حسن صبّاح ، بنيانگذار دولت اسماعيليه در ايران و نيز بانى دعوت مستقل اسماعيليه نزارى. درباره آغاز زندگى و دوره جوانى او اطلاعات كمى وجود دارد. اينكه حسن صباح و خواجه نظامالملك و عمر خيام در كودكى باهم در مكتبى در نيشابور به تحصيل مشغول بودند (رجوع کنید به رشيدالدين فضلاللّه، ص 110ـ111؛ كاشانى، ص 146؛ ميرخواند، ج 4، ص 199؛ خواندمير، ج 2، ص 460)، افسانه است و سند تاريخى ندارد. مؤلفى مجهول وقايع دوران حكمرانى حسن صباح، اولين خداوند الموت* و رهبر اسماعيليان ايران (كه آنان وى را سيّدنا خطاب می كردند)، را در كتابى به نام سرگذشت سيّدنا جمع كرده بود كه در واقع آغاز يك سنّت تاريخنگارى در دوره الموت از تاريخ اسماعيليان نزارى (رجوع کنید به نزاريه*) ايران نيز بوده است. قسمت اول اين كتاب احتمالاً به قلم خود حسن صباح است. سرگذشت سيّدنا به جانمانده است، اما گروهى از مورخان ايرانى دوره ايلخانى (عطاملك جوينى و رشيدالدين فضلاللّه و عبداللّهبن على كاشانى) از آن استفاده كرده و قسمتهايى از آن را در بخش مربوط به حسن صباح، در تواريخ اسماعيليه خود نقل كردهاند. كتابهاى اين سه مورخ، مهمترين منابع موجود درباره حسن صباحاند (رجوع کنید به دفترى، 1992، ص91ـ97، همو، 1375ش، ص 370ـ381).
حسن صباح در حدود سال 445 در قم، در خانوادهاى از شيعيان امامى، به دنيا آمد. پدرش، علی بن محمدبن جعفر صبّاح حِميَرى، اصلش از كوفه بود ولى ادعا می كرد كه نسبش حميرى يَمنى است. او كه از كوفه به قم مهاجرت كرده بود، به شهر رى نقل مكان كرد كه مركز مهم ديگرى براى تعاليم شيعه و فعاليتهاى داعيان اسماعيلى بود. حسن در رى به عنوان شيعه دوازده امامى تعليم و تربيت يافت، اما در هفده سالگى از طريق يكى از داعيان اسماعيلى، به نام اميره ضَراب، با تعاليم اسماعيليه آشنايى پيدا كرد. سپس از داعى ديگرى، بهنام ابونصر سراج، اطلاعات بيشترى كسب كرد و سرانجام به مذهب اسماعيلى گرويد و نسبت به امام اسماعيلى زمان، يعنى خليفه فاطمى، مستنصرباللّه، سوگند عهد به جاى آورد. اندكى بعد در 464، حسن صباح توجه ابنعطّاش (رهبر اسماعيليانِ سرزمينهاى سلجوقى) را، كه به رى آمده بود، جلب كرد. ابنعطّاش كه متوجه استعداد و كفايت او شده بود، در سلسله مراتب دعوت اسماعيليه، مقامى به وى داد. در 467، حسن صباح همراه ابنعطّاش به اصفهان (مركز مخفى دعوت اسماعيليه ايران) رفت و در 469، به توصيه او، عازم قاهره، پايتخت فاطميان، شد تا در آنجا تعليم بيشترى ببيند. وى در صفر 471 به قاهره وارد شد. در آن زمان، بدرالجمالى*، امير جيوش و وزير فاطميان، به عنوان داعی الدعاة، جانشين مؤيَّد فی الدين* شيرازى شده بود. درباره اقامت سه ساله حسن در مصر اطلاعات چندانى در دست نيست. وى ابتدا در قاهره و سپس در اسكندريه به سر برد و مستنصرباللّه را نديد. به نظر میرسد كه حسن در مصر با بدرالجمالى درگيرى پيدا كرد و از قاهره به اسكندريه، كه پايگاه مخالفان بدرالجمالى بود، رفت (رجوع کنید به جوينى، ج 3، ص 187ـ191؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص97ـ 103؛ كاشانى، ص 133ـ137؛ حافظابرو، ص 191ـ193). بنابر قول منابع نزارى كه مورخان ايرانى نقل كردهاند، منازعه حسن با بدرالجمالى بر سر جانشينى مستنصر باللّه بود و اينكه حسن حمايت خود را از وليعهد او، يعنى نزار، اظهار كرده بود (رجوع کنید به جوينى، ج 3، ص 190ـ191؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 101ـ 102؛ كاشانى، ص 137؛ حافظ ابرو، ص 193). طبق روايت ديگرى (رجوع کنید به ابناثير، ج 10، ص 237؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 77؛ كاشانى، ص 114؛ مقريزى، ج 2، ص 323، ج 3، ص 15)، مستنصرباللّه شخصاً به حسن گفته بود كه جانشين وى نزار خواهد بود. در هر صورت، حسن سرانجام از مصر اخراج شد و در ذيحجه 473 به اصفهان بازگشت (جوينى، ج 3، ص 191؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 103).
