responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 1413

موضوع: خطر خیال‌بافی و تکیه به امور پوشالی

تاريخ پخش: 07/01/1402

عناوين:

1- خطر غرور دینی و آرزوهای دور و دراز

2- توکّل بر خدا، نه تکیه بر بندگان خدا

3- عزّت و ذلت به دست خداست، نه دیگران

4- خاطره‌ای از کرامات حضرت علی علیه‌السلام

5- خطرات بی‌اعتنایی به یتیمان و نیازمندان در زندگی

6- رعایت حق‌ّالناس در نذر و وقف و مراسم مذهبی

7- راه نجات از خیال‌های باطل

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی

هر شبی، هر جلسه‌ای یک بحثی داریم، در این جلسه بحث خیال است که چه آدم‌هایی در دنیای خیال بدبخت می‌شوند، از بزرگ‌ها و قدرتمندان گرفته تا آدم‌های عادی و حتّی بچّه‌ها. مثلاً صدّام فکر می‌کرد سه روزه ایران را می‌گیرد و خودش هم قهرمان عرب، سردار قادسیه می‌شود، هشت سال جنگ کرد، دست خالی رفت.
آمریکا فکر کرد افغانستان را بگیرد، چنین و چنان می‌شود، با استیضاح و رسوایی رفت، یعنی آن بالاها هم خطا می‌کنند، ما هم خطا می‌کنیم، همه با هم. راجع به همه با هم یک چیزی بگویم. یکی از وزرای مرحوم می‌گفت که دیدم یک بچّه پشت در خانه گریه می‌کند، به او گفتم: «چته؟!» گفت: «می‌خواهم زنگ در خانه را بزنم، دستم نمی‌رسد.» گفتم: «خب گریه ندارد، من برایت می‌زنم.» گفت: «نه، آخر می‌خواهم خودم بزنم.» گفت: «دلم سوخت، دیدم گریه می‌کند، بغلش کردم، گفتم بزن.» این بچّه زنگ در خانه را زد و گذاشتمش زمین، گفت: «بیا با هم فرار کنیم!» یعنی مثل این‌که می‌خواست زنگ را بزند، فرار کند. حالا اگر خیال می‌کنیم از آمریکا و صدّام گرفته تا خودمان، در دنیای خیال یک تصمیم‌هایی می‌گیریم، بعد هم معلوم می‌شود که نه، ما اضلاً ما اشتباه فهمیدیم، پس بحث ما خیال است.
در قرآن راجع به خیال و نجات از خیال چند تا آیه هست، خدمتتان بگویم.

