نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 591
حكايت (12)
سالى نزاعى در ميان
پيادگان 90 حجيج افتاده بود و 91 داعى هم در آن سفر پياده. انصاف، در سر و
روى هم افتاديم و داد 92 فسوق و جدال بداديم. كجاوهنشينى را شنيدم كه با 93 عديل خود
ميگفت: يا للعجب؟ 94 پياده عاج چون 95 عرصه 96 شطرنج بسر
ميبرد 97 فرزين ميشود يعنى به از آن ميگردد كه بود و پيادگان حاج، باديه بسر بردند
و بتر شدند.
98 از من بگوى حاجى مردمگزاى را
كو پوستين خلق به آزار
ميدرد
99 حاجى تو
نيستى شتر است از براى آنك
بيچاره خار ميخورد و
بار ميبرد
حكايت (13)
هندويى 100 نفطاندازى
همىآموخت. حكيمى گفت: ترا كه خانه 101 نيين است، بازى نه اين است.
102 تا ندانى كه سخن عين صواب است، مگوى
و آنچه دانى كه نه 103 نيكوش جوب
است، مگوى
حكايت (14)
مردكى را چشمدرد خاست.
پيش 104 بيطارى رفت كه دوا كن. بيطار از آنچه در چشم چهارپايان ميكرد
در ديده او كشيد و كور شد. حكومت به داور بردند. گفت:
بر او هيچ تاوان نيست.
اگر اين، خر نبودى پيش بيطار نرفتى. مقصود از اين سخن آن است تا بدانى كه هرآنكه
ناآزموده را كار بزرگ فرمايد با آنكه ندامت برد بنزديك
نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 591