به نظر می رسد كه حسن در سالهاى اقامت در مصر چيزهايى فرا گرفت كه بعداً از آنها در تدوين سياست انقلابى خود استفاده كرد. وى بهخوبى می دانست كه دولت فاطميان رو به زوال است و امكانات لازم را براى كمك به اسماعيليان ايران، در مبارزاتشان با سلجوقيان ترك، ندارد. حسن، پس از بازگشت به ايران، نُه سال بهعنوان داعى اسماعيلى، در ايران سفر كرد و در همين دوره، سياست انقلابى خود را طرح نمود و قدرت نظامى سلجوقيان را در مناطق گوناگون ارزيابى كرد (رجوع کنید به خراسانى فدائى، ص 89ـ90). تا حدود 480، او توجه خود را به ايالات سواحل درياى مازندران، بهخصوص به منطقه كوهستانى ديلم*، معطوف كرده بود. اين منطقه از قديم پناهگاهى براى علويان و شيعيان به شمار می آمد و از مراكز قدرت سلجوقيان در مركز و مغرب ايران، دور بود. علاوه بر اين، دعوت اسماعيليه در ديلم، كه عمدتاً سنگر شيعيان زيدى بود، تا حدودى اشاعه پيدا كرده بود. در اين زمان، حسن صباح براى شورش برضد سلجوقيان نقشه می كشيد و در جستجوى محل مناسبى بود كه بتواند پايگاه عملياتى خود را در آنجا مستقر كند. به اين منظور، سرانجام قلعه الموت را در منطقه رودبار انتخاب كرد.
در آن زمان، دعوت اسماعيلى ايران كماكان تحت رهبرى عبدالملكبن عطّاش بود، ولى حسن كه سرانجام داعى ديلم شده بود، سياست مستقلى در پيش گرفت و به تحكيم دعوت در شمال ايران پرداخت (دفترى، 1375، ص 385ـ386). حسن براى به دست آوردن الموت، كه در آن هنگام در دست عُمال سلجوقيان بود، شمارى از داعيان زيردست خود را به آن ناحيه فرستاد تا اهالى آنجا را به كيش اسماعيلى درآورند. در همان حال، وى اسماعيليان را از جاهاى ديگر فراخواند و در الموت مستقر ساخت. حسن صباح در رجب 483 مخفيانه وارد قلعه الموت شد. وى تا مدتى هويت خود را پنهان میكرد و به عنوان معلمى به نام دهخدا، به كودكان محافظان قلعه درس می داد و بسيارى از محافظان نيز به كيش اسماعيلى در آمدند. چون پيروان حسن در داخل و خارج قلعه الموت به تعداد لازم رسيدند، قلعه به آسانى در اواخر پاييز 483 به دست او افتاد (رجوع کنید به جوينى، ج 3، ص 191ـ195؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 103ـ 105). تسخير قلعه الموت سرآغاز مرحله قيام مسلحانه اسماعيليان ايران برضد سلجوقيان بود و ضمنآ تأسيس آنچه را كه بعداً به دولت مستقل اسماعيليه نزارى مشهور شد، نويد می داد.
