراهيم ياد مىكند
كه به دانش و فهم ابن تومرت حسد مىورزيد. فقيه سوسى او را با حجت و منطق
قوي ساكت كرد، ليكن به روايت ابن خلكان (5/50)، ذهبى ( سير، 19/544) و
سبكى (4/72)، عبدالحق بن ابراهيم مصمودي كسى بود كه ابن تومرت و اصحاب او
براي راي زنى پيش او رفتند و او ضمن اكرام فراوان به آنان هشدار داد كه
اغمات جاي امنى براي آنان نيست و مصلحت در آن است كه به نقطهاي نزديك
اغمات به نام تينملل كه محلى كوهستانى و صعب العبور است برود. امكان دارد
كه بيذق و ديگران از دو شخص جداگانه سخن مىگويند كه اتفاقاً شباهت اسمى
داشتهاند، زيرا گزارش بيذق را كه خود ناظر بخشى از وقايع زندگى ابن تومرت
بوده، نمىتوان به سادگى مردود دانست. باري، همينكه ابن تومرت كلمة
تينملل را از عبدالحق شنيد، به يادش آمد كه اين نام براي او آشناست
(صفدي، 3/325) و قبلاً آن را در يك كتاب جفر ديده است (ابن خلكان، 5/51).
بنابر اين به قصد اين محل، راه جبال سوس را كه در واقع خانه و قبيلة او،
هرغه، در آنجا بود، در پيش گرفت. نخست بهمسفيوه سپس بههنتاته
رسيد(ابنخلدون، العبر، 6(2)/468). آوازة ورودش كه به قبايل كوهنشين رسيد،
گروه گروه به خدمتش روي آوردند و به حلقة طاعتش درآمدند. ابن تومرت در هر
كدام از آنان كه جلادتى مىديد، طرح شورش بر ضد مرابطون را با او در ميان
مىگذاشت؛ اگر بىدرنگ به او ملحق مىشد، در زمرة خواصش به شمار مىآورد و
گرنه از او اعراض مىكرد. معمولاً جوانان پرشور بىتجربه بودند كه بىتأمل
دست انقياد به سوي او دراز مىكردند، گرچه پيران احتياط كار، آنان را از سخط
سلطان بر حذر مىداشتند (ابن خلكان، همانجا؛ ذهبى، سير، 19/544). روز به روز
بر شمار حاميان او افزوده مىشد. او مخصوصاً از حمايتهاي اسماعيل ايكيك رئيس
قبيلة هزرجه برخوردار گرديد (بيذق، 71، 72). قبيله هنتاته كه يكى از
نيرومندترين قبايل بود، به وي گرويد و رسولانى از جانب تينملل از سر اطاعت
پيش او آمدند و به آنجا دعوتش كردند.
رو در روي سلطان عهد:
الف - در تينملل: چون اين شهر ميان دو كوه، در نقطهاي مرتفع واقع و
دستيابى بدان بسيار دشوار بود، ابن تومرت آن را حصنى استوار و مطمئن يافت.
نخست چند سالى را در كوههاي درن، در حوالى تينملل، گذراند و سرانجام در اين
شهر مستقر گرديد و نقشههاي خود را جديتر و شتابزدهتر پىگرفت. گرچه تا اين
زمان گروههاي زيادي را با خود همراه كرده بود، ولى اين تعداد براي اجراي
آنچه او در سر مىپروراند، با توجه به محدوديت زمانى و احتمال مرگ ناگهانى،
بسنده نبود و تنها با موعظة مردم و استمالت از رؤساي قبايل نيز مقصود حاصل
نمىشد. اين بود كه به فكر بعضى اعمال خشن و مكرآميز افتاد، اعمالى كه با
شيوة نسبتاً ملايم و به دور از «سفك دماء» او (مراكشى، 187) مباينت داشت و در
آن خونريزي، خشونت و استبداد مطلق مجاز شمرده مىشد. از جمله چون ترسيد كه
مبادا اهل كوهستان او را به امير المسلمين تسليم كنند، بر آن شد كه آنان را
در حيلهاي درگير سازد كه به سبب آن هم ايشان را منقاد خود كند و هم آنان
را بر سلطان وقت بشوراند. در ميان اقوام كوهنشين به قومى برخورد كه
فرزندانشان پوستى سرخ و چشمانى آبى داشتند در حالى كه پدرانشان گندمگون و
سياه چشم بودند. سبب را پرسيد، خاموش ماندند. چون اصرار ورزيد، گفتند: ما
رعاياي سلطان اين سرزمينيم. همه ساله مملوكان او براي گرفتن خراج از كوه
بالا مىآيند، ما را از خانههايمان بيرون مىكنند و با زنان ما خلوت مىكنند.
اين است كه فرزندان ما بر اين صفت به دنيا مىآيند و ما را ياراي رفع اين
فضيحت نيست. ابن تومرت كه ظاهراً در جست و جوي مستمسكى از اين دست بود،
گفت: به خدا سوگند، كه مرگ از چنين حياتى بهتر است. چگونه به چنين
بدنامى رضا دادهايد، حال آنكه در شمشير زنى و جنگاوري از همه برتريد! وقتى
از او چارهجويى كردند، نخست از آنان پيمان گرفت كه چنانچه آنان را از اين
رسوايى رهايى بخشد به حلقة اطاعت او در آيند؛ سپس توطئهاي را به آنان
پيشنهاد كرد كه با اجراي آن كوهستاننشينها توانستند مملوكان سلطان را يكجا
به هلاكت برسانند. تنها يكى از آنان كه جان سالم به در برد، خبر واقعه را
به سلطان مراكش رساند.
سلطان نادم از بىعنايتى به نصيحت مالك بن وهيب، سپاهى به پناهگاه ابن
تومرت گسيل داشت. فقيه سوسى اهل كوهستان را دستور داد تا راههاي دستيابى
به تينملل و پناهگاههاي آن را مسدود كنند. بعضى از قبايل مجاور هم ياري
كردند. وقتى سپاه سلطان نزديك شد، كوهنشينان از اطراف بر آنان باران سنگ
فرو ريختند. سنگباران از نيمروز تا شب هنگام ادامه يافت و چون شب فرا رسيد،
سپاه سلطان بازگشتند. چون سلطان تاب مقابله را با اهل كوهستان كه در
پناهگاههاي مطمئن تحصن گزيده بودند، نداشت از رويارويى با آنان منصرف شد
(ابن خلكان، 5/51، 52).
ب - خيانت به حاميان خود: يكى ديگر از موارد غدر ابن تومرت كاري بود كه با
اهل تينملل كرد. روزي پس از نماز عشا از مسجدي كه بيرون تينملل براي او
ساخته بودند، به شهر وارد شد. انبوهىِ اهل كوهستان و استواري شهر را كه ديد،
ترسيد كه مبادا مردم از او روي بگردانند. بنابراين دستور داد از آن پس
بىسلاح در مسجد پيش او بيايند. چند روزي كه مردم چنين كردند، به امر او
پيروان فريفتة او بر سر مردم بىگناه ريختند و آنان را در خانة خدا به قتل
رساندند، سپس وارد شهر شده، به كشتار خلق، اسير كردن زنان و تاراج اموال
پرداختند. شمار قربانيان اين واقعه را 000 ،15نوشتهاند. وي سپس خانهها و
زمينهاي مردم را ميان پيروان خود تقسيم كرد و ديواري به گرد شهر كشيد و
قلعهاي بر بلنديهاي كوه بنا كرد (ابن اثير، 10/572، 573). در واقع، شهر را از
افراد نامطمئن تهى كرد و به «خوديها» اختصاص داد. از قراين برمىآيد كه اين
واقعه مربوط به بعد از زمانى است كه ابن تومرت خود را امام معصوم اعلان
كرد، زيرا وقتى يكى از ياران نزديكش از او پرسيد كه چرا خلقى را كه به ما
اكرام كرده و پناه دادهاند، مىكشيم؟ رو به اصحاب كرد و گفت: اين سؤال
به معناي ترديد در عصمت امام است، او را بكشيد و ياران بىدرنگ چنين كردند
(ابن عذاري، 4/69؛ ذهبى، سير، 19/545).
ج - مراسم بيعت: ابوبكر صنهاجى گزارش مىدهد كه وقتى ابن تومرت به
تينملل [ظاهراً به حومة آن] رسيد، زير درختى كه او و بعضى ديگر از مورخان از
آن به نام شجرة الخروب ياد كردهاند، از همراهان بيعت گرفت. نخستين بيعت
كننده عبدالمؤمن بن على بود. به دنبال او نه نفر ديگر از ياران نزديك با
وي بيعت كردند. ابن تومرت اين ده نفر را كه كتب تاريخ در اسامى آنان
اندكى اختلاف دارند، «عشرة» ناميد. ابوبكر خود را هفتمين نفري معرفى مىكند
كه با ابن تومرت دست بيعت داد (بيذق، 73). به دنبال ده نفر خواص،
ديگران، از قبايل مختلف، يكى پس از ديگري با او بيعت كردند. ابن ابى زرع
(ص 176) تاريخ اين بيعت را بعد از نماز جمعة 15 رمضان 515ق و ابن عذاري
(4/68) سال 516ق گزارش كردهاند و اين، يك سال پس از رسيدن ابن تومرت به
تينملل بوده است (ابن ابى زرع، همانجا). از روايت ابن خلدون ( العبر،
6(2)/470) اين چنين برمىآيد كه او 3 سال پس از گرفتن بيعت از ياران، به
كوه تينملل رفت و در آنجا سكنى گزيد. به هر حال، آنچه مسلم است، اين است
كه مراسم بيعت زمانى انجام شد كه ابن تومرت در حول و حوش زادگاه خود
بود.