1- خطر غرور دینی و آرزوهای دور و دراز

1- (إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُون‌) (بقره /11)، به آن‌ها می‌گوییم فساد نکنید، می‌گویند: «نه ما اهل فساد نیستیم.» فساد می‌کنند، ولی خودشان را فاسد نمی‌دانند.
– هر چه می‌خوانم قرآن است، (لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتاب‌) (نساء /123)، آرزوهایی که تو فکر می‌کنی، خیال می‌کنی، شتر در خواب بیند پنبه‌دانه، تو در دنیای خیال هستی.
(يُلْهِهِمُ الْأَمَل‌) (حجر /3)، آرزو دارد، حتّی در دنیای ما هم، در دنیای آخوندی، خیلی وقت‌ها آدم فکر می‌کند همچین بشود، همچین بشود، همچین بشود، همچین بشود، همچین بشود، بعد می‌بیند نه، عمرش رفت، ریش‌هایش سفید شد، عمرش تمام شد، همه‌ای هم که خیال می‌کرده، خیال می‌کرده.
– خیال می‌کند فلانی شفاعت می‌کند، (هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ) (یونس /18)، به بت‌پرست‌ها می‌گفتند: «چرا بت می‌پرستید؟» می‌گفتند: «این بت شفاعت می‌کند!» بابا این سنگ است که با دست خودت تراشیدی، شفاعت تو را می‌کند؟! در دنیای خیال است.
– خیال می‌کند که اگر بند به فلانی بشود، عزیز می‌شود، قرآن می‌گوید: «إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَميعاً»، یک چیزی برایتان بگویم، چند تا «جَمیعاً» در قرآن داریم:
– «إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَميعاً» (نساء/ 139، یونس/ 65)؛
– آیه‌ای دیگر، (أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَميعاً) (بقره /165)؛
– آیه‌ای دیگر، (فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَميعاً) (رعد /42)، «مَکر» یعنی تدبیر.
تدبیر دست خداست، عزّت دست خداست، قدرت دست خداست، یعنی بیخود نیست که اگر جزء این حزب باشی و جزء این گروه باشی و با این خانواده وصلت کنی، عزیز می‌شوی.
اگر یک درصد عزّت، مثلاً ما فکر می‌کنیم اگر با فلانی عکس برداریم، عزیز می‌شویم، این‌طور نیست. بنده بیایم یک جایی بنشینم، بالاترین مقام‌ها مثلاً بغلم باشد، یا من ّغل بالاترین عکس بگیرم، اگر خدا نخواسته باشد، همان عکس باعث ذلّت من می‌شود. از این بانک می‌گیریم، از آن بانک می‌گیریم، به آن وام می‌دهیم، با او شریک می‌شویم، در دنیای خیال یک محاسباتی می‌کند، وارد یک کاری می‌شود، بعد ورشکست می‌شود.