حسن صباح براى قيام خود برضد سلجوقيان، مجموعه پيچيدهاى از انگيزههاى مذهبى ـ سياسى داشت. وى كه شيعه اسماعيلى بود، با سياستهاى ضد شيعىِ سلجوقيان ــ كه به مثابه حاميان جديد اهلسنّت، سوگند خورده بودند دولت اسماعيلى فاطميان را براندازندــ اصولاً مخالف بود و از ظلم عمال ملكشاه سلجوقى و نظامالملك وزير شكايت داشت (رجوع کنید به رشيدالدين فضلاللّه، ص 112؛ كاشانى، ص 148). حسن صباح بلافاصله پس از استقرار در الموت، به اصلاح و توسعه استحكامات و انبارهاى آذوقه آنجا پرداخت، به طورى كه از لحاظ دفاعى و مايحتاج، الموت را چنان قلعه تسخيرناپذيرى كرد كه می توانست در برابر محاصرههاى طولانى مقاومت كند؛ امتحانى كه در سالهاى بعد بارها در آن موفق شد. سپس حسن نفوذ خود را در سراسر رودبار و نواحى مجاور آن در ديلم گسترش داد، مردم بيشترى را به مذهب اسماعيلى درآورد و قلعههاى ديگرى را تسخير كرد يا ساخت. او در الموت كتابخانه مهمى ايجاد كرد كه مجموعه كتابها و ادوات علمى آن تا هنگام حمله مغول و تخريب الموت در 654، گسترش يافت. ديرى نگذشت كه قواى سلجوقى محلى، به سركردگى امير يورنتاش، كه نواحى الموت در اقطاع او بود، به الموت حمله كردند و از اين زمان اسماعيليان ايران وارد منازعات نظامى طولانى مدتى با سلجوقيان شدند (رجوع کنید به جوينى، ج 3، ص 199ـ204، 214؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 107ـ109؛ كاشانى، ص 143ـ145؛ هيلن براند، ص 205ـ220).
در 484 حسن، يكى از داعيان به نام حسين قائنى را به قهستان (كوهستان)، در جنوبشرقى خراسان، گسيل داشت تا در آنجا براى جنبش كمك فراهم آورد. مردم قهستان، كه تحت حكومت امير سلجوقى بودند، بلافاصله و به طور گسترده به قيام عمومى برضد سلجوقيان دست زدند و چند شهر عمده (مانند قائن، طبس، تون و زوزن) را گرفتند. بدين ترتيب، اسماعيليان در قهستان هم، مانند رودبار، موفق به تثبيت استقلال خود از سلجوقيان شدند و آن منطقه، دومين سرزمين عمده اسماعيليان ايران شد كه آن را رهبرى اداره می كرد كه از الموت منصوب می شد و او را مُحتَشَم می ناميدند. حسن صباح در آن هنگام در رودبار و قهستان دولت مستقلى براى اسماعيليان ايران تشكيل داده و با سلطه سلجوقيان به مبارزه برخاسته بود (رجوع کنید به جوينى، همانجا؛ منهاج سراج، ج 2، ص 183ـ185؛ رشيدالدين فضلاللّه؛ كاشانى؛ هيلنبراند، همانجاها). در 485، ملكشاه به صلاحديد نظامالملك، لشكريانى به جنگ اسماعيليان در رودبار و قهستان فرستاد اما اين عمليات، با مرگ ملكشاه و نظامالملك در همان سال، نافرجام ماند. با اين اتفاق و رقابت پسران ملكشاه براى جانشينى، حسن فرصت مناسبى براى تحكيم و بسط موقعيت خود يافت. اسماعيليان قلعه گردكوه و قلعههاى ديگرى را در اطراف دامغان و قسمتهاى شرقى كوههاى البرز (در منطقه قومس)، و چند قلعه را در ناحيه اَرَّجان، منطقه مرزى بين ايالات خوزستان و فارس، تصاحب كردند. رهبر اسماعيليه اَرَّجان ابوحَمزَه نام داشت كه، مانند حسن صباح، چند سالى را براى تكميل معلومات اسماعيلى خود در مصر گذرانده بود. در رودبار نيز اسماعيليان قلعههاى بيشترى را گرفتند كه از همه مهمتر لَمَسَر/ لَنبَسر در ناحيه علياى شاهرود و در مغرب الموت بود (رجوع کنید به ابناثير، ج10، ص 319؛ جوينى، ج 3، ص 207ـ208؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 116ـ119؛ كاشانى، ص 145ـ146، 151ـ155، 158). كيابزرگ اميد*، جانشين بعدى حسن، لَمسر را در 489 (رجوع کنید به رشيدالدين فضلاللّه، ص 115ـ116؛ كاشانى، ص 150ـ151)، يا به قول جوينى (ج 3، ص 208ـ209) در 495، تسخير كرد و حكمران آن بود تا زمانى كه به الموت احضار گرديد تا جانشين حسن شود.
