حَمّاديان ، حَمّاديان، از خاندانهاى حكومتگر بربر در مغرب اوسط در قرن پنجم و ششم، و دومين دولت مستقل پس از رستميان*. مشهورترين اميران اين خاندان عبارتاند از :
1) حمّادبن بُلُقّين/ بُلُكّين (يوسف) بن زيرى صنهاجى. در آغاز، فرمانرواى زيريان*، منصوربن بلقين (حك : 373ـ385)، اداره شهرهاى اَشير و مُسَيله را بهطور مشترك در اختيار برادرانش، حماد و يَطُّوفَت، و عمويش ابىالبهار گذاشت. حماد در صفر 387 و تنها چند ماه پس از به حكومت رسيدن برادرزادهاش، باديسبن منصوربن بلقين*، به فرمان او حاكم شهر اشير شد و بههمراه سپاه و اموال بسيار راهى محل مأموريتش گرديد (ابنعذارى، ج 1، ص 248؛ نويرى، ج 24، ص 185؛ ابنخلدون، ج 6، ص 227).
در 395، حمادبن بلقين با تحميل شرايط خود به باديسبن منصور، به جنگ قبايل بربرى زناته* و سركوبى مخالفان دولت باديس رفت. از جمله شرايط حماد عبارت بودند از: آزادى عمل در كار و حكومت يافتن بر تمام مناطقى كه از چنگ قبايل زناته خارج مىساخت، حق انتخاب مركز حكومتش در مغرب اوسط، و اينكه به مغرب اَدنى (تونس فعلى)، مركز حكومت زيريان، فراخوانده نشود، كه همگى تمهيداتى براى برپايى دولتى مستقل بودند (ابنخطيب، ج 2، ص 328؛ ابنخلدون، همانجا).
حمادبن بلقين پس از سركوب قبايل زناته بر مغرب اوسط چيره شد و مقدمات برپايى دولت حماديان را، كه شاخهاى از دولت زيريان محسوب مىشود، مهيّا ساخت (غنيمى، ج 2، جزء4، ص260ـ261). حماد كه در انديشه تأسيس پايگاهى براى حفظ و استحكام قدرت خود بود، در 398 شهرِ قلعه (قلعه حماد يا قلعه ابىطويل) را در شمال شرقى مَسيله در دامنه كوه كتامه ساخت (كتابالاستبصار، ص 167ـ168؛ ياقوت حموى، ذيل «قلعة حماد»؛ ابنخلدون، همانجا؛ براى اطلاع كامل از تاريخ و جزئيات در مورد اين شهر رجوع کنید به عربى، ص 28ـ45). او براى سرعت بخشيدن به روند توسعه شهر قلعه، دو شهر مسيله و سوق حمزه (يا البوَيره) را ويران كرد و اهالى آنها را در شهر جديد ساكن گردانيد. شهرِ قلعه در مدت كوتاهى رو به آبادانى گذاشت و جمعيت انبوهى در آن مستقر شدند. عدهاى نيز از حجاز، عراق، شام، مصر و ديگر بلاد مغرب به آن مهاجرت كردند (حِمْيَرى، ص 470؛ ژولين، ج 2، ص 93).
در 405، باديسبن منصور كه از قدرت روزافزون عمويش حماد در مغرب اوسط بيمناك شده بود، از او خواست شهرهاى تِيْجِس و قصرِ افريقى و قُسَنْطينه را به معز، فرزند و وليعهد باديس، تحويل دهد. آنگاه سپاهى به سركردگى هاشمبن جعفر تدارك ديد و به سوى حماد فرستاد (ابنعذارى، ج 1، ص 261؛ نويرى، ج 24، ص 192؛ قس ابناثير، ج 9، ص 253ـ259؛ ذيل وقايع سال 406). ابراهيمبنبلقين، كهاز آغاز قصد سركشى داشت، به برادرش حماد ملحق شد. آن دو از دستور باديسبن منصور سر باز زدند و با لشكرى سى هزار نفره هاشمبن جعفر را شكست دادند و اردوگاهش را به تاراج بردند (ابناثير، ج9، ص 253؛ ابنعذارى، ج 1، ص 262؛ نويرى، ج 24، ص 193ـ194).
حماد به منظور مخالفت با باديس مذهب تسنن را پذيرفت. سپس دستور قتلعام شيعيان آنجا را صادر و اطاعت فاطميان را ترك كرد و به عباسيان پيوست. آنگاه به توسعه متصرفات خود پرداخت و مردم تونس را وادار نمود برضد فاطميان قيام كنند (ابنخلدون، ج 6، ص 228).