2- توکّل بر خدا، نه تکیه بر بندگان خدا

خیلی‌ها امکانات دارند. قرآن یک آیه دارد، می‌گوید: (مَكَّنَّاهُمْ) (انعام /6)، همه‌ی امکانات را به او دادیم، اما بعدش می‌گوید: «فَأَهْلَكْناهُمْ»، همه چیزی داشت، ولی نابود شد. آدم گاهی به بچّه‌اش امید دارد. یک خانمی بود چهار تا از بچّه‌هایش دکتر بودند، زن‌های دیگر به این خانم غبطه می‌خوردند، می‌گفتند: «خوشا به حالت تو چهار تا بچّه دکتر داری، برای پیری، برای کوری، برای روز مبادا این بچّه‌ها به دردت می‌خورند.» همه به این خانم غبطه می‌خوردند. این خانم از خانه‌ی یک آقازاده‌اش می‌آید بیرون برود خانه‌ی کسی دیگر، تو خیابان ماشین به او می‌خورد، خونریزی مغزی، می‌میرد، جنازه را هم می‌آیند می‌برند در سردخانه، نمی‌دانند این چه کسی هست؟ چند مدّتی در سردخانه می‌ماند. بچّه‌ها می‌گویند: «مادر کجاست؟» می‌گوید: «آقا خانه‌ی شماست؟» می‌گوید: «نه خانه‌ی ما نیامده»، آقا سه روز پیش گفت می‌آیم خانه‌ی شما. گفت: «لابد رفته خانه‌ی داداش.» به آن داداش زنگ زدند، گفت: «نه اینجا نیامده.» به داداش چهارمی زنگ زدند: «نه، اینجا نیامده.» ای بابا، پلیس، اطّلاعات، همه بسیج می‌شوند، می‌بینند بله، یک جنازه‌ای در سردخانه هست، چند روز است آنجاست، همه می‌گفتند تو یک روزی این بچّه دکترها به درد تو خواهند خورد، مرد و …
حالا یک چیزی هم الآن یادم آمد، از خودم. زمانی که امام ترکیه بود، ما طلبه‌ی جوانی بودیم، نجف درس می‌خواندیم. ابوی ما یک پولی از کاشان فرستاد که ما از نجف با ماشین به مکّه برویم و برگردیم. چون بابای ما بازاری بود و تاجر بود، بازاری‌ها می‌گفتند: «چرا پسرت آخوند شد؟ برود دنبال تجارت، آخوندها بچّه‌هایشان را آخوند می‌کنند، تو که آخوند نیستی که! این گرسنگی خواهد خورد.» یک خورده از این حرف‌ها را زده بودند، ایشان می‌خواست من را بیمه کند، یک روایت داریم که اگر کسی به مکّه برود، دیگر فقیر نمی‌شود. گفت: «من می‌خواهم تو را یک مکّه بفرستم، از نجف برو مکّه.» چون با ماشین می‌خواستیم برویم، کاروان هواپیما نبود، به ما گفتند هشت روز رفتن است، هشت روز برگشتن است، برای شما شانزده روز باید نان ذخیره کنی. به نانوای محل گفتیم: «آقا شما چهل تا نان دو آتیشه درست کن، خشک کن، خشک‌پز، من آخر شب می‌آیم می‌گیرم. می‌خواهم بروم سفر مکّه، می‌خواهم نان‌های شما را بخورم.» آخر شب رفتیم نان‌ها را روی دستمان گذاشت، چهل تا نان برای شانزده روز. گفتم: «یک نان هم بده برای امشب بخورم.» گفتم: «یعنی چه آقا؟ چهل تا نان است، حالا یکی‌اش را بخور، یک نان بده امشب بخورم، یعنی چه؟» مثل کسی که یک کامیون انگور دارد، می‌گوید: «آقا نیم کیلو بده من یک خوشه بخورم!» کامیون داری، یک خوشه‌اش را بردار، بخور. گفتم: «آقا سؤال من لغو بود، دیگر کسی چهل تا نان دستش است، دیگر گرسنگی نمی‌خورد، از همین نان‌ها می‌خورم.» آمدیم اتاق ما در نجف کوچک بود، خواستیم پهن کنیم، دیدیم کوچک است، اتاق بغلی ما بزرگ بود، اجازه گرفتیم، نان را در اتاق بغلی پهن کردیم. آمدیم نشستیم، مشغول کارهایمان شدیم، بعد خواستیم غذا بخوریم، رفتیم یک نان برداریم، دیدیم بغلی در را بسته رفته. دویدیم برویم بیرون، دکّان نانوایی، دیدیم در مدرسه بسته، آخر شب بود. گفتیم برنج درست کنیم، دیدیم روغن نداریم، رفتیم بخوابیم، دیدیم گرسنه‌مان است، در آنجا تقریباً یک شصت تا حجره بود، مدرسه‌ی آیت الله عظمای بروجردی نجف، دیدم همه خوابیدند، سه تا حجره بیدار است. رفتم گفتم: «ببخشید آقا شما در سفره‌تان نان ندارید؟» گفت: «نمی‌دانم» باز کرد، دید یک تکّه نان کوچک، در عمرم یک شب نان گدایی خوردم و آن شبی بود که گفتم: «آدمی که چهل تا نان روی دستش است، گرسنگی نمی‌برد.» خدا می‌خواست بگوید من با چهل تا نانی که روی دستت است، همین امشب گرسنگی‌ات می‌دهم.
خیلی عزّت‌ها خیالی است. یک روحانی رفته بود یک جایی، سخنرانی‌اش گل کرده بود، جمعیت زیادی جمع شده بودند، این هم پهلوی خودش گفت: «چه عزّتی! چه قدرتی! چه محبوبیتی! چه جمعیتی!» با خودش فکر کرد مثلاً خیلی مهم شده. رسید یک جا دید دو برابر جمعیت او، جمعیت است. ترمز کرد، گفتند: «اینجا یک میمون می‌رقصد!» در دنیای خودش فکر می‌کند.