روز پس از بيعت ابن تومرت با اصحاب عشره در حالى كه شمشيرها را حمايل
بسته بودند، به مسجد رفتند. او در آنجا بر منبر نشست و پس از حمد خدا و درود
به محمد(ص) كه مبشر ظهور امام مهدي(ع) است، به ذكر صفات و علامات مهدي
موعود پرداخت و گفت وقتى زمين را جور و فساد فرا مىگيرد، او ظهور و جهان را
از قسط و عدل پر خواهد كرد. پروردگار او را براي نسخ باطل و رفع جور برخواهد
انگيخت. مكان او مغرب اقصى و زمان او آخرالزمان خواهد بود ( الحلل، 107).
پس از آنكه به ياري فصاحت و سحر بيان شوق به ديدار مهدي را در ضماير
مستمعان شعلهور ساخت و از اين رهگذار جو مطلوب را فراهم ديد، اعلان داشت
كه: «من محمد بن عبدالله همان مهدي معصوم منتظرم». آنگاه پيوستگى نسبت
خود را به رسولاكرم(ص) و على بن ابى طالب(ع) بيان داشت و دست خود را
به سوي جمعيت دراز كرد تا با او به عنوان مهدي موعود بيعت كنند و گفت: «بر
چيزي با شما مبايعت مىكنم كه اصحاب رسول خدا بر آن با وي بيعت كردند»
(مراكشى، 187، 188؛ ذهبى، سير، 19/548؛ سبكى، 4/74). خلق يك به يك با او
بيعت كردند. روايت ديگر در نحوة بيعت مردم اين است كه وقتى ابن تومرت
فضايل و نشانههاي مهدي منتظر را برشمرد، اصحاب دهگانه كه عبدالمؤمن در رأس
آنان بود، برابر وي برخاستند و گفتند «اين نشانهها كه گفتى در كسى جز در تو
نمىبينيم. تو همان مهدي هستى». سپس با او دست بيعت دادند (ابن اثير،
10/571)، و بدين ترتيب شأن و منز لت روحانى و هالة قداستى را كه از پى آن
بود، در نظر پيروان مفتون و فدايى خود پيدا كرد.
از آن پس آنچه مىگفت و مىفرمود نه حرف و حكم فقيهى زاهد يا زعيم دينى
ساده، كه حرف و حكم امام معصومى بود كه حدود 4 قرن پيش از آن، رسول خدا
ظهورش را بشارت داده بود. از اين پس هر كه با او به معارضه برمىخاست،
كشته مىشد. اگر از كسى بىادبى مىديد، به تازيانهاش مىبست و چنانچه
بىادبى تكرار مىشد، متمرد محكوم به اعدام بود. كسى كه به برادر، فرزند يا
پدر اهانت مىكرد، حكمش قتل بود. خلاصه، براي پيشبرد نقشهها و در دست داشتن
زمان امور، شدت عمل نشان داد و تدريجاً نظامى را پى ريخت كه بعدها اساس
دولت موحدون را تشكيل داد (عنان، عصر المرابطين، 174- 175، به نقل از ابن
قطان).
د - ترتيب اصحاب: پس از تكميل بيعت، ابن تومرت كه تا اين زمان فقط
«امام» خوانده مىشد و از اين پس به مهدي ملقب گرديد، پيروان خود را به
ترتيب سابقة مصاحبت و خدمت، حد سرسپردگى، يا وابستگى قبيلهاي و غيره به
طبقاتى تقسيم كرد. نخستين ده نفر از ملازمان خود را كه اول بار با او بيعت
كردند و از مهاجران اوليه بودند «اهل عشره» ناميد. اينان كه از جانب امام
به «جماعة» نيز ملقب شدند (بيذق، 32)، زبدة اصحاب و معتمدان موثق او بودند
(ابن اثير، 10/576). اولين اينان، نزديكترين شاگردانش، عبدالمؤمن بن على
از قبيلة قيس سليم و موسوم به «صاحب وقت» (بيذق، 32، 33) بود كه پس از
درگذشت ابن تومرت، خليفة او شد. دومين گروه را ايت خمسين يعنى اهل خمسين
ناميد (ابن اثير، همانجا) كه مركب از رؤسا و قبايل مختلف بودند. عنوان ديگر
اين طبقه «مؤمنين» بود، زيرا به اعتقاد ابن تومرت كسى بر روي زمين ايمان
اينان را نداشت و خداوند به واسطة آنان روم و فارس را خواهد گشود و دجال را
هلاك خواهد كرد (مراكشى، 188). ابن تومرت براي مشورت با اين طبقه مراجعه
مىكرد (ابن ابى زرع، 177). هفتاد نفري را كه پس از خمسين به وي گرويدند،
اهل سبعين نام نهاد. اين 3 طبقه از مخلصترين و مقتدرترين ياران ابن
تومرت بودند. بقية پيروان را به اعتبار شغل يا وظيفه، نسبت خانوادگى و
پيوندهاي عشيرهاي به 12، و در پارهاي روايات به 14 طبقه مانند طلبه،
حفاظ، اهل هرغه، اهل جنفيسه، غازيان و غيره تقسيم كرد و براي هر طبقه
مراتبى وضع نمود.
اين طبقات ثابت و لايتغير و تابع انضباط و نظام خاصى بودند ( الحلل، 109).
ابن تومرت تمام پيروان خود را «موحدون» ناميد و اين تعريضى بود به قبايل
لمتونه و حكام مرابطى كه به تجسيم متمايل بودند و از تأويل آيات قرآنى
دربارة صفات الهى اعراض داشتند (ابن خلدون، العبر، 6(2)/471). به علاوه، وي
براي بعضى از اصحاب خاص مسئوليتهايى معين كرد. از جمله ابن بقال را كاتب
مراسلات، ابوابراهيم اسماعيل ابن يسلالى را قاضى مردم از جانب خود،
ابوعمران موسى بن تماري را امين الجماعه و ابوعبدالله محمد بن سليمان را
امام جماعت قرار داد (بيذق، 33). ابن تومرت به دنبال گرفتن بيعت و نيز در
سالهاي بعد در هر فرصت مناسب، به قصد تقويت روحية شهادت طلبى، انقياد و
سرسپردگى بى چون و چراي پيروان و تشجيع آنان به جهاد با مرابطون، در
خطابههاي مؤثري كه براي آنان ايراد مىكرد، چنان لزوم داشتن ايمان به
مهدي و اطاعت محض از دستورهاي او و گناه معارضه كردن با امام معصوم را
عظيم جلوه مىداد كه هواخواهان ناآگاه و دلباختة او حاضر بودند به امر او
بىدرنگ به روي پدر، برادر و فرزند خود شمشير بكشند. او كشتن و خونريزي را در
نظر آنان ناچيز جلوه مىداد (مراكشى، 191، 192). پس از تثبيت قدرت در ميان
قبايل نزديك، رسولانى را براي نشر دعوتش به نقاط دوردست فرستاد، تا عشاير
ديگر را به قبول امامت و مهدويت او بخوانند. دسته دسته از اطراف و اكناف
به اطاعت او درآمدند و رفته رفته بر قدرتش افزوده شد و شهرتش بالا گرفت.
ه - درگيري با مرابطون: قصد نهايى ابن تومرت از جمع قوا مقابلة مستقيم با
حكومت وقت يعنى مرابطون بود. پس به دنبال اخذ بيعت از طرفداران، به فكر
تجهيز آنان براي جنگ با على بن يوسف افتاد. اتفاقاً از 514ق/1120م سلطنت
مرابطون بر اثر بروز بعضى ناآراميها رو به قهقرا نهاده بود (ابن ابى دينار،
109، 110) و اين زمينة مساعدي براي فعاليتهاي خصمانة ابن تومرت بود. كمابيش
همزمان با ورود ابن تومرت به كوههاي سوس، فتنهاي در قرطبه رخ داد و
سلطان مجبور شد بدان سو حركت كند. مدت زيادي در قرطبه نبود كه خبر گسترش
حركت ابن تومرت را در بلاد سوس شنيد و چون به مراكش بازگشت، به فكر متوقف
كردن او افتاد (عنان، عصر المرابطين، 178)؛ اما چون خطر ابن تومرت را بيش از
آنچه تصور مىكرد، يافت، چارهاي جز جنگ با او نديد. لذا نيرويى تجهيز كرد و
والى سوس ابوبكر بن محمد لمتونى را بر آن گماشت، ليكن چون اين نيرو كاري
از پيش نبرد، اميرالمسلمين لشكر بزرگتري به قيادت برادرش ابواسحاق ابراهيم
به مقابلة او اعزام داشت. اينان نيز قبل از جنگ منهزم و گروه زيادي از
آنان مفقود شدند و موحدون بر مواضع دست يافتند ( الحلل، 110). اين، مقدمة
پيروزيهاي بعدي ابن تومرت بود.
توالى و ابعاد بعضى از درگيريها و محاربات ابن تومرت با مخالفان و محل دقيق
آنها كاملاً روشن نيست. به نظر مىرسد پارهاي از اين روياروييها پيش از
انتقال ابن تومرت به داخل تينملل و بقيه بعد از آن رخ داده باشد. به
علاوه، بعضى از اين مناقشات كه به غزوات معروف شدهاند، جز برخوردهاي
جزئى با بعضى از قبايل تابع مرابطون نبوده است (سالم، 2/779). بيذق (ص
74-77) شرح 9 غزوه را زير عنوان غزوات ابن تومرت و يك غزه را با عنوان
غزاة البشير در يادداشتهاي خود آورده است. درواقع جنگ بشير هم كه به قيادت
محسن ونشريسى بود، جزو جنگهاي خود ابن تومرت بايد محسوب شود. از اين غزوات
هفتمين غزوه كه در كشاكش آن ابن تومرت جراحت برداشت، در مقابل قبيلة
هسكوره و هفت غزوه محققاً بر ضد مرابطون بوده كه بيذق از آنان به مجسمون،
زراجنه (همو، 75، 76) ياد مىكند. جنگ هشتم نيز ظاهراً بر ضد همين مرابطون
بوده است. البته گزارش بيذق از اين جنگها چندان مشروح و واضح نيست. به
علاوه، گويا ارادت و شيفتگى او نسبت به ابن تومرت موجب شده كه مراد خود
را در همة جنگها پيروز جلوه دهد، كما اينكه مثلاً لحن او در گزارش غزوات اول
و پنجم حاكى از هزيمت دشمنان است، در صورتى كه به گزارش ابن قطان (به
نقل عنان، عصر المرابطين، 180) اين هر دو جنگ به شكست ياران ابن تومرت و
قتل تعداد بسياري از آنان انجاميد. باري، ابن تومرت سالهاي 516 تا 518ق را
به درگيريهاي محلى با گروههاي هم پيمان مرابطون گذراند و بسياري از آنها را
مطيع خود ساخت. بلاد وسيعى را در جبال درن، واقع در سوس، از تامبوت گرفته
تا ماغوصه و جنفيسه به تصرف درآورد. بدين ترتيب توانست قدرت مطلقة خود را
بر كل منطقة سوس تثبيت كند (همانجا). او با هر قبيله از قبايل مصمودي مانند
هزرجه و هسكوره كه به اطاعتش در نيامدند، جنگيد و گروهى را مقتول يا اسير
كرد (ابن خلدون، العبر، 6(2)/470). على بن يوسف دريافت كه حركت ابن تومرت
يك شورش محلى ساده نيست، بلكه پيداست كه اين فقيه مرقعپوش خيالهاي دور
و درازتري در سر دارد كه دير يا زود پىآمدهاي آن دامنگير دستگاه سلطنت او
خواهد شد. پس بايد چارهاي اساسى بينديشد.
از سوي ديگر، امام مهدي كه پيروزيهاي محدود اوليه و افزايش شمار ياران و
حاميان جانباز، وي را به پيروزيهاي نهايى دلگرم ساخته بود، نامة تند و
سرزنشآميزي به مرابطون نوشت. در اين نامه مرابطون را مغضوب پروردگار،
فريب خوردة شيطان و مشتى ياغى و طاغى خواند و از آنان خواست كه به راه
تقوا و سنت الهى باز گردند و گرنه به ياري خداوند با آنان خواهد جنگيد و از
آنان و ديارشان اثري باقى نخواهد گذاشت ( الحلل، 111). درواقع، اين نامه
اعلان جنگى بود به مرابطون كه سالها كشت و كشتار ميان دو گروه رقيب،
لمتونه و موحدون، را از پى داشت.
و - طرح تمييز: يكى از شيوههاي محيلانهاي كه ابن تومرت براي تصفية
پيروان خود از مخالفان و منافقان اعمال كرد، طرحى است كه به مَيْز يا تمييز
معروف شده است. گرچه دربارة بهانه و مستمسك ظاهري ابن تومرت در اجراي
اين تصفيه و تاريخ دقيق آن در روايات مورخان اختلافهايى ديده ميشود، ولى
شك نيست كه انگيزة اصليش از پيش پاي برداشتن آنانى بود كه نسبت به
برنامههاي او تعلل و تأملى از خود نشان مىدادند و حاضر نبودند كوركورانه و
به طيب خاطر به هر چه او مىفرمود، تن در دهند. بسياري از روايات برنامة
تمييز را مربوط به نتيجة يكى از درگيريهاي موحدون با مرابطون مىدانند. در
517ق ابن تومرت لشكري به فرماندهى عبدالمؤمن به جنگ مرابطون اعزام كرد.
در اين رويارويى موحدون شكست خوردند و در تينملل به محاصرة دشمن درآمدند.
چون محاصره به درازا كشيده و فشار عسرت و گرسنگى از حد تحمل بيرون بود،
ظاهراً عدهاي از اعيان شهر بر آن شدند كه با اميرالمسلمين مصالحه كنند. چون
اين خبر به امام رسيد، نسبت به مراتب فداكاري و اطاعت محض گروههايى از
قبايل مختلف ظنين شد و به فكر از ميان بردن آنان افتاد (ابن اثير، 10/573،
575). بعضى از مورخان نوشتهاند كه وقتى مهدي هزيمت پيروان خود را از برابر
مرابطون ديد، به گروهى از آنان بد دل شد و تصميم گرفت آنهايى را كه در
محل ترديدند، به هلاكت برساند (امين، 1/255). امكان دارد وي هزيمت پيروان
از يك سو و تصميم به مصالحه با مرابطون را، از سوي ديگر، گناه همين
گروههاي مظنون مىدانسته است. ابن وردي (2/44) بدون توضيحى مىگويد: در
ميان اطرافيان ابن تومرت قومى بودند كه وي از آنان بيمناك بود، لذا تصميم
به نابودي آنان گرفت. ابن اثير (10/575) از جماعتى از فضلاي مغرب چنين
روايت مىكند كه چون ابن تومرت به كثرت اهل شر و فساد در ميان مردم
كوهستان پى برد، شيوخ قبايل را جمع كرد و به آنان گفت دين شما جز با امر
به معروف و نهى از منكر و اخراج مفسدان از ميان خود استوار و درست نخواهد
بود. مفسدان و اشرار را از اعمال زشتشان نهى كنيد. چنانچه پند شما را
نپذيرفتند، اسمهاي آنان را به اطلاع من برسانيد، تا در كارشان فكري بكنم.
آنان اين كار را كردند و اسامى فاسدان هر قبيله را نوشتند. ابن تومرت دوبار
ديگر خواست تا صورتبرداري از اسامى زشتكاران تكرار شود. سپس از صورتهاي
تهيه شده، نامهاي تكراري و مشترك در صورتها را استخراج و ثبت كرد. اينان
كسانى بودند كه بايد نابود مىشدند.
ابوبكر صنهاجى مريد و خدمتگزار وفادار امام مهدي بلافاصله پس از گزارش نهمين
غزوة موحدان به موضوع مَيْز مىپردازد و مىنويسد كه مهدي به فضل خداوند امر
به تمييز داد تا مخالفين، منافقين و خبيثان از ميان موحدين بيرون رانده
شوند و خبيث از طيب متمايز گردد و مردم حق را آشكارا ببينند (بيذق، 78). كسى
كه مىبايستى در اين تصفية خونين نقش اول را به عهده بگيرد، ابوعبدالله
ونشريسى بود كه گويا امام او را از مدتها پيش براي چنين روزي انتخاب كرده
بود. امام هميشه اين مرد به ظاهر ساده را احترام مىكرد و به اطرافيان
مىگفت در اين مرد سري از اسرار خداوند نهفته است كه به زودي ظاهر خواهد
شد. اكنون زمان آن فرا رسيده بود كه اين راز از پرده بيرون افتد. ونشريسى
كه تاكنون در نظر پيروان از همه جا بىخبر ابن تومرت، امى، نادان، سبك
مغز، الكن و بىبهره از علم و قرآن مىنمود، ظاهراً با قرار قبلى و به اشارة
امام، دفعتاً و معجزهآسا فضايل خود را ظاهر كرد و به زبان فصيح قرآن خواند.
امام نخست شگفت زده اين طور وانمود كرد كه او را نمىشناسد و ونشريسى اعلام
كرد كه او ابوعبدالله ونشريسى است. امام مهدي خواست تا قصد خود را بازگويد.
او گفت ديشب در خواب فرشتهاي را ديدم كه از آسمان فرود آمد، قلبم را شست
و شو داد و آنگاه پروردگار قرآن، موطّأ، و ديگر علوم و احاديث به من آموخت.
