نام کتاب : عبرتآموز نویسنده : انصاريان، حسين جلد : 1 صفحه : 81
و جنس دزديده شدهاى كه نزد او مىبردند
ميان دوستان راهزن تقسيم مىكرد و بخشى هم خود برمىداشت.
روزى كاروانى بزرگ مىآمد، در مسير حركتش آواز دزد شنيد. ثروتمندى در
ميان كاروان پولى قابل توجه داشت، برگرفت و گفت: در جايى پنهان كنم تا اگر كاروان
را بزنند اين پول برايم بماند. به بيابان رفت، خيمهاى ديد در آن پلاس پوشى نشسته،
پول به او سپرد. فضيل گفت: در خيمه رو و در گوشهاى بگذار، خواجه پول در آنجا نهاد
و بازگشت. چون به كاروان رسيد، دزدان راه را بر كاروان بسته و همه اموال كاروان را
به دزدى تصرف كرده بودند، آن مرد قصد خيمه پلاس پوش كرد. چون آنجا رسيد، دزدان را
ديد كه مال تقسيم مىكردند.
گفت: آه من مال خود را به دزدان سپرده بودم! خواست باز گردد، فضيل او
را بديد و آواز داد كه بيا. چون نزد فضيل آمد، فضيل گفت: چه كار دارى؟ گفت:
جهت امانت آمدهام. گفت: همانجا كه نهادهاى بردار! برفت و برداشت.
ياران فضيل را گفتند: ما در اين كاروان هيچ زر نيافتيم و تو چندين زر
باز مىدهى! فضيل گفت: او به من گمان نيكو برد و من نيز به خداى تعالى گمان نيكو
مىبرم، من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد كه خداى تعالى گمان من نيز به
راستى تحقق دهد[1].