اسماعيليان توجه خود را به نواحى نزديكتر به مقرّ سلجوقيان در اصفهان نيز معطوف كرده بودند. در اين منطقه، رهبرى اسماعيليه با احمد، فرزند عبدالملكبن عطّاش، بود و وى با تصاحب قلعه شاه دز/ دژ در 494، پيروزى مهمى در حومه اصفهان كسب كرد، به طورى كه حدود سى هزار نفر را در ناحيه اصفهان به كيش اسماعيلى درآورد (رجوع کنید به ظهيرى نيشابورى، ص40؛ راوندى، ص 154ـ157؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 120؛ كاشانى، ص 156).
قيام اسماعيليان ايران، با توجه به مسائلى از جمله ساختار قدرتِ حكومت سلجوقى، روشهاى مبارزه خاصى پيدا كرد. حسن صباح از ابتدا به ماهيت غيرمتمركز بودن حكومت سلجوقى واقف بود و بهخوبى میدانست كه پس از ملكشاه ديگر سلطان قدرتمندى نيست كه لازم باشد وى را با سپاهى بزرگ براندازد. قدرت سياسى و نظامى سلجوقيان عمدتاً ميان اميران بسيارى تقسيم شده بود كه هر يك از آنان ناحيهاى را بهاقطاع در اختيار داشتند (رجوع کنید به ابناثير، ج10، ص 211، 317ـ319؛ ظهيرى نيشابورى، ص30ـ33). بنابراين، حسن صباح كوشيد تا ناحيه به ناحيه، از طريق قلعههاى نفوذناپذير بسيار بر سلجوقيان غلبه كند. فرماندهان اين قلعهها دستورهاى كلى خود را از الموت میگرفتند ولى در محل خود، آزادى عمل داشتند. اتخاذ سياست كشتن اشخاص مهمِ نظامى و سياسى ـ مذهبى نيز واكنشى به غيرمتمركز بودن قدرت سلجوقيان بود. حسن صباح در اين امر به روشى متوسل شده بود كه قبلا و در همان زمان نيز گروههاى مختلف، از جمله غُلات و خوارج و خود سلجوقيان، به كار گرفته بودند، اما اين سياست به گونهاى اغراقآميز به اسماعيليه ايران و شام انتساب پيدا كرد و به همين دليل، هر قتل مهمى كه در دوره الموت در سرزمينهاى مركزى دنياى اسلام رخ میداد، به فداييان اسماعيلى نسبت داده می شد (رجوع کنید به هاجسن، ص77ـ89،110ـ 115؛ لوئيس، ص125ـ140).
در همان حال كه قيام اسماعيليان ايران به رهبرى حسن صباح گسترش می يافت، مستنصرباللّه (خليفه فاطمى و امام اسماعيلى) در 487 در قاهره درگذشت و نزاع بر سرجانشينى او اسماعيليه را به دو شاخه نزارى و مُستعلوى (رجوع کنید به مستعلويه*) تقسيم كرد. چند سالى بود كه حسن صباح سياست انقلابى مستقلى اتخاذ كرده و رهبرى اسماعيليان سرزمينهاى سلجوقى را نيز برعهده گرفته بود. وى در مورد جانشينى مستنصرباللّه، از دعوى و حقوق نزار حمايت كرد. نزار وليعهد مستنصر بود ولى وزير قدرتمند فاطمى، افضل، او را از حقوق جانشينى محروم كرده بود. نزار در 488 به قتل رسيد (رجوع کنید به ابناثير، ج10، ص 237ـ238؛ حافظابرو، ص 163ـ164). حسن صباح بلافاصله مناسبات خود را با دولت فاطمى و دستگاه مركزى دعوت اسماعيليه در قاهره، كه اينك در خدمت دعوت مستعلوى درآمده بود، قطع كرد و بدين ترتيب، مستعلى را كه بر تخت فاطمى نشانده شده بود، به عنوان جانشين مستنصرباللّه در امامت نشناخت. با اين تصميم، حسن صباح دعوت مستقل نزاريه را بنيان نهاد ولى در حيات خودش هيچگاه نام جانشين نزار را در امامت فاش نساخت. از اين به بعد، اسماعيليان ايران با نام نزاريه نيز شهرت پيدا كردند. در اين زمان، اسماعيليان نزارى، امامى در دسترس نداشتند و مانند دوره پيش از فاطمى، بار ديگر دوره سَتر (دوره غيبت امامشان) را تجربه میكردند. در چنين وضعى، حجت نماينده تامالاختيار امام بود. نزاريان در اين دوره سَتر، حسن صباح را به عنوان حجت امام غايبشان پذيرفتند. حسن نيز، كه ظهور قريبالوقوع امام را پيشگويى می كرد، خود را حجت او می دانست (هفت باب بابا سيدنا، ص 21ـ22؛ دفترى، 1375ش، ص 400ـ403). تا حدود هفتاد سال بعد از مرگ نزار، روى سكههايى كه در الموت ضرب می شد، نام او حك می گرديد و به ذريه وى، بدون آنكه اسمى از آنها ذكر شود، دعا و سلام فرستاده می شد (رجوع کنید به مايلز، ص 155ـ158).
بيرون از جماعت اسماعيليه ايران، با شروع فعاليتهاى انقلابى حسن صباح، اين احساس به وجود آمده بود كه اسماعيليه ايران دعوت جديدى در قياس با دعوت قديم اسماعيليان دوره فاطمى آغاز كردهاند. حال آنكه در دعوت جديد عقايد تازهاى تبليغ نمی شد، بلكه آن اساساً مبين عقيدهاى كهن بود كه در بين اسماعيليه نيز سابقهاى طولانى داشت، يعنى تعليم يا آموزش موثق از طريق معلمى صادق، كه در آن زمان به صورت تازهاى عرضه می شد. اين عقيده به حسن صباح كه متكلمى دانشمند و به سنّتهاى فلسفى نيز آگاه بود، نسبت داده شده است. او اين نظريه را به صورت جدّى در رسالهاى كلامى، به فارسى، به نام چهار فصل (فصول اربعه) از نو بيان كرد. اين رساله باقی نمانده است، اما مورخان ايرانى آن را ديده و شرح كردهاند (رجوع کنید به جوينى، ج 3، ص 195ـ199؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص106ـ107؛ كاشانى، ص142ـ143؛ خراسانى فدائى، ص96ـ 99). شهرستانى نيز، كه از معاصران حسن صباح و با اصول عقايد اسماعيليه آشنا بود، قسمتهايى از اين رساله را نقل كرده است (رجوع کنید به ج 1، ص 195ـ198).
حسن صباح در اين رساله، نظريه شيعى تعليم را، ضمن چهار قضيه، از نو شرح داده كه در آن مبنايى منطقى براى تبيين مرجعيت يك معلم صادق به عنوان راهنماى روحانى افراد بشر، به جاى علماى متعدد اهلسنّت، بنيان نهاده است كه بنابر آن، اين معلم صادق شخصى غير از امام اسماعيلى زمان نمی توانست باشد. اشاعه اين عقيده واكنش دستگاه اهل سنّت و خلافت عباسى را برانگيخت و در اين ميان، غزالى از طرف خليفه عباسى، مستظهر، مأموريت يافت كه رساله جامعى در رد باطنيه* (اسماعيليه) بنويسد (رجوع کنید به غزالى، ص 3ـ5). او در رسالهاى كه اندك زمانى قبل از 488 نوشت و بعداً به المستظهرى شهرت يافت، عقيده تعليم را رد كرد. در هر صورت، از اين به بعد، اسماعيليه ايران به تعليميه نيز شهرت يافت. اين امر نشاندهنده اهميت عقيده تعليم نزد آنان بود. در واقع، عقيده تعليم با تأكيد بر مرجعيت تعليم مستقلانه هر امام در زمان خودش، عقيده بنيادى نزاريان دوره الموت شد (دفترى، 1375ش، ص 254، 425).