3- عزّت و ذلت به دست خداست، نه دیگران

به هیچ چیز نمی‌شود تکیه کرد، «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِالله»، در مناجات شعبانیه این جمله هست، «وَ بِيَدِكَ لَا بِيَدِ غَيْرِكَ زِيادَتِى وَ نَقْصِی»، زیاد شدن من دست توست، کم شدن من دست توست. خیلی‌ها در دنیای خیال فکر می‌کنند که مثلاً اگر با این دختر ازدواج کنند، با این پسر ازدواج کنند، خوشبخت می‌شوند، محاسباتی می‌کند، خانه دارد، ملک دارد، چی دارد، چی دارد، ماشین دارد، پول دارد، بله، همه را داد، اما خوشی هم دارد؟ ممکن است همه را داشته باشد، ولی زندگی‌اش پر از نکبت باشد.
محاسباتی ما داریم. این شعر مال قیاس است، می‌گفت: «درخت گردکان با آن بزرگی»، درخت گردو، گردو که کوچک است، درختش به این بزرگی است، پس «درخت خربزه الله اکبر!» پهلوی خودش این را خیال می‌کرد.
به یک کسی گفتند: «بیمارستان نیروی دریایی کجاست؟» یک خورده فکر کرد، گفت: «لابد کنار دریاست!» گفت: «آقا بیمارستان اسمش نیروی دریایی است، معنایش این نیست که بیمارستان هم کنار دریا باشد.» شما تهران می‌آیی، می‌گویی: «اینجا کجاست؟» می‌گویند: «بلوار کشاورز»، اثری از کشاورزی آنجا نیست. چه کنیم درست فکر کنیم، خیال نباشد؟ خیال می‌کند اگر دکتر شد، مشکلی ندارد.
یک تاجری را سراغ دارم، خیلی وضعش خوب است. پسرهایی هم داشت، هم زیبا، هم تحصیل‌کرده، هم هر پسری‌اش یک سرمایه‌ای داشت. ما در آن شهری که رفته بودیم، دیدم ایشان گریه می‌کند. گفتم: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «من پهلوی خودم حساب می‌کردم، (محاسبات غلط) که من با داشتن این ثروت و این بچّه‌های زیبا و مدرک‌دارِ تحصیلات علمی و چی و چی خواسته باشم عروس بگیرم، دخترها برای بچّه‌های من سر و دست می‌شکنند. تمام کارگرهای فقیر من تند تند دختر عروس می‌کنند، پسر داماد می‌کنند، ما هر جا وارد مذاکره می‌شویم، به یک بن‌بستی می‌خورد، ازدواج بچّه‌هایمان تاب می‌خورد، چون به خدا گفتم من با این امکانات حتماً سریع عروس من می‌شوند.» خدا می‌خواهد بگوید: تو را با همه‌ی زیبایی‌های پسرت و مدرک پسرت، تو را ازدواجش را تاب می‌دهم، ولی آن کارگر ساده به راحتی ازدواج بچّه‌هایش جور می‌شود. گریه می‌کرد، می‌گفت: «به خدا جسارت کردم.»

