بَجَليّه، نام فرقهاي شيعى مذهب كه بيش از دو قرن در محدودة جغرافيايى
كشور مغرب كنونى وجود داشته است.
به گزارش ابن حوقل (د بعد از 367ق/978م) در منتهىاليه قلمرو سرزمينهاي
اسلامى در مغرب زمين كه به كرانههاي اقيانوس اطلس ختم مىشد، در
منطقهاي به نام سوس دور (السوس الاقصى) گروهى از شيعيان موسوي مىزيستند
كه از شخصى به نام على بن ورصند (نك: مادلونگ، 91 ، حاشية 4 : ورسند) پيروي
مىكردند (1/91). بسيار محتمل است كه اين گروه همان باشد كه طبق گزارشهاي
مؤلفان پس از ابن حوقل، از شخصى به نام ابن ورصند بجلى پيروي مىكردند و
به بجليه معروف بودند؛ با اين تفاوت آشكار كه آنان از نظر ابن حوقل و
ديگرانى كه از او نقل كردهاند (مثلاً نك: ادريسى، 1/228؛ ياقوت، 1/320)،
جريان امامت را به موسىبن جعفر(ع) مىرساندهاند (براي موسويه، نك:
نوبختى، 67 -69؛ سعد، 91-93؛ بغدادي، 39-40؛ شهرستانى، 1/149-150)؛ اما از نظر
ابن حزم (5/41) كه گويا نخستين بار او آنان را بجليه خوانده است، فرقهاي
منشعب از كيسانيه (ه م) بودهاند كه امامت را در فرزندان امام حسن(ع)
منحصر مىدانستهاند. البته ابوعبيد بكري نيز با ارائة گزارشى كه ترديد وي در
انتهاي آن نمايان است (ص 853)، به گونهاي به تكرار قول ابن حزم
پرداخته است. در اين ميان، پارهاي ديگر از منابع، دربارة اين فرقه، تنها
به اطلاق عنوان «رافضى» اكتفا كردهاند (ابن ابى زرع، 129؛ سلاوي، 2/14).
گفتنى است كه نظر ابنحوقل در حدود يك قرن پيش از ديگران ابراز شده، و
مستند به ديدهها و شنيدههاي خود اوست، به ويژه آنكه از گفتة وي به روشنى
برمىآيد كه او پس از اواخر دهة 30 از سدة 4ق (1/83، 104) بار دوم به آن ديار
سفر كرده، و به بازبينى و تأييد گزارش قبلى خويش پرداخته است. اين
نكتهاي است كه نقل نخست وي را تأكيد مىكند و بر استحكام آن مىافزايد.
در آن روزگار، سوس منطقهاي پر آب و حاصلخيز بود كه در آنجا محصولات بسيار
به عمل مىآمد و به ديگر نقاط روانه مىشد. همين امر باعث شده بود كه
ساكنان شهرهاي متعدد آن خطه، همواره در رفاه زندگى كنند (همو، 1/91، 103؛
ابوعبيد، همانجا؛ ادريسى، 1/227- 229؛ ابن عبدالمنعم، 329-330). در حوزهاي كه
مركز سوس را تشكيل مىداد، دو شهر تارودنت (رودانه) و تويوين وجود داشت كه
ساكنان شهر اول مذهب مالكى، و اهالى شهر دوم (كه همان قبيلة بنى لماس
بودهاند، نك: ابوعبيد، 852) تشيع موسوي داشتهاند (ادريسى، همانجا؛ قس: ابن
ابى زرع، همانجا). اما دور افتادگى آن سامان از مناطق شهري و مراكز دانش و
تمدن در قلمرو شرقى، موجب انزوا و بىخبري ساكنانش را فراهم آورده بود. اين
خصيصة ناآگاهى و رفاهطلبى ساكنان مغربِ دور، چنان سياحان و جغرافىدانان
شرق اسلامى را به شگفت آورده بود كه در مجموع، از آنان به عنوان مردمى
يكسره بدوي و بىفرهنگ ياد كردهاند (ابن حوقل، 1/91-92؛ ادريسى، همانجا؛ نيز
نك: ابن ابى زرع، 22). اين توصيفها را كه به طور مشخص در روايات مربوط به
نزاعهاي مذهبى ميان بجليان و مالكيان قوت بيشتري مىگيرد (ابن حوقل، 1/91؛
نيز نك: ادريسى، همانجا)، لزوماً نبايد بسيار جدي گرفت. در واقع نوع رفتار
بجليان را نمىتوان از الگوي جامع رفتاري در آن خطه مستثنى دانست.
مىتوان چنين انگاشت كه مردم آن منطقه بيشتر به توسعة امر زراعت و داد و
ستد اهتمام داشتهاند و بيشتر مردمى اقتصاد مدار بودهاند، تا دين مدار. در
اينباره، اين نكته را كه مركز منطقة ثروتمندي چون سوس، تنها يك مسجد
داشته است (ابن حوقل، همانجا) مىتوان مدنظر قرار داد.
افزون بر آنچه گذشت، بايد گفت كه اصولاً خصيصة رفاه مادي و برخورداري از
مواهب، نه تنها به طور طبيعى با روحية جنگاوري چندان سازگاري ندارد، بلكه
خود نوعى انگيزة همزيستى و تمايل به آبادانى و توسعه نيز هست. درك اين
واقعيت مىتواند گره از اين نكته بگشايد كه چگونه سوسنشينان، قبيله به
قبيله و شهر به شهر، هر يك مذهب و آيينى براي خود برگزيده بودند، چندان كه
بجز تشيع و تسنن رسمى، مىتوان از تمايلات اعتزالى و خارجى نيز در آنجا
نشانههايى يافت (نك: همو، 1/102-103). همچنين آمده است كه در همان حوالى
گروهى از مجوسيان - بدون آنكه از هرگونه تعرض به آنها گزارشى در دست باشد
- از دير زمان تا حدود سال 448ق/1056م مىزيستهاند (ابوعبيد، همانجا؛ ابن
ابى زرع، 21، 129). سرانجام جالب توجه است كه در جريان سقوط سوس به دست
مرابطون، با آنكه گزارشهايى از كشتگان بسيار از بجليان هست، اما از سر سختى
و مقاومت آنان و همچنين تلفات بسيارِ طرف مقابل، خبري نيست (همانجا)، و دور
نيست كه سپاه فاتح، تنها رنج عبور از مسيرهاي كوهستانى و نفوذ در استحكامات
را برخود هموار كرده باشد (نك: ادريسى، 1/229-230). از اينرو، مىتوان دريافت
كه چرا ميان بجليان و همسايگان مالكى آنان، كه از قضا پرخاشگر وصف شدهاند،
نوعى مدارا در رفتار ديده مىشده است؛ تا آنجا كه در مسجد جامع شهر 10 مرتبه
نماز بر پا مىداشتهاند و هر گروه نمازهاي پنجگانة خود را به نوبت
مىخواندهاند (نك: ابن حوقل، 1/91-92).
بجليان همچون ديگر ساكنان منطقة سوس دور، مردمى اُمى بودند كه به دور از
دغدغههاي دينى و تمايلات سياسى، شادمانه از خاك حاصلخيز و طبيعت غنى
سرزمين خويش بهرة وافى مىبردند و نيز از عيش و عشرت و بادهگساري پرهيز
نمىكردند (نك: ادريسى، 1/228؛ ابن عبدالمنعم، همانجا). آنان اهل دانش و
فرزانگى نبودند، تا دفاع از عقيدهاي را وجهة نظر خود قرار دهند يا به رد و
نقض عقيدهاي ديگر بپردازند. شايد به همين سبب است كه منابع موجود از ارائة
عقايد كلامى آنان و بحث دربارة آن، عاجز ماندهاند. اهتمام ابن ورصند همان
قدر بود كه اين مردم را به لباس تشيع درآورد تا ولايت امامى را بر گردن
گيرند؛ و شايد كه مقصود او جز اين هم چيزي نبود (نك: دنبالة مقاله).
رمز دوام اين مذهب در اين نقطه هم همين بود كه فراگيري پارهاي آداب
دينى، مستلزم ايجاد تغيير و تحول در الگوي زندگى اين مردم نبود. اينان نيز
نسل اندر نسل، چيزي بر آن نيفزودند و چيزي بيشتر نخواستند (نك: ابن ابى
زرع، سلاوي، همانجاها)؛ گويى كه مىپنداشتند دنيا تا ابد چنين تواند بود و بر
همين منوال خواهد گرديد (نك: ابن حزم، 5/41).
وصف ابوعبيد بكري (ص 852) از بغض دينى آنان نسبت به صحابيان پيامبر(ص)،
چندان مقرون به صحت نيست، زيرا اين موضوع، پيش از هر چيز، حق تعامل با
همسايگان مالكى مذهب را از آنان سلب مىكرد.
با اينهمه، پارهاي گزارشها، از آنچه مىتوان به حوزة احكام عملى آنان
مربوط دانست، در دست هست. اين احكام عملى چندان اندك و ابتداييند كه تنها
مىتوانند رنگ و بويى از گونهاي گرايش شيعى را بنمايانند، وبهطورعمده
درافزودن يك - دو عبارت در اذان (همو، 852 - 853) خلاصه مىشوند؛ بسا كه
همين اصرار بر افزودن آن دو جمله، بيشترين گرانيگاه تمايل شيعى آنان را
شكل مىداده است، تا آنجا كه نمازهاي خود را در مسجد، با اذان و اقامة مستقل
شروع كنند (ابن حوقل، همانجا). بدينسان، به نظر مىرسد كه ابن حزم
(همانجا) در حكم به اينكه نماز آنان غير از نماز مسلمانان (يعنى اهل سنت)
است، قدري راه افراط پيموده است. ابوعبيد بكري نيز كه ادعا كرده بود كه
ابنورصند محرمات را بر پيروان خويش حلال كرده است (ص 852)، تنها به بيان
يك مورد بسنده مىكند كه چيزي جز حكم دادن به حليت ربا، آن هم از طريق
داخل دانستن آن در مصاديق عنوان بيع محلل نيست. اما بيش از اين معلوم
نيست كه آيا محافظهكاري ابوعبيد بكري مانع بوده است كه از ذكر ساير
مصاديق تحليل حرام، براي مثال در روابط زن و مرد، خودداري ورزد، يا نه؛ هر
چند كه اصولاً مىتوان پنداشت كه ابوعبيد بكري خود به آنچه در اين مجال
آورده، اشراف كافى و نيز بر صحت استناد آن، اطمينان كامل نداشته است.
اما اين مسأله كه بجليان از خوردن ميوة درختانى كه ريشة آنها خشك شده بود،
امتناع مىكردهاند (ابن حزم، همانجا)، مىتواند از جملة همان افكار خرافى
باشد كه در آن منطقه بسيار شايع بوده، و ديگر گزارشها و بررسيها بر آن صحه
گذارده است (ابن عبدالمنعم، همانجا؛ نيز نك: نجار، 37؛ قس: قاضى، 183-184).
اطلاعات مندرج در منابع موجود دربارة عقايد بجليان، از اين حد فراتر نمىرود و
اين گزارشها اصولاً چندان كمكى در زمينة شناخت پايهگذار اين فرقه و ماهيت
آموزههاي او ارائه نمىكنند. منابع دست اول، ضمن اتفاق نسبى بر اينكه
نام پدر يا يكى از اجداد او «ورصند» بوده است، در نام خود او هيچ اشتراك
نظري ندارند و از وي به صورتهاي «على»، «حسن بن على»، «محمد»، «عبدالله» و
«على بن عبدالله» ياد كردهاند (نك: ابن حوقل، 1/91؛ ابن حزم، ابوعبيد، ابن
ابى زرع، سلاوي، همانجاها). اما اين نكته كه قاضى نعمان (د 363ق/ 974م)
در يكى از آثار خويش دو بار از ابن ورصند نام برده، خود بر پيچيدگى مسأله
افزوده است؛ زيرا او هربار به گونهاي از او ياد كرده است: يك بار
«ابوالحسين على بن فرصند» و بار ديگر «ابوالحسن على بن الحسين بن ورصند
بجلى»، آن هم در احاديثى كه اسناد آنها يا مقطوع است و يا مجهول (نك:
مادلونگ، 90 -87 )؛ به گونهاي كه مىتوان گفت اين موضوع بر دانستههاي
قطعى ما چيزي نمىافزايد. در هر صورت نامى از برخى كتابهاي منسوب به ابن
ورصند و نيز اشارهاي به اين احتمال كه او احاديثى را كه گردآورده، در
عراق سماع كرده باشد، به ميان آمده است (همو، .(91
ابن ورصند خود اهل نَفطه از توابع قفصه و قسطيليه (واقع در كشور تونس
كنونى) بوده كه به سوس آمده، و به تعبير ابن حزم به گمراه كردن مردم
پرداخته است (همانجا). نفطه شهري است كه از ديرباز، دستكم از نيمة قرن
2ق/8م به تشيع معروف بوده است (قاضى نعمان، 54 - 58؛ نيز نك: مادلونگ، 92
؛ قاضى، 173). اينكه ابن ورصند خود از نژاد بربر افريقا بوده، و نسبت «بجلى»
او (منسوب به قبيلة عربى بَجيله) صورت ولايى داشته است، كاملاً محتمل
مىنمايد (نك: همو، 171-172). ابنورصند اگر پيش از ابوعبدالله شيعى (د
298ق/911م) (ابوعبيد، همانجا) و يا مقارن با مهدي فاطمى (د 323ق/935م) (ابن
ابى زرع، همانجا)، به آن سامان آمده باشد، تاريخ ورود وي را مىتوان پيش
از 286ق/899م و يا در حوالى سال 296ق/909م دانست (نيز نك: مادلونگ، 89 ؛
قاضى، 178).
چنين به نظر مىرسد كه ابن ورصند در اجتماع سوسيان، بيش از يك مرشد
اخلاقى، از آن نوع كه در قلوب عوام جاي مىگيرند، نبوده است. سندي در
دست نيست كه او در آنجا، مجلس درسى بهپا داشته، و يا شاگردانى به معناي
خاص تربيت كرده باشد. از اين روست كه حتى نام و نسب او در اذهان آن
مردمان و نسلهاي بعد، به درستى ثبت نشده، و از شرح احوالش چيزي برجاي
نمانده است. دور نيست كه همين فقدان منابع، بهايناحتمال كه اصولاً
بجليان تنها ازطريق آموزههايابنورصند با عقايد وي آشنا شدهاند و او بايد
بسيار پيشتر از زمان مهدي فاطمى به نفطه بازگشته، و در همانجا درگذشته
باشد، مجال طرح داده باشد (مادلونگ، .(91-92
به مجموعة اين عوامل مىتوان در بررسى علل اختلاف نام ابنورصند، در ميان
مؤلفانى كه بعدها از وجود چنين فرقهاي خبر دادهاند، توجه كرد. آنان همگى
در نام بردن از او، تنها به يك برهة زمانى و يك شخص خاص اشاره داشتهاند و
اختلاف، در واقع بر سر يك تن بيشتر نمىتوانسته باشد. احتمال اينكه آن
اسامى به افرادي مختلف از خاندان «بنى ورصند» ناظر باشد كه در دورة حيات
بجليه، هر يك از پس ديگري به پيشوايى اين فرقه رسيده باشند، چيزي جز يك
فرض نيست (قس: همو، 95 -92 ؛ قاضى، 170، 187- 188).
آنچه دربارة بجليه توجه انظار را از ديرباز به خود جلب كرده، تنها وجود يك
مركز شيعى در دورترين نقطه از قلمرو حكومت اسلامى، با اكثريت داراي تمايلات
سنى بوده است كه به شكل يك كانون يكپارچه براي مدتى مديد دوام يافت؛
نه آنكه اصولاً حضور اين اجتماع در آن منطقه، منشأ اثري سياسى و يا تحول
تاريخى درخوري بوده باشد. چنانكه مىدانيم، بجليه فاقد هرگونه قدرت سياسى
و نظام حكومتى و اداري ويژة خويش بودهاند؛ و بر اين موضوع، كلمة «قبيل» در
گزارش ابوعبيد بكري (همانجا) به نيكى گواهى مىدهد. اين نكته البته از عدم
انسجام آموزههاي ابن ورصند و فقدان تبيين يك نظام اداري در افكار عمومى
مردم آن نقطه - كه جز به گذران زندگى به چيزي ديگر نمىانديشيدند - نيز
حكايت دارد. بجليان همواره تابعيت واليان ادريسى منطقه را، احتمالاً حتى در
زمان خود ابن ورصند، مىپذيرفتند و از ميان خود رهبر يا امامى نداشتهاند.
همين امر باعث شده است تا برخى از صاحبنظران، به تبع پارهاي مصادر قديم
(مثلاً نك: ابن حزم، همانجا؛ ابوعبيد، 853) بپندارند كه اينان هم شيعة حسنى
بودهاند (نك: مادلونگ، 96 ؛ قس: قاضى، 175 بب). از سوي ديگر، اين مسأله
مىتوانسته است براي حكام ادريسى منطقه، به ويژه پس از آنكه قلمرو تحت
تصرف ادريس دوم (177-213ق/793- 828م) در ميان فرزندان وي تقسيم شد، حائز
اهميت باشد؛ زيرا هر يك خود را از جلب حمايت بجليان بهعنوان يك قبيلة متحد
و ثروتمند شيعى ناگزير مىديده است تا بتواند بخش كوچك تحت تصرف خويش را در
قبال ديگر مدعيان محافظت كند. گزارش ابن حوقل حاكى است كه بجليان، از
توجه عبدالله بن ادريس بن ادريس بن عبيدالله بن ادريس، بسيار برخوردار
بودند و در رفاه و ارزانى مىزيستند (1/103-104).
بجليه سرانجام در هجوم مرابطون كه در ربيعالا¸خر 448ق/ژوئية 1056م به قصد
تصرف سوس صورت گرفت، از هم پراكندند (ابن ابى زرع، 129؛ سلاوي، 2/13-14)؛
هرچند مسلم نيست كه بر اثر اين حادثه كاملاً از ميان رفته باشند (نك:
مادلونگ، .(88-90
دربارة بجليه دو تحقيق مستقل در دست است: يكى «نكاتى دربارة تشيع غير
اسماعيلى در مغرب» نگاشتة ويلفرد مادلونگ، و ديگري «الشيعة البجلية فى المغرب
الاقصى» به قلم وداد قاضى.
مآخذ: ابن ابى زرع، على، الانيس المطرب، رباط، 1972م؛ ابن حزم، على،
الفصل، بهكوشش محمد ابراهيم نصر و عبدالرحمان عميره، رياض، 1402ق/1982م؛
ابنحوقل، محمد، صورة الارض، به كوشش كرامرس، ليدن، 1938م؛ ابن عبدالمنعم
حميري، الروض المعطار، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1980م؛ ابوعبيد بكري،
المسالك و الممالك، به كوشش وان لون و ا. فره، تونس، 1992م؛ ادريسى،
محمد، نزهة المشتاق، بيروت، 1409ق/1989م؛ بغدادي، عبدالقاهر، الفرق بين
الفرق، به كوشش عزت عطار حسينى، قاهره، 1367ق/1948م؛ سعد بن عبدالله
اشعري، المقالات و الفرق، به كوشش محمدجواد مشكور، تهران، 1361ش؛ سلاوي،
احمد، الاستقصاء، به كوشش جعفر ناصري و محمد ناصري، دارالبيضا، 1954م؛
شهرستانى، محمد، الملل و النحل، به كوشش محمد بدران، قاهره، مكتبة الانجلو
المصريه؛ قاضى، وداد، «الشيعة البجلية فى المغرب الاقصى»، اشغال المؤتمر
الاول لتاريخ المغرب العربى و حضارته، تونس، 1979م؛ قاضى نعمان، افتتاح
الدعوة، به كوشش وداد قاضى، بيروت، 1970م؛ نجار، عبدالمجيد، المهدي بن
تومرت، بيروت، 1403ق/1983م؛ نوبختى، حسن، فرق الشيعة، به كوشش ريتر،
استانبول، 1931م؛ ياقوت، بلدان؛ نيز:
, W., X Some Notes on Non - Ism ? q / l / Shiism in the Maghrib n , SI, 1976,
vol. XLIV.
عبدالامير جابريزاده