اِبْنِ اَبى الْعَوْجاء، عبدالكريم، زنديق معروف و آشنا به علم كلام در سدة
2ق/8م (مق 155ق/772م). از آغاز زندگى او اطلاعات روشنى در دست نيست و به
ناچار بايد به گفتههاي مخالفان وي كه با نقل سخنانش به ردّ و ابطال عقايد
او پرداختهاند، بسنده كرد. اينگونه اشارات، گرچه غالباً بسيار كوتاه و در
مواردي متناقض است، ليكن از خلال آنها مىتوان به نكاتى دربارة احوال و
آراي وي دست يافت.
نام او را بيشترِ منابع «عبدالكريم» گفتهاند، ولى برخى از مآخذ وي را به
نامهاي ديگر ذكر كردهاند: در البداية و النهاية (ابن كثير، 10/113) نام او
«محمّد» و در الفهرست (ابن نديم، 401) «نعمان» آمده كه به ظنّ قوي هر دو
اشتباه است. بلاذري پدرش را نُوَيره مىخواند (3/95) كه از بنى عمروبن
ثعلبة بن عامر بن ذُهْل بن ثعلبه بوده است (ابن حزم، 316). منابع موجود
از زمان تولد و اوايل زندگى او سخن نگفتهاند، ولى مىتوان گفت كه وي به
خانودهاي بزرگ تعلق داشته و دايى مَعْن بن زائدة شيبانى بوده است
(طبري، 8/47، 48؛ بيرونى، آثار الباقية، 67؛ اسفراينى، 81). معن بن زائده در
دستگاه خلافت عباسى داراي قدرت و نفوذ بوده و در پيروزي منصور بر راونديّه
سهم بزرگى داشته است (ابن طقطقى، 217).
عبدالكريم نخست در بصره مىزيست (ابوالفرج، 3/146) و مدتى شاگرد حسن بصري
بود، ليكن پس از چندي از استاد ببريد و به قولى از دين برگشت (ابن بابويه،
253؛ طبرسى، 2/335). گفتهاند كه علت اين انصرافِ نظر تناقضاتى بوده است
كه وي در گفتار حسن بصري در باب جبر و اختيار مىديد و او را بر يك عقيده
استوار نمىيافت (همانجاها)، اما كار به همينجا خاتمه نيافت و او به عللى
نامعلوم به الحاد گراييد. ابوجعفر محمد بن سليمان، والى كوفه از سوي منصور
خليفة عباسى وي را - كه از بصره به كوفه نقل مكان كرده بود - (ابوالفرج،
3/147) دستگير كرد، و چون بيم هلاكش مىرفت، بسياري كسان به شفاعتش نزد
منصور برخاستند، و خليفه به عامل خود نوشت كه او را آزاد كند. عبدالكريم چون
به نفوذ و قدرت شفيعان خود اطمينان داشت، به ابوجعفر پيام فرستاد كه در
ازاي 100 هزار درهم، 3 روز به او مهلت دهد. او كه زندانى خود را فراموش
كرده بود، بدينسان وي را به يادآورد و پيش از آنكه نامة منصور را دريافت
كند، او را به قتل رساند و به گفتة اسفراينى مصلوب كرد (ص 81؛ قس: طبري،
8/48؛ بغدادي، الفرق، 164؛ علم الهدي، 1/127، 128).
منصور چون از كشته شدن عبدالكريم باخبر شد به خشم آمد، اما از قصاص عامل
آن خودداري كرد و به بركناري او اكتفا نمود (بلاذري، 3/96؛ نيز همانجاها).
بنابر روايتى ديگر، عبدالكريم پس از شكست در مباحثهاي، از شدت آزردگى
درگذشت (كلينى، 1/78)، كه نمىتوان به صحّت آن اطمينان داشت. از سوي ديگر
مسعودي (4/224) قتل او را بهزمان مهدي خليفةعباسى (خلافت: 158-169ق/775-
785م) نسبت مىدهد، ولى اين روايت آشفته به نظر مىرسد. همچنين روايت
بغدادي ( الملل و النحل، 91) كه مىگويد نظّام (متكلّم معتزلى) با وي
معاشرت داشته، نبايد صحيح باشد، زيرا نظّام معاصر ابن ابى العوجاء نبوده و
پس از او مىزيسته است.
چنانكه از مجموعة اطلاعات مربوط به ابن ابى العوجاء برمىآيد، كشته شدن او،
سبب بالاگرفتنِ كار وي و افزايش شمار پيروانش بوده است. وي اعتقاد و آيين
خود را تبليغ مىكرد و جوانان را به راه خود فرا مىخواند (ابوالفرج، 3/147).
علما از همنشينى با او به سبب بدزبانى و تباهى نهادش اجتناب مىكردند
(طبرسى، 2/335)، ليكن وي در خود برتري خاص مىديد و تنها متكلمان را شايستة
بحث و جدل با خويش مىدانست (مفضّل، 7)، چنانكه ابوالفرج اصفهانى هم
(3/146) وي را يكى از 6 متكلم آن عصر در بصره مىخواند و نامش را در كنار
عمروبن عُبيد و واصل بن عطا ذكر مىكند. معلوم است كه شاگردان و مريدانى
داشته و ظاهراً تعداد آنان در خور توجه هم بوده است، چنانكه پس از شكست او
در مباحثهاي، گروهى از مريدانش به اسلام گرويدند و گروهى به پيروي او
ادامه دادند (ابن بابويه، 296، 297). بجز مريدان، از دوستى و تحسين كسانى
مانند ابن مقفع هم برخوردار بوده است (علم الهدي، 1/135).
به گفتة ثعالبى، ابن ابى العوجاء - همانند ديگر زنديقان زمان منصور و مهدي -
هيأت و ظاهري آراسته و پاكيزه داشت، كلامش فصيح بود و از ظرفاي زمان خود
شمرده مىشد (ص 138). از مجموع احتجاجات منسوب به او مىتوان دريافت كه
مردي جسور و بىباك بود و از محيط نسبتاً آزاد زمان خويش بهره گرفته، به
تبليغ عقايد الحادي خود پرداخت. از آن گذشته، در عقايد خود سخت استوار بود و
با اينكه در مباحثاتى مغلوب مىشد، از انديشههاي خويش دست بر نمىداشت و تا
دم مرگ بر نظراتش باقى بود (نك: كلينى، 1/74- 78؛ ابن بابويه، 126، 253،
254، 293- 298؛ طبرسى، 2/335-337؛ اربلى، 2/388).
وي هم مانند بسياري ديگر از زنادقه در تخريب مبانى اعتقادي مسلمانان كوشا
بود، به جعل اخبار و احاديث و پراكندن آنها در ميان مردم اهتمام تمام داشت
(جاحظ، 145؛ اسفراينى، همانجا). به گفتة بغدادي احاديث مجعول او همگى در
تشبيه، تعطيل و بعضى هم در تغيير و تحريف احكام شريعت بود ( الفرق، همانجا؛
قس: علم الهدي، 1/137). وي هنگام مرگ از اين كار خويش پرده برداشت
واعلام كرد كه 4 هزار حديث جعل كرده تا حرام حلال و حلال را حرام نمايد و
با اين كار خصوصاً حساب ماه رمضان را به هم ريخته، اعتبار رؤيت هلال را
مخدوش و به جاي آن شمارش روزها را برقرار كرده است (طبري، 8/48؛ بغدادي،
الفرق، 163، 164؛ بلاذري، 3/96؛ علم الهدي، 1/128؛ بيرونى، آثار الباقية، 68)،
ليكن به راستى افكار ابن ابى العوجاء چه بود؟ بيشتر مؤلّفان كتب تاريخ و
كلام و ملل و نحل او را در شمار زنادقه آوردهاند (مثلاً بلاذري، 3/96؛
بيرونى، ماللهند، 196؛ ابن حزم، 316؛ جاحظ، 145؛ ابن اثير، 6/7)، و قتل او نيز
به همين اتهام بوده است. بغدادي وي را متمايل به رافضيان خوانده است (
الفرق، 163)؛ اما زنديق و رافضى مفاهيمى چندان دقيق نيستند. نظر صريحتر اين
است كه او ثنوي و از پيروان مانى بوده است و حتى مقدسى (3/8) گويد كه
ثنويّه او را از پيامبران خود مىدانند. بيرونى ( آثار الباقية، 67) او را در
زمرة مانويان برشمرده است. بغدادي، ( الفرق، همانجا) و اسفراينى (ص 81) نيز
به اين نكته اشاره دارند مسعودي (4/224) تأليف كتاب يا كُتبى را در تأييد
دين مانوي به وي نسبت مىدهد. ابن نديم (ص 401) هم او را از «رؤساي
متكلّمان مانوي»، اما متظاهر به اسلام مىشمارد. مقدسى (1/90) او را در كنار
مانى قرار مىدهد و عقيدة وي در مبدأ دوگانة جهان (نور و ظلمت) و امتزاج آن
دو را كه به حدوث اين جهان انجاميده، منطبق با آراي مانويان مىداند.
بغدادي واسفراينى او را از اهل تناسخ دانستهاند كه مؤيد گرايشهاي مانوي
اوست. همچنين بغدادي او را قَدَري مذهب نيز مىخواند، اما اسفراينى بر آن
است كه او در ظاهر خود را قَدَري و رافضى وانمود مىكرده است (بغدادي،
القرق، 163؛ اسفراينى، همانجا). بعضى ديگر (مثلاً: مقدسى، 3/8) تنها به ذكر
اينكه وي از ثنويّه بوده است، اكتفا كردهاند. بنابر قول قاضى عبدالجبّار،
عبدالكريم با اينكه در دو گرايى با ديگر ثنويّه مشترك بود، در بعضى فروع با
آنها اختلاف داشت، براي مثال به ابن ابى العوجاء اين اعتقاد را نسبت
مىدهد كه براي هر يك از دو اصل جهان به 5 حسّ جدا از هم قائل بوده است
(5/9، 10، 20، 69). ازين روي مىتوان گفت كه وي در مذهب خود - هرچه باشد -
صاحبنظر و رأي بوده و به تقليد صرف و پيروي اكتفا نمىكرده است. احتجاجاتى
چند از ابن ابى العوجاء هم در دست است كه از خلال آنها اعتقادات وي با
وضوح بيشتري نمايان مىشود. او بارها با امام جعفر صادق (ع) گفت و گو داشته
و پرسشهايى كرده است كه مىتواند تلويحاً حاكى از چگونگى افكار و عقايد او
باشد. آنچه از اين احتجاجات برمىآيد، در بعضى موارد مطابقتى با طريقة
مانويّه و ثنويّه ندارد و بيشتر گرايشهاي دهري را آشكار مىكند، حتى مفضّل
(ص 8) و ابوحيّان (2/20) بر دهري بودن او تصريح مىكنند.
از احتجاجات مزبور چنين به نظر مىرسد كه او به وجود آفريدگار اعتقادي
نداشته (مفضل، 6)، يا دربارة خداوند به بحث و جدل مىپرداخته (نك: كلينى،
1/96؛ ابنبابويه، 253) و در جايى خدا را غايب شمرده است (ابن بابويه، 254؛
طبرسى، 2/335؛ اربلى، 2/388). درگفت و گويى ميان وي و امام صادق (ع)،
امام او را متهم مىكند كه نه به خداوند اعتقاد دارد و نه به پيامبر (ص).
عبدالكريم نيز اين گفته را رد نمىكند (كلينى، 1/76؛ ابن بابويه، 296، 297) و
حتى در مواردي سعى در نفى وجود صانع دارد (ابن بابويه، 295، 296). وي در
جايى مىپرسد كه اگر خدايى هست، چرا خود را آشكار نمىكند و به توسط ميانجيها
(پيامبران) مردمان را به پرستش خويش دعوت مىنمايد (همو، 254؛ كلينى، 1/96)
و يا درجاي ديگر سؤال مىكند كه چگونه خداوند در دو يا چند جا تواند بود (نك:
ابن بابويه، 254؛ طبرسى، 2/335).
برخلاف انتساب ابن ابى العوجاء به ثنويت، او خود را يك دهري مىنماياند.
زمانى از امام (ع) مىپرسد: «ما الدّليل على حَدَث الاجسام؟» (ابن بابويه،
297، 298: نيز نك: طبرسى، 2/336) كه مىتواند دلالت بر اعتقاد وي بر قِدم
جهان داشته باشد. در گفت و گويى ديگر معلوم مىشود كه معتقد به ازلّيت اشيا
بوده است (كلينى، 1/76، 77؛ ابن بابويه، همانجا) و يا خود را غير مخلوق
مىگويد (كلينى، 1/76؛ ابن بابويه، 293، 296). در گفت و گويى در حضور مفضّل
سخن را به نفى صنع و صانع مىكشاند و مىگويد كه همه چيز به اقتضاي طبيعت
خود موجود شده است، نه مدبّري در كار است و نه صانعى، عالم پيوسته چنين
بوده و خواهد بود (مفضل، 6). او مىپنداشت كه پس از مرگ بازگشتى نيست
(كلينى، 1/75؛ طبرسى، همانجا). در بحثى، امام صادق(ع) انكار روز واپسين و
بهشت و دوزخ را به او نسبت مىدهد و او اين قول را رد نمىكند. ابن ابى
العوجاء از طعنه به قرآن كريم خودداري نمىكرد (بلاذري، 3/95؛ جاحظ، 145).
رسالت پيامبر اكرم(ص) و به طور كلّى نبوّت را منكر بود.
طبرسى گويد كه ابوشاكر ديصانى، عبدالملك بصري و ابن المقفّع به پيشنهاد
ابن ابى العوجاء برآن شدند كه هر كدام يك ربع از قرآن را نقض كنند، زيرا
با اين كار نبوّت حضرت محمد (ص) و سپس اسلام باطل مىشد، ولى البته
نتوانستند (2/377). وي احكام دين را بىاعتبار مىدانست و حتى به تمسخر
مىپرداخت، چنانكه گهگاه حُجّاج را استهزا مىكرد و مناسك حج را خوار و وضع
چنين آدابى را ناروا مىشمرد (كلينى،1/100؛ ابن بابويه، 253؛ طبرسى، 2/335؛
اربلى، 2/388). نهايت كلام اينكه در احتجاجات، ابن ابى العوجاء خود را نه
مانوي و ثنوي، بلكه يك دهري و ضد شرع مُبين اسلام نشان مىداد، و اگرچه
اولياي عظيم الشأن دين نسبت به او تسامح و تساهل روا مىداشتند، ليكن
كارگزاران دستگاه خلافت تحمل عقايد وي را نكردند و او را به قتل رساندند.
مآخذ: ابن اثير، الكامل؛ ابن بابويه، محمد، التوحيد، قم، 1398ق؛ ابن حزم،
على، جمهرة انساب العرب، بيروت، 1403ق/1983م؛ ابن خلكان، وفيات الاعيان،
به كوشش احسان عباس، بيروت، 1968م؛ ابن طقطقى، محمد، تاريخ فخري، ترجمة
محمد وحيد گلپايگانى، تهران، 1360ش؛ ابن كثير، البداية و النّهاية، قاهره،
1351- 1358ق؛ ابن نديم، الفهرست؛ ابوحيان توحيدي، على، الامتاع و المؤانسة،
به كوشش احمد امين و احمد الزين، قاهره، 1942م؛ ابوالفرج اصفهانى، على،
اغانى، قاهره، 1383ق/1963م؛ اربلى، على، كشف الغّمة فى معرفة الائمة،
بيروت، 1401ق/ 1981م؛ اسفراينى، ابى المظفر، التبصير فى الدّين، به كوشش
عزت العطار الحسينى، 1940م؛ بغدادي، عبدالقاهر، الفرق بين الفرق، به كوشش
عزت العطار الحسينى، 1367ق - 1948م؛ همو، الملل و النحل به كوشش البير
نصري نادر، بيروت، 1986م؛ بلاذري، احمد، انساب الاشراف، به كوشش عبدالعزيز
الدوري، بيروت، 1398ق/1978م؛ بيرونى، ابوريحان، الا¸ثار الباقية، به كوشش
ادوارد زاخائو، لايپزيگ، 1923م؛ همو، تحقيق ماللهند، بيروت، 1403ق/1983م؛
ثعالبى، عبدالملك، ثمار القلوب، قاهره، مطبعة الظاهر؛ جاحظ، عمرو، رسائل
الجاحظ، به كوشش حسن سندوبى، قاهره، 1352ق/1933م؛ طبرسى، احمد، الاحتجاج،
بيروت، 1401ق/1981م؛ طبري، تاريخ، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره،
1961- 1968م؛ علم الهدي، على، امالى المرتضى، به كوشش محمد ابوالفضل
ابراهيم قاهره، 1373ق/ 1954م؛ قاضى عبدالحبار، المغنى، به كوشش محمود محمد
خضري و ديگران، قاهره، 1965م؛ كلينى، محمد، اصول كافى، به كوشش علىاكبر
غفاري، تهران، 1363ش؛ مسعودي، على، مروج الذّهب، به كوشش يوسف اسعد داغر،
بيروت، 1385ق، 1965م؛ مفضل بن عمر جعفى، توحيد، به كوشش كاظم المظفر،
بيروت، 1404ق/1984م؛ مقدسى، مطهر، البدء و التاريخ، به كوشش كلمان هوار،
پاريس، 1899-1906م.
مسعود جلالى مقدم
تايپ مجدد و ن * 1 * زا
ن * 2 * زا