4- خاطره‌ای از کرامات حضرت علی علیه‌السلام

ما زود مست می‌شویم. بنده خدایی بی‌پول شده بود، در حرم امیرالمؤمنین گفت: «یا علی شما در خانه‌ی فقرا چیزی می‌دادی، ما فقیر شدیم، امشب بیا یک معجزه بکن، یک نفر بیاید، به من صد تومان بدهد، (حالا صد تومان آن سال‌ها)، صد تومان بدهد، بگوید این صد تومان مال تو، یک معجزه‌ای امشب نشان ما بده.» البتّه نباید این کار را کرد هان، این کار، کار غلطی است، بگوییم یا امام رضا امشب به من حالی کن، که این کار من چنین است، چنین است، فلانی چنین است، چنان است، برای خدا تکلیف نکنید، تو بندگی خودت را بکن، خدا بلد است خدایی بکند، گیر ما این است که بندگی خودمان را فراموش می‌کنیم، خدایی یاد خدا می‌دهیم، می‌گوییم خدایا اگر می‌خواهی خدای خوبی باشی، همچین کن، همچین کن، همچین کن، تو بنده‌ی خوبی باش، خدا بلد است خدایی کند. یا امیرالمؤمنین بی‌پول شدیم، یک کسی بیاید، صد تومان به ما بدهد، یک معجزه می‌خواهم ببینم. می‌گفت: «همین‌طور که داخل حرم بودیم، یک نفر آمد، گفت: «ها، سلام، مخلصم، دنبالت می‌گشتم، من چند وقت پیش می‌خواستم بیایم عراق، پدر شما را در بازار دیدم، گفتم می‌خواهم بروم کربلا. گفت این پول را به پسرم بده.» بله، صد تومان رسید.» بعد به امیرالمؤمنین گفت: «یا علی، ببین این مال آقام هست، این مال تو نیست هان! من که گفتم صد تومان بده، از خودت بده، این مال آقایم هست!» پول را گذاشت جیبش و خوشحال شد. از حرم بیرون آمد، رفت داخل مدرسه، رفت پول را بردارد، دید نیست. اِه! به حرم برگشت، دو روز، سه روز، نیست. خیلی حالش گرفته شد. به استادش گفت، گفت: «تو توهین کردی، خیال کردی، خب بله، این ممکن است بابایت را در بازار نبیند، این از طرف بازار برود، آن از آن طرف بازار برود، همدیگر را نبینند، ممکن است ببینند، پول نداشته باشد، ممکن است شما یادت برود بگویی دارم می‌روم کربلا، کاری داری به من بگو، هزار تا چیزی به هم بند می‌شود تا این صد تومان به دست تو برسد، درست است که آقایم داده، ولی تمام وسایلش دست ما نیست، خدا این‌ها را، دو قلوهایش را به هم می‌چسباند تا این پول به دست شما برسد.» استادش گفت: «برو تو حرم توبه کن، چون به حضرت علی توهین کردی. نگاهت به آقایت خورد، علی را فراموش کردی. من درس خواندم، پیروز شدم، خیلی‌ها از شما بیش‌تر مطالعه کردند، در کنکور رد شدند، من رفتم در فلان جا تجارت سود کرد، بله فلانی که رفت سود کرد، نه به خاطر این‌که شهرش عوض شد، در شهر خودش ورشکست شد، ماشین گرفت برود شهر دیگر، تو راه که می‌رفت، گریه می‌کرد که چرا من بدبخت شدم، آن گریه‌ها نجاتش داد، تو فکر می‌کنی شهرش عوض شد، این‌قدر آمدند در این شهر بدبخت شدند، حالا یکی هم خوشبخت شده، این خوشبختی را زود تحلیل نکن، بگویی به خاطر ما هست.

