responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 1  صفحه : 379
آل باوند
جلد: 1
     
شماره مقاله:379


آلِ باوَنْد، سلسله‌ای از امیران محلی مازندران، منسوب به باوندی شاپور، احتمالاً از نوادگان قباد، شاه‌ساسانی، که میان سالهای 45-750ق/665-1349م، به نام اسپهبدان یا شاهان مازندران در 3 دوره بر بخشهایی از مازندران و گیلان فرمان راندند.
سابقة تاریخی: قباد ساسانی پس از درهم شکستن رومیان و سرکوب کردن قبایل هون، با رایزنی موبدان، پسر مهتر خود کَیوس (کاووس) را برای رویارویی با ترکانی که به خراسان و طبرستان هجوم آورده بودند، ولایت پَذَشْخُوارگر (طبرستان) داد (ابن‌اسفندیار، 41). شاید چنانکه مارکوارت گفته، شخصی که تئوفانس او را پسر قباد و موسوم به پَذَشْخُوار شاه می‌داند، همین کیوس یا کاووس باشد (کریستن سن، 377). کیوس و به تعبیری «آدم آل باوند» (ابن‌اسفندیار، 147) در دامن مزدکیان پرورش یافت و چنین می‌نماید که به همین سبب از سوی پدر که بعدها از پشتیبانی مزدکیان دست بداشت، به ولایت عهدی نرسید. اما پس از مرگ قباد، به تحریک مزدکیان مدعی تاج و تخت شد و بر خسرو انوشیروان تاخت، اما شکست خورد و اسیر شد و چندی بعد به قتل رسید. شاپور پسر کیوس که همراه پدر به مداین تاخته بود و به دستور انوشیروان در همانجا سکنی گرفت و تا پایان روزگار هرمزد، شاه ساسانی، در آنجا بود و اندکی بعد درگذشت (همو، 152). از او پسری به نام «باوْ» برجای ماند که چندی بعد به طبرستان رفت و دولتی در آنجا بنیاد نهاد. آل باوند در طول 7 قرن حکومت خود به 3 شاخه تقسیم شدند: کَیوُسیَه، اِسْپَهبدیَه، وکین خوازیّه . مرکز حکومت آنها در آغاز، سرزمینی به نام فریم (= فرّیم، پِریم یا قارِنْ) در کنار شهریارکوه واقع در شرق سلسله کوههای طبرستان بود. عده‌ای از امیران این سلسله «شعریار» نام داشتند و شاید ارتفاعات موسوم به شهریارکوه که مقر نخستین امرای این سلسله بوده، نام خود را از همانها برگرفته باشد (حدودالعالم، حواشی مینورسکی، 387).
بخش یکم ـ کَیوسیان
نخستین شاخة آل باوند به کیوس یا کاووس پسر قباد است که 13 تن از آنان از 45 تا حدود 390ق/665-1000م در فریم فرمان راندند.
1. پاوْ (د 60ق/680م)، در رکاب خسروپرویز چندبار به پیکار رفت و از توجه شاه برخوردار شد و به حکومت طبرستان و آذربایجان منصوب گشت. چون شیرویه بر تخت نشست، او را به اصطخر تبعید کرد. وی در آتشکدة آن سامان گوشة عزل گزید تا آنکه آزرمیدخت او را به سپهسالاری برگزید، اما باوْ نپذیرفت تا نوبت به یزدگرد رسید و باو که این‌بار به درخواست شاه نزد وی رفت. پس از شکست سپاه ایران از عربها، باو در راه خراسان از یزدگرد اجازه یافت که به طبرستان رود و پس از زیارت آتشکدة کوسان، در گرگان به وی بپیوندد (ابن‌اسفندیار، 154). باو در آنجا خیر قتل یزدگرد را شنید و سربتراشید و در آتشکدة مقام گرفت. بعید نیست که همین معنی سبب شده باشد که برخی، نیاکانِ آل باوند را از موبدان بدانند (مادلونگ 174؛ ایرانیکا). باو چندی بعد به درخواست مردم که از حملات ترکان به تنگ آمده بودند، با این شرط که «مردان ولایت و زنان به بندگی او را خط دهند» (ابن‌اسفندیار، 154، 156)، بیرون آمد و بایسیج سپاه توانست مهاجمان را از آن سامان براند و دولتی محلی تأسیس کند. وی پس از 15 سال حکومت، سرانجام به دست «ولاش» نامی که مدعی حکومت بود کشته شد و ولاش به حکومت نشست.
2. سهراب (سرخاب) پسر باو: (د ح 98ق/717م)، پس از مرگ باو، همسر سالخوردة او با پسرش سهراب از بیم ولاش به روستای دزانگنار ساری رفت و در خانة باغبانی مقام گزید. حدود 8 سال پس از این واقعه، مردی از کولا ـ منطقه‌ای که هرگز به اطاعت ولاش گردن ننهاد ـ به نام خرّذادخسرو که دانست سهراب بازماندة باو است، مردم کولا را به پشتیبانی از او برانگیخت و با یاری ساکنان کوه قارِنْ، به سرکردگی قارسنْ وَنْد بر ولاش تاخت و او را درهم شکست و سهراب در فریم به حکومت نشست (68ق/687م). سهراب 30 سال حکومت کرد. واقعة قابل ذکری از روزگار او یاد نشده است (ملاشیخ علی‌گیلانی، 45؛ ابن‌اسفندیار، 156).
3. مِهْرمَردان پسر سهراب (؟)، پس از پدر به حکومت نشست و اندکی بعد درگذشت ٠ابن‌اسفندیار، ذیل، 20). به قولی 40 سال حکومت کرد (خواندمیر، 2/417).
4. سهراب پسر مهرمردان (؟)، برخی او را پس از مهرمردان حاکم دانسته‌اند و حتی گفته‌اند که 20 سال حکومت کرد (خواندمیر، 2/417). در ذیل تاریخ ابن‌اسفندیار (ص 20) چنین آمده است: که وی قبل از پدر درگذشته است. نیز گفته‌اند که در 141ق/758م با وندادبن‌هرمز در کشتار اعراب همداستان شد و ابوجعفر منصور خلیفه، ابوالخصیب را به مقابل او فرستاد و سهراب دژهایی را از دست داد و در 143ق/760م خودکشی کرد (ملا شیخ‌علی گیلانی، 450)، اما ابن‌اثیر (5/509) نظیر این ماجرا را دربارة ابوالخصیب و اسپهبد ]خورشید[ نقل کرده است ٠قس: ابن‌اسفندیار، 174-178).
5. شروین‌بن‌سهراب (د پس از 189ق/805م)، ملقب به «ملک‌الجبال» بود و در شهریارکوه اقامت داشت. برخی، فرمانروایی شروین را آغاز تاریخ مستند این سلسله برشمرده‌اند (ایرانیکا). شروین چون پیشینیان خود با خلیفگان بغداد نمی‌ساخت چنانکه وقتی عمربن‌العلاء از سوی خلیفه، والی طبرستان شد، شروین بر او تاخت و سپاهش را درهم شکست و آنچه را که خالدبن‌برمک‌الکاتب (والی سابق) در روزگار منصور ساخته بود، ویران کرد (ابن‌اسفندیار، 181). از سخن ابن‌اسفندیار برمی‌آید که علت عدم حملة شروین بر خالد، رفق و مدارای او با مردم بوده است.
شروین که با وَنْدادْهرمز امیر قارن وندان روابط حسنه داشت، در 166ق/783م به همراهی او برکارگزاران خلیفه که مردم از ستم آنان شکایتها داشتند، هجوم برد و همراه مردم، بسیاری از مسلمانان و کارگزاران خلیفه را کشت (همو، 183؛ آملی، 61). گفته‌اند که پس از آن شروین در قلمرو گسترده‌ای به فرمانروایی پرداخت و ونداد به سپهسالاری او رسید (مرعشی، 110؛ آملی، 62). رابطة او با ونداد چنان حسنه بود که گفته‌اند «از تمیشه تا رویان، بی‌اجازت ایشان کسی از هامون پای به بالا نتوانستی نهاد و مسلمانان را چون وفات رسیدی نگذاشتندی به خاکِ ولایت ایشان، دفن کنند» (ابن‌اسفندیار، 196). چیرگی شروین بسیار به کار برند. در 167ق/783م مهدی خلیفه، پسرش موسی را به گرگان، به نبرد شروین فرستاد (طبری، 8/164؛ ابن‌اثیر، 6/75)، ولی او کاری از پیش نبرد. سپس فرستادگان نظامی خلیفه مانند سالِمِ فَرْغانی و فَراشه نیز شکست خوردند. پس گفتة یعقوبی که «شروین به اطاعت مهدی خلیفه گردن نهاد» (2/397)، دور می‌نماید. هادی خلیفة بعدی، از در صلح درآمد و جانشین او هارون نیز در 189ق/805م که به ری آمد، همان راه را برگزید و با ارسال چند نماینده، از شروین و ونداد خواست که به نزد وی آیند، ولی آنان درخواست گروگان کردند (ابن‌اسفندیار، 197) و هارون خشمناک شد و عزم حمله کرد. ونداد به نزد وی ایند، ولی آنان درخواست گروگان کردند (ابن‌اسفندیار، 197) و هارون خشمناک شد و عزم حمله کرد. ونداد به نزد هارون رفت و چندی بعد با خلعت به طبرستان بازگشت. هارون که در آن وقت به وسیلة عبدالله‌بن‌مالک، اسپهبد را به کوهستان عقب رانده بود، هَرْثَمه نامی را با ونداد همراه کرد تا فرزند او قارن، و فرزند شروین به نام شهریاد را به یغداد برد (قس: یعقوبی، 2/415). شروین پس از 25 سال حکومت درگذشت. برخی شهریار را نوة شروین و پسر قارن می‌دانند (مرعشی، 149، 223؛ میرخواند، 2/417) ولی ابن‌اسفندیار (ص 198)، آشکارا از شهریار با عنوان پسر شروین نام می‌برد.
6. شهریار پسر شروین (د 210ق/825م)، وی که به رسم گروگان نزد هارون‌الرشید می‌زیست، پس از بیماری خلیفه به نزد پدر بازگشت و با مرگ شروین، رشتة کارها را در دست گرفت. پس از مرگ ونداد، پسر او قارن نیز رشته دوستی را نگسست و خود را فرمانبر شهریار دانست. در 201ق/816م عبدالله‌بن‌خردادبه، والی طبرستان از سوی عباسیان، بسیاری از ارتفاعات طبرستان را تصرف کرد و شهریار را واپس راند (طبری، 8/556؛ ابن‌اثیر، 6/327، 328). ظاهراً پس از این پیروزیها، مأمون از شهریار و قارن خواست که برای پیکار با رومیان در رکابش حاضر شوند. شهریار و قارن خواست که برای پیکار با رومیان در رکابش حاضر شوند. شهریار نپذیرفت ولی قارن دعوت او را پاسخ گفت و از خلیفه نیکوییها دید. شهریار ناخشنود شد و بسیاری از املاک قارن را گرفت. مازیار پسر قارن تجاوز شهریار را بر خود هموار نساخت و به مقابله پرداخت ولی شکست خورد و به نزد پسر عمّ خود وندامید رفت. شهریار او را از وندامید طلب کرد، این نیز مازیار را به بند کشید، ولی مازیار زندانبان را فریب داد و گریخت و به بغداد رفت. شهریار چندی بعد درگذشت.
برخی، جانشین او را پسرش جعفر می‌دانند (مرعشی، 149؛ میرخواند، 2/417)، ولی ابن‌اسفندیار از جعفر یاد نکرده و شاپور را جانشین او دانسته است. گذشته از این، نام جعفر در این روزگار هنوز باوندیان به اسلام گردن ننهاده بودند، با واقعیت فرهنگی و دینی منطقه همخوانی ندارد. چنین می‌نماید که مراد مرعشی از جعفر پسر شهریار، همان کس است که ابن‌اسفندیار ٠صص 229، 235) به نام جعفربن‌شهریاربن‌قارن از او یاد کرده و گفته که در پیکار با حسن‌بن‌زید کشته شده است.
7. شاپور پسر شهریار (مقـ پس از 220ق/835م)، پس از مرگ شهریار به حکومت نشست، اما به سبب بدخویی و بی‌سامان گذاردن کار ملک، مردم از او روی گردان شدند و نامه به شکایت نزد مأمون خلیفه فرستادند. خلیفه، نخست محمدبن‌خالد را به سرکوب شاپور فرستاد، اما محمدکاری از پیش نبرد و خلیفه این‌بار مازیار را که کینه‌ای دیرینه با خاندان شاپور داشت، نامزد این کار کرد. مازیار بر شاپور چیره شد و او را به موسی‌بن‌حفص مأمور خلیفه و والی مناطق پَست پیشنهاد کرد. اما موسی شرط آزادی او را گردن نهادن به اسلام دانست (ابن‌اثیر، 6/401؛ ابن‌اسفندیار، 207، 208). در این میان مازیار که بیم داشت کار به آشتی کشد، در فرصت مناسب، شاپور را سر از بدن جدا کرد.
8. قارن پسر شهریار (د ح 254ق/868م)، معروف به «ابوالملوک» بود و پس از قتل برادرش در پی احیای حکومت خاندان خود برامد، اما به سبب نیروی، زیادکاری از پیش نبرد و به ناتوانی روزگار می‌گذرانید و جز آن کاری نمی‌توانست که نامه‌های شکوه آمیز به خلیفه نویسد (ابن‌اسفندیار، 208). پس از شورش مازیار، حَیّان‌بن‌جَبَله که همراه حسن ابن‌حسین‌بن‌مُصْعَب، عمّ عبدالله‌بن‌طاهر به طبرستان آمده بود، به قارن اطمینان داد که قلمرو برادر و جدش را به او می‌دهد (طبری، 9/90). قارن پذیرفت که پس از استیلا، ساری تا حدود گرگان را به حیّان تسلیم کند (ابن‌اثیر، 6/498). چنین می‌نماید که مأموران خلیفه به این وسیله، قارن را در برابر مازیار تقویت کردند و بر او شوراندند، خاصه که پس از گریز مازیار، قارن به پشتگرمی حَیّان اموال بازماندة او را تصرف کرد (همو، 6/500) و با عنوان «اسپهبد» و نملک‌الجبال» به حکومت نشست (224ق/839م). ظاهراً در همین اوقات به بغداد گرایش یافت و بعداً با گرویدن به اسلام از سوی معتصم عباسی، خلعت حکومت یافت (ابن‌اسفندیار، 222). گفته‌اند که پس از آن از سوی طاهریان، حکومت شرق مازندران را در دست گرفت (اقبال، 115).
خروج حسن‌بن‌یزید (معروف به داعی) بر خلیفه و گرایش مردم طبرستان و دیلمان به او (ابن‌اسفندیار، 229)، بزرگ‌ترین رخدادی است که در این روزگار به وقوع پیوست ٠250ق/864م). حسن‌بن‌زید که به تدریج نیرویی بسیار یافت، تهدیدی جدی برای فرمانروایی قارن به شمار امد. قارن در اغاز چاره را در آن دید که با نیرنگ از در صلح درآید و در فرصت مناسب داعی را از سر راه خویش بردارد، اما داعی از قارن خواست که به نزدش آید. قارن خودداری کرد و چون سلیمان عبدالله‌بن‌طاهر (همو، 229٩ از سوی پدر به پیکار با حسن شتافت (251ق/865م)، پسران قارن به او پیوستند ٠ابن‌اثیر، 7/163)، اما اسپهبد پاذوسپان که سرداریِ لشکر حسن زید را به عهده داشت، قارن را تعقیب کرد و سراسر کوهستان قارن را بسوخت (ابن‌اسفندیار، 235؛ آملی، 91). قارن که تاب پایداری در خود نمی‌دید و می‌دید که طاهریان نیز از حسن شکست یافته‌اند (اقبال، 115، 116)، اسپهبد مَصْمَغان را به میانجیگری برانگیخت (252ق/866م) و به دنبال آن پسرانش سهراب و مازیار را به گروگان نزد حسن روانه داشت.
اندکی بعد میان مصمغان و فضل رفیقی که هر دو از یاران داعی بودند، اختلاف افتاد و مصمغان از داعی جدا شد. این واقعه سبب گشت که قارن باز به سودای سیطره بر داعی افتد. از این‌رو با پسرانش که از نزد حسن زید گریخته بودند (253ق/867م)، به مصمغان و محمدبن‌نوح پیوسته و همه آهنگ تصرف ساری کردند، اما مصمغان و محمد از سپاه داعی شکست خوردند و قارن به هزاره گری رفت. داعی در تعقیب او به قلمروش تاخت و همه جا را به آتش کشید. قارن نیز همواره از برابر او می‌گریخت تا سرانجام به قومس رفت و مدتی بعد درگذشت. به روایت طبری (9/274)، قارن به رغم مخالفت با داعی، پیش از مرگ برای حفظ موقعیت خود و احتمالاً بازماندگانش، پیوندهای خویشاوندی با علویان برقرار ساخته بود.
9. رستم پسر قارن (مقـ 282ق/895م)، برخی او را نوادة قارن و پسر سهراب دانسته‌اند (مرعشی، 149)، اما مورخان متقدم مانند ابن‌اسفندیار (ص 247) و املی (ص 96)، رستم را پسر قارن گفته‌اند. وی پس از مرگ پدر با ضعف تمام در پاره‌ای از مناطق کوهستانی می‌زیست و از بیم حسن زید، یارای بسط نفوذ خود را نداشت. به نظر می‌رسد وی در تحریک دیلمیانی که بر مسلمانان شوریده و به راهزنی می‌پرداختند، دست داشته است. حسن زیدِ داعی، برادر خود محمد را برای سرکوب این دیلمیان گسیل داشت (263ق/877م) و چون بر آنها دست یافت بسیاری را دست و پای برید و بقیه به نزد رستم گریختند. رستم نیز دوباره آنان را به راهزنی تشویق کرد و خود به ناگاه بر قاسم‌بن‌علی‌در قومس هجوم برد (266ق/880م) و او را در بند کرد. آنگاه احمدبن‌عبدالله خجستانی امیر نیشابور را بر حسنِ زید بشورانید و احمد به گرگان هجوم برد و با غنایم بسیار بازگشت. حسن زید به تلافی، بر رستم که استرآباد را تصرف کرده و در همانجا مقام گزیده بود، حمله کرد. رستم به کوهستان گریخت ولی محمد برادر حسن او را پی گرفت. این تعقیب چندان ادامه یافت تا سرانجام رستم صلح خواست و پذیرفت که خراج دهد و سپاه گرد نیاورد و از پاره‌ای از متصرفاتش چشم پوشد (ابن‌اسفندیار، 247، 249، قس: اقبال، 117).
پس از مرگ داعی حسن زید (270ق/883م)، سیدابوالحسین احمدبن‌محمد، داماد وی بر محمدبن‌زید شورید و رایت استقلال برافراشت. رستم که در پی فرصت مناسب برای کین کشی از زیدیان بود، با ابوالحسن همداستان شد، اما چندی بیش برنیامد که محمد بر ابوالحسین چیره شد و و پس از یکسره ساختن کار او بر رستم تاخت و او را به سوی نیشابور نزد عمروبن‌لیث گریزاند، اما به میانجیگری امیر صفاری، محمدبن‌زید دوباره رستم را بخشید و قلمروش را باز پس داد. با این همه، علویان در 276ق/889م دوباره امارت را از رستم گرفتند و این‌بار او، با رافِع‌بن‌هَرْثَمه فرماندار خراسان همداستان شد (آملی، 99) و بر محمد در گرگان هجوم برد و او را گریزاند و بر چالوس چیره گشت، اما رافع از بیم عمرولیث به محمد‌بن‌زید پیوست و امارت گرگان یافت (ابن‌اسفندیار، 255) و سپس به حیلة رستم را دستگیر کرد ٠آملی، 100) و پس از مصادرة اموالش او را با پسرش شروین زندانی ساخت. وی در همانجا بود تا در 282ق/895م بر اثر شکنجه کشته شد.
10. شروین پسر رستم (د ح 318ق/930م) پس از کشته شدن رستم، پسرش شروین همچنان در بند بود تا آنکه رافع‌بن‌هَرْثَمه از عمرولیث شکست خورد و کشته شد و این یکی نیز اسیر اسماعیل سامانی گشت. امیر سامانی لشکری به سرکردگی محمدبن‌هارون برای سرکوب محمدبن‌زید به طبرستان روانه کرد. محمدبن‌زید شکست خورد و کشته شد (287ق/900م) و شروین از بندبرست و با اطاعت از سامانیان در قلمرو پدر به فرمانروایی نشست. آنگاه که محمدبن‌هارون با ناصر کبیر همداستان شد و بر امیر سامانی شورید، شروین به یاری ابوالعباس عبدالله‌بن‌محمدنوح که از سوی سامانیان امارت طبرستان یافته بود، برخاست. در پیکاری که رخ داد (290ق/903م)، عبدالله‌بن‌محمد نخست شکست خورد، اما سرانجام محمدبن‌هارون و ناصر کبیر را عقب راند (ابن‌اسفندیار، 262). این معنی، اطاعت شروین را از سامانیان استحکام بیشتر بخشید چنانکه وقتی همان ابوالعباس عبدالله، خواست بر احمد سامانی بشورد (297ق/910م)، شروین او را از آن کار بازداشت (ابن‌اسفندیار، 265). پس از مرگ ابوالعباس (298ق/911م) و شکست جانشین او (محمدبن‌صعلوک) از سپاه ناصر کبیر (آملی، 105)، شروین از نصربن‌احمد سامانی، سپاه خواست تا به پیکار ناصر رود. نصربن‌احمد سپاهی به سرکردگی الیاس‌بن‌الیَسَع به طبرستان فرستاد، اما این سپاه در برابر ناصر کبیر تاب نیاورد و کار به صلح انجامید (301ق/914م) و طبرستان به تصرف ناصر کبیر درآمد. شروین نیز به ناچار و از بیم ناصر کبیر با او صلح کرد (ابن‌اسفندیار، 272؛ مرعشی، 105) و پیمان خود را تا روزگار حسن‌بن‌قاسم، داعی صغیر و جانشین ناصر کبیر، همچنان نگاه داشت، اما داعی بر آن شد که شروین را از میان بردارد و بر سراسر طبرستان چیرگی یابد. از سوی دیگر، ابوالحسین پسر ناصر کبیر که باداعی صغیر پنهانی کینه می‌ورزید، شروین را از عزم داعی باخبر ساخت و شروین گریخت و داعی به ولایت او تاخت و بسیار خرابیها کرد (ابن‌اسفندیار، 281)، اما آنگاه که ماکان‌بن‌کاکی به یاری ابوالقاسم و ابوالحسن، پسران ناصر کبیر بر داعی تاخت، شروین جانب داعی را گرفت (مرعشی، 121؛ ابن‌اسفندیار، 291). با اینهمه، پس از مرگ او (316ق/928م). به ماکان پیوست تا قلمرو خود را حفظ کند. آخربار از شروین در وقایع سال 317ق/929م، آنگاه که ابوزکریا یحیی سامانی از بند گریخت و بر نصربن‌احمد شورید، یاد شده است (ابن‌اثیر، 8/209)، ولی تاریخ دقیق درگذشت او دانسته نیست.
