كه مريد شيخ جنيد بود و مرد بزرگ بود و بر
جاده ارشاد نشسته و در خراسان خانقاه ساخته بود و نشسته، و اول كسى كه در خراسان
خانقاه ساخت او بود، منصور به خانقاه او درآمد و سگى در دست داشت و پوستينى
واژگونه پوشيده به صورت عجب در ميان سراى خانقاه بنشست و ريسمان سگ به ميان فرو
برده.
شيخ ابو نصر او را بديد بشناخت، اما هيچ التفات نكرد. و خادم را گفت:
تا از جهت او همانجا چيزى ببرد تا بخورد و از او هيچكس نپرسيد. باز از خراسان برفت
به حجاز و به شهر مكه درآمد بر كوه بوقبيس رفت و روى به خانه كعبه كرد و بر پاى
بايستاد تا يك سال كه نظر از خانه برنداشت و در آن وقت ده نفر از مشايخ كبار در
كعبه مجاور بودند كه اول ايشان عبد اللّه مغربى بود و فروتر ايشان حارث محاسبى.
شنيديد كه شخصى آمد و بر سر كوه ايستاده. برفتند تا او را بينند، چون
از دور نظر ايشان[1] بر وى
افتاد، عبد اللّه مغربى گفت:
رعنايى است و زود باشد كه سر چوب پاره به خون خود سرخ كند و بازگشت و
پنجى ديگر از آن ده با او بازگشتند و چهار ديگر برفتند نزديك او، حارث محاسبى و سه
ديگر چون پيش او رفتند او دست در هوا كرد و حلواى گرم پيش ايشان بنهاد و آن سه تن
برنجيدند و از وى نپسنديدند و گفتند تا از كدام كدام حلوافروش برداشته است؟ و
حرامست و نخوردند و از مشايخ غير حارث محاسبى هيچكس ديگر منصور را اثبات نكردند.
اما مرا در آن وقت كه حال گرم بود به طريق عبرت به زيارت او رفتم، و چون مراقبه
كردم روح او را يافتم در عليين در مقام عالى، مناجات كردم به حق و گفتم: خداوندا
اين چه حالتست كه فرعون «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى» گفت و حسين منصور «انا الحق» گفت و