5- خطرات بی‌اعتنایی به یتیمان و نیازمندان در زندگی

قرآن می‌گوید خیلی‌ها محاسباتشان غلط است. سوره‌ی «والفجر» یک آیه دارد، می‌گوید که: (رَبِّي أَكْرَمَن‌) (فجر /15)، بعضی‌ها می‌گویند امسال خدا به ما احترام گذاشته، محصولاتمان خوب شده، تجارتمان خوب شده، ازدواجمان، خانه‌مان، بنّایی‌مان، داد و ستدمان، «رَبِّي أَكْرَمَن‌»، امسال خدا چراغ سبز نشان داده، یک سال وضعش بد می‌شود، می‌گوید: (رَبِّي أَهانَنِ) (فجر /16)، عربی‌هایی که می‌خوانم قرآن است، خدا می‌گوید نه، (كَلاَّ) (فجر /17)، این‌طور نیست که می‌گویی: «رَبِّي أَكْرَمَن‌»، «رَبِّي أَهانَنِ»، خدا به من احترام کرده، خدا به من بی‌اعتنایی کرده، این‌طور نیست، (كَلاَّ بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتيمَ) (فجر /17)، پارسال بهت دادم، به یتیم ندادی، امسال گرفتم، عربی‌هایی که می‌خوانم قرآن است، (وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى‌ طَعامِ الْمِسْكينِ) (فجر /18)، پارسال بهت دادم، به فقرا ندادی، امسال گرفتم، درست تحلیل کنید.
حدیث داریم اگر یک توفیقی از شما گرفته شد، ببین چه گناهی کردی. یک گناهی کردی، توفیقت گرفته شد، (كَلاَّ بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتيمَ) (فجر /17)، محاسبات غلط. مثلاً اگر امام رضا حاجت ما را داد، می‌گوییم: «قربانش بروم، امام رضا، اگر حاجت نداد.» می‌گوییم: «امام رضا هم به ما لطفی نکرد.» برو ببین مشکل چه چیزی هست که لطف نکرده. گاهی وقت‌ها یک چیزی زمانش نرسیده، گاهی وقت‌ها یک چیزی، یک شرایطی باید تاب بخورد تا این کار بشود.
بعضی‌ها می‌گویند: «امام حسین شفاعت می‌کند.» شفاعت حق است، اما از کجا می‌گویی شفاعت تو را می‌کند؟! در دنیای خیال برای خودتان شفیع درست نکنید، شفاعت حق است، اما دو تا گیر دارد، یکی چه کسی شفاعت می‌کند؟ اهل بیت. کجا شفاعت می‌کنند؟ قیامت، نه برزخ. روایت داریم اگر می‌خواهید ما شفاعت کنیم، ما قیامت می‌توانیم دست شما را بگیریم، در دنیای برزخ گیر هستید، هیچ کس در برزخ شفاعت کسی را نمی‌تواند بکند، یعنی از مرگ تا قیامت، مدّت طولانی است، مثل این‌که می‌گوییم بانک جایزه می‌دهد. اِه! بانک جایزه می‌دهد! بابا معلوم نیست که به چه کسی جایزه می‌دهد، معلوم نیست که چه‌قدر جایزه می‌دهد، معلوم نیست که چه زمانی می‌دهد، گیر دارد، این‌طور نیست که چون بانک جایزه می‌دهد، پس برویم پیش‌خرید کنیم، چون شفاعت اهل بیت هست، پس ما هر کاری می‌خواهیم بکنیم، بکنیم، امام حسین دممان را دارد.
خیلی کارهای ما غلط است. امام حسین یک جمله در دعای عرفه دارد، می‌گوید: «إِلهِى مَنْ كانَتْ مَحاسِنُهُ مَساوِئَ …»، من خوبی‌هایم بدی است، بدی‌هایم که دیگر هیچی.
یک بنده خدایی شکلش خیلی زشت بود، خیلی. یک بچّه گریه می‌کرد، این می‌خواست محبّت کند، بچّه را بغل کرد، گفت: «جان» بچّه جیغ می‌زد، گفت: «آقا این محبّت تو سکته‌آور است، زمین بگذارش، خوب می‌شود.»

6- رعایت حق‌ّالناس در نذر و وقف و مراسم مذهبی

ما خیلی وقت‌ها کارهایمان غلط است، مثلاً می‌رویم عزاداری می‌کنیم، ولی غذا که می‌دهیم، به یک نفر بیش‌تر می‌دهیم، به یک نفر کم‌تر می‌دهیم، یا می‌گوییم حاج آقا گوسفند داده، حالا حاج آقا گوسفند داده، چند پرس غذا به او بده، ایشان وقتی که گوسفند برای خودش است هیچی، همین که گوسفند سرش بریده شد، در دیگ نذری انداختند، دیگر صاحب گوسفند مالک نیست، چون ایشان صاحب گوسفند است، یک مقدار غذا بیش‌تر به او بده، برای خویش و قومش هم ببرد. وقتی چیزی وقف شد، دیگر خود صاحبش هم. من یک چیزی را وقف کردم، همین که من وقف کردم، من دیگر حقّی ندارم. ما گاهی وقت‌ها نذر می‌کنیم، ولی در نذرمان هم پارتی‌بازی می‌کنیم، به او بده، به او نده، به او کم‌تر بده، به او بیش‌تر بده. خوبی‌هایمان بدی است.
عزاداری می‌کنیم، به قیمتی که راه‌بندان کردیم، ماشین‌ها نمی‌توانند بیایند، بروند. می‌آییم در مسجد سیگار می‌کشیم، بابا این هوای مسجد مال همه هست، تو سیگار می‌کشی، دودش تو حلق بغلی هم می‌رود، در خانه‌مان سیگار می‌کشیم، خب زن و بچّه‌ی ما می‌خواهند هوای سالم بخورند، تو چرا هوای سالم اتاق را دودی می‌کنی؟! بلندگوی مسجدمان مردم‌آزاری می‌کند.
داریم اگر کسی اذان می‌گوید، خوش‌صدا باشد، آدم‌های بدصدا اذان نگویند، مردم متنفّر می‌شوند.
خیلی از درس‌هایی که می‌خوانیم، علم نیست، خیال می‌کنیم علم است. علم باید علم مفید باشد، بعضی چیزها را آدم زحمت می‌کشد، مثل جدول روزنامه، جدول روزنامه را حتماً دیدید، خیابانِ قدیمی دو حرفی تهران، خیابان قدیمی؟ دو حرفی؟ تهران؟ ری، خیابان ری، ری دو حرفی است. خب این چه مشکلی را حل کرد؟! نمی‌دانستیم چه خاکی بر سرمان می‌کردیم؟! حالا که بلد شدیم، چه گلی سرمان می‌زند؟! علم‌های خیالی، عزّت‌های خیالی، حالا باید چه کرد؟ من این‌ها را تند تند بگویم:

7- راه نجات از خیال‌های باطل

1- راه نجات:
اوّل اگر می‌خواهید از خیال راحت بشوید، ببینید قرآن دستور داده، یا نداده؟ آیا کاری می‌خواهی بکنی؟ پیرمردی مرد، در برف، وصیت کرد جنازه‌ی من را در روستایی که متولّد شدم، دفن کنید، آن روستا هم یک متر، دو متر برف آمده بود، اضلاً نمی‌شد برد، آقا نمی‌دانید صاحبان عزا، فامیل‌های این پیرمرد چه قدر زجر کشیدند تا این جنازه را تو دو متر برف به روستا بردند. این چه وصیّتی است می‌کنی؟! بگو هر جا آسان است، دفنم کنید، زنده بود، مردم‌آزاری می‌کرد، مرگش هم مردم‌آزاری می‌کند. وصیت‌های خیالی. ببینیم خدا گفته، قرآن داریم، روایت داریم. عقل، با مشورت، عقل ما نه، عقل ما ضعیف است، هم فکر کنیم، هم مشورت کنیم.
تقلید از بهترین‌ها، اگر می‌خواهی تقلید کنی، از حساب خیالی پیدا کنی، ببین بهترین مرجع و یعنی باسوادترین، با کمال‌ترین مرجع را انتخاب کن.
استفاده از تاریخ. مثلاً با یک کسی می‌خواهی رفیق شوی، نمی‌دانی این رفیق چه جوری است رفیق خیالی است یا واقعی. سه تا راه دارد:
1- اوّل ببین این نماز طرف می‌خواند، یا نه، اگر از نعمت‌های خدا تشکّر نمی‌کند، نماز نمی‌خواند، تو هم با او رفیق شوی، خدمت کنی، آن کسی که لطف خدا را نادیده می‌گیرد، لطف تو را هم نادیده خواهد گرفت. این یک راه؛
2- ببین رفقای قبلی را نگه داشته، یا از هم جدا شدند، آن کسی که رفقای قبلی‌اش را از دست داده، تو را هم با او باشی، تو را هم از دست خواهد داد؛
3- ببین نسبت به پدر و مادرش احترام می‌گذارد، یا نه، اگر زحمات پدر و مادر را نادیده گرفت، تو هم با او رفیق بشوی، خدمت کنی، زحمات تو را هم نادیده خواهد گرفت.
این‌ها راه‌های نجات از خیال است.
– بصیرت. حواست جمع باشد، گول لبخندش را نخوری، گاهی وقت‌ها دانه می‌ریزی، مثل این‌که ما دانه برای مرغ می‌ریزیم، برای این‌که تخم‌مرغش را برداریم، علف به گوسفند و گاو می‌دهیم، برای این‌که شیرش را بدوشیم، افرادی هستند خدمت به شما می‌کنند، ولی این خدمتشان طرّاحی است، برای این‌که بعداً شما را بدوشند.
به عبادت‌ها نمی‌شود اطمینان کرد، افرادی هستند خیلی عبادت می‌کنند، اما دستشان خالی است، مثلاً مرتّب مسجد، صف اوّل می‌آید، اما اگر یک بار ببینند کسی آمده جایش نشسته، می‌گوید: «آقا ببخشید، اینجا جای من است، من هر روز اینجا می‌نشستم!» حرم امام رضا می‌رود، ایّامی که شلوغ است، چهار زانو می‌نشیند، می‌گوییم: «آقا دو رکعت نماز خواندی، برو یک زوّار دیگر بیاید»، می‌گوید: «نخیر، اینجا من شستم!» اصلاً بلند شوی بروی، امام رضا بیش‌تر به تو توجّه می‌کند، بگو: «یا امام رضا زوّار تو هست، من جایم را به او دادم، خودت مشکل من را حل کن.» بیش‌تر حل می‌کند. فکر می‌کند در حرم امام رضا جا را گرفته، دو ساعت.
گاهی وقت‌ها می‌گوییم آقا جایت خالی بود. گاهی آدم خودش هم نمی‌فهمد هان. یک شب حرم امام رضا آمدم. خادم‌ها گفتند: «امشب کشیک ما هست، اگر می‌خواهی تا صبح تنها تو حرم بمانی، (سال‌های قدیم بود)، من می‌توانم، تو مهمان من باش، امشب تا صبح بمان.» گفتم: «چه توفیقی! من امام رضا دو تایی؟! عجب! چه شبی شد!» خب همه‌ی زوّارها بیرون رفتند، ما گفتیم دیگر امشب سیم وصل می‌شود. عبایمان را پای ضریح انداختیم و صورتمان را به قبر مطهّر چسباندیم، گفتیم الآن سیم وصل شد. با خودم گفتم: «آقای قرائتی می‌خواهی در باز شود، زوّارها داخل بیایند؟» گفتم: «نه!» گفتم: «این خودخواهی است، می‌خواهی تو باشی، دیگران نباشند، این خودخواهی است.»
خدایا تو خودت می‌دانی چه‌قدر ما واقع را ندیدیم، خیال‌پردازی کردیم. یک بار یک کسی به من رسید، چهل و هفت سال پیش تقریباً، چهل و هفت سال پیش تازه جوانی بودم، بچّه‌ها را جمع کرده بودم، بچّه‌های سیزده، چهارده ساله، پای تخته سیاه کلاس داشتم. یک کسی گفت: «آقای قرائتی تو خیلی سیاستمدار هستی!» گفتم: «آخر کجای کار من به سیاست می‌خورد؟!» گفت: «این بچّه‌ها که در بچّگی مرید تو هستند، بزرگ می‌شوند، تاجر می‌شوند، تاجر که شدند، سهم امامشان را به تو خواهند داد!» اصلاً دنیای خیال، گاهی آدم را مالیخولیایی می‌کند. یک دعا کنم، خدایا به آبروی آن‌هایی که واقع را درک کردند و واقع‌گرا بودند، دنبال خیال نبودند، ما را از خیال‌پردازی‌های نابجا حفظ بفرما.
همه چیز ما را حقیقی و واقعی و قابل قبول قرار بده.

«و السّلام علیکم و رحمة الله و برکاته»

نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 1413
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست