كه صاحبدلى بر پلنگى نشست
همى راند رهوار و مارى به دست
يكى گفتش: اى مرد راه خداى
به دين ره كه رفتى مرا ره نماى
چه كردى كه درنده رام تو شد
نگين سعادت به نام تو شد
بگفت ارپلنگم زبون است و مار
و گر پيل و كركس شگفتى مدار
تو هم گردن از حكم داور مپيچ
كه گردن نه پيچد ز حكم تو هيچ
چو حاكم به فرمان داور بود
خدايش نگهبان و ياور بود
محال است چون دوست دارد تو را
كه در دست دشمن گذارد تو را
ره اين است، روى از طريقت متاب
بنه گام و كامى كه دارى بياب
نصيحت كسى سودمند آيدش
كه گفتار «سعدى» پسند آيدش[1]
حكايتى شگفت از حضرت سجاد 7
ابوبصير از حضرت باقر 7 روايت مىكند كه آن حضرت فرمود: پدرم غلامى داشت كه او را دنبال كارى فرستاد و او نسبت به انجام آن كار تأخير كرد،
[1] - سعدى شيرازى، بوستان، حكايت.