و چگونه ظلم كنم أحدى را از براى نفسى كه
سرعت مىنمايد بسوى پوسيدن باز گشتن او، و دراز مىشود در خاك نزول كردن آن.
قسم بخدا كه
ديدم برادرم عقيل را در حالتى كه فقير و بي چيز شده بود تا بحدّى كه خواهش نمود از
من از گندم شما يك صاع، و ديدم كودكان او را پريشان مويها و غبار آلود رنگها از
غايت فقر گويا سياه رنگ شده بود رخسارهاى ايشان با رنگ نيل، و آمد و رفت نمود نزد
من در حالتي كه تأكيد كننده بود در خواهش خود، و مكرر كرد بر من آن سخن را در
حالتى كه اعاده نماينده بود، پس برگرداندم بطرف او گوش خود را پس گمان نمود كه
مىفروشم باو دين خود را و متابعت مىكنم افسار او را در حالتى كه مفارقت كننده
باشم از طريق عدالت خود چون اصرار از اندازه گذرانيد پس گرم كردم از براى او آهنى
را بعد از آن نزديك كردم آن آهن گرم را از بدن او تا عبرت بردارد بان، پس ناله كرد
مثل ناله كردن صاحب مرض از درد آن و نزديك بود كه بسوزد از اثر آن آهن، پس گفتم او
را كه بنشينند در ماتم تو زنانى كه بچه مردگان باشند اى عقيل آيا ناله ميكنى از
آهنى كه گرم كرده باشد آن را آدمى براى شوخى و بازيچهگى خود، و مىكشى مرا باتشى
كه افروزنده است آن را خداوند قهار آن براى غضب و خشم خود، آيا ناله مىكنى از
اذيّت اين آهن و ناله نكنم من از آتش سوزان جهنّم.
و عجبتر از
اين قصّه عقيل اينست كه آينده وقت شب آمد نزد ما با هديه پيچيده شده در ظرفش و با
معجونى كه دشمن داشتم آن را باندازه كه گويا سرشته شده آن با آب دهن مار يا با
قيء آن، پس گفتم بأو آيا اين عطيّه است يا زكاة است يا صدقه پس اين حرام است بر
ما أهل بيت رسالت، پس گفت نه اينست و نه آن و لكن هديه است كه آوردهام، پس گفتم
گريان باد بتو چشم مادر بى پسر تو آيا از دين خدا آمده نزد من تا فريب دهى مرا،
آيا مرض خبط دارى يا صاحب جنون هستى يا هذيان مىگوئى، قسم بخدا اگر عطا كرده شوم
من اقليمهاى هفتگانه را با آنچه كه در زير افلاك آنهاست بر آنكه معصيت نمايم خدا
را در