ركاب شه گرفت آن پير أسود
پس آنگه گفت كاى شاه مسدّد
نظر بر خدمت و اخلاص من كن
از اين انعام، بخشى خاصّ من كن
شهش فرمود كاى عبد وفادار
تو آزادى از اين ميدان پيكار
تو تابع آمدى ما را به راحت
ميفكن خويش را در رنج و زحمت
غمين شد جان جون خود سخت پيمان
به شه گفت اين سخن با چشم گريان
چو بد گسترده خوان شهرياريت
جهان را فخر بود از ريز خواريت
بپروردم تنى بىرنج و زحمت
ز باقى مانده آن خوان نعمت
نمك نشناسى اى شه از بليسى است
فدا گشتن جزاى كاسهليسى است
نسب باشد لئيمم و چهرهام تار
تنم بىقدر و خونم همچو مردار
به من منّت نه، اى داراى گردون
كه گردد رشك مشك نافهام خون
بشير عشق، دادش اين بشارت
كه خوش باد آن مقام كامكارت
اجازت يافت جون با سعادت
روان شد سوى ميدان شهادت
بگفت اى قوم بد كيش سيهروز
غلامى هستم از اين شاه پيروز
سيه رنگى نباشد از قصورم
چو خالى بر رخ زيباى حورم
حسب خدمت نسب كم نام جونم
غلام عشق و خواجه هر دو كونم
چو شاه عشق باشم در ره عشق
نه بشناسد مرا كس جز شه عشق