در دوره سلطنت بركيارق*، اسماعيليه ايران همچنان رو به گسترش بود و تا نزديكى اصفهان، پايتخت سلجوقيان، نيز اشاعه پيدا كرد. در چنين اوضاعى، بركيارق در مغرب ايران و سلطان سنجر در مشرق كشور از قدرت روزافزون اسماعيليه هراسان شده بودند. آنان در 494 به توافق رسيدند كه هر يك در قلمرو خود بهنحوى مؤثرتر با اسماعيليان به مقابله بپردازد ولى تا مرگ بركيارق در سال 498، حسن صباح توانسته بود فعاليتهاى خود را با گسيل داشتن داعيان ايرانى، در شام نيز بسط دهد (رجوع کنید به ابنقلانسى، ص 151ـ156؛ ابناثير، ج10، ص 314، 324؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص120ـ122؛ كاشانى، ص 156ـ 158).
سلطان محمدبن ملكشاه سلجوقى، جانشين بركيارق، قاطعانهتر برضد اسماعيليه اقدام كرد. وى لشكرهاى عظيمى به مقابله با الموت گسيل داشت و شخصآ نيز با سپاهيانش قلعه شاه دز را محاصره كرد و عاقبت آنجا را در سال 500 از اسماعيليه گرفت و به نفوذ آنان در منطقه اصفهان پايان داد (رجوع کنید به ابنقلانسى، ص 244ـ250؛ جوينى، ص 211ـ213؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 124ـ132؛ كاشانى، ص 156ـ157، 160ـ167). با مرگ سلطان محمدبن ملكشاه در 511، سلجوقيان بار ديگر بر سر جانشينى سلطان دچار منازعات داخلى شدند و اين به نزاريان ايران فرصت داد تا حدودى شكستهاى قبلى خود را جبران نمايند. تا سالهاى پايان عمر حسن صباح، قيام ضد سلجوقىِ اسماعيليان ايران قوّت اوليه خود را از دست داده بود. از طرفى، لشكركشيهاى طولانى سلجوقيان براى راندن اسماعيليه از قلاعشان بدون نتيجه مانده بود و اسماعيليان ايران توانسته بودند قلعههاى زيادى را همچنان در رودبار و قومس و قهستان حفظ كنند. بنابراين، اينك مرحله جديدى آغاز شده بود كه می توان آن را دوران وقفه ناميد (رجوع کنید به رشيدالدين فضلاللّه، ص 131ـ132؛ دفترى، 1375ش، ص 418ـ419).
حسن صباح كه متكلم، فيلسوف و منجم بود، در مديريت و تدابير سياسى و جنگى نيز تبحر داشت. وى زندگى زاهدانهاى داشت و شيوه زندگى او سرمشق ديگر نزاريان شده بود. وى بيش از سى سال در الموت مانده بود و گفته شده است كه هرگز از آن بيرون نيامد و هميشه در حجره كوچك خود ماند و خود را وقف مطالعه كتاب و انشاى تعاليم دعوت اسماعيليه نزارى و اداره امور دولت اسماعيلى كرد. وى در مراعات دستورهاى شريعت بسيار دقيق بود و با دوست و دشمن يكسان سختگيرى میكرد. حسن صباح دو پسر داشت و هر دو را سياست كرد، يكى را به جرم نوشيدن شراب و ديگرى را به اتهام دخالت در قتل داعى حسين قائنى كه بعداً معلوم شد اتهامى باطل بوده است (رجوع کنید به جوينى، ج 3، ص 209ـ210). حسن در رهبرى، صفاتى استثنائى داشت و بهرغم شكستهاى مختلف هيچ وقت ايثارگرى و هدفهاى خود را از دست نداد و توانست دولت و دعوت نزاريه را بنيان گذارد و آنها را در سالهاى اوليه پرآشوب رهبرى كند.