11. شهریار پسر شروین (د ح 357ق/968م)، از آغاز حکومت او در شهریار کوه آگاهی درستی در دست نیست. چنین می‌نماید که در آغاز کشمکشهای میان وشمگیر و رکن‌الدوله بر سر ظبرستان، وی در جایگاه خویش آسوده نشسته بوده است. در 331ق/943م پس از آنکه وشمگیر از رکن‌الدوله شکست خورد، به نزد شهریار پناه برد و زمانی نزد وی ارام گرفت. سپس خواهر شهریار را به زنی گرفت و قابوس در وجود آمد. از همین روست که بیرونی (ص 63٩ و این اسفندیار (ص 143)، رستم پسر شروین و برادر شهریار را دایی قابوس گفته‌اند.
پس از آنکه وشمگیر از طبرستان بیرون رفت، به سبب اختلافی که میان شهریار و استندار ابوالفضل رستمداری پدید آمد، کار به پیکار کشید و شهریار که تاب مقاومت نداشت و به رکن‌الدولة دیلمی پیوست و قلمرو او به تصرف آل بویه درآمد (ابن‌اسفندیار، 299)، اما چنین می‌نماید که بعداً به سامانیان پیوسته باشد. از وقایع بعدی حکومت او آگاهی چندانی در دست نیست و تناقضهای بسیار در منابع متقدّم و پژوهشهای متأخّر در این باب دیده می‌شود. چنین می‌نماید که پاره‌ای او را با شهریار پسردارا که سپس به حکومت نشست اشتباه کرده‌اند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 7؛ ابن‌اثیر، 9/140؛ قس: مرعشی، 136). برخی نیز گفته‌اند که رستم برادر شهریار به کمک آل بویه، وی را از شهریور کوه بیرون راند (ایرانیکا). سکه‌هایی را که به نام رستم در سالهای 353-369ق/964-979م در فریم (پریم) شرب شده، به فرمانروایی او گواه گرفته‌اند (مادلونگ، 188). این نظر بر تحقیقات سکه شناسی، و نه منابع مکتوب، متکی است. بسا که مراد از رستم، رستم‌بن‌مرزبان پسر عمّ شهریار باشد که از سوی فخرالدولة دیلمی یک چند در فریم (پریم) حکومت یافت. نیز گفته‌اند که سکه‌هایی در سالهای 371ق/981م و 374ق/984م در فریم به نام مرزبان‌بن‌رستم در مقام امیری که سیادت رکن‌الدوله را تصدیق داشته، ضرب شده است (همو، 188)، اما می‌بایست در این استنباط اشتباهی روی داده باشد زیرا مسلم است که رکن‌الدوله در آن سالها در قید حیات نبوده است.
12. دارا پسر رستم پسر شروین: (د ح 362ق/973م)، پس از مرگ شهریار، چون پسرش شروین قبل از او درگذشته بود، برادر‌زاده‌اش دارا به حکومت نشست (ابن‌اسفندیار، ذیل، 25) و 8 سال فرمان راند (ملا، سیخ علی، 46). ابن‌اسفندیار ٠ص 137) او را برادر مرزبان، صاحب مرزبان‌نامه دانسته است. به تصریح قابوسنامه (ص 2)، مرزبان‌بن‌رستم‌بن‌شروین صاحب مرزبان‌نامه، جد مادری عنصرالمعالی کیکاووس‌بن‌اسکندربن‌قابوس‌بن‌وشمگیر است.
13. شهریار پسر‌دار (د ح 390ق/1000م)، واپسین فرمانروای شاخة کیوسیه است. به قطع نمی‌توان گفت که پس از دارا به فرمانروایی نشسته است، زیرا سکه‌ای که در 375ق/985م در فریم ضرب شده، نام اسپهبد شروین‌بن‌رستم را بر خود دارد که ظاهراً زیر نفوذ ال بویه هم نبوده است. ممکن است وی همان شروین باوند باشد که در 371ق/981م از او به عنوان فرمانروای طبرستان یاد شده است (ابن‌اسفندیار، ذیل، 5). شاید هم پسر دیگر رستم‌بن‌شروین باشد. به هر حال شهریار پس از آنکه به حکومت دست یافت، از کشمکشهایی که میان پسران رکن‌الدولة دیلمی و سامانیان و قابوس در گرفته بود، کناره گرفت و به نزد قابوس رفت. به همین سبب فخرالدولة دیلمی پس از استیلا بر گرگان (373ق/983م)، پسرعمّ شهریار به نام رستم‌بن‌مرزبان‌بن‌رستم‌بن‌شروین را که در عین حال برادرزن خود وی هم بود، با عنوان اسپهند فریم و شهریارکوه برگمارد. در 379ق/989م که حسام‌الدولة تالش در گرگان درگذشت، قابوس سرانجام به یاری شهریار توانست بر آن دیار چیره شود. پس از مرگ فخرالدوله، قابوس که فرصت را برای توسعة قلمرو خود مناسب می‌دید، شهریار را برانگیخت تا شهریار کوه را از دست رستم پسر مرزبان بیرون کشد (388ق/998م): شهریار نیز سپاه به آنجا برد و رستم را گریزاند و خطبه و سکه به نام قابوس کرد (ابن‌اثیر، 9/140؛ ابن‌اسفندیر، ذیل، 7)، ولی هر دو او را به اشتباه شهریابن‌شروین نوشته‌اند.
اما مجدالدولة دیلمی برای نبرد با قابوس، نصربن‌حسن فیروزان را به پیکار فرستاد و او قابوس و شهریار را درهم شکست و سپس به یاری رستم‌بن‌مرزبان به شهریارکوه تاخت و شهریار را براند و رستم را در آنجا نشاند و خود به ری بازگشت. شهریار که به ساری رفته بود، از فرصت سود جست و بر رستم حمله برد. نصربن‌حسن به سبب غلایی که در اثر تردد لشکرها و تاراج مردم روی داده بود، از مدد به رستم باز ماند و شهریار او را به ری گریزاند (جرفادقانی، 241)، اما چندی بعد به سبب فزونی مال و لشکر، مغرور شد و بر قابوس خروج کرد، رستم‌بن‌مرزبان با لشکر ری به ولایت شهریار رفت و او را در پیکاری به بند کشید و چون از مجدالدوله در هراس بود به قابوس گروید و شهریار را نزد او فرستاد (جرفادقانی، 244؛ ابن‌اثیر، 9/140، 141). شهریار همچنان در بند بود تا درگذشت و به قولی کشته شد (مرعشی، 151؛ ابن‌اسفندیار، ذیل، 11، 26).
گفته‌اند که فردوسی پس از گریز از محمود غزنوی، به طبرستان نزد شهریاربن‌شروین رفت ٠نظامی عروضی، 80؛ ابن‌اسفندیار، ذیل، 23، 24). ولی آشکار است که در اینجا اشتباهی روی داده است، زیرا شهریاربن‌شروین بی‌گمان در آن تاریخ که فردوسی مورد بی‌مهری سلطان غزنین واقع شد، زنده نبوده است. از سوی دیگر، انطباق این شهریار یا شهریاربن‌دارا هم خالی از اشکال نیست، چه شاهنامه در 400ق/1010م به اتمام رسید و اگر روایت نظامی و ابن‌اسفندیار در باب دیدار فردوسی و شهریار درست باشد، در تاریخ گرفتاری و مرگ شهریاربن‌دارا نیز مسامحه‌ای رفته است. برخی از پژوهشگران معاصر هم شاید به پیروی از همان منابع، امیر باوندی را شهریاربن‌شروین نوشته‌اند (مرزبان‌بن‌رستم، مقدمة مصحح، ص «و»). محتمل است که حکیم طوس با شهریار دیگری، شاید کیا ابوالفوارس شهریاربن‌عباس‌بن‌شهریار، شاید نوادة شهریاربن‌دارا، دیدار کرده باشد (ایرانیکا).
بخش دوم ـ اِسْپَهبدیه
پس از مرگ شهریار، به سبب استیلای قابوس بر طبرستان، وقفه‌ای 70 ساله در فرمانروایی آل باوند پدید آمد. سهراب پسر شهریار در روزگار منوچهر پسر قابوس به اندک آب و زمینی بسنده کرد (ابن‌اسفندیار، ذیل، 26) و سخن از حکمرانی پیش نیاورد. نظر برخی از پژوهشگران معاصر که برآنند که شاخة کیوسیه تا نیمة اول سدة 5ق/11م پای برجا بوده است (ایرانیکا)، تا اندازه‌ای مبتنی بر حدس و گمان است، اما یقین است که قارن پسر سهراب در شهریار کوه نیرویی پدید آورد و در آنجا سخت موضع گرفت. چنانکه وقتی طغرل سلجوقی به طبرستان آمد «خراج ولایت بستد و در هر ناحیه نایب خاص خود بنشاند، اما در هامون و هرچه پریم و شهریار کوه و کوهستان قارن بود متعرض نشد» (ابن‌اسفندیار، ذیل، 26). در روزگار الب ارسلان نیز قارن بیش از پیش نیرو یافت و دژهای اطراف را تسخیر کرد (همو، 28). قارن در 466ق/1074م و به قولی 486ق/1093م (غفاری، 177) درگذشت. پس از او پسران و نوادگانش به تدریج نیرو یافتند و پاره‌هایی از طبرستان را به تصرف درآوردند و دولتی نسبتاً بزرگ تأسیس کردند.