مهدي در حضور جمع گريست و از باب امتحان به او گفت كه قرآن بخواند و او هر
بخش از كتاب خدا را كه به وي نمودند با فصاحت تمام تلاوت كرد. به
پرسشهايى كه از موطّأ و كتب فقه و اصول از او شد، چنان پاسخ گفت كه اعجاب
و احترام همگان را برانگيخت. سپس گفت: خداوند نوري به من عطا فرموده كه
مىتوانم به هدايت آن اهل بهشت را از اهل دوزخ بازشناسم (ابن اثير،
10/574). سپس دستور داد كه دوزخيان را بكشند. ونشريسى براي اغواي هر چه
بيشتر كوهنشينان ساده دل گفت: خداوند فرشتگانى را در چاهى به فلان نقطه
فرود آورده كه به صدق گفتار من گواهى مىدهند. پس مهدي و مردم، ملتهب و
اشك ريزان، به سوي چاه رفتند. او نخست در كنار چاه نماز گزارد و سپس گفت:
«اي فرشتگان، ونشريسى مىپندارد كه چنين است و چنان». صدا از چاه برآمد كه
راست مىگويد: اين صدا از آن كسانى بود كه مهدي آنان را پيشاپيش در چاه
پنهان كرده بود؛ و براي آنكه اين راز هرگز فاش نشود گفت چاهى كه ملائك در
آن فرود آمدهاند مقدس است و لذا مصلحت آن است كه آن را پركنيم مباد چيز
ناپاك يا ناروايى در آن افتد. ياران همت كردند و چاه را به سنگ و خاك
آكندند (همو، 10/575).
ابن تومرت كه اوضاع را از هر جهت آماده ديد، دستور داد تا ندا در دهند كه
كوهنشينان همه براي مراسم تمييز در يك نقطه گردآيند. وقتى خلق حاضر آمدند،
گفت: خداوند اين مرد امى را مبشر شما قرار داده است. او مطلع بر اسرار شما و
آيتى براي شماست. او كه نه قرآن مىدانست و نه سواركاري، اكنون قرآن را
از حفظ مىخواند و به خوبى اسب مىراند. آنگاه براي مردم حيرت زدة آية
لِيَميزَ اللّهُ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيَّب (انفال/8/37) و آية مِنْهُمُ
الْمؤْمِنونِ و اَكْثَرُهُمُ الْفاسِقونَ (آل عمران/3/110) را برخواند و گفت
ونشريسى بر ضماير شما واقف است (ذهبى، سير، 19/545). ظاهراً در اين تاريخ
است كه ونشريسى به بشير ملقب شد. ابن تومرت از او خواست اعلان دارد كه
كدام از مردم سعيد و كدام شقيند، و بشير پاسخ داد: تو مهدي قائم بأمراللّه
هستى و كسى كه تو را فرمان برد، سعيد و آن كه با تو مخالف كند، هلاك شدنى
است (ابن خلكان، 5/53). سپس از امام خواست كه يارانش را بر او عرضه كند تا
او دوزخى را از بهشتى جدا سازد. پس بشير كسانى را كه با امام مهدي مخالفت
بودند و خطري از ناحية آنان احساس مىشد بر طرف چپ و آنانى را كه موافق او
بودند، بر طرف راست روانه ساخت (ابن اثير، همانجا؛ ابن عذاري، 4/68). گروه
اول دوزخى و گروه دوم بهشتى بودند. به روايتى ديگر، ونشريسى خود پيش هر
كس كه خطرناك تلقى مىشد، مىرفت و مىگفت: «اين اهل دوزخ است». آنگاه
دوزخى بخت برگشته را از بالاي كوه به زير مىانداختند (ابن اثير، همانجا؛
ابوالفدا، 233). بىخطرها را كه معمولاً از جوانان بىتجربه بودند، اصحاب يميم
يا اهل جنت اعلام داشت.
در اين تصفيه كه تاريخ آن را 519ق/1125م (ذهبى، سير، 19/545) نوشتهاند و
40 روز به طول انجاميد (بيذق، 78). 70 هزار نفر جان خود را از دست دادند (ابن
اثير، 10/575). وقتى اشقياي واجب القتل مشخص شدند، امام دستور داد هر
قبيلهاي اشقياي خود را بكشند و بدين ترتيب تا نفر آخر اين نگون بختان به
قتل رسيدند (همانجا). ابن تومرت كه بازماندگان قربانيان تمييز را ناخشنود
يافت، خواست تا از آنان استمالى كند. لذا آنان را جمع كرد و مژده داد كه
سلطنت مراكش و اموال مرابطون از آنِ ايشان خواهد شد. اين بشارت هم
ناراضيان را شادمان و آرام ساخت (ابن خلكان، 5/53) و هم ابن تومرت را
براي تهاجمات بيشتر به قلمرو مرابطون راسختر كرد.
ز محاصرة مراكش: همزمان با تلاش ابن تومرت براي تجهيز سپاه، اميرالمسلمين
كه از جانب اين رقيب جديد احساس خطر مىكرد، دستور داد تا استحكاماتى
پيرامون مراكش بسازند و راههايى را كه محتملاً موحدون پس از فرود آمدن از
كوهها، از طريق آن به شهر وارد مىشدند، ببندند (ابن عذاري، 4/75). برخى
گزارش مىدهند كه در 521 ق امام مهدي سپاهى مركب از حدود 4 هزار پياده و
400 سوار - به گزارش ابن خلكان (5/53) 10 هزار پياده و سوار - تجهيز و به
فرماندهى ابوعبدالله ونشريسى و عبدالمؤمن به مراكش روانه كرد (ابن عذاري،
همانجا). تاريخ اين حمله را ذهبى ( دول الاسلام، 2/33)، 524م/1130م ضبط
كرده است. بىشك به دنبال برنامة تمييز، ابن تومرت نه يك حمله، بلكه
چندين حمله بر ضد مراكش تدارك ديد كه آخرين آنها كه معروف به غزوة بحيره
است، محققاً در 524ق/1130م بوده است (بيذق، 28)؛ منتها چون در تمام اين
تهاجمات، حمله از كوههاي تينملل به سوي مراكش بوده، وقايع سالهاي اول
مخاصمه با رويدادهاي آخر خلط شده است. اختلاف در سنوات ياد شده نيز بايد به
همين سبب بوده باشد. در بعضى از اين برخوردها پيروزي با موحدون و در بعضى
ديگر با مرابطون بود. در آخرين يا يكى از آخرين حملات موحدون به مراكش بود
كه بشير ونشريسى قيادت سپاه را بر عهده داشت. در اين حمله ابن تومرت به
علت بيماري با جنگاوران موحدي همراه نبود. مهاجمان قصد محاصرة مراكش را
داشتند كه بيش از 10 هزار لشكر پياده و سوار از لشكر مرابطون بر آنان تاختند.
در اين مقابله ابراهيم بن تاعباست، از فرماندهان مرابطى، به قتل رسيد و
سپاه مراكش مجبور به عقب نشينى شد. موحدون آنان را تا مراكش تعقيب كردند و
سپس در محلى نزديك اين شهر به نام بحيره مستقر شدند (ابن خلدون، العبر،
6(2)/471).
مرابطون شكست خورده به داخل شهر گريختند و گروهى از آنان به هنگام ورود
به دروازههاي مراكش بر اثر ازدحام هلاك شدند. مراكش به مدت 40 روز در
محاصرة قواي موحدون بود. در اين مدت نايرة جنگ و گريز همه روزه برافروخته
بود، ولى آن تعداد نيروي مرابطى كه بتوانند موحدون را دفع كنند، همه در
محاصره بودند و جرأت بيرون آمدن نداشتند؛ تا اينكه سرانجام يكى از مرزداران
اندلسى معروف به عبدالله بن همشك كه به هنگام محاصرة مراكش با 100 نفر از
لشگريانش در شهر محصور شده بود، با كسب اجازه از اميرالمسلمين با عدهاي سوار
به قلب دشمن زدند و پس از مطالعة مواضع و كيفيت جنگاوري آنان سالم به شهر
بازگشتند و گزارش حال را به امير دادند. على بن يوسف كه به پيروزي اميد
پيدا كرد، سپاهى به فرماندهى ابومحمد ابن وانودين براي شكستن حصار شهر و
دفع موحدون مأمور كرد ( الحلل، 114، 115). در جنگ سختى كه روي داد، بالغ بر
40 هزار (همان، 116)، يا 12 هزار (ابن عذاري، 4/76) يا 13 هزار نفر (ذهبى، دول
الاسلام، 2/33) از موحدون و هم پيمانان آنان جان باختند و جز شماري معدود
نجات يافتند. به روايت بيذق (ص 79) عبدالمؤمن از ناحية ران زخمى شد. چون
اين جنگ در كنار بستان بزرگى، كه به زبان محلى بحيره مىگفتند، رخ داد
به واقعة بحيره و آن سال به سال بحيره شهرت يافت (ابن اثير، 10/577).
