نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 522
حكايت (19)
يكى را از ملوك عرب حديث 218 مجنون ليلى و شورش حال وى بگفتند كه با كمال فضل و بلاغت سر در
بيابان نهاده است و زمام اختيار از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت كردن
گرفت كه در شرف نفس انسان چه خلل ديدى كه خوى بهايم گرفتى و ترك عشرت مردم گفتى؟
گفت:
219
و ربّ صديق لا منى فى ودادها
الم
يرها يوما فيوضح لى عذرى
220 كاش آنان كه عيب من جستند
رويت
اى دلستان بديدندى
221 تا بجاى 222 ترنج
در نظرت
بىخبر
دستها بريدندى
223 تا حقيقت معنى بر
صورت دعوى گواه آمدى كه 224
فذلكنّ الّذى لمتنّنى فيه ملك را در دل آمد جمال ليلى مطالعه كردن تا چه صورت است
موجب چندين فتنه، بفرمودش طلب كردن. در احياء
225 عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملك در صحن سراچه بداشتند. ملك در
هيئت او نظر كرد شخصى ديد سيهفام، ضعيفاندام، در نظرش حقير آمد بحكم آنكه
كمترين 226 خدّام حرم او به جمال از او در، پيش
بودند و به زينت، بيش. مجنون بفراست دريافت. گفت: از
227 دريچه چشم مجنون بايستى در جمال ليلى نظر كردن تا سرّ مشاهده او بر
تو تجلى كند.
ما
مرّ من ذكر الحمى بمسمعى 228
لو
سمعت ورق 229
الحمى صاحت معى
يا
معشر الخلّان قولوا
230 للمعا
فى 231
لست تدرى ما بقلب الموجع
232 تندرستان را نباشد درد ريش
جز
بهمدردى نگويم درد خويش
گفتن
از زنبور، بيحاصل بود
با
يكى در 233
عمر خود ناخورده 234 نيش
تا
ترا حالى نباشد همچو ما
حال
ما باشد ترا افسانه پيش
نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 522