1. حیسامُ‌الدوله شهریار پسر قارن (د پس از 507ق/1113م)، پس از پدر رشتة کارها را در دست گرفت و با استفاده از ضعف حکومتگران اطراف توانست بخش بزرگی از دژهای کوهستانی طبرستان را تسخیر کند (مرعشی، 151) و بر شهر ساری استیلا یابد. سکه‌ای که به نام او در ساری ضرب شده، برکیارق سلجوقی را به سروری یاد کرده است (ایرانیکا)، اما چون محمد بر کیارق چیره شد و بر تخت نشست، از حسام‌الدولة شهریار خواست که برای حمله به اسماعیلیان به خدمت آید (ابن‌اسفندیار، ذیل، 33)، امّا حسام‌الدوله از لحنِ پیام، خشمناک شد و سلطان را آگهی داد که وی را علاقه‌ای به خدمت او نیست (500ق/1107م). سلطان نیز امیری به نام سنقر را با سپاه به مازندران فرستاد. حسام‌الدوله همراه با فرزندان خود و نیز امیران و بزرگان شهریارکوه و «امیرمهدی لفور که قارِنْوَند بود» در ساری گرد امدند و آمادة پیکار شدند. نیز وی توانست یکی از امیران سنقر به نام بکجری را با خود همداستان سازد و قرار گذاردند که به هنگام نبرد، او از پشتیبانی سنقر پای پس کشد (همو، ذیل، 33، 34). چون پیکار درگرفت، نجم‌الدوله قارن پسر حسام‌الدوله، سخت به اردوی دشمن زد و بکجری نیز از سپاه سنقر جدا شد. سرانجام، کار به آنجا کشید که ترکان سلاح از دست نهادند و گریختند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 34؛ ملاشیخ علی، 47). سلطان محمد کس به نزد حسام‌الدوله فرستاد و عمل سنقر را خودسرانه دانست و پیشنهاد اشتی داد. حسام‌الدوله نیز پسر خود علاءالدوله علی‌را به نزد سلطان که سوگند خورده بود عهد را نشکند و او را به خویشاوندی خود رساند، گسیل داشت (مرعشی، 153). سلطان نیز علاءالدوله را بسیار بنواخت و خواست خواهر خود را به ازدواج او در آورد. ولی علاءالدوله، سلطان را تشویق کرد که برادرش نجم‌الدوله را نامزد این کار کند. در این روزگار، عمر حسام‌الدوله شهریار به 75 سال رسیده بود و به سبب ضعف و پیری، پسرش نجم‌الدین قارن بر او چیرگی یافته و رشتة کارها را در دست گرفته بود. شهریار، رنجیده خاطر از کردار پسر، دوبار عنوان پادشاهی را از دست بنهاد و به امل و سپس به هَوْسَم، مرکز زیدیان نخستین در دیلمان رفت و به عبادت پرداخت، اما هر بار به سبب پشیمانی قارن باگشت. نیز به سبب عدم اطاعت قارن از نایبان سلجوقی در طبرستان، سنقر اتابک ملک احمد پسر سلطان محمد، حکومت طبرستان را به علاءالدوله علی‌برادر قارن پیشنهاد کرد و قوایی در اختیار او نهاد، اما حسام‌الدوله جانب نجم‌الدوله قارن را گرفت و علاءالدوله را از شورش بازداشت. چون ستیز ادامه یافت، نجم‌الدوله به سلطان محمد شکایت برد. علاءالدوله به نزد سلطان سنجر در نیشابور رفت. سنجر به یاری علائالدوله برای سیطره بر گرگان آهنگ جنگ کرد، ولی اندکی بعد مجبور شد به سوی جیحون رود؛ و کار تسخیر گرگان به انجام نرسید (ابن‌اسفندیار، ذیل، 37، 40). در همین ایام حسام‌الدوله در حدود 80 سالگی درگذشت (غفاری، 177). وی مردی دادگستر و نیک خوی و گشاده دست بود و چون درگذشت، سراسر طبرستان به سوگ وی نشست. او در قلمرو خویش سکه و خطبه به نام خود کرد و به رغم چیرگی سلجوقیان بر بخش بزرگی از ایران، به استقلال فرمان راند.
2. نجم‌الدوله قارن پسر شهریار (د ح 510ق/1116م)، به هنگام پیکار حسام‌الدوله با سنقر، او دلاورانه و به امید آنکه به وعدة پدر، ساری را از آن خود کند، بر سنقر تاخت و او را عقب راند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 33). پس از صلح میان سلطان محمد و حسام‌الدوله، به پیشنهاد برادر خود علاءالدوله با خواهر سلطان ازدواج کرد. سپس به سبب پیری پدر بی‌آنکه رسماً عنوان پادشاهی یابد، رشة کارها را در دست گرفت و این معنی باعث رنجیدگی خاطر حسام‌الدوله شد و او به آمل و هوسم رفت، اما قارن در مقام عذرخواهی، پدر را به ساری بازگرداند. با اینهمه، پس از مرگ حسام‌الدوله، تیغ در میان نزدیکان پدر نهاد و بسیاری را بکشت (مرعشی، 155) و فرمانش در سراسر قلمرو پدر نفاذ یافت. تنها کسی که به اطاعت وی گردن ننهاد، فرامرز ابن‌مرداویج‌بن‌وردانشاه امیرِ دژ پالمن در لنگرود بود. قارن که در این وقت سخت بیمار شده بود، سپاهی به سرداریِ با جعفربن‌علی‌به نبرد وی فرستاد و خود به تمیشه رفت. فرامرز که یارای پایداری در خود ندید، از نجم‌الدوله امان خواست و ملازمت او اختیار کرد (ابن‌اسفندیار، ذیل، 41). نجم‌الدوله که مرگ خویش را نزدیک می‌دید، برای جلوگیری از سیطرة برادرش علی‌که داعیة حکومت داشت، پسر خود رستم را به جانشینی برگزید و برای او از بزرگان شهریارکوه بیعت ستاند و چندی بعد درگذشت (ملاشیخ علی، 48). مدت حکومت او را 7 (همانجا) و 8 سال گفته‌اند (مرعشی، 233)، ولی از پاره‌ای نشانه‌ها برمی‌آید که وی یک سال پس از مرگ پدر درگذشته است، و مدت فرمانروایی او با احتساب دورانی بوده که در زمان حیات پدر خویش رشتة کارها را در دست داشته، اگرچه خطبه و سکه به نام وی نبوده است (همو، 154).
3. فخرالملوک رستم پسر قارن (د ح 511ق/1117م)، پس از درگذشت پدر، مرگ او را آشکار نساخت تا برجای استقرار یافت و دشمنان را مجال شورش نماند، اما پس از انتشار خبر مرگ قارن، کسانی چون رستم دابو و فیروزبن‌لیث لندکی و بهرام و یزدگرد (عموهای رستم)، نیز علاءالدوله علی‌عموی دیگر رستم که مهمترین رقیب وی به شمار می‌رفت، سر برآوردند و به نبرد با حکومت رستم پرداختند.
رستم ابتدا با آراستن سپاهی به سرکردگیِ با جعفر سردار پدرش و امیر باکالیجارکولا و سیاوش‌بن‌کیکاووس، پاره‌ای از مخالفانرا سرکوب کرد (مرعشی، 156؛ ابن‌اسفندیار، ذیل، 42) و سپس متوجه خطرناکترین دشمن یعنی عمبش علاءالدوله علی‌شد. نخست طی پیامی به علاءالدوله، خود را ولیعهد پدر خواند، سپس رسولی با هدایای بسیار به اصفهان نزد سلطان محمد سلجوقی فرستاد و از عمّ خود شِکْوه کرد (ابن‌اسفندیار، ذیل، 43). سلطان نیز علاءالدوله و رستم را به درگاه خواست تا ولایت بر آنها بخش کند. علاءالدوله به نزد سلطان رفت ولی رستم تعلل کرد تا سلطان در خشم شد و کسانی به طبرستان فرستاد تا رستم را از شهریار کوه بیرون آرند (مرعشی، 156). رستم با یارانش به تنگة کلیس رفت. سلطان نیز از آن سوی علاءالدوله علی‌را برای بیرون آوردن رستم گسیل داشت (ابن‌اسفندیار، ذیل، 43) و به قولی خاتم ملک به او داد (مرعشی، 156). رستم چون تمایل به علاءالدوله داشت و طبرستان را از آن خود می‌خواست، رستم را زهرداد و او در اصفهان درگذشت (ملاشیخ علی، 48؛ ابن‌اسفندیار، ذیل، 44). گفته‌اند که رستم 4 سال حکومت کرد (مرعشی، 233). پس می‌بایست در حدود 514ق/1120م درگذشته باشد. اما چون سلطان محمد در 511ق/1117م و رستم نیز قبل از سلطان درگذشته، مدتی که برای حکومت او ذکر کرده‌اند، نمی‌تواند درست باشد، و چنین می‌نماید که رستم نیز در حوالی 511ق/1117م درگذشته باشد.
4. علاءالدوله علی‌پسر شهریار (د ح 536ق/1142م)، پس از صلح میان شهریار و سلطان محمد سلجوقی، علاءالدوله به نزد سلطان رفت و محبت بسیار دید و از ازدواج با خواهر سلطان، به سود برادرش قارن کناره گرفت. سپس به آمل آمد و بزرگان شهریار کوه به خدمت شتافتند و همراه او به ساری رفتند. شهریار که از بازگشت پسر خشنود شده بود، او را نواخت و فرمود تا به خدمت برادر رود. ولی قارن با او به سردی رفتار کرد و ظاهراً دشمنی از همین جا آغاز شد. مدتی بعد علاءالدوله از بیم برادر که از اصفهان بازمی گشت، از پدر خواست که اجازه دهد به گوشه‌ای رود و آسوده بنشیند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 36). ظاهراً شهریار، دژکوزا را به او داد، اما پس از ورود قارن، آن دژ را به این یکی واگذاشت و علاءالدوله رنجیده خاطر به روستای میروندآباد رفت و مقام گزید (مرعشی، 154) و نجم‌الدوله قارن به ساری آمد و رشتة کارها را در دست گرفت. چندی بعد علاءالدوله به تحریک و امداد سنقر خواست بر نجم‌الدوله بشورد ولی پدرش مانع شد. علاءالدوله سپس به نزد سلطان سنجر سلجوقی شتافت و سلطان خواست او را با لشکری به تسخیر گرگان فرستد ولی کار به انجام نرسید. علاءالدوله با دلی آکنده از کین روزگار می‌گذراند. چون رستم‌بن‌قارن به حکومت نشست، علاءالدوله به اصفهان نزد سلطان محمد رفت و از سوی او خلعت و خاتم حکومت یافت و برای بیرون راندن رستم عزم طبرستان کرد، اما رستم خود به درگاه آمد و اندکی بعد بمرد و بزرگان شهریار کوه که ملازم رستم بودند، همه به علاءالدوله پیوستند، اما سلطان محمد کسانی را بر علاءالدوله گماشت تا از این شهر بیرون نرود (مرعشی، 157). علاءالدوله کوشید بگریزد ولی سلطان او را در بند کرد. از سوی دیگر بهرام برادر علاءالدوله از این واقعه سود برد و در ساری بر تخت نشست و خود را سپهسالار علاءالدوله خواند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 45). علاءالدوله به او نامه داد که در برابر ترکان مقاومت ورزد، اما بهرام که می‌خواست او را از سر راه بردارد، آن نامه را برای قاضی بزازی نمایندة سلطان فرستاد و این نماینده، آن را به نزد سلطان ارسال داشت. سلطان کار را بر علاءالدوله سخت‌تر کرد و برادرش یزدگرد را نیز به زندان افکند (مرعشی، 158)، اما دیری نپایید که سلطان محمد درگذشت (511ق/1117م) و جانشین او محمود به دلجویی از علاءالدوله پرداخت و اجازه داد که به طبرستان رود. علاءالدوله به یاری بسیاری از جنگجویان و بزرگان طبرستان چون فرامرزبن‌وردانشاه لنگرودی و فرامرز برادرزادة خود، وارد طبرستان شد (مرعشی، 159) و بر بهرام تاخت. بسیاری از مردان بهرام به علائالدوله پیوستند و او شکست خورد و به دژ کیسلیان (ابن‌اسفندیار، ذیل، 50) یا گیلیان (مرعشی، 159) گریخت. علاءالدوله در آرم بر تخت نشست و پسر خود شاه‌غازی رستم را به محاصرة بهرام فرستاد، اما بهرام سرانجام به میانجیگری خواهرش به سلامت از دژ بیرون شد و به ری نزد سلطان محمود رفت (ابن‌اسفندیار، ذیل، 49-51).