در روز واقعه كه تا شب هنگام به درازا كشيد، بشير ونشريسى مفقود شد و موحدون
زنده يا مردة او را نيافتند (ابن عذاري، 4/76) مگر عبدالمؤمن كه به روايت
ابن اثير (همانجا) بدن او را پيدا كرد و به خاك سپرد. ديگران كه ندانستند چه
بر سر ونشريسى آمده، پنداشتند كه فرشتگان او را به آسمان بردهاند. در كشاكش
معركه عبدالمؤمن به نزد ابوبكر صنهاجى رفت و از او خواست كه با شتاب پيش
ابو تومرت برود و او را از حادثه با خبر سازد. ابن تومرت بيمار وقتى گزارش او
را شنيد پرسيد: «عبدالمؤمن زنده است؟»، و چون از ابوبكر پاسخ مثبت شنيد،
خداي را شكر كرد و گفت: «كارتان پايدار خواهد بود» (بيذق، 28). عبدالمؤمن پس
از تلاش بيهودة ديگري به قصد جبران شكست موحدون، با 50 نفر باقى مانده به
تينملل پيش ابن تومرت بازگشت (ابن عذاري، 4/76). امام او و ياران ديگر را
دلداري داد و كوشيد كه هزيمت آنان را بىاهميت جلوه دهد. به آنان گفت:
كشته شدگان شما در زمرة شهدايند، زيرا به دفاع از دين خدا و اقامة سنت
مبادرت كردند. او سعى كرد پيروان را به پيكار با مرابطون، غارت مراكش و
كشتن و به اسارت گرفتن آنان گستاختر كند (مراكشى، 193).
بيماري و درگذشت: پس از دريافت خبر شكست موحدون بيماري امام رو به وخامت
گذاشت. چون مرگ را نزديك ديد، روزي پيروان را فرا خواند و آنان را مدتى
موعظه كرد. آنگاه به خانهاش داخل شد و پس از ساعتى بيرون آمد. دستار از
سربرگرفت و خطاب به مستمعان گفت: من عن قريب به سفري دور خواهم رفت.
مردم با چشمانى اشكبار گفتند: ما نيز با تو خواهيم آمد، ليكن او گفت: اين
سفري نيست كه با من بياييد. اين سفر براي من تنهاست. اين گفت و باز به
خانه رفت و ديگر كسى او را نديد (بيذق، 81). در چند روزي كه پس از وداع
آخرين زنده بود، تنها آن دسته از اصحاب كه به جماعه و اهل خمسين موسوم
بودند (مراكشى، 194)، يا به گزارش بيذق (همانجا)، 5 نفر از ياران نزديك
امام، عبدالمؤمن، ابو ابراهيم، عمر اصناك، وسنار و خواهر امام به نام ام
عبدالعزيز بن عيسى در خدمتش بودند و آخرين سؤالات را از او مىكردند و او ضمن
دادن پاسخ، آنها را به وحدت، پرهيز از اختلاف كلمه و عزم و حزم ترغيب
مىكرد (مراكشى، 195-196). او سرانجام 4 ماه پس از واقعة بحيره، در 13 رمضان
(زركشى، 7) يا 25 رمضان 524ق در حدود 50 (ابن عذاري، 4/84) يا 51 سالگى (ابن
اثير، 10/578) چشم از جهان فروبست. ابن خلدون ( العبر، 6(2)/472) وفات او را
522ق نوشته است كه درست نمىنمايد. ابن تغري بردي (5/254) آن را جزو
حوادث 528ق آورده كه محققاً صحيح نيست. مدت زعامتش از تاريخى كه با او
بيعت شد تا زمان وفات، 8 سال و 8 ماه و 13 روز ( الحلل، 117) يا 9 سال
(زركشى، 7) يا 20 سال؟ (ابن اثير، 10/578) طول كشيد.
او در آخرين وصايايش، پس از آنكه عبدالمؤمن را به اميرالمؤمنين ملقب كرد،
از اصحاب خواست كه تسليم و فرمانبردار او باشند (همانجا؛ مراكشى، 196). اصحاب
از بيم افتراق كلمه و اينكه مبادا قبايل مصموده، چون عبدالمؤمن از
قبيلهاي ديگر بود، با او مخالفت ورزند، تا 3 سال وفات امام را پنهان نگه
داشتند و مردم مىپنداشتند كه وي هنوز مريض است (ابن خلدون، العبر،
6(2)/472)، اما سرانجام در 527ق مرگ وي را اعلان كردند (سالم، 2/781).
ابن تومرت را در مسجدي ديوار به ديوار خانهاش در تينملل دفن كردند. قبر او
براي قرنهاي متمادي زيارتگاه معتقدان مؤمن او بود. امراي موحدي والاترين
نشانههاي اجلال را بدان تخصيص مىدادند (عنان، تراجم، 255). گويا گور او يك
چند محل توقف و تأمل اهل زهد و تقوا بوده است، چنانكه در شرح حال
ابوالعباس احمد بن حسن معروف به ابنقنفذ (د 809ق/1406م)، فقيه،محدث و
مورخالجزايري، آمده است كه وقتى مولدش را به قصد سير و سفر ترك گفت،
چندي بر سر گور مهدي بن تومرت به تأمل و تفكر پرداخت III/843) , 2 EI).
مردي از اهالى الجزاير از توابع بجايه، قصيدة مفصلى در نعت مهدي سرود و بر
آرامگاه او در حضور اعيان موحدي انشاد كرد، يا به روايتى آن قصيده را كه
مطلعش:
سلام على قبر الامام الممجّد سلالة خير العالمين محمد
است به آنجا ارسال داشت (مراكشى، 189-191). مضامين و عبارات ستايش آميز
اين شعر نشان مىدهد كه ابن تومرت در نظر پيروان شيفتة خود از چه پايگاه
والاي روحانى، قدسى و افسانهاي برخوردار بوده است.
تأليفات و تعليمات: انديشههاي دينى و تعليمات ابن تومرت در چند كتاب و
رساله به زبانهاي عربى و بربري جمعآوري شده است. مهمترين آنها اعزّما
يُطلب و سپس موطّأ امام مهدي است. اولى عنوان خود را از نخستين جملة اين
كتاب كه با اين عبارات آغاز مىشود: اعز مايطلب و افضل ما يكسب... العلم
الذي جعله الله سبب الهداية الى الخير...» گرفته است. اين كتاب در واقع
محتوي تقريرات ابن تومرت در موضوع توحيد و مسائل عقيدتى است كه
عبدالمؤمن، نزديكترين شاگردان و خليفة او، آنها را از ابن تومرت شنيده و
سپس خود املا كرده است. بنابراين، عنوان اعزّ ما يطلب، عنوانى نيست كه
ابن تومرت و حتى عبدالمؤمن براي اين اثر برگزيده باشند، بلكه اين مجموعة
گفتارها (تعاليق) بعدها بدين نام شهرت يافته است. فصل پايانى اين كتاب
به نام «جهاد» تأليف ابويعقوب يوسف بن عبدالمؤمن دومين خليفة موحدي است
كه به آخر مجموعة تعليمات بنيانگذار سلسلة موحدون افزوده است (عنان،
تراجم، 254). اين كتاب در 1903م يا شرح حال ابن تومرت و مقدمه و ملاحظاتى
به زبان فرانسه به قلم گلدزيهر، در الجزاير منتشر شد و مجدداً در 1924م به
چاپ رسيد ( بستانى ف، 2/391). كتاب ديگر ابن تومرت موّطأ است كه بر اساس
طرح موطّأ مالك بن انس به زبان عربى نوشته شده است. اين كتاب حجيم
شامل ابوابى در عبادات، معاملات و حدود است و چيز تازهاي افزون بر آنچه در
موطّأ مالك آمده، در برندارد و تنها بر قدرت فقاهت و ابعاد علمى ابن تومرت
دلالت دارد (عنان، همانجا). اين اثر در 1328ق/1910م تحت عنوان موطّأ الامام
مالك رواية ابن تومرت معروف به موّطأ الامام المهدي در الجزاير به چاپ
رسيد ( بستانى ف، همانجا).
ابن تومرت رسائلى هم به زبان بربري تأليف كرده است، از جمله رسالة توحيد
( الحلل، 109؛ ابن خلدون، العبر، 6(2)/469) و مرشدة (ابن كثير، 12/186). مؤلف
الحلل الموشية (ص 110) به دو كتاب در باب قواعد و امامت از ابن تومرت
اشاره مىكند كه تا زمان او (نيمة دوم قرن 8ق/نيمة دوم قرن 14م) هنوز در
دست مردم بوده است. قبايل مصمودي رسالة توحيد را كه دربرگيرندة موضوعاتى
چون شناخت خداوند، علم به حقيقت، قضا و قدر و ايمان به واجبات خداوند
(عنان، تراجم، 249) و متضمن اعشار، احزاب و سور است، همچون قرآن عزيز
مىداشتند (ابن ابى زرع، 177). ابن تومرت با نشر انديشههاي دينى به زبان
بربري نفوذ خود را بر قومش دو چندان كرد. مواعظ و خطابههاي فصيح و جذابش به
اين زبان به سويداي دلهاي بربرها اثر مىكرد به گونهاي كه فرمانى جز
فرمان او را نمىشنيدند و در سختيها به وي پناه مىبردند (همانجا).
در پارهاي از مآخذ (زركلى، 6/229؛ كحاله، 10/206) كتابى به نام كنز العلوم
را كه ظاهراً عنوان مختصر شدة كنزالعلوم و الدرر المنظوم فى حقايق علم
الشريعة و دقايق علم الطبيعة است، به ابن تومرت نسبت دادهاند. اين كتاب
به ابوعبدالله محمد بن محمد بن تومرت مغربى نسبت داده شده كه در
391ق/1001م درگذشته است (كوپريلى، 2/591). حاجى خليفه (ص 1518) كتابى با
اين عنوان را از شيخ محمد بن محمد ابن احمد بن تومرت اندلسى (د 524/1130م)
دانسته است. بروكلمان عين عنوان بالا به اضافة «... فى الطب» بعد از «...
علم الطبيعة»، را به ابوعلى بن محمد بن تومرت مغربى اندلسى مالكى (د
391ق/1001م) نسبت داده است I/424) .(GAL,S, گويا وجود شباهتهايى ميان نام و
تاريخ وفات دو ابن تومرت، موجب اشتباه شدن اين دو نفر شده است. بغدادي
(2/90) كنزالعلوم را در كنار اعزّما يطلب، عقيده و مرشده، از آن محمد بن محمد
بن احمد بن تومرت سوسى معروف به مهدي (485-543م) مىداند كه محققاً
نادرست است، زيرا نه سال تولد و وفات و نه نام پدر او با ابن تومرت
مطابقت دارد. در مآخذ اصيل و قديمتر، جزو آثار ابن تومرت هيچ اشارهاي به
كنزالعلوم نشده است. در هيچ منبعى نيز از طب دانى ابن تومرت صحبتى نشده.
احتمالاً ابن تومرت آشنابا طب و نويسندة كنزالعلوم همان كسى است كه شرح
الاسباب فى الطب را نيز به نام او ذكر كردهاند (رقيحى، 4/1929). از بيان
حاجى خليفه و بروكلمان نيز برنمىآيد كه مؤلف اين كتاب را همان مهدي بن
تومرت دانسته باشند.
رسالة عقيدة ابن تومرت در مجموعهاي فقهى در 1328ق/1910م در مصر چاپ شد (
بستانى ف، 2/391). كتابى به نام تلخيص كتاب مسلم را نيز به ابن تومرت
نسبت دادهاند. اين كتاب خلاصهاي است از جامع الصحيح مسلم نيشابوري (د
261ق/875م) ( آربري، .(V/54 باري، كتابى كه بيش از همه ميراث فكري -
دينى و مبادي تعليماتى ابن تومرت را در بردارد، همان اعزّ مايطلب است. با
توجه به نقاط برجستة حركت انقلابى - دينى ابن تومرت و جهات مورد تأكيد او
در مواعظ و خطابههايش در سفر و حضر، ظاهراً مهمترين آرا و تعليمات دينى وي
كه در اين كتاب مندرج است، گرد چهار محور دور مىزند:
الف - توحيد: اين اصل بنيادي اسلامى از همان آغاز اساس دينى مسلك و مذهب
ابن تومرت بود و پس از آنكه وي به قدرت رسيد، اين اصل ركن عمدة سلطنت
دينى - سياسى او و بالاخره شالودة دولت موحدون را تشكيل داد. آن زمان كه
اهل مغرب، و در رأس آنان مرابطون، در موضوع متشابهات آيات و احاديث بر
مذهب ظاهر، و از تأويل قرآن و از علوم كلامى رو گردان بودند، ابن تومرت
جمود آنان را بر ظاهر سخت به باد انتقاد گرفت و از آنان خواست كه طبق مذهب
اشعريه، تأويل بپذيرند (ابن خلدون، العبر، 6(2)/466). او كه در مسائل كلامى
پيرو اشعريه بود، در موضوع نفى صفات خداوند و پارهاي مسائل ديگر با معتزله
موافق بود (سبكى، 2/777) و قائل شدن به زمان، مكان، شبيه، شريك، حدود و
جهات براي خداوند از نظر او يعنى مخلوق پنداشتن خداوند، و عبادت چنين
مخلوقى در حكم عبادت بت و مستوجب آتش است (بيذق، 4- 5). براي آنكه اتباع
خود را از مجسمين متمايز و از اين رهگذر بر اهميت اصل توحيد تأكيد كند، ابن
تومرت آنان را موحدون نام نهاد. سلسلهاي هم كه پس از درگذشت او به دست
عبدالمؤمن بن على كومى تأسيس شد، تا پايان همين نام را براي خود حفظ كرد.
ب - اصول شريعت: كه به زعم ابن تومرت منحصر در قرآن و سنت، يعنى در امر
و نهى خدا و امر و نهى و گفتار و رفتار رسول اوست. در اثبات شريعت به عقل
اعتماد نمىكند، زيرا به نظر او در عقل فقط امكان و تجويز وجود دارد؛ اين هر دو
شكند و شك ضد يقين است و اخذ چيزي از ضدش محال است. گرچه او به اجماع و
قياس معتقد است، ولى آن را جداگانه در رديف اصول شريعت قرار نمىدهد
(عنان، عصر المرابطين، 202). به اصل اجتهاد حمله مىكند و آن را قلب حقايق
و گمراه كنندة مردم، ويران كنندة شريعت، حلال كردن حرام و حرام كردن حلال
مىداند. بنابراين او كه به فقه شافعى گرايش داشت (سبكى، 4/71)، در تفسير
شريعت فقيهى قشري و ظاهري است. مخالفت ابن تومرت با اصل اجتهاد و
استنباطات اجتهادي، با توجه به اينكه او خود را امام معصوم مىداند، قابل
توجيه است، زيرا در آنچه معصوم بگويد جايى براي بحث و تأمل و اجتهاد
ديگران نيست.
ج - امامت: ابن تومرت در راه بازگشت از سفر مشرق، فكر امامت و معصوم بودن
را به تدريج به مستمعان و پيروان خود عرضه كرد و در هر فرصتى كه دست
مىداد، ضرورت وجود امام در ميان مردم و وجوب اعتقاد به او را تأكيد مىنمود.
او كه در اكثر مسائل، مذهب ابوالحسن اشعري را تبليغ مىكرد، اصل امامت و
عصمت امام را از شيعيان گرفت (مراكشى، 188؛ قلقشندي، مآثر الانافة، 2/251).
ابن تومرت امامت را ركنى از اركان دين مىدانست كه جز به بركت اعتقاد
بدان، اقامة حق در دنيا درست نيست. در هيچ زمانى از عهد عاد و نوح به بعد
زمين خالى از امام قائمى نبوده است. به علاوه، امام حتماً بايد در جميع
جهات معصوم و بري از باطل باشد، تا بتواند باطل را نابود كند. زيرا باطل
نمىتواند باطل را از ميان ببرد. او با ذكر دلايل گوناگون در مورد ضرورت
معصوميت امام، چنين استدلال مىكند كه براي رفع اختلاف و ايجاد اتفاق در
جامعه، بايد امور را به اولىالامر سپرد و اولى الامر كسى جز امامى كه از
باطل و ظلم معصوم باشد، نيست (عنان، عصر المرابطين، 206). سپس مىگويد:
دينداري در اعتقاد به امامت و التزام بدان است. التزام به امامت يعنى
اقتدا بدان و امتثال امر، اجتناب از نهى و تعهد به سنت امام است. با طرح
اين قبيل مطالب و انذار و اخطارهاي مكرر به اينكه فقط كافر و منافق، مارق و
فاجر امام را تكذيب مىكنند، ابن تومرت اذهان بربرهاي ساده و كوهنشينان
زودباور را براي قبول امامت خود آماده ساخت. بنابر اين وقتى خويشتن را
امام معصوم اعلان كرد، مردم گروه گروه به او گرويدند.
د - مهدويت: ابن تومرت با تأكيد مستمر بر اين مطلب كه وجود امام در هر عصر و
زمانى لازم است، زمينه را براي اعلان مهدويت خود آماده كرد. او همزمان با
تبليغ نظرية امامت، همهجا در خطابههايش اخبار و احاديث متعددي دربارة مهدي
منتظر و علايم ظهور او نقل مىكرد و با قوت و حرارت تمام از آن سخن مىگفت.
مهدي در غربت ظهور خواهد كرد، در زمانى كه امور عكس، حقايق قلب و احكام
دگرگون شده است. مهدي به فرمان خدا جهان را به سنت او بازخواهد گرداند و
عالم را به سامان خواهد آورد (همان، 208). ابن تومرت به موازات عرضة نظرية
امام معصوم و مهدي موعود از تبليع بر ضد مخالفانصاحبامرقائم، يعنى
مرابطونغافل نبود. او آنان را مكارانى از ابليس بدتر مىخواند و هر كس را كه
منسوب به اين طاغيان بود، جزو شيطان مىشمرد (بيذق، 4، 6). در اين جماعت
نشانههاي ظالمان و فاسدان آخر زمان را كه حضرت رسول (ص) پيشگويى كرده
بود، مىديد؛ همان فاسدانى كه مهدي موعود بايد به ياري حاميان راستينش به
نابودي آنان كمر بندد (عنان، عصر المرابطين، 210، 212). بدين ترتيب، با
معرفى خود به عنوان مهدي معصوم و تبليغ بر ضد دشمنان مهدي، براي خود
قداست و قدرت بلامنازع و براي مرابطون لعنت و نكبت آفريد و با شعار امر به
معروف و نهى از منكر، و در زيّ جهاد با كفر و منكران توحيد، آن قدر بر پيكر
حكومت آنان ضربه وارد كرد كه طومار حيات چندين سالة ايشان را در هم پيچيد.
