منصور شبى در
طواف خانه كعبه بود گويندهئى را شنيد كه چنين مىناليد:
بار خدايا
بدرگاه تو شكايت آرم از ظهور ستم و تباهى و از طمعى كه ميان مردم و حق سايه افكنده،
منصور از طوافگاه بدر آمد و در گوشهاى از مسجد بنشست و بدنبال آن مرد فرستاد و او
را بار داد، آن مرد دوگانه بپرداخت و پس از استلام حجر نزد وى شتافت و سلام خلافت
را تسليم كرد.
منصور بدو
گفت: اين فرياد كه از ظهور ستم و بيدادت از تو بگوشم رسيد چه بود؟ و مقصودت از طمع
كار حائل ميان مردم و حق كه بود؟ بخدا هر چه گوش دادم از درد و ألم بياگندى، گفت:
يا أمير المؤمنين اگر بر جانم أمان بخشى از ريشه هر كارت آگاه سازم و گرنه از
اظهار حقيقت دريغ نمايم و خود را نگهدارم كه با خود كارها دارم، منصور گفت: جان تو
در امانست هر چه دارى بگو، در پاسخ گفت:
آنكه طمعش
ميان مردم و حق حائل است و از اصلاح ستم و تباهى مانع، خودت هستى، منصور گفت: واى
بر تو چگونه طمع بمن در آيد كه همه سيم و زر جهان