بخوان به نام خالق خورشيد، و عشق را
به اسم اعظم معشوق، از پس يلداى بىتنفس ديجور، نورباران كن!
بخوان نبى گرامى!
بخوان رسول عشق و اميد!
بخوان به نام نامى توحيد!
تو خواندى، هرم صداى تو قنديلهاى
سكوت را ذوب كرد. آواى مهربان تو فضاى ميان زمين و آسمان را عطرآگين نمود.
بوى خوش عشق ملايك بىتاب را به طواف
«حرا» كشانيد؛
انبيا انگشت حسرت به دندان گزيدند؛
ابراهيم و اسماعيل از آنكه: حرا بود
و ما به مرمت كعبه ايستاديم؟
موسى از آنكه: به طور، چرا رفتيم؟
عيسى از آنكه: آنچه در زمين يافتنى
بود، درآسمان چرا مىجستيم؟
و در اين ميانه تنها خاطر خدا بود كه
راضى بود، چرا كه رحمت واسعه خويش را نمود عينى بخشيده بود.
فرشتگان برخى به رضايت بىسابقه خدا
سجده مىبردند؛ بعضى عرق از جبين پيامبر مىستردند؛ عدهاى گوش به لطافت اين
معاشقه مىسپردند و برخى از آنكه معشوق خداوند را در زمين مىديدند- نه در ميان
خويش- خون دل مىخوردند.
جبرئيل چه ذوق كرده بود كه پيام عاشق
و معشوق را بر بال امانت خويش به يكديگر مىرساند.
آرى، تو كه خواندى، آسمانيان،
زمينيان اهل دل را به پايان شب سياه بشارت دادند، عرشيان كه هلهله مىكردند فرشيان
را مژده آوردند كه: «قَدْجاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ
نُورٌ».[2]