سيرت و صفات: ويژگيهاي ظاهري ابن تومرت را چنين ترسيم كردهاند: گندمگون
با چشمانى فرو رفته، ريشى تُنُك، بينى كشيده، ابروانى گشاده، خالى سياه
بر گونة راست (ابن ابى زرع، 181) و داراي سري بزرگ و شانههايى فراخ
(ذهبى، العبر، 2/423). كسانى كه در ترجمة احوال او چيزي نوشتهاند، عموماً او
را مردي عالم، عابد، پرهيزگار، اهل رياضت، شجاع، عاقل، باهوش، تيزبين، ژرف
انديش، كم حرف، خوشرو، فصيح و سخنور وصف كردهاند. گويا طبع شعري هم
داشته، زيرا در بعضى از تواريخ (ابن خلكان، 5/54؛ صفدي، 3/324؛ عمادالدين
كاتب، 1/70؛ سلاوي، 95) ابياتى از او نقل كردهاند. در زهد و قناعت او
نوشتهاند كه هميشه قبايى مرقع مىپوشيد و از مال دنيا جز عصا و قمقمهاي
(رِكْوه) با خود نداشت. قوت او از محل فروش دست رشتههاي خواهرش تأمين
مىشد و تا زنده بود - حتى آن زمان كه امكان رفاه برايش ميسر بود - به
همين مختصر قناعت مىكرد (ابن خلدون، العبر، 6(2)/471، 472؛ صفدي، 3/323؛
327). از مصاحبت با زنان احتراز داشت و در نكاح و خوردن و مال اندوزي لذتى
نمىيافت (ابن خلدون، العبر، 6(2)/471؛ ذهبى، سير، 19/541). پيوسته به روي
مردم لبخند مىزد.
از صفات ممتاز او بىپروايى، جسارت و حاضرجوابى او بود كه در سراسر داستان
زندگى او به نمونههاي زيادي از آن برمىخوريم. از آن جمله نامههاي تند و
تهديدآميزي است كه به سلطان وقت على بن يوسف نوشت (بيذق، 11، 12)، يا
مناظرات و معارضاتى كه با اين سلطان در مسجد مراكش (همو، 67، 68) يا با فقها
و اعيان دربار او (ابن خلكان، 5/49، 50) داشت، و بسياري موارد ديگر (همانجا؛
سبكى، 4/73). اصولاً اتخاذ شيوة امر به معروف و نهى از منكر، آن هم به رغم
منافع دستگاه سلطنت وقت، و عملاً مشاجره كردن با لااباليان بىپروا به
ضوابط و شعاير دين، خود بيانگر پردلى، شهامت و صراحت بيان اوست. همين جسارت
و بىپروايى در گفتار بود كه بر جذبة كلام و نفوذ شخصيت او مىافزود، شخصيتى
كه توانست در مدتى كوتاه گروههاي پراكنده را متحد و انقلابى را در شمال
افريقا رهبري كند. ديگر از خصايص بارز ابن تومرت پشتكار، شكيبايى و تحمل او
بود. چه در تفهيم موضوعات نظري و اصول دين و چه در برخورد با پيشآمدهاي
ناگوار صبري عجيب از خود نشان مىداد. اصرار در تبليغ عقايد اشعري، مبارزه با
انديشة تجسيم در مغرب، مداومت در امر به معروف و نهى از منكر هر يك نمونة
بارزي از مقاومت و پشتكار اوست. شيوة انتخابى او در تدريس قرآن به پيروان
ناآشنا با عربى باز نمونة ديگري از حوصلة اوست. مثلاً، در تدريس سورة فاتحه،
شاگردان خود را به صف مىكرد و هر كدام را به نام يكى از كلمات اين سوره
مىخواند. اولى را الحمدلله، دومى را رب، سومى را العالمين، تا آخر آنگاه
به ترتيب كلمات سورة فاتحه اسامى آنان را مىپرسيد. هر كدام از آنان فقط
كلمهاي را كه بدان ناميده شده بود، باز مىگفت. سپس مىگفت: نماز شما
مقبول درگاه خداوند نخواهد بود مگر آنكه اين اسامى را در هر ركعت نماز به
ترتيبى كه از شما پرسيدم بخوانيد، و بدين شيوه كار حفظ قرآن را بر آنان
آسان مىكرد (ابن ابى زرع، 183). به علاوه، ابن تومرت از سختيها، گرسنگيها،
مزاحمتها و آزارهاي مخالفان نمىهراسيد. هر كجا مىرفت به سبب اصرارش در امر
به معروف و نهى از منكر و اعتراض به انحرافات، اذيت مىديد، ولى صبر
مىكرد، چنانكه آزار و اهانتهاي مكيان و مصريان (ذهبى، سير، 19/542)، تضييقات
اميرالمسلمين و بسته شدن راه رسيدن مواد غذايى به او و يارانش كه در
پناهگاههاي كوهستانى محاصره شده بودند (ابن اثير، 10/573)، از راهش
بازنداشت. او چيزي را كه اراده مىكرد، به دست مىآورد (ذهبى، سير، 551،
552).
در كنار اين نقاط قوت و صفات مثبت، ابن تومرت را به پارهاي از صفات
مذموم نيز متصف دانستهاند كه اهم آنها تزوير، استبداد، بىرحمى و جاه طلبى
است. چنانچه او در حركتى كه به راه انداخت، نيتى پاك، الهى و اسلامى
نداشته، پس احتمالاً جاه طلبى او بوده كه باعث بروز ديگر صفات نامطلوب او
شده است. ذهبى ( سير، 19/541) مىگويد: ابن تومرت در هيچ چيز جز در رياست
كردن لذت نمىجست و براي دستيابى به مطلوب خود از دعوي كذب، تزوير و
خونريزي روگردان نبود. ابن ابى زرع (ص 181) گرچه ابن تومرت را سياستمدار،
هوشمند، عالم، راوي احاديث نبوي، دانا به اصول دين، عالم به علم جدل و
فصيح مىداند، ولى وي را خونريزي وصف مىكند كه حدي بر قتل نفوس قائل
نبود. ريختن خون عالمى را در راه هواي نفس و رسيدن به مراد خود خوار
مىشمرد؛ چنانكه كشتار مرابطون، غارت اموال و اسارت زنان و فرزندان آنان را
مباح مىدانست. به روايت ذهبى ( سير، 19/545) كسى كه خود شاهد بسياري از
كشتارهاي موحدون بوده مىگويد: ابن تومرت در وصايايش به قوم خود سفارش
مىكرد كه هر كجا به يك مرابطى يا تلمسانى دست يافتيد، او را بسوزانيد. پيش
از اين به نمونههايى از نيرنگهاي ابن تومرت اشاره شد. اينكه او نسبت
حسنى بر خود بسته حال آنكه هرغى بربري بود و اينكه به ناحق خود را امام
معصوم مىخواند، از نظر ذهبى ( العبر، 2/421) حكايت از تزوير او دارد و به
عقيدة عامري (ص 415) با صفات زهد، ورع و قناعت او متناقض است.
داوري تاريخ: آنچه صاحب نظران از متقدم و متأخر در حق ابن تومرت و رسالت
او نوشتهاند، طيف وسيعى از آراي مختلف را تشكيل مىدهد كه در يك سوي آن
آراي بسيار ستايش آميز مورخانه مانند ابن خلدون، و در سوي ديگر انتقادهاي
تند كسانى چون شعيب ارنؤوط به چشم مىخورد. در راستاي اين طيف به نظرهاي
ديگري برمىخوريم كه به اين يا آن سوي طيف گرايش دارد. ابن خلدون در
مقدمة تاريخ خود (1/47، 48) به گفتههاي مذمت آميز جمعى از «فقهاي سست راي
مغرب» دربارة ابن تومرت سخت مىتازد و اتهامات آنان را يكسره مردود مىشمارد
و بدگوييهاي آنان را ناشى از حسادت به پايگاه بلند علمى و فقاهتى ابن
تومرت مىداند. مىگويد: چون ابن تومرت شيوة ملوك مرابطى را تقبيح و
تعليماتى به خلاف آنان بر مردم عرضه مىكرد، فقيهانى كه ريزه خوار خوان
نعمت اين ملوك بودند، زبان به نكوهش شيوهها و آراي وي گشودند. او نه تنها
ابن تومرت را - به خلاف نظر بعضى از مورخان - بر كنار از خدعه و نيرنگ
مىشناسد، بلكه وي را مردي زاهد، متقى، بيزار از تنعمات دنيوي و مقاوم در
برابر ناملايمات توصيف مىكند: مردي كه حتى از داشتن فرزند كه بسياري از
مردم شيفتة آنند، خود را محروم كرد و چشم از همة آرزوها پوشيد. وي سپس مىپرسد
اگر اين همه پرهيزگاري و پارسايى در راه خدا نبوده، ابن تومرت چه قصدي
داشته است (همو، مقدمه، 1/49). حسين مؤنس (ص 178)، از معاصران، نظر كسانى
را كه مىگويند ابن تومرت مىكوشيد تا سلطنت را در خاندان خود مستقر كند،
مردود مىداند، چون او زن و فرزندي نداشت. وي مىافزايد كه ابن تومرت به
هيچ يك از مظاهر جاه و سلطنت متمسك نشد، و اگر چه در عمل به پايگاه دينى
و قدرت سياسى نامحدودي دست يافت، اما عنوان خلافت، سلطنت يا امارت را
براي خود برنگزيد. شعيب ارنؤوط ابن تومرت را از جملة كسانى مىداند كه دنيا
را به بهانة آخرت طلب مىكنند و خلافت آنچه را كه در ضمير مىپرورند، بر
مردم ظاهر مىكنند. اينان ناگزير از حيله، خدعه و تظاهر به زهد و نسك و تعصب
نسبت به اسلام و مقدسات آنند. وقتى آنچه را كه اراده كردهاند حاصل
نمودند، از اتباع خود انقياد تام و خضوع مطلق توقع دارند؛ به جهت مطامع
خويش، عرض و مال مردم را مباح مىشمارند و در شرع خدا مرتكب كارهاي باطل
مىشوند (19/539، 540).
از متأخرين محمد عبدالله عنان، ضمن نقل و رد دفاعيات ابن خلدون از مواضع
دينى و سياسى ابن تومرت، و از آن جمله دعوي مهدويت و معصوميت و انتساب او
به خاندان حضرت على(ع)، به شرح انگيزههاي اين فيلسوف مورخ در دفاع از
دعاوي ابن تومرت مىپردازد و از جمله مىگويد: خاندان ابن خلدون پس از
خروج از اندلس در اوايل سدة 7ق/13م به تونس آمدند و در ساية حمايت ملوك
حفصيّة موحديّه به زندگى ادامه دادند ( عصر المرابطين، 194). مؤسس بنى حفص،
ابوزكريا يحيى بن ابى محمد، نوادة شيخ ابوحفص عمر رئيس قبيلة بربر هنتاته
بود كه يكى از مريدان و شاگردان برگزيدة ابن تومرت به شمار مىآمد (لين
پل، 55). اجداد ابن خلدون در دستگاه بنى حفص عهدهدار مناصب و مقاماتى
بودند و او خود مدتى را در كنف حمايت اين خاندان گذراند و نخستين نسخة مقدمه
و تاريخ خود را به سلطان ابوالعباس حفصى پيشكش كرد. پس شرط عقل نبود كه از
امامت و مهدويتى انتقاد كند كه اساس قيام موحدون را تشكيل مىداد (عنان،
عصر المرابطين، 194).
بعضى از ارباب نظر سعى كردهاند بدون پرداختن به گزارشهاي افسانهآميز و
كرامات و خوارق عادات دربارة ابن تومرت از نوع آنچه افرادي چون مراكشى
(ص 191، 192) و بيذق (جم) گفتهاند، بيشتر به واقعيات حركت او توجه كنند.
حسين مؤنس (ص 178) ضمن اذعان به هوش و ذكاوت فوقالعادة ابن تومرت
مىگويد: قابليتهاي حقيقى او سياسى بود نه علمى. به نظر او، علم نقطة آغاز و
راهى براي رسيدن به غايات سياسى بود، منتها در آغاز كار اين غايات سياسى
در ذهنش روشن نبود. فاخوري (ص 601) حركت ابن تومرت را اقدامى براي رفع
بحرانى مىداند كه به دنبال انحطاط دولتهاي عباسى و فاطمى در بغداد و در
مصر، و كفرآلود شدن حكومت مرابطون در مغرب، جهان اسلام آن روزگار بدان
گرفتار شده بود. ابن تومرت رفع اين بحران را تنها در تأسيس خلافتى
مىدانست كه همة ملل اسلامى را زير لواي خود درآورد. البته اين خلافت
بايستى به دست موحدان پايه گذاري مىشد. پيوسته دربارة مردانى كه بانى
حركتهاي سرنوشت ساز تاريخ بودهاند، آرا و اظهار نظرها مختلف، مبالغهآميز و در
بعضى جاها متناقض بوده است و ابن تومرت هم از اين قاعده مستثنا نيست.
مآخذ: ابن ابى دينار، محمد، المؤنس فى اخبار افريقيا و تونس، به كوشش محمد
شمام، تونس، 1387ق؛ ابن ابى زرع، على، الانيس المطرب، رباط، 1972م؛ ابن
اثير، الكامل؛ ابن تغري بردي، النجوم؛ ابن خلدون، العبر؛ همو، مقدمه، ترجمة
محمد پروين گنابادي، تهران، 1352ش؛ ابن خلكان، وفيات؛ ابن عذاري، محمد،
البيان المغرب، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1967م؛ ابوالفدا، المختصر فى
اخبار البشر، بيروت، دارالمعرفة؛ ابن كثير، البداية؛ ابن وردي، عمر، تتمة
المختصر فى اخبار البشر، به كوشش احمد رفعت بدراوي، بيروت، 1389ق؛ ارنؤوط،
شعيب، حاشيه بر سير اعلام النبلاء (نك: ذهبى، در همين مآخذ)؛ امين، حسن،
الموسوعة الاسلامية، بيروت، 1401ق/ 1981م؛ بستانى ف؛ بغدادي، اسماعيل پاشا،
هدية العارفين، استانبول، 1955م؛ بيذق، ابوبكر على صنهاجى، كتاب اخبار
المهدي ابن تومرت و ابتداء دولة الموحدين، به كوشش لوي پرووانسال، پاريس،
1928م؛ بيضون، ابراهيم، الدولة العربية فى اسبانية من الفتح حتى سقوط
الخلافة، بيروت، 1986م؛ حاجى خليفه، كشف الظنون، استانبول، 1943م؛ الحلل
الموشية، به كوشش سهيل زكار و عبدالقادر زمامه، فاس، 1979م؛ دائرة المعارف
الاسلامية، چ 1؛ دارمستتر، ژام، مهدي از صدر اسلام تا قرن سيزدهم هجري،
ترجمة محسن جهانسوز، تهران، 1317ش؛ ذهبى، محمد بن احمد، دول الاسلام،
حيدرآباد دكن، 1365ق/1946م؛ همو، سير اعلام النبلاء، به كوشش شعيب ارنؤوط،
بيروت، 1984م؛ همو، العبر، به كوشش ابوهاجر محمد سعيد زغلول، بيروت، 1985م؛
رقيحى، احمد عبدالرزاق و ديگران، فهرست مخطوطات مكتبة الجامع الكبير صنعاء،
يمن، 1984م؛ زامباور، ادوارد، نسب نامة خلفا و شهرياران، ترجمة محمد جواد
مشكور، تهران، 1356ش؛ زركشى، محمد، تاريخ الدولتين الموحدية و الحفصية، به
كوشش محمد ماضور، تونس، 1966م؛ زركلى، خيرالدين، الاعلام، بيروت، 1986م؛
سالم، عبدالعزيز، المغرب الكبير، بيروت، 1981م؛ سبكى، عبدالوهاب، طبقات
الشافعية الكبري، قاهره، 1324ق؛ سلاوي، احمد، الاستقصاء الاخبار دول المغرب
الاقصى، به كوشش جعفر ناصري و محمد ناصري، دارالبيضاء، 1954م؛ صفدي، خليل،
الوافى بالوفيات، به كوشش اسون ددرينگ، دمشق، 1953م؛ عامري، يحيى، غربال
الزمان فى وفيات الاعيان، به كوشش محمد ناجى، دمشق، 1985م؛ عمادالدين
كاتب، محمد، خريدة القصر، به كوشش محمد مرزوقى و محمد عروسى مطوي، تونس،
1966م؛ عنان، محمد عبدالله، تراجم اسلامية، قاهره، 1390ق؛ همو، عصر
المرابطين، قاهره، 1964م؛ فاخوري، حنا و خليل جر، تاريخ فلسفه در جهان
اسلامى، ترجمة عبدالمحمد آيتى، تهران، 1355ش؛ قلقشندي، احمد، قلائد الجمان،
به كوشش ابراهيم ابياري، قاهره، 1383ق؛ همو، مآثر الانافة، به كوشش
عبدالستار احمد فراج، كويت 1964م؛ كحاله، عمر رضا، معجم المؤلفين، بيروت،
1957م؛ كوپريلى، خطى؛ لين پل، استانلى و ديگران، تاريخ دولتهاي اسلامى و
خاندانهاي حكومتگر، ترجمة صادق سجادي، تهران، 1363ش؛ مراكشى، عبدالواحد،
المعجب فى تلخيص اخبار المغرب، به كوشش محمد سعيد عريان و محمد العربى
علمى، قاهره، 1368ق/ 1949م؛ مؤنس، حسين، معالم تاريخ المغرب و الاندلس،
قاهره، 1980م؛ نيز: Arberry; EI 2 ; GAL,S.
مجدالدين كيوانى (رب) آذر 76
ن * 2 * (رب) 11 و 13/10/76