اِبْراهيمِ نَخَعى، ابو عمران بن يزيد (د 96ق/715م)، متكلم، فقيه، محدّث و
از حافظان بنام حديث. نام و نسب كامل او ابراهيم بن يزيد بن قيس بن اسعد
نخعى كوفى است. در تاريخ تولد و مرگ وي اتفاق نظر نيست: تولّد او را در
50ق/670م ( بستانى ف ) و مرگ او را در 95 ق م نيز دانستهاند (صفدي،
1/169).
با اينكه راويان و تاريخ نويسان سلسلة نسب ابراهيم را مختلف ياد كردهاند،
ترديد نيست كه او از قبيلة نَخَعْ (از قبايل بزرگ و بنام يمن) بوده است.
احتمالاً او در مدينه زاده شده، ولى قطعى است كه در كوفه بوده زيسته و در
همين شهر درگذشته است ( الموسوعة، 1/325). گفتهاند: نخعى اعور بوده و بدين
جهت «ابراهيم اعور» نيز خوانده شده است (ابنسعد، 6/270). مادراو «مُلَيْكه»
خواهراسودبن يزيدو عبدالرحمان ابن يزيد (دوتن از راويان نخستين) بوده است
(ابن اثير، اللباب، 3/304؛ حافظ المزي، 2/233). مراحل نخستين دانشاندوزي او
چندان روشن نيست. گفتهاند: او در آغاز از دو دايى خود دانش و حديث آموخت و
پس از آن از ديگر عالمان و فقيهان و محدّثان روزگار خويش در مدينه و كوفه
حديث و فقه فراگرفت.
مشايخ حديث نخعى عبارتند از خُثَيْمة بن عبدالرحمان، ابوالشعثاء سليم بن
اسود حاربى، سهم بن مِنجاب، شُرَيح بن اَرطاة، ابومَعْمَرْ عبدالله بن
سَخْبرة ازدي، عبدالرحمان بن بشربن مسعود ازرق، عبدالرحمان بن يزيد، عبيد
بن نُضَيْله، علقمةبن قيس نخعى، عُمارة بن عُمَيَر، مسروق بن اجدع،
نُباتة، نَهيك بن سِنان، يزيد بن اوس، ابوزُرعة ابن عمر و بن جرير بن
عبدالله بَجَلى، ابو عبدالله جدلى، ابوعبدالرحمان سُلَّمى، ابو عبيدة بن
عبدالله بن مسعود (همو، 2/236)، ربيعبن خُثَيم، شريح بن حارث، صِلَة بن
زُفَر، عبيدة سلمانى، سُويد بن غَفَله، عابس بن ربيعة، همام بن حارث،
هُنَّى بن نويرة (صفدي، 1/169)، يزيدبن معاوية نخعى، زر ابن جيش، تميم بن
حذلم، عبدالله بن ضرار اسدي (ابراهيم، 4/233).
برخى از ناقلان حديث از وي اينانند: ابراهيم بن مهاجر بَجَلى، حارث بن
يزيد عُكْلى، حُرّبن مسكين، حسن بن عبيدالله نخعى، حكم بن عُتَيْبه،
حكيم بن جُبَير، حَمّاد بن ابى سليمان، زبيد يامى، زبيربن عَدّي، ابومعشر
زيادبن كُلَيت، سليمان بن اَعمش، سِماك بن حرب، شِباك ضَبّى، شُعيب بن
حَبْحاب، عبدالله بن شُبرُمة، عبدالله بن عون، عبدالرحمان بن ابوالشعثاء
محاربى، ابويَعفور عبدالرحمان بن عبيد بن نسطاس، عبدالملك بن اِياس شيبانى
اعور، عبيدة بن مُعتب ضَبّى، ابوحَصين عثمان بن عاصم اسدي، عطاء بن سائب،
على بن مُدرِك، ابواسحاق عمروبن عبدالله سَبيعى، عمروبن مُرّة، ابوالعَنبس
عمروبن مروان نخعى، غالب ابوهُذَيل، فُضيل بن عمرو فُقَيمى، محمد بن خالد
ضَبّى، محمدبن سوقة، مغيرة بن مِقْسم ضبى، منصوربن مُعتَمِر، ميمون ابو حمزة
اعور، هشام بن عائِذبن نُصَيب اسدي، واصل بن حيّان اَحدَب، يزيد بن ابى
زياد (حافظ المزي، 2/236-237).
ابراهيم نخعى را به پارسايى، علم، حكمت و دينداري ستوده و گفتهاند كه با
سادگى مىزيست (عجلى، 56). هيبت اميران داشت، ولى در نماز بسيار فروتن و
خاكسار مىنمود. آگاهى او از فقه چنان بود كه همواره ديگران را با او
مىسنجيدند. شعبى كه از ياران ابراهيم و خود از راويان بنام است دربارة وي
گفته است كه از همة عالمان و فقيهان بصره، كوفه، حجاز و شام داناتر بود
(حافظ المزي، 2/238). در روزگار نخعى بازار حديث و نقل و حفظ و ترويج آن گرم
بود و حتى جعل حديث رواج داشت و ملاكهاي نظري و عليم حديث نيز پديد
نيامده بود، ولى او در نقل حديث احتياط بسار مىكرد و هر مسألهاي از وي
پرسيده مىشد، مىگفت اميدوارم چنين باشد (ابن جوزي، 3/46). از اين رو او را
نقّاد حديث ناميدهاند (ذهبى، تذكرة، 1/73). اكثر رجال شناسان، ابراهيم را از
ثقات شمرده (عجلى، 56؛ ابن حجر، تقريب، 1/46)، ولى بسياري از حديثهاي او را
مرسل دانستهاند. ذهبى بر اين باور است كه روايات ابراهيم، جز در مواردي
كه مرسل است، حجت است (ميزان، 1/75). ابراهيم افزون بر مهارت در فقه و
حديث، در تفسير و قرائت قرآن نيز كه در آن روزگار از مسائل مهم و بحث انگيز
در ميان مسلمانان بود، از صاحب نظران به شمار مىرفت، تا آنجا كه در اين
باب نام او غالباً در كنار كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، ابن عباس،
علقمه، قتاده و ضحاك ياد مىشود (قيسى، 2/366). وي از تابعين است و گفتهاند
كه از ميان صحابة رسول ابو سعيد خدري و عايشه را ديده است (ابن جوزي،
3/48).
در روزگار ابراهيم از يك سو حديث گرايى رونق داشت و باورهاي دينى و مباحث
كلامى و احكام فقهى برپاية احاديث نبوي تدوين مىشد و از ديگر سو عقل گرايى
و ستيز با نقل گرايى افراطى (كه در آن روزگار عقلگرايان را اهل رأي
مىناميدند)، نيز پديد آمده بود و اينان مىكوشيدند عقل را در فهم اعتقادت و
احكام دينى دخالت دهند. در سدههاي بعد دو مكتب فكري و كلامى بزرگ يعنى
معتزليان و اشعريان از متن آن برخورد، سر بر آوردند. ابراهيم اهل حديث بود و
با اهل رأي جدال مىكرد و آنان را به انحراف از دين متهم مىساخت. از اين
رو بر سبيل سنت محدّثان آن روزگار، كه ضبط حديث را نيز روا نمىدانستند، گفت
كه هرگز چيزي ننوشته است (ابن سعد، 6/270). او اصحاب رأي را دشمن اصحاب
سنت و پاسداران آن يعنى محدّثان مىشمرد (ابو نعيم، 4/222). همچنين ابراهيم
با مُرجثه به ستيزه برخاست و انديشههاي ويژة آنان را «بدعت» خواند و گفت
اينان نزد من منفورتر از غير مسلمانانند و مردمان را از همنشينى و دوستى با
آن طايفه برحذر داشت و خود نيز آشكارا از آنان بيزاري جست (ابن سعد، 6/273،
274، 275م).
ابراهيم در روزگار فرمانروايى حجاج بن يوسف (د 95ق/714م) در كوفه مىزيست
و او را به سبب ستمكاري و خشونت شديدش سخت نكوهش مىكرد (همو، 6/279). از
اين رو حجاج بر او خشم گرفت و او ناگزير درخانهاي نهان شد. در همين احوال
بود كه حجاج درگذشت و گفتهاند زمانى كه ابراهيم از درگذشت فرمانرواي كوفه
آگاه شد، از شادي گريست و به سجده افتاد (ذهبى، تذكره، 1/74). با اينكه
ابراهيم 4 ماه پس از مرگ حجاج درگذشت (ابن قيسرانى، 1/19)، اما گويا
همچنان در خفا مىزيست، زيرا ابن ماعون روايت كرده كه در تشييع جنازة وي
تنها 7 نفر شركت جستند و پسر دايى او عبدالرحمان بن اسود، بر او نمازگزارد
(ابن عماد، 1/111). او را در شب به خاك سپردند (بخاري، 1(1)/334).
دربارة مذهب نخعى اختلاف است. آنچه از بيشتر منابع موجود و نيز عقايد و آراي
وي برمىآيد، حاكى از سنّى بودن اوست، اما برخى از رجال شناسان شيعى
احتمال شيعى بودن او را دادهاند (مامقانى، 1/ 43). اينان اين دلايل يا
قراين را نشانى از تشيع وي دانستهاند: 1. فتواي او در مورد مسح پاها به
هنگام وضو، بى شستن آنها؛ 2. سخن او، كه چون دربارة على (ع) و عثمان از او
پرسيدند، گفت: نه سَبايى ام نه مُرجئى؛ 3. سخن سعيد بن جبير كه با
فروتنى، با بودن ابراهيم خود را صاحب نظر در فقه نمىدانست؛ 4. برتري دادن
او به على در برابر عثمان؛ 5. خشم گرفتن حجاج بر او كه بيش از همه با
شيعيان سر ستيز داشت (امين، 2/250). اين شواهد به تنهايى شيعى بودن
ابراهيم را ثابت نمىكند. افزون بر اين، برخى ابراهيم را ناصبى سرسخت
دانسته و حتى گفتهاند كه او در سپاه ابن اشعث بوده و در حادثة كربلا شركت
داشته است (همانجا). روايت ديگري نيز هست كه اين احتمال را افزون مىكند:
درزمان مختاربن ابى عبيدة ثقفى (د 67ق/686م) دنبال او فرستادند، وي چيزي
بر چهره ماليد و دوايى خورد و از رفتن خودداري كرد، از اين رو رهايش ساختند
(ابونعيم، 4/220). با اين همه شيعى بودن او كاملاً منتفى نيست.
مآخذ: ابن اثير، الكامل، بيروت، 1402ق، 5/21؛ همو، اللباب، به كوشش احسان
عباس، بيروت، 3/304؛ ابن جوزي، عبدالرحمان، صفوةالصفوة، حيدرآباد دكن،
1390ق، 3/46- 48؛ ابن حجر عسقلانى، احمد، تقريب التهذيب، به كوشش عبدالوهاب
عبداللطيف، بيروت، 1975م؛ همو، تهذيب التهذيب، حيدرآباددكن، 1325ق،
1/177-179؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الكبري، به كوشش احسان عباس، بيروت،
دارصادر؛ ابن عماد، عبدالحى، شذرات الذهب، قاهره، 1350ق؛ ابن قتيبه،
عبدالله، المعارف، به كوشش ثروت عكاشه، قاهره، 1388ق، ص 463، 464؛ ابن
قيسرانى، محمد، الجمع بين رجال الصحيحين، حيدرآباد دكن، 1323ق،1/18- 19؛ ابو
نعيم، احمد، حيلةالاولياء، بيروت، 1387ق؛ امين، محسن، اعيان الشيعة، بيروت،
1403ق؛ بخاري، محمد، التاريخ الكبير، حيدرآباددكن، 1362ق؛ 1362ق؛ بستانى ف؛
حافظ المزي، يوسف، تهذيب الكمال، به كوشش بشار عواد معروف، بيروت، 1982م؛
ذهبى، محمد، تذكرةالحفاظ، به كوشش عبدالرحمان بن يحيى معلمى، بيروت،
1374ق؛ همو، ميزان الاعتدال، به كوشش محمد بجاوي، بيروت، 1963م؛ صفدي،
خليل، الوافى بالوفيات، به كوشش ددرينگ، بيروت، 1972م؛ عجلى، احمد، تاريخ
الثقات، به كوشش عبدالمعطى، بيروت، 1405ق: قيسى، مكى، الكشف عن وجوه
القراءات السبع، به كوشش محيى الدين رمضان، بيروت، 1981م؛ مامقانى،
عبدالله، تنقيح المقال، نجف، 1350ق؛ الموسوعةالفقهيّة.