حسن صباح چون پايان عمرش را نزديك ديد، كيابزرگ اميد را از لَمسر فراخواند و او را داعى ديلم و جانشين خود در الموت كرد. حسن صباح در پى بيمارى كوتاهى، در ربيعالآخر 518 درگذشت. او را در نزديكى قلعه الموت به خاك سپردند. مقبره او، كه بعداً كيابزرگ اميد و ديگر رهبران نزاريه ايران نيز در آنجا دفن شدند، تا هنگامى كه به دست مغولان ويران گشت، زيارتگاه اسماعيليان نزارى بود (رجوع کنید به ابناثير، ج10، ص 625؛ جوينى، ج 3، ص 215ـ216؛ رشيدالدين فضلاللّه، ص 133ـ 134؛ كاشانى، ص 168).
منابع : (1) ابناثير؛ (2) ابنقلانسى، تاريخ دمشق، چاپ سهيل زكار، دمشق 1403/1983؛ (3) جوينى؛ (4) عبداللّهبن لطفاللّه حافظابرو، مجمع التواريخ السلطانيه، چاپ محمد مدرسیزنجانى، تهران 1364ش؛ (5) محمدبن زينالعابدين خراسانى فدائى، كتاب تاريخ اسمعيليه، يا، هدايت المؤمنين الطالبين، چاپ آلكساندر سميونوف، (تهران) 1362ش؛ (6) خواندمير؛ (7) فرهاد دفترى، تاريخ و عقايد اسماعيليه، ترجمه فريدون بدرهاى، تهران 1375ش؛ (8) محمدبن على راوندى، راحةالصدور و آيةالسرور، چاپ محمد اقبال، لندن 1921؛ (9) رشيدالدين فضلاللّه، جامعالتواريخ: قسمت اسماعيليان و فاطميان و نزاريان و داعيان و رفيقان، چاپ محمدتقى دانشپژوه و محمد مدرسیزنجانى، تهران 1356ش؛ (10) محمدبن عبدالكريم شهرستانى، الملل و النحل، چاپ عبدالعزيز محمد وكيل، قاهره 1387/1968؛ (11) ظهيرالدين ظهيرى نيشابورى، سلجوقنامه، تهران 1332ش؛ (12) محمدبن محمد غزالى ، فضائح الباطنية، چاپ عبدالرحمان بدوى، قاهره 1383/1964؛ (13) عبداللّهبن على كاشانى، زبدة التواريخ: بخش فاطميان و نزاريان، چاپ محمدتقى دانشپژوه، تهران 1366ش؛ (14) احمدبن على مقريزى، اتّعاظ الحنفا باخبار الائمة الفاطميين الخلفا، ج 2، چاپ محمد حلمى محمد احمد، قاهره 1416/1996، ج 3، چاپ محمد حلمى محمد احمد، قاهره 1393/1973؛ (15) عثمانبن محمد منهاج سراج، طبقات ناصرى، يا، تاريخ ايران و اسلام، چاپ عبدالحى حبيبى، تهران 1363ش؛ (16) ميرخواند؛ (17) هفت باب بابا سيدنا، در دو رساله مختصر در حقيقت مذهب اسمعيليه، يعنى هفت باب بابا سيدنا، و مطلوب المؤمنين، چاپ و. ايوانوف، بمبئى 1933؛
(18) Farhad Daftary, "Hasan-i Sabbah and the origins of the Nizari Isma`ili movement" in Mediaeval Isma`ili history and thought, ed. Farhad Daftary, Cambridge 1996; (19) idem, The Isma`ilis: their history and doctrines, Cambridge 1992; (20) idem, "Persian historiography of the early Nizari Isma`ilis", Iran: journal of the British Institute of Persian studies, XXX (1992); (21) Carole Hillenbrand, "The power struggle between the Saljuqs and the Isma`ilis of Alamut, 487-518/1094-1124: the Saljuq perspective", in Mediaeval Isma`ili history and thought, ibid; (22) M.G.S. Hodgson, The order of assassins, The Hague 1955; (23) Bernard Lewis, The assassins: a radical sect in Islam, London 1967; (24) G.C. Miles, "Coins of the assassins of Alamut", Orientalia Lovaniensia periodica, 3 (1972).