روز پنجم چون سر از مشرق برآورد آفتاب
نو عروسان فلک را دهر گویی جلوه کرد
بر سپاه زنگیان زد لشکر افراسیاب
پس به آیین مشاطه[2]
باز کرد از رو نقاب
ملک دادبخش با تجملِ تمام چنانچه سیرت و رسم ملوک و
سلاطین باشد، بر سریر سلطنت بنشست. کشف صاحب کشف، سر از گریبان
برآورده بود و به چشم اعتبار در آن مجمع نظر میافکند.
ملک
پرسید که آن شخص باوقار و آن مرغ بیمخلب[3] و منقار که صورت او
همه پشت است و سیرت او پشت و روی دارد کیست؟
گفتند:
فرستاده نهنگ است.
کشف
آهنگ سخن کرد. بعد از تأمل و تفکر بسیار گفت:
شعر
که دارد دیده روشن در این ره
خدایی
کز بدیعِ فطرت اوست
همو
داد اهل دل را، حسن سیرت
جهاندارا
از این و آن گذر کن
که در هر ذره بیند صبغة الله
خرد
درجان، نهان چون مغزدرپوست
زفیض
اوست انوار بصیرت
به
عبرت در نهاد من، نظر کن