پس از مدتى مخالفان حماد به سپاه باديس محلق شدند و باديس عدهاى را براى تعقيب حماد فرستاد. دو لشكر در اول جمادىالاولى 406، در كنار وادى شَلَف با يكديگر روبهرو شدند. پس از نبرد سختى حماد شكست خورد و در 7 جمادىالاولى به قلعهاش پناه برد. وى شش ماه در اين قلعه محاصره بود تا اينكه با فوت باديسبن منصور در آخر ذيقعده 406 رهايى يافت. در 4 ذيحجه، حماد از آشفتگى اوضاع بهره جست و با 1500 نفر اشير را تصرف كرد (ابناثير، ج 9، ص254ـ 257؛ نويرى، ج 24، ص 196، 203). حماد در 406 سلسله حماديان را تأسيس كرد كه حدود يك قرن و نيم دوام آورد (جيلانى، ج1، ص275؛ قس زامباور، ص:70 سال 398).
در حالىكه حمادبن بلقين شهر باغايه را محاصره كرده بود، معزبن باديس در 4 ربيعالاول 408 با لشكريان حماد در حومه اين شهر به مصاف پرداخت و آنان را شكست داد. حماد مجروح و فرارى شد و برادرش ابراهيم به اسارت درآمد. پس از آن، حماد كه به قلعهاش بازگشتهبود، از معزبن باديس درخواست بخشش كرد و خواستار صلح شد. آنان در شعبان408 صلح كردند و معزبنباديس حكومت شهرهاى مسيله، طُبنه، مَرْسىالدَجاج، زَواوه، و بُلِزْمه را به قائد (فرزند حماد) سپرد و بدينترتيب عملا مغرب اوسط استقلال يافت (ابناثير، ج 9، ص 258ـ 259؛ نويرى، ج 24، ص204ـ 206؛ ابنخلدون، همانجا). صلح حماد و معزبن باديس با ازدواج خواهر معز با ديگر فرزند حماد، عبداللّه، در رجب 415، محكمتر شد (ابناثير، ج9، ص259؛ ابنعذارى، ج1، ص272ـ273).
حماد سالهاى واپسين عمرش را به آرامش گذراند تا اينكه در 417 و به روايتى در 419 وفات يافت و در قلعه حماد مدفون شد و حكومت به قائدبن حماد رسيد (رجوع کنید به ابناثير، ج 9، ص 355ـ356؛ ابوالفداء، ج 1، جزء2، ص 132؛ نويرى، ج 24، ص 208؛ ابنخلدون، ج 6، ص 229).
2) قائدبن حماد. در 430، مرزهاى غربى دولت حماديان در معرض يورش قبايل زناته به رهبرى حمامةبن معزبن زيرىبن عطيه، امير مَغْراوه، قرار گرفت. قائد به مصاف وى رفت و با پرداختن اموالى به سپاهيان زناتى، آنان را با خود همراه كرد. اين امر باعث نگرانى امير مغراوه و عقبنشينى وى به فاس گرديد (ابنخطيب، ج 2، ص 329؛ ابنخلدون، همانجا).
در 432، بار ديگر ميان معزبن باديس و فرزندان حماد اختلاف پيش آمد. معزبن باديس با لشكر انبوهى به قلمرو بنىحماد حملهور شد و قلعه حماد را محاصره كرد. پس از دو سال ميان طرفين صلح برقرار شد و معز به قَيْروان بازگشت (ابناثير، ج 9، ص 492ـ493؛ ابنعذارى، ج 1، ص 275؛ نويرى، ج 24، ص 209؛ قس ابنخلدون، همانجا، كه سال حمله را 434 ذكر كرده است).
در پى حملات اعراب بنىهلال از مصر به افريقيه در 443 و درخواست كمك معزبن باديس از پسر عمويش، قائدبن حماد، او هزار تن از بهترين جنگجويانش را فرستاد كه در نبرد حيدران شركت كردند اما شكست خوردند (رجوع کنید به ابنعذارى، ج 1، ص 289ـ290؛ غنيمى، ج 2، جزء4، ص 277).
قائد پس از 27 سال حكومت و تعيين فرزندش، محَسِّن، به جانشينى خويش و وصيت كردن بر لزوم نيكى كردن به عموزادگانش، در رجب 446 وفات يافت (ابناثير، ج 9، ص600؛ ابوالفداء، همانجا؛ نويرى، ج 24، ص 211).
3) محسِّنبن قائد. او برخلاف وصيت پدرش، همه عموزادگانش را از مقامهايشان عزل كرد و راه كشتار را در پيش گرفت. او پسرعمويش، بلقينبن محمدبن حماد، فراخواند و توطئه قتل او را چيد، اما بلقين با خبر شد و به قلعه حماد لشكر كشيد و محسّن را در نزديكى قلعه كشت و در ربيعالاول 447 پيروزمندانه وارد مركز حكومت حماديان شد و حكومت حماديان را بهدست گرفت (ابناثير، ج 9، ص 600ـ601؛ ابوالفداء، همانجا؛ نويرى، ج 24، ص 211ـ212؛ ابنخلدون، همانجا).
4) بلقينبنمحمد. اميرى سرسخت،خشن،خونريز و مصمم بود (ابنخطيب، همانجا). او در حدود سال 450 قيام كارگزار شهر بَسْكَره، جعفربن ابىرُمّان، را سركوب كرد (ابنخلدون، همانجا). در پى سقوط شهر مهم سِجِلْماسه بهدست مرابطون در 453 (نويرى، ج 24، ص 261) و احساس خطر شديد از تسلط مرابطون بر جاده اصلى ارتباطى با سودان، بلقين در صفر 454 بهمغرب لشكركشى كرد و بدونمقاومت وارد فاس شد. مرابطون نيز، به سركردگى يوسفبن تاشفين، ترجيح دادند به صحرا عقبنشينى كنند (ابنخطيب، ج2،ص330؛ ابنخلدون،همانجا).
بلقين پس از چند ماه اقامت در مغرب اقصا، راهى قلعه حماد شد كه در اول رجب 454 در راه بازگشت در تِساله، واقع در جنوب وهران، پسر عمويش ناصربن عَلَنّاس وى را كشت. ناصر در نيمه شعبان همان سال به عنوان فرمانرواى جديد حماديان، وارد قلعه حماد گرديد (ابوالفداء، همانجا؛ ابنخطيب، ج 2، ص330ـ331؛ ابنخلدون، همانجا).
5) ناصربن عَلَنّاس، پنجمين و مشهورترين و قدرتمندترين حاكم بنىحماد. او در دوران حكومتش، دست به كارهاى نيكو و اصلاحاتى زد و پيروزيهايى نيز بهدست آورد و سعى كرد دولتى مقتدر وپيشرفته همسانديگر دولتهاىمغرباسلامى برپا دارد (رجوع کنید به ذهبى، ج18، ص597ـ598؛ ابنخطيب، ج2، ص332ـ333).
در دورانحكومت وى، مردمبسكره* بهرهبرى بنوجعفر عليه وى قيام كردند و او نيز سپاهى به فرماندهى خلفبن ابىحيدره، به آنجا فرستاد و آنان را سركوب و رهبران قيام را دستگير كرد و بعد به دستور وى همگى را كشتند (ابنخلدون، ج 6، ص 230).
پس از آن، ناصر براى سركشى به مناطق غربى قلمروش از قلعه خارج شد. هنوز از مركز حكومتش دور نشده بود كه علىبن رَكان، از رؤساى قبايل بربر، و برادرانش بر قلعه چيره شدند ولى ناصر به سرعت بازگشت و آنان را سركوب نمود. علىبن ركان نيز خودكشى كرد (همانجا).
در 457، ناصربن علنّاس در رأس سپاهى متشكل از عربها و بربرهاى صنهاجه و زناته، به قصد جنگ با تميمبن المعز و قبايل بنىرياح و تصرف شهر مهديه حركت كرد و در دشت سبيبه، واقع ميان قيروان و تِبِسّه، با دشمن جنگيد، اما براثر خيانت برخى گروههاى بربرى كه ادعاى همپيمانى با وى كرده بودند، شكست سنگينى خورد و 000، 24 تن از قبايل صنهاجه و زناته كشته شدند. ناصر بر اثر فداكاريهاى برادر بزرگترش، قاسمبن علنّاس، بههمراه ده سوار از ميدان نبرد فرار كرد و اردوگاهش به يغما رفت. پس از آن، ناصر با پسرعمويش تميم صلح كرد (ابناثير، ج10، ص 44ـ46؛ ابنعذارى، ج 1، ص 299؛ نويرى، ج 24، ص220ـ223؛ ابنخلدون، همانجا).
در 460، ناصربن علنّاس شهرهاى أُرْبُس و سپس قيروان (هر دودر مغرب ادنى) را فتح كرد و از بيم قبايل بنىرياح، سال بعد به سرعت به قلعه حماد بازگشت (ابنعذارى، ج 1، ص299ـ 300).
در 470، توافقنامه صلح ميان ناصربن علنّاس و پسرعمويش، تميمبن معز، تجديد شد و در پى آن، معز دخترش (بَلَّارَه) را به عقد ناصر درآورد (ابناثير، ج10، ص 107؛ ابنعذارى، ج 1، ص300). در 481، ناصربن علنّاس وفات يافت و پسر خردسالش منصور (حك : 481ـ 498) جانشين وى شد و همان روش حكومت پدر را در پيش گرفت (ابناثير، ج10، ص 166؛ ابنعذارى، ج 1، ص 301؛ ابنخلدون، ج 6، ص 232).
6) منصور. وى تعدادى كاخ، زرادخانه، باغ، بوستان و ساختمان در شهر قلعه و نيز در شهر بِجايه احداث كرد (ابنخطيب، ج 2، ص 333؛ ابنخلدون، همانجا). اين امير جوان در 496 به تلمسان لشكركشى كرد ولى با مرابطون آنجا صلح كرد و بازگشت (ابنخطيب، همانجا؛ ابنخلدون، ج 6، ص 233). وى در 498 درگذشت.
7) باديسبن منصور. وى حكمرانى ستمگر و ناشايست بود كه به مدت شش ماه فرمانروايى كرد. گفتهاند كه مادرش وى را مسموم نمود و به قتل رسانيد (ابنخطيب، ج 2، ص 334؛ ابنخلدون، ج 6، ص 234). پس از او، برادرش عزيزبن منصوربن ناصربن علنّاس (حك : 498ـ518) به حكومت رسيد.
8) عزيزبن منصور. در دوران حكومت او امنيت و آرامش برقرار بود. او در مجالس ادبا و علما حضور مىيافت. وى به جزيره جوبه لشكركشى كرد و قلمرو بنىحماد را توسعه داد. بعد از مرگ او در 518، پسرش يحيى جانشينش شد (ابنخطيب، همانجا؛ ابنخلدون، ج 6، ص 234ـ235).
9) يحيىبن عزيزبن منصور. واپسين حاكم بنىحماد، تمام مدت حكومتش را به عياشى و شهوترانى و شكار سپرى كرد. او تنها حاكم اين خاندان بود كه در 543 سكه ضرب كرد (ابناثير، ج 11، ص 158؛ ابنخطيب، همانجا؛ ابنخلدون، ج 6، ص 235). يحيى در 545 عملا از حكومت ساقط و آواره شد و در 547 با عبدالمؤمن، فرمانرواى موحدى، بيعت كرد و در شهرهاى مراكش و سِلا در سايه موحدان زيست و سرانجام در 558 در سلا وفات يافت و دولت بنىحماد نيز منقرض گرديد (ابناثير، ج 11، ص 159؛ تجانى، ص 344؛ ابنخلدون، ج 6، ص 236؛ قس ابنخطيب، ج 2، ص 335).
منابع: (1) ابناثير؛ (2) ابنخطيب، اعمال الاعلام فيمن بويع قبل الاحتلام من ملوك الاسلام و مايتعلّق بذلك من الكلام، چاپ سيد كسروى حسن، بيروت 1424/2003؛ (3) ابنخلدون؛ (4) ابنعذارى، البيان المُغرِب فى اخبار الاندلس و المَغرِب، ج 1، چاپ ژ. س. كولن و ا. لوى ـ پرووانسال، بيروت 1400/1980؛ (5) اسماعيلبن على ابوالفداء، المختصر فى اخبارالبشر: تاريخ ابىالفداء، بيروت: دارالمعرفة للطباعة و النشر، (بىتا.)؛ (6) عبداللّهبن محمد تجانى، رحلةالتجانى، چاپ حسن حسنى عبدالوهاب، تونس 1377/ 1958؛ (7) عبدالرحمان جيلالى، تاريخالجزائر العام، بيروت 1403/ 1983؛ (8) محمدبن عبداللّه حِمْيَرى، الروضالمعطار فى خبر الاقطار، چاپ احسان عباس، بيروت 1984؛ (9) ذهبى؛ (10) شارل آندره ژولين، تاريخ افريقيا الشمالية، تعريب محمد مزالى و بشيربن سلامه، (تونس) 1985؛ (11) اسماعيل عربى، عواصم بنىزيرى، بيروت 1404/1984؛ (12) عبدالفتاح مقلد غنيمى، موسوعة تاريخالمغربالعربى، قاهره 1414/1994؛ (13) كتاب الاستبصار فى عجائب الامصار، چاپ سعد زغلول عبدالحميد، (بغداد: دارالشؤون الثقافية العامة، 1986)؛ (14) احمدبن عبدالوهاب نويرى، نهاية الارب فى فنون الادب، قاهره ( 1923)ـ1990؛ (15) ياقوت حموى؛
(16) Edward von Zambaur, Manvel de genealogie et de chronologie pour l'histoire de l'Islam, Hannover 1924, repr. Osnabruck 1976.