چندی بعد علاءالدوله علی، سلطان را در پیکار با امیر اُنِر گماشتة سنجر در گرگان یاری رساند، اما چون به تن خویش نزد علی‌بار، سپهسالارِ سلطان نرفته بود، این معنی بر علی‌بار گران افتاد و او نزد سلطان سعایتها کرد و او را واداشت تا بهرام را سپاه دهد و به پیکار علاءالدوله فرستد. بهرام نیز به قلمرو علاءالدوله هجوم برد و چند دژ را تسخیر کرد. در این میان سلطان محمود با علاءالدوله صلح کرد و بهرام به ناچار واپس نشست (همو، ذیل، 51، 54)، اما دست از مخالفت برنداشت و کوشید تا با اسماعیلیان ری بر ضد علاءالدوله همداستان شود و چون آنها علاقه‌ای نشان ندادند، به خراسان نزد سنجر رفت. سنجر که خود می‌کوشید بر سلطان محمود چیره شود ٠513ق/1119م)، بهرام را نواخت و همراه او بر محمود تاخت و علاءالدوله را نیز به اتحاد خواند، اما علی‌نپذیرفت. سنجر بر محمود پیروز شد و در بازگشت دوباره علی‌را به درگاه خواند، اما این‌بار نیز علی‌به درخواست سنجر وقعی ننهاد و گفت بدان شرط حاضر خواهد شد که سنجر بهرام را نزد او فرستد. سلطان خشمناک شد و به تحریک بهرام، برای گوشمالی علی‌لشکری به سرداری بهرام روانة طبرستان کرد (همو، ذیل، 55)، اما علی‌پس از چند پیکار بهرام را واپس راند و آنگاه کسانی را برگماشت تا او را که به گرگان رفته بود بکشتند (515ق/1121م). علاءالدوله علی‌از آن پس بی‌مانعی در طبرستان به استقلال سنجر بیمناک شد و کوشید تا علی‌را به درگاه خویش کشاند و چون ناکام ماند، به نیروی نظامی متوسل شد، اما در اینجا نیز کاری از پیش نبرد و سرانجام پس از زخم برداشتن شاه‌غازی، پسر علاءالدوله در پیکار با اسماعیلیان، به گمان ضعف علاءالدوله، برادرزادة خود مسعود را با نیروی فراوان به سوی او گسیل داشت (ابن‌اسفندیار، ذیل، 69). اما علاءالدوله با آگهی گرفتن از گماشتگان خود در لشکر مسعود، پیشدستی کرد و در تمیشه بر او تاخت (مرعشی، 165، 166) و سپاهش را درهم شکست (521ق/1127م). روابط میان سنجر و علاءالدوله همچنان تیره ماند تا زن علاءالدوله که خواهر سنجر بود، درگذشت و سنجر املاک و اموال او را در طبرستان طلب کرد و محمد کاشی سپهسالار خود را به آن سامان فرستاد. علاءالدوله سرانجام سهم سنجر از ماترک همسر خود را به 000‘100 دینار خرید (ابن‌اسفندیار، ذیل، 74، 75).
واپسین پیکار علاءالدوله با سپاه سلطان سنجر بر سرِ دژ دارا رخ داد. پس از مرگ شاهنشاه، امیر دژ دارا، علاءالدوله آنجا را در حصار گرفت و شهریار برادر شاهنشاه را به فرمانبری خواند. از آن سوی سلطان سنجر نیز سپاهی به سرکردگی عباس، والی ری (از 534ق/1140م) به تسخیر ان دژ فرستاد، اما در آمل، گماشتگان علی‌چنان عرصه را بر عباس تنگ ساختند كه وي به ناچار واپس نشست و به ري بازگشت (همو. ذيل. 75. 76).
هنگامی که آتْسِز خوارزمشاه گرگان را تسخیر کرد و والی آنجا رستمِ کبودْجامه را به زندان افکند، شاه‌غازی بی‌رخصت پدر به دیدار وی رفت و رستم را رهانید. علاءالدوله این عمل را نکوهش کرد (همو، ذیل، 79). این کار به احتمال در 536ق/1142م رخ داده است. از همین جا می‌توان دریافت که علاءالدوله تا آن وقت (ح 536ق/1141م) زنده بوده است ولی تاریخ دقیق مرگ او دانسته نیست.
5. نصیرالدوله شاه‌غازی رستم (د میان 556-558ق/1161-163م)، پس از علاءالدوله علی، دلاورترین فرزندش رستم شاه‌غازی رشتة کارها را در دست گرفت. وی را می‌بایست مشهورترین فرمانروای این شاخه از ال باوند به شمار آورد، چنان که رشیدالدین وطواط در نامه‌ای که از سوی آتسز به رستم نگاشته، او را اسپهبد اسپهبدان و شاه مازندران خوانده است (ص 23). رستم از همان آغاز نوجوانی در کنار پدر با مخالفان ستیز می‌کرد. در پیکاری که برای بازپس گرفتن دژ کیسلیان تدارک دید، نیز در نبرد سنجر با قراجه ساقی (ابن‌اسفندیار، ذیل، 71)، دلاوریِ بی‌مانند خود را نشان داد. در سالهای پایان زندگی علاءالدوله، با در دست گرفتن دژ دارا و فرماندهی نیروهای پدر، بی‌اجازة او برای توسعة قلمروش دست به تاخت و تاز زد و هراسی سخت در دلها افکند، چنانکه امیران دولت و ملوک طوایف از بیم دست‌اندازی رستم بر املاکشان، پنهانی تاج‌الملوک مرداویج برادر رستم را که به مرو رفته بود، از مرگ علاءالدوله باخلر ساختند و آمادگی خویش را برای فرمانبری از او که اینک خویشاوند و همنشین سنجر سلجوقی بود، آشکار کردند (مرعشی، 170). تاج‌الملوک از سنجر، یاری خواست، سلطان که از نیروس رستم به خوبی آگاه بود، یکی از سرداران خود به نام قشتمر را با 000‘10 مرد همراه مرداویج کرد تا در طبرستان برای صلح میان دو برادر و تقسیم قلمرو علاءالدوله بکوشد، اما رستم نپذیرفت و برادر را به خاطر روی آوردن به ترکان سخت نکوهش کرد. قشتمر و مرداویج چاره‌ای جز پیکار ندیدند و با یاری امیرانِ مخالفِ رستم و مردمی که از بیم ستم او به مرداویج پیوسته بودند، حمله آغاز کردند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 81). رستم پسر خویش حسن را در دژ ایلال نهاد و خود به دژدارا رفت (مرعشی، 171). مرداویج و ترکان دژدارا را محاصره کردند و رستم 8 ماه در برابر آنها پایداری کرد. سرانجام به سبب ستم ترکان و ویرانیهایی که به بار آوردند، مردم و پاره‌ای از امیران از آنها گریزان شده باز به رستم گرویدند. ترکان که افزون بر ناخشنودی مردم و امیران با طوفان و بارانهای سیل آسا روبه‌رو گشتند، دست از محاصره بداشتند و مرداویج به استرآباد رفت و آنجا را بگرفت. رستم از دژ به زیر آمد و برا جبران ویرانیها 3 سال مالیات را بخشید. چندی بعد که غُزها به خراسان هجوم بردند و سنجر را گرفتند (548ق/1153م)، برادرزادة سلطان به نام سلیمان شاه یک چند به یاری امیران خراسان خود را سلطان خواند و به گرگان گریخت (549ق/1154م) و از سوی مرداویج به گرمی پذیرفته شد. اندکی بعد شاه‌غازی برادر خود مرداویج را از استرآباد و جهینه راند و پیش از آنکه او بتواند به خراسان رود، دستور داد وی را به قتل رساندند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 92، 93، مرعشی، 172، 173). رستم سپس بر گرگان و جاجَرْم چیره شد. غزها که اینک با شاه‌غازی همسایه شده بودند و عزم تصرف عراق عجم را داشتند، کوشیدند تا با او بر سر تقسیم عراق و خراسان به توافق رسند. اما رستم به آن سبب که آتسز از او خواسته بود برای آزاد ساختن سنجر با او یار شود، از پذیرفتن پیشنهاد غزها خودداری کرد و سپاه آراست. غزها پیام فرستادند که اگر رستم راه را بر آنها نگیرد، نیشابور و حدود آن را به وی واگذار خواهند کرد، اما رستم که می‌گفت به جهاد آمده است، نپذیرفت و دست به پیکار گشود (ابن‌اسفندیار، ذیل، 94، 95). رستم در آن نبرد به دلیل فرارِ کبودجامه و ایتاق شکست خورد و در راه بازگشت به دژهای مهرین و منصوره کوه رفت و پس از 8 ماه محاصره آنجا را گشود. سپس بسطام و دامغان را تصرف کرد و به تیول سابق‌الدین قزوینی واگذاشت. پس از پیکار با غزها، 2 تن از سرداران سپاه رستم به نام کیکاووس هزار اسب، برادر شهر یوشن هزار اسب و داماد علاءالدوله علی، همراه با فخرالدوله گرشاسب پسرخواندة مرداویج بر رستم شوریدند. کیکاووس با قاضی رویان به نام سروم همداستان شد و در آمل قصر رستم را بسوخت، اما مردم به مقابله برخاستند و او را بیرون راندند. فخرالدوله نیز استرآباد را غارت کرد و به گلپایگان (شهری میان گرگان و استرآباد) رفت (مرعشی، 43، ابن‌اسفندیار، ذیل، 96، 97). شاه‌غازی به آن سامان لشکر کشید و آنجا را بسوخت و بسیاری از بزرگان آن دیار را گردن زد و فخرالدوله به دژ جهینه پناه برد. شاه‌غازی پسر خود حسن را برای سرکوب کیکاووس به رویان فرستاد، اما حسن به سختی شکست خورد و به گیلان رفت. رستم خود در حالی که از شدت درد نقرس بر تختِ روان نشسته بود، به پیکار با کیکاووس شتافت و او را درهم شکست. کیکاووس نیز که از طغیان خویش و ویرانی ولایت سخت پشیمان بود، قاضی سروم را به مکافات تحریکاتی که کرده بود به دار کشید. سرانجام به میانجیگری بزرگان طبرستان در میانه صلح شد و کیکاووس به رکاب شاه‌غازی پیوست (مرعشی، 47، 48). رستم پس از آن به سرکوب فخرالدوله گرشاسب رفت و دژ جهینه را محاصره کرد. کیکاووس به میانجیگری کوشید و سرانجام فخرالدوله را واداشت که به فرمان رستم گردن نهد (ابن‌اسفندیار، ذیل، 101، 102).
از جمله ویژگیهای رستم، دشمنی سخت وی با اسماعیلیان بود. ریشه‌های این دشمنی را باید در کوششهای اسماعیلیان برای چیرگی بر ارتفاعات طبرستان جست و جو کرد که خواه ناخواه به رقابت و گاه پیکار با علاءالدوله پدر رستم انجامید. شاه‌غازی در ایام پدر برای مقابله با نفوذ اسماعیلیان از هر فرصتی برای نابودی آنان و طرفدارانشان سود جست و با نابود کردن آنها در دژهایی چون رکوند وکیسلیان بر آتش دشمنی دامن زد. اسماعیلیان نیز به روش خویش دست به کشتن ناگهانی او زدند، ولی شاه‌غازی به رغم آنکه دوبار زخم برداشت از مهلکه گریخت (ابن‌اسفندیار، ذیل، 68؛ مرعشی، 165). شاه‌غازی پس از انکه قدرت را در دست گرفت، یک چند به سبب گرفتاریهای خارجی و داخلی، فرصت سرکوب اسماعیلیان را نیافت. اما به محض آنکه گردنکشان را فرو کوبید، ضربات خود را بر اسماعیلیان دوچندان کرد. چنانکه گفته‌اند تنها در یک روز دستور داد تا 000‘18 تن از آنان را در سلسکوه (سلسله کوه) رودبار گردن زدند و از سرهاشان مناره ساختند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 84، مرعشی، 172). اسماعیلیان به انتقام این کشتار، گِرْدْبازو پسر و ولیعهد شاه‌غازی را که در دربار سنجر بود در 537ق/1142م در حمام غافلگیر کردند و بکشتند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 56). این معنی بر شاه‌غازی سخت گران افتاد و چون سنجر را مسئول می‌دانست، از همان وقت ارتباط خود را با او به کلی قطع کرد و ملحدش خواند. سپس حملات خود را بر اسماعیلیان افزون کرد و در 552ق/1157م به محاصرة دژ الموت پرداخت (غفاری، 178) چنانکه «هیچ ملحد را زهره نبود سر از قلعة الموت بیرون دارد» (ابن‌اسفندیار، ذیل، 87)، و غارتی به سزا کرد و اسماعیلیان در اثر این حمله رو به سستی نهادند (ابن‌اثیر، 11/224). با اینهمه، آتش کینه‌اش خاموش نشد و در ایالتهایی که اسماعیلیان پنهانی رفت و آمد داشتند، کسانی را با مستمری منظم برگماشن تا آنها را نابود کنند. در 553ق/1158م طبرستان آماج تاخت و تاز سلطان محمود و مؤیّد اَیبه گشت که در تعقیب امیر ایتاق از متحدان شاه‌غازی بودند. ایتاق به صلح گردن نهاد و مالی هنگفت تقدیم کرد. مؤیّد اَیبه در 557ق/1162م پس از کشتن محمود، بر نیشابور و طوس و بیهق چیره شد و به شاه‌غازی پیشنهاد کرد که اگر با او در حمله به غرب همکاری کند، نامش را در خطبه خواهد آورد، اما شاه‌غازی این پیشنهاد را نپذیرفت و در عوض با سنقر اینانْج متحد شد و او را به فرماندهی لشکر خویش برای حمله به خراسان و جبال برگزید. از همین رو، اَیبه در 558ق/1163م به قومس تاخت و بسطام و دامغان را تصرف کرد. سپس غلام خود تَنْکز را در قومس نشاند. شاه‌غازی به تنکز حمله برد، ولی شکست خورد (ابن‌اثیر، 11/292). با اینهمه سال بعد سپاهی به سرکردگی سابق‌الدین قزوینی رانة دامغان کرد و او پس از درهم شکست تنکز، قومس و بسطام و دامغان را باز پس گرفت (همو، 11/312).
در باب تاریخ درگذشت شاه‌غازی اختلاف است. برخی گفته‌اند که وی در 558ق/1163م درگذشته است (ابن‌اسفندیار، ذیل، 105). حال آنکه ابن‌اثیر (11/292، 312) پیکار او را با تنکز در 558ق/1163م و کوششهایش را برای بازپس گرفتن دامغان و بسطام در 559ق/1164م یاد کرده و مرگ او را آشکارا در 560ق/1165م دانسته است (همو، 11/315).
شاه غازی به بب پای‌بندی شدید بهه تشیع و یا به نشانة مخالفت با اسماعیلیان، سکه و خطبه به نام صاحب‌الزّمان کرده بود و خود را نایب او می‌دانست (شوشتری، 2/386).
6. علاءالدوله شرف‌الملوک حسن ( د ح 567ق/1172م)، در برخی از پیکارهای پدرش شاه‌غازی شرکت جست، اما چون کفایت و شجاعتی نشان نداد، شاه‌غازی از او در خشم شد و «جمله نان او باز گرفت» (ابن‌اسفندیار، ذیل، 98). پس از مرگ شاه‌غازی، امیران دولت، شرف‌الملوک حسن را که در رکوند بیمار بود، به ساری فرا خواندند. وی آهنگ ساری کرد و از همان آغاز به سرکوب و قتل نزدیکان پدر پرداخت. نخست ناصرالملک را توسط برادر خودِ او از میان برداشت. سپس کس فرستاد تا حسام‌الدوله شهریار و به فیروزکوه رفت (مرعشی، 175). حسن پس از ورود به ساری به گرمی مورد استقبال قرار گرفت. چندی بعد کسانی را برای دستگیری حسام‌الدوله به دماوند فرستاد. شمس‌الدوله علی‌کیا امیر دژ فیروزکوه که نخست حسام‌الدوله را در پناه گرفته بود، چون دید بزرگان ساری به فرمان حسن گردن نهاده‌اند، حسام‌الدوله را به مأموران حسن تسلیم کرد و آنها سر او را از تن جدا ساختند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 106، 107). پس از آن نوبت مرگ وی حسن را به ساری فراخوانده بود (همانجا). گفته‌اند که حسن سخت لیدادگر بود و از هیچ خطایی در نمی‌گذشت و سیاست او بیش‌تر به چوب زدن بود. چنانکه در طبرستان «چوب حسنی» زبانزد همگان شد (مرعشی، 175). او به هر جایی که چند روز می‌نشست، گروهی را از دم تیغ می‌گذراند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 109).
شرف‌الملوک حسن جز کشمکشهای داخلی، مدتی نیز گرفتار پیکار با ترکان بود. نخست سپاهی به سنقرایْنانْج، یکی از یاران سلیمان سلجوقی داد که از مقابل ایلدگز ریخته و به طبرستان آمده بود. اینانج برایلدگز حمله برد و او را درهم شکست و در دژ طَبَرَکِ ری بنشست. اما چندی بعد به دست غلامانش کشته شد و ایلدگز بر طبرک تاخت (561ق/1166م) و پس از تسخیر آن دژ، به کین‌خواهی از شرف‌الملوک حسن که اینانج را یاری داده بود، به طبرستان تاخت و یک چند دژ فیروزکوه را در حصار گرفت، اما کاری از پیش نبرد و بازگشت (ابن‌اسفندیار، ذیل، 110-112). در 568ق/1173م سلطان‌شاه پسر آتسز، پس از مرگ پدر از برابر تکش گریخت و با یارانش به دهستان رفت و از شرف‌الملوک پناه خواست. شرف‌الملوک نیز پسر خود اردشیر را با تدارکی بسیار به پیشواز فرستاد (همو، ذیل، 114). از ان سوی مؤیّدایبه، سردار سنجر و عامل ریز وی از چنگ غُزان که اینک در خراسان بود، برای بهره برداری از اوضاع به دهستان رفت و سلطان‌شاه را بفریفت و با خود به خراسان برد (مرعشی، 188٩. وی که بیشتر، از اسپهبدان باوندی کینه در دل داشت، چندی بعد به پشتیبانی سپاه سلطان‌شاه به طبرستان حمله برد. نخست دژ پالمن را گشود و روی به تمیشه آورد و پس از 40 روز محاصره، آنجا را گرفت و 000‘4 کس را کشت. سپس به ساری تاخت و آن شهر را ویران کرد. شرف‌الملوک به رویارویی برخاست و با سپاه به حدود شارمام تاخت. مؤید برادر خود قُوشْتُم و ترکان خوارزم را به پیکار قوشتم به سختی شکست خورد و مؤیّد به گرگان واپس نشست (ابن‌اسفندیار، ذیل، 116، 117).
در میان این پیکار به سبب بیدادگریهای شرف‌الملوک، بیشتر مردم مازندران به پسر دلیر و آزاده و دانشمند او گِرْدبازو گرایش یافتند و چنان شد که لشکر او از لشکر پدر بسیار فزون‌تر شد. این معنی بر شرف‌الملوک گران افتاد و جملة حواشی و حشم و اهل قلم را که در خدمت پسر بودند نابود کرد (همو، ذیل، 115). گِرْدبازو از سیاست سرکوبگرانة پدر سخت رنجور شد و به بستر افتاد و چندی بعد درگذشت (مرعشی، 178). مرگ گِرْدبازو بر درندگی شرف‌الملوک افزود، چنانکه در یک نوبت 400 مرد را گفت تا دست و پای ببریدند. سپس برای کین‌خواهی از مؤیّد، امیران خویش را گرد اورد و با لشکری به خراسان فرستاد و گفت «از اوّل خراسان تا طوس چنان بسوزانند که خَلال در آن ولایت بنماند؛ کودک شیرخواره در گهواره باید که بکشند» (ابن‌اسفندیار، ذیل، 117). او تهدید کرد که اگر مسجد و زیارتگاه و مواضع دیگر ناسوخته برجای بماند، آن امیران را خواهد سوزاند. اما چیزی از خروج سپاه نگذشت که گروهی از غلامانش شبانه بر او تاختند و پیکرش را پاره پاره ساختند. وی نزدیک 9 سال فرمانروایی کرد.
7. حسام‌الدوله اردشیر پسر حسن (د 602ق/1206م)، پس از شرف‌الملوک، در آغاز جوانی بر تخت نشست. نخست سپاهیانی را که پدرش به خراسان گسیل داشته بود، گفت تا به طبرستان بازگردند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 127). اما مؤیّد ایبه که از مرگ حسن آگاه شده بود، همراه سلطان‌شاه به ساری آمد. نخست از حسام‌الدوله نپذیرفت و مؤید ایبه به تمیشه و استرآباد رفت و دژ ولین و پالمن را گرفت و استرآباد را به برادر خود قوشتم داد. سپس با سلطان‌شاه به نیشابور بازگشت (مرعشی، 180). قوشتم به كَشْواره تاخت، اما از مبارزالدین ارجاسف سردار علاءالدوله حسن، یارِ نزدیک اردشیر، به سختی شکست خورد و روی به گریز نهاد. حسام‌الدوله پس از آن متصرفات مؤیّد را گشود و دامغان و بسطام را نیز گرفت.
پس از کشته شدن مؤیّد به دست تکش، روابط میان اردشیر و تکش که پیشتر آغاز شده بود رو به گرمی نهاد و اردشیر دختر تکش را خواستگاری کرد. در 78ق/1182م ملکْ دینارِ غز از کرمان به تمیشه و کشواره تاخت و نامة تکش به اردشیر را مبنی بر آنکه با هم از پیش و پس بر غُزها بتازند، به دست آورد و چون از آن آگاه شد به سرخس و مرو واپس نشست (مرعشی، 181، 182). تکش به گرگان رسید و از سوی فرستادگان اردشیر با پیشوازی گرم روبه‌رو شد و با روادید او دژی در گرگان برآورد و پسر خود علی‌را بر آنجا گماشت (ابن‌اسفندیار، ذیل، 138). اردشیر در سالهای 582 و 583ق/1156 و 1187م نیز نیروهایی به یاری تکش برای حمله به نیشابور در اختیار او گذاشت. چون تکش بر خراسان چیره شد، برخی از امیران دست نشاندة اردشیر مانند کیکاووس گلپایگانی پسر فخرالدین که بر اردشیر شوریده و سرکوب شده بود، برای جلب پشتیبانی تکش از او روی گرداندند و کوششهای نمایندگان اردشیر برای بازپس گرفتن آنها به جایی نرسید و سلطان حتی کیکاووس را به امارت گرگان برگماشت. این معنی مایة خشم اردشیر شد و از تکش خواست که او را باز پس دهد. اما تکش نه تنها نپذیرفت بلکه از امیر رستم سابق‌الدوله امیر کشواره خواست که به درگاه او آید و امارت گیرد (همو، ذیل، 149، 150). اردشیر هم در مقابل، با طغرل سلجوقی و سلطان‌شاه برادر تکش همداستان شد. تکش پیشدستی کرد و به سرخش رفت تا با سلطان‌شاه پیکار کند. اما سلطان‌شاه پیش از پیکار درگذشت (589ق/1193م). او نیز به سوی طغرل در ری شتافت و در نبردی او را بشکست و طغرل کشته شد (590ق/1194م)، آنگاه به همدان رفت و سراسر عراق عجم را گرفت (592ق/1196م). حسام‌الدوله اردشیر بیمناک از پیروزیهای پی در پی تکش، پسر کِهتر خود قارن را به همدان نزد سلطان فرستاد، ولی تکش به او توجهی نکرد و بازش گردانید (ابن‌اسفندیار، ذیل، 158، 159؛ مرعشی، 184، 185). سپس دامغان و بسطام را گرفت و به گرگان تاخت. در انجا امیر صوتاش و کبودجامه نصرت را گفت با سپاه خراسان و خوارزم به تسخیر طبرستان روند. آنان وارد ساری شدند و چپاول بسیار کردند. اردشیر که تاب پایداری نداشت، گریخت و لشکر تکش پس از 23 روز تاخت و تاز بازگشت، اما این پایان کشمکشهای تکش با اردشیر نبود، چه مدتی بعد نیز تکش به فیروزکوه و اطراف آن حمله برد و چند دژ را گرفت. در این هنگام، برخی از بزرگان طبرستان، با پسر میانبن‌اردشیر موسوم به شمس‌الملوک رستم بر ضد او همداستان شدند و پسر را به شورش بر پدر فریفتند. رستم به سوی دژ دارا رفت ولی در راه گرفتار گماشتگان اردشیر شد و در همان دژ زندانی گشت (مرعشی، 186). اندکی بعد تکش درگذشت (596ق/1200م) و اردشیر به تسخیر دیگربارة متصرفات وی در طبرستان همت گماشت. در 600ق/1204م چون شهاب‌الدین غوری به خوارزم لشکر کشید، اردشیر به او قول داد که خطبه و سکه به نام وی کند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 170)، اما چون شهاب‌الدین شکست خورد، اردشیر به تعهد خود عمل نکرد. وی سرانجام در 602ق/1206م پس از 34 سال فرمالنروایی درگذشت.
حسام‌الدوله اردشیر مردی سخاوتمند و دلاور و اهل آبادانی و خیرات بود و بنیاد عدل و داد نهاد. گفته‌اند که 4 «امیرالعدل» تعیین کرد تا خواستها و شکایتهای مردم را به او رسانند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 127). نیز رسم بود که هر ساله بیش از 000‘100 دینار حسامی از دربار او به خیرات می‌دادند و هر جمعه 100 دینار به امیر عدل می‌داد تا به نیازمندان رساند. همچنین برای ترمیم بقاع متبرکة ایران و عراق و عربستان، نیز برای دانشمندان و سادات وجوهی مقرر داشت، چنانکه از مصر و شام نیز همواره علویان برای گرفتن مال به نزد او می‌آمدند (همو، 119، 120).
8. شمس‌الملوک رستم (د 606ق/1209م)، اندکی پس از مرگ اردشیر، پسر مهتر او شرف‌الملوک حسن درگذشت و بزرگان طبرستان با پسر کتر او رکن‌الدوله قارن به دژ دارا رفتند و شمس‌الملوک رستم پسر دیگر اردشیر را بر تخت نشاندند (همو، ذیل، 171)، اما رکن‌الدوله قارن چندی بعد بر رستم شورید و چون او نیرویی نداشت، به علاءالدین محمد خوارزمشاه پناه برد (مرعشی، 188). سلطان نیز برادر خود علی‌شاه را که در دامغان و بسطام بود، به یاری قارن برگماشت، اما میان سپاه علی‌شاه و رستم صلح افتاد و مقرر شد که آنچه از شرف‌الملوک حسن بازمانده و آنچه قارن خود در عهد پدر داشته، به او دهند (ابن‌اسفندیار، ذیل، 172). در این روزگار اسماعیلیان که تا مدتی پیش از بیم سلجوقیان و امیران باوندی طبرستان خاموش مانده بودند، اینک پس از انقراض سلاجقة ایران و ضعف و فتوری که در ارکان دولت الِ باوند به واسطة پیکارهای داخلی و خارجی روی داده بود، موقع را مغتنم شمردند و دست به تاخت و تاز زدند و حتی رکن‌الدوله قارن را نیز کشتند (مرعشی، 188). سلطان علاءالدوله محمد خوارزمشاه نیز در پی توسعة قلمرو خود طمع در طبرستان بست و چندین دژ را در تمیشه تسخیر کرد. در این میان، یکی از امیران علوی رستم و شوهرخواهر او به نام ابوالرضاحسین‌بن‌محمد مامَطیری به نیرنگ، مخدوم خویش رستم را در شکارگاه (جوینی، 2/73) به قتل آورد (4 شوال 606ق/1 آوریل 1209م) و خود دعوی حکومت کرد. خواهر رستم به کین‌خواهی برادر، شوی را بکشت (ملاشیخ علی، 49) و به امید زناشویی با سلطان به خوارزم رفت. اما سلطان محمد او را به یکی از امیران داد و نایبی فرستاد تا مازندران را تصرف کند. با مرگ رستم، فرمانروایی دومین شاخة آل باوند پس از 140 سال به پایان رسید و از ان هنگام تا یورش مغولان، آل باوند به استقلال فرمان نمی‌راندند بلکه از سوی سلطان خوارزمشاهی امارت داشتند و «به هر سال به قدر مال و معاملات، خراج ادا می‌کردند» (آملی، 153).
بخش سوم ـ کینْ خوازیّه
در روزگار شمس‌الملوک رستم، یکی از خواهران او به ازدواج شهریاربن‌کین خواز درآمد (کین خواز = قس: Xāzem در گویش کردی که معادل «خواهم» فارسی است. نکـ یوستی، 163؛ این کلمه در برخی منابع کهن به صورت «خوار» آمده است. نکـ مرعشی، 57؛ و گاه مؤلفان جدید نیز سلسلة مورد بحث را «خواریه» نامیده‌اند: رابینو؛ 432؛ دایره‌المعارف اسلام، می‌بایست تصحیف همان «خواز» بوده باشد). از او پسری متولد شد که کین خواز نام یافت. (ابن‌اسفندیار، ذیل، 174) و سومین شاخة آل باوند از او پدیدار گشت. حکام این شاخه از آل باوند اغلب دست نشاندة ایلخانان بودند. اگرچه اینان نیز شاه مازندران نامیده می‌شوند ولی قلمروشان از شاخة پیشین محدودتر بود.
1. حسام‌الدوله اردشیر پسر کین خواز (د 647ق/1249م)، در روزگاری که سراسر مازندران به سبب یورش مغول سخت دچار نابسامانی گشته بود، حسام‌الدوله اردشیر به پا خاست و با پشتیبانی مردم سومین شاخة دولت نیاکان خود را پی افکند (635ق/1238م). وی برای دور شدن از ساری، که تا آن زمان تختگاه پدرانش بود و اینک جولانگاه مغولان شده بود، آمل را پایتخت خود ساخت و با امیران رستمدار خویشاوندی برقرار کرد و در همانجا به فرمانرانی نشست (مرعشی، 188، 189) و بسیار جایها را که از تازش مغول ویران شده بود، آباد کرد (ملاشیخ علی، 50). از روزگار فرمانروایی او رویدادی ذکر نشده است، اما پیداست که او زیر نظر و نفوذ مغولان فرمان می‌رانده است. حسام‌الدوله سرانجام در 647ق/1249م پس از 11 سال فرمانروایی درگذشت.
2. شمس‌الملوک محمد (د ح 663ق/1265م)، پس از درگذشت پدر رشتة کارها را در دست گرفت. در آن روزگار منگوقاآن بر تخت فرمانروایی مغولان نشست و برادر خود هولاکو را به تسخیر دژهای اسماعیلیان فرستاد. هولاکو نیز، شمس‌الملوک و استندارْ شَهْرْآگیم را فرمان داد که دژ گردکوه در دامغان را به محاصره گیرند (مرعشی، 60). آن دو یک چند دژ را فرو گرفتند، ولی چون بها در رسید، به آهنگ شادخواری، مواضع خود را رها ساختند و به مازندران بازگشتند (آملی، 162، 163). هولاکو سخت در خشم شد و غازان بهادر از سرداران خود را برای گوشمالی آنان به آمل فرستاد. شمس‌الملوک گریخت ولی استندار برای جلوگیری از تازش مغولان و ویرانی مازندران، تسلیم شد و شمس‌الملوک را نیز وادار به تسلیم کرد و هر دو از سوی هولاکو بر امارت خویش ابقا شدند (مرعشی، 61). در 663ق/1265م شمس‌الملوک به دربار منگوقاآن پیوست و به عشرت نشست. اما چون در برابر بزرگان مغول، نخوت و غروری بیرون از اندازه نشان داد، به فرمان‌خان گرفتار و اندکی بعد کشته شد (آملی، 166). تاریخ مرگ او را باید با تردید تلقی کرد.
3. علاءالدوله علی‌(؟)، پس از قتل برادرش شمس‌الملوک محمد، از سوی مغولان حاکم مازندران گشت (مرعشی، 63)، اما امرای مغول در مازندران نیروی تمام یافته بودند و هیچ کس را یارای سرکشی و دخالت در کارها نبود. علاءالدوله نیز همچنان زیر نفوذ کامل مغولان روزگار می‌گذرانید تا درگذشت. در باب تاریخ مرگ وی اختلاف فاحش است. پاره‌ای مرگ او را در 675ق/1277م (مرعشی، 190؛ ملاشیخ علی، 50) یاد کرده‌اند. برخی دیگر (آملی، 167) و ازجمله مرعشی در جای دیگر (ص 63) دورة حکومت او را فقط 4 ماه دانسته‌اند. شگفت است که این مرعشی در واپسین اشارت خود به علاءالدوله (ص 234)، دورة حکومت او را 10 سال دانسته است. اگر 663ق/1265م تاریخ مرگ برادرش درست باشد، علاءالدوله می‌بایست در 673ق/1274م درگذشته باشد.
4. تاج‌الدوله یزدگرد پسر شهریار پسر حسام‌الدوله اردشیر (د ح 698ق/1299)، پس از علاءالدوله، برادرزاده‌اش تاج‌الدوله به قدرت رسید. وي برخلاف برادر و به رغم مغولان. نيرو يافت و سراسر مازندران را تا تمیشه زیر نگین گرفت (مرعشی، 190). گفته‌اند در روزگار او مازندران چنان اباد شد که 70 مدرسه در آمل بود (ملا شیخ‌علی، 51) و سادات و ائمه از او مقرری می‌ستاندند (آملی، 168). در باب تاریخ مرگ او نیز اختلاف است. برخی 698ق/1299م (ملا شیخ‌علی، 51؛ مرعشی، 190) و برخی دیگر 701ق/1302م (آملی، 168) را تاریخ مرگ او دانسته‌اند.
5. نصرالدوله شهریاربن‌یزدگرد (د 714ق/1314م)، پس از پدر رشتة کارها را در دست گرفت اما آن نیرو و شکوهی را که تاج‌الدوله پدید آورده بود از کف داد و امیرْ مؤمن به عنوان شحنة مغولان به آمل آمد و تا حد زیادی از اقتدار نصرالدوله کاست. شهریار در 714ق/1314م درگذشت.
6. رکن‌الدوله شاه‌کیخسرو پسر تاج‌الدوله یزدگرد (د 728ق/1328م)، چون به قدرت رسید، امیر مؤمن از نزدیکان سلطان محمد خدابنده (آملی، 171) به مازندران دست انداخت. رکن‌الدوله از بیم او روستای پیمت را در رستمدار خرید (مرعشی، 190) و خانه و فرزندان خود را که خواهرزادگان نصیرالدوله امیر رستمدار بودند، به آنجا منتقل ساخت. سپس کوشید تا با پشتگرمی دیوان سلطان مغول، کار امیر مؤمن را چاره کند، ولی توفیق نیافت. از این‌رو با نصیرالدوله همداستان شد و هر دو بر لشکر قُتْلُغْ‌شاه پسر امیر مؤمن که به فرمان پدر بر مازندران دست گشوده بود، حمله بردند و او را واپس نشاندند (همو، 67). این نبرد به جنگ یاسمین کلاته معروف است. سپس به یاری همو بر پاره‌ای از مخالفان خود حمله برد و آنها را گوشمالی داد. با اینهمه، پس از بازگشت امیر مؤمن به آمل از اقتدار رکن‌الدوله بسیار کاسته شد. ول امیرتاش چوپانی چون والی خراسان شد، به دعوت رکن‌الدوله به مازندران آمد و به اقتدار امیر مؤمن پایان داد. رکن‌الدوله کیخسرو سرانجام پس از 14 سال حکومت در 728ق/1328م درگذشت.
7. شرف‌الملوک پسر کیخسرو (د 734ق/1334م)، وی با تاج‌الدوله زیار پسر کیخسرو از حاکمان رستمداران همزمان بود و هر دو ه فاصلة چند ماه از یکدیگر درگذشتند. از روزگار او واقعة مهمی ذکر نشده است.
8. فخرالدوله حسن پسر کیخسرو (مقـ 750ق/1349م)، آخرین فرمانروای آل باوند بود. پس از درگذشت برادر، رشتة کارها را در دست گرفت. در روزگار او امیر مسعود سربدار در سبزوار برخاست و به رغم چیرگی تُغاتیمور بر خراسان، خود را در سبزوار مستقل خواند و به تدریج خراسان تا حدود مازندران را گرفت. پس از قتل شیخ‌حسن جوری، امیرمسعود به پیکار تغاتیمور در مرزهای مازندران آمد و مغولان را در استرآباد بشکست. تغاتمور گریخت و به فخرالدوله پناه برد.
امیرمسعود به همین بهانه از امیران مازندران فرمانبری خواست و چون دعوت او را پاسخ نگفتند، در 743ق/1342م لشکر به آمل برد. فخرالدوله با جلال‌الدوله اسکندر امیر رستمدار به جنگ با امیرمسعود همداستان شد (همو، 73، 74). پس از پیکارهایی سخت، سرانجام به پایمردی کیا جمال‌الدین احمد جلال از بزرگان مازندران که برای انحراف امیرمسعود به اردوی او رفت و جان بر سر این باخت (آملی، 183، 187)، امیرمسعود شکست خورد و به دستور جلال‌الدوله اسکندر کشته شد (مرعشی، 76، 77). اما این پیروزی نتوانست انقراض آل باوند را که در سراشیب سقوط افتاده بود مانع آید، چه پس از واقعة امیرمسعود سربدار، وبا در آمل افتاد و بسیاری از آل باوند و زن و فرزندان فخرالدوله درگذشتند. چنین می‌نماید که فخرالدوله پس از این واقعه، دگرگون شد، زیرا به فاصله‌ای اندک، به سخن غمّازان، کیاجلال را که رکن دولت او بود بکشت. فرزندان کیاجلال از بیم فخرالدوله به جلال‌الدوله اسکندر پناه بردند و این یکی برای جنگ سپاه آراست. از سوی دیگر، فخرالدوله با افراسیاب چلاوی، مهتر کیاییان جلاوی (از دشمنان دیرین کیاییان جلالی)، همداستان شد و اختیار ملک به او داد (مرعشی، 191). به همین سبب خلل در ارکان دولت افتاد و هرج و مرج فزون شد (آملی، 201). اما فخرالدوله که تاب پایداری در رابر اسکندر نداشت، به خدمت او رفت و صلح خواست و با کیاییان جلالی سازش کرد. این معنی مایة خشم کیاییان چلاوی شد و افراسیاب به نیرنگ، فتوایِ قتل فخرالدوله را از علمای آمل گرفت. سرانجام در 27 محرم 750ق/21 آوریل 1349م یکی از پسران افراسیاب به نام محمدکیا، فخرالدوله حسن را به زخم خنجر از پای درآورد (مرعشی، 192، 193).
با مرگ او سلسلة آل باوند به کلی منقرض شد. 4 پسر فخرالدوله به نامهای شرف‌الملوک و شاه‌غازی و شمس‌الملوک و ملک کاووس به جلال‌الدوله اسکندر امیر رستمدار پناه بردند و او به سابقة عهد دوستی با فخرالدوله، کوشید تا حکومت آل باوند را دوباره پی افکند. اما از سپاه افراسیاب چلاوی که در آمل حکومتی پایه‌گذاری کرده بود، شکست خورد و کوششهای او به جایی ترسید (آملی. 202، 203؛ مرعشی، 192، 193).

مآخذ: آملی، اولیاءالله، تاریخ رویان، به کوشش منوچهر ستوده، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1348ش، فهرست؛ ابن‌اثیر، عزالدین، الکامل، بیروت، دارصادر، 1402ق؛ ابن‌اسفندیار، محمدبن‌حسن، تاریخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال، تهران، کلالة خاور، 1320ش، فهرست، اقبال، عباس، تاریخ ایران، تهران، خیام، 1362ش، 2/115-117؛ ایرانیکا؛ بیرونی، ابوریحان، الآثارالباقیه، ترجمة اکبر داناسرشت، تهران، امیرکبیر، 1363ش؛ جرفادقانی، ناصح‌بن‌ظفر، ترجمة تاریخ یمینی، به کوشش جعفر شعار، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357ش، صص 241، 244؛ جوینی، عطاملک، تاریخ جهانگشا، به کوشش محمد قزوینی، لیدن، 1916م؛ حدودالعالم، به کوشش جعفر شعار، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357ش، صص 241، 244؛ جوینی، عطاملک، تاریخ جهانگشا، به کوشش محمد قزوینی، لیدن، 1916م؛ حدودالعالم، به کوشش ولادیمیر مینورسکی، لندن، 1937م؛ خواندمیر، غیاث‌الدین، حبیب‌السیر، به کوشش محمد دبیر سیاقی، تهران، خیام، 1353ش؛ دایره‌المعارف اسلام؛ شوشتری، قاضی نورالله، مجالس‌المؤمنین، تهران، اسلامیه، 1375ق، 2/386؛ طبرس، محمدبن‌جریر، تاریخ، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، دارسویدان، 1976م، 9/90؛ غفاری، قاضی احمد، تاریخ جهان آرا، تهران، حافظ، 1343ش؛ کریستن سن، آرتور، ایران در زمان ساسانیان، ترجمة غلامرضا رشید یاسمی، تهران، ابن‌سینا، 1345ش؛ کیکاووس‌بن‌اسکندر، قابوسنامه، به کوشش حسین آهی، تهران، فروغی، 1362ش؛ مادلونگ، ویلفرد، «سلسله‌های کوچک شمال ایران»، تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه، ترجمة حسن انوشه، تهران، امیرکبیر، 1363ش، صص 174، 188؛ مرزبان‌بن‌رستم، مرزبان‌نامه، به کوشش محمد قزوینی، تهران، فروغی، 1363ش، ص «و» (مقدمه مصحح)؛ مرعشی، ظهیرالدین، ژتاریخ طبرستان و رویان و مازندران، به کوشش عباس شایان، تهران، 1333ش، فهرست؛ ملاشیخ علی‌گیلانی، تاریخ مازندران، به کوشش منوچهر ستوده، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1352ش؛ نظامی عروضی، حمد، چهارمقاله، به کوشش محمد معین، تهران، زوار، 1333ش، ص 80؛ وطواط، رشیدالدین، نامه‌ها، به کوشش قاسم تویسرکانی، دانشگاه تهران، 1338ش؛ یعقوبی، احمدبن‌واضح، تاریخ، بیروت، دارصادر، 2/397؛ 425، نیز:

Rabino, M, "Les Dynasties du Mazandran, del'an50avant'Hègire a l'an 1006 h…", JA, 1936, II, 409-437; Justi, F, Iranisches Namenbuch, Marbarg 1895.
صادق سجادی

 

نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 1  